عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - شکایت از بچهها
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - نتیجه
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - بخون و بدان آنگهی کارکن
ایا پور پند مرا یاد دار
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردمتوانستودانستو خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکیروی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقتدروناست و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بیتحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدفرا برون چونخزفنغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبلاند و خالی میان
تهیمغز شد طبل بیچشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمنجوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به دست دگر
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردمتوانستودانستو خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکیروی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقتدروناست و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بیتحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدفرا برون چونخزفنغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبلاند و خالی میان
تهیمغز شد طبل بیچشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمنجوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به دست دگر
ملکالشعرای بهار : چهارپارهها
افکار پریشان
از بر این کرهٔ پست حقیر
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیستخرسندکساز خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند
شدهام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود
بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یکیک
راست گویم همه وهم است و دروغ
غیر وهمیم نیاید بهنظر
غم و شادی خوش و ناخوش بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه، نه تشییع غروب
فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم
خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت، اول
رمز تاثیر تعلم، ثانی
روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت کهام
و گر این روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چهام
یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی
جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود
من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم
سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیستخرسندکساز خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند
شدهام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود
بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یکیک
راست گویم همه وهم است و دروغ
غیر وهمیم نیاید بهنظر
غم و شادی خوش و ناخوش بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه، نه تشییع غروب
فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم
خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت، اول
رمز تاثیر تعلم، ثانی
روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت کهام
و گر این روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چهام
یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی
جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود
من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم
سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حبس شدن بهار بار دیگر
دشمن بنده بود «درکهی»
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در اخلاق و نفوس زنان
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول
چون کهاعصاب زن دقیقتر است
حس پنهانیش رقیقتر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی، رنجی، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصمبینظمی و بیاندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازهاند زنان
منکرکار تازهاند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
بود خانم از این رویه ملول
چون کهاعصاب زن دقیقتر است
حس پنهانیش رقیقتر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی، رنجی، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصمبینظمی و بیاندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازهاند زنان
منکرکار تازهاند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۴
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
درد بی درمان پیری منتهای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
راحت کونین در زیر سر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی
این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است
آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای
باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است
آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است
آشنایی های بی نسبت سر بیگانگی است
تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک
رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است
موج را سرگشته دارد آشنایی های بحر
پشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی است
قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است
این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است
دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش
دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است
فارغند از آشنایی آشنایان ازل
آشنایی های رسمی مصدر بیگانگی است
در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست
این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است
می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد
این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است
آشنایان محبت منعمند از درد و داغ
سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی
این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است
آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای
باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است
آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است
آشنایی های بی نسبت سر بیگانگی است
تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک
رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است
موج را سرگشته دارد آشنایی های بحر
پشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی است
قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است
این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است
دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش
دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است
فارغند از آشنایی آشنایان ازل
آشنایی های رسمی مصدر بیگانگی است
در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست
این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است
می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد
این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است
آشنایان محبت منعمند از درد و داغ
سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
مرا از حرفهای قالبی دل تنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد