عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۷
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۸
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۸
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۷
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۶
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۱
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۲
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۸
دست از دزدی و پای از بیخویشکاری رفتن و منش از وارونگی و کجی بازدار، چه کسی که او کرفه کند پاداش یابد و کسی که گنا کند بادافراه برد.
بهدزدی مبر دست و ستوار باش
منش را ز پستی نگهدار باش
مبر تاب هرگز تن ازکارکرد
که ازکارکردن شود مرد، مرد
ز بی خویشکاری نگهدار پای
که بیکارگی هست پتیاره زای
بههرکار پاداشنی همره است
گنهکاره را سخت بادافره است
بهدزدی مبر دست و ستوار باش
منش را ز پستی نگهدار باش
مبر تاب هرگز تن ازکارکرد
که ازکارکردن شود مرد، مرد
ز بی خویشکاری نگهدار پای
که بیکارگی هست پتیاره زای
بههرکار پاداشنی همره است
گنهکاره را سخت بادافره است
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۲
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
نصیحت می کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
به گاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نیک و به بد در سخن نیک کوش
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مکن جان شیرین به جوش
به گفتن تو را گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطایی کنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
به گاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نیک و به بد در سخن نیک کوش
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مکن جان شیرین به جوش
به گفتن تو را گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطایی کنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
جامی : دفتر اول
بخش ۳۳ - ملاقات پیر کار دیده با جوان نورسیده
شد جوانی ز سالکان طریق
با یکی پیرکار دیده رفیق
پیر چون آفتاب پرمایه
وان جوان از قفاش چون سایه
می بریدند ره که ناگاهی
گشت پیدا پر آب و گل راهی
پیر مستانه می نهاد قدم
آن جوان از پی ایستاده دژم
کش مبادا شود در آن ما بین
از گل آلوده جامه یا نعلین
پیر چون آن بدید گفتا هی
خر نیی بیم آب و گل تا کی
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل
از گل و آب جامه بتوان شست
که شود پاکتر ز بار نخست
لیک چون دل به غفلت آلاید
خونت از دیدگانت بپالاید
با یکی پیرکار دیده رفیق
پیر چون آفتاب پرمایه
وان جوان از قفاش چون سایه
می بریدند ره که ناگاهی
گشت پیدا پر آب و گل راهی
پیر مستانه می نهاد قدم
آن جوان از پی ایستاده دژم
کش مبادا شود در آن ما بین
از گل آلوده جامه یا نعلین
پیر چون آن بدید گفتا هی
خر نیی بیم آب و گل تا کی
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل
از گل و آب جامه بتوان شست
که شود پاکتر ز بار نخست
لیک چون دل به غفلت آلاید
خونت از دیدگانت بپالاید
جامی : دفتر اول
بخش ۵۶ - تحریض علی طلب الادب و تحریض علی ادب الطلب
ادبوا النفس ایها الاصحاب
طرق العشق کلها آداب
مایه دولت ابد ادبست
پایه رفعت خرد ادبست
جز ادب نیست در دل ابدال
جز ادب نیست دأب اهل کمال
چیست ادب داد بندگی دادن
بر حدود خدای ایستادن
قول و فعل و شنیدن و دیدن
به موازین شرع سنجیدن
با حق و خلق و شیخ و یار و رفیق
ره سپردن به مقتضای طریق
حرکات جوارح و اعضا
راست کردن به حکم دین هدی
خطرات خواطر و اوهام
پاک کردن ز شوب نفس تمام
در ادای حدود بی تغییر
از غلو دور بودن و تقصیر
نه به افراط هیچ افزودن
نه ز تفریط هیچ فرسودن
دین و اسلام در ادب طلبیست
کفر و طغیان ز شوم بی ادبیست
گوش کن قصه نصاری را
که چو کردند قبله عیسی را
بس که در شأن او غلو کردند
دین و ملت فدای او کردند
سر زد از سر جان شان ناگاه
کالمسیح بن مریم ابن الله
. . .
. . .
گفت در مدحت علی سخنان
که نیاید جز از دروغ زنان
هست قدر علی ازان اعلی
که رسد فهم . . . آنجا
خود علی را چه ننگ ازان افزون
کش ستایش کنند مشتی دون
دون مگو بل ز دون بسی دونتر
در کمی از کم از کم افزون تر
همه را از ردی به دوش ردی
به حدیث نبی و نص نبی
طرق العشق کلها آداب
مایه دولت ابد ادبست
پایه رفعت خرد ادبست
جز ادب نیست در دل ابدال
جز ادب نیست دأب اهل کمال
چیست ادب داد بندگی دادن
بر حدود خدای ایستادن
قول و فعل و شنیدن و دیدن
به موازین شرع سنجیدن
با حق و خلق و شیخ و یار و رفیق
ره سپردن به مقتضای طریق
حرکات جوارح و اعضا
راست کردن به حکم دین هدی
خطرات خواطر و اوهام
پاک کردن ز شوب نفس تمام
در ادای حدود بی تغییر
از غلو دور بودن و تقصیر
نه به افراط هیچ افزودن
نه ز تفریط هیچ فرسودن
دین و اسلام در ادب طلبیست
کفر و طغیان ز شوم بی ادبیست
گوش کن قصه نصاری را
که چو کردند قبله عیسی را
بس که در شأن او غلو کردند
دین و ملت فدای او کردند
سر زد از سر جان شان ناگاه
کالمسیح بن مریم ابن الله
. . .
. . .
گفت در مدحت علی سخنان
که نیاید جز از دروغ زنان
هست قدر علی ازان اعلی
که رسد فهم . . . آنجا
خود علی را چه ننگ ازان افزون
کش ستایش کنند مشتی دون
دون مگو بل ز دون بسی دونتر
در کمی از کم از کم افزون تر
همه را از ردی به دوش ردی
به حدیث نبی و نص نبی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
خسروی را که بود فرزندان
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۶ - قصه آن خرس که آبش می برد شخصی تصور کرد که خیکی است پر بار، رفت تا آن را بگیرد، خرس در وی آویخت، آن شخص به وی درماند، دیگری از کناره فریاد کرد که خیک را بگذار و بیرون آی. گفت من او را گذاشته ام او مرا نمی گذارد
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیی برجست
برد حال به صید ماهی دست
پایش از جای شد در آب فتاد
پوستین زان خطا در آب نهاد
ای بسا کس که حرص زد راهش
آب ناخورده کشت در چاهش
آب بهر حیات خود طلبید
لیک ازان جز هلاک خویش ندید
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
همچو خیکی که پشم ناکنده
باشد از رخت و پخت آگنده
بر سر آب چرخ زن می رفت
دست شسته ز جان و تن می رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کان چه چیز است مرده یا زنده ست
پوستی از قماش آگنده ست
آن یکی بر کناره منزل ساخت
وان دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا شناور هم
اندر آن موج گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار
گر گران است پوست بگذارش
هم بدان موج آب بسپارش
گفت من پوست را گذاشته ام
دست از پوست باز داشته ام
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست
جهد کن جهد ای برادر بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل خیال
خیکی از شهد ناب مالامال
گر تو گویی ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی
گویم آری ولی بداندیشی
کش نباشد بجز بدی کیشی
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند هیچ
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام
بزهی گر بود درین اقوال
زان دو باید نه از وی استحلال
ای خدا دل گرفت ازین سخنم
چند بیهوده گفت و گوی کنم
زین سخن مهر بر زبانم نه
هر چه مذموم ازان امانم ده
از بدی و ددی مده سازم
وز بدان و ددان رهان بازم
هر که دل ز آرزوی او خوش نیست
به زبان گفت و گوی او خوش نیست
چون توان یاد دوستان کردن
دل ازان یاد بوستان کردن
حیف باشد حکایت دشمن
رفتن از بوستان سوی گلخن
چون حدیث خسان نه بهبود است
باز گردم به آنچه مقصود است
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیی برجست
برد حال به صید ماهی دست
پایش از جای شد در آب فتاد
پوستین زان خطا در آب نهاد
ای بسا کس که حرص زد راهش
آب ناخورده کشت در چاهش
آب بهر حیات خود طلبید
لیک ازان جز هلاک خویش ندید
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
همچو خیکی که پشم ناکنده
باشد از رخت و پخت آگنده
بر سر آب چرخ زن می رفت
دست شسته ز جان و تن می رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کان چه چیز است مرده یا زنده ست
پوستی از قماش آگنده ست
آن یکی بر کناره منزل ساخت
وان دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا شناور هم
اندر آن موج گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار
گر گران است پوست بگذارش
هم بدان موج آب بسپارش
گفت من پوست را گذاشته ام
دست از پوست باز داشته ام
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست
جهد کن جهد ای برادر بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل خیال
خیکی از شهد ناب مالامال
گر تو گویی ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی
گویم آری ولی بداندیشی
کش نباشد بجز بدی کیشی
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند هیچ
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام
بزهی گر بود درین اقوال
زان دو باید نه از وی استحلال
ای خدا دل گرفت ازین سخنم
چند بیهوده گفت و گوی کنم
زین سخن مهر بر زبانم نه
هر چه مذموم ازان امانم ده
از بدی و ددی مده سازم
وز بدان و ددان رهان بازم
هر که دل ز آرزوی او خوش نیست
به زبان گفت و گوی او خوش نیست
چون توان یاد دوستان کردن
دل ازان یاد بوستان کردن
حیف باشد حکایت دشمن
رفتن از بوستان سوی گلخن
چون حدیث خسان نه بهبود است
باز گردم به آنچه مقصود است