عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید
شهر کابل خطهٔ جنت نظیر
آب حیوان از رگ تاکش بگیر
چشم صائب از سوادش سرمه چین
روشن و پاینده باد آن سر زمین
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه می غلطد سحر
آن دیار خوش سواد ، آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسیمش ، مرده خاک
ناید اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سیر چشم و خوش گهر
مثل تیغ از جوهر خود بی خبر
قصر سلطانی که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کیمیاست
شاه را دیدم در آن کاخ بلند
پیش سلطانی فقیری دردمند
خلق او اقلیم دلها را گشود
رسم و آئین ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والا گهر
بینوا مردی به دربار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسیدم از راه نیاز
پادشاهی خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دین و دولت از وجودش استوار
خاکی و از نوریان پاکیزه تر
از مقام فقر و شاهی باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهر یاری چون حکیمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معنی گشود
نکته های ملک و دین را وانمود
گفت «از آن آتش که داری در بدن
من ترا دانم عزیز خویشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست»
در حضور آن مسلمان کریم
هدیه آوردم ز قرآن عظیم
گفتم «این سرمایهٔ اهل حق است
در ضمیر او حیات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتها است
حیدر از نیروی او خیبر گشاست»
نشهٔ حرفم بخون او دوید
دانه دانه اشک از چشمش چکید
گفت «نادر در جهان بیچاره بود
از غم دین و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بیخبر
از غمان بی حسابم بی خبر
ناله با بانگ هزار آمیختم
اشک با جوی بهار آمیختم
غیر قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود»
گفتگوی خسرو والا نژاد
باز با من جذبهٔ سرشار داد
وقت عصر آمد صدای الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهای عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتدای او نماز
رازهای آن قیام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
سرود او به آهنگ عرب نیست
زند آن نغمه کز سیرابی او
خنک دل در بیابانی توان زیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع شیخ اساطیر کهن بود
متاع شیخ اساطیر کهن بود
حدیث او همه تخمین و ظن بود
هنوز اسلام او زنار دار است
حرم چون دیر بود او برهمن بود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو رومی در حرم دادم اذان من
چو رومی در حرم دادم اذان من
ازو آموختم اسرار جان من
به دور فتنهٔ عصر کهن ، او
به دور فتنهٔ عصر روان من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اناالحق جز مقام کبریا نیست
اناالحق جز مقام کبریا نیست
سزای او چلیپا هست یا نیست
اگر فردی بگوید سر زنش به
اگر قومی بگوید ناروا نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه گویم رقص تو چون است و چون نیست
چه گویم رقص تو چون است و چون نیست
حشیش است این نشاط اندرون نیست
به تقلید فرنگی پای کوبی
به رگهای تون طغیان خون نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم بچوبش ده کهخر
حقی دارد به خر پالان گر او
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد
به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرو نبندد کار گشاده پیشانی
بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها
القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ
خواست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۵
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۴
چندین حریر حُلّه که گسترد بر درخت
مانا که بر زدند به قُرقوب و شوشتر
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۴
ای زدوده سایهٔ تو ز آینهٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۲
از گواز و تَش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارلله برهانه می‌فرماید
بارهاگفته‌ام ای ری به تو این راز نهان
ای ری و راز ز نستوده نباید پژمان
که ملک روح و تویی دل نزید دل بی‌روح
که‌ کیا جان و تویی تن نزید تن بی‌جان
فرودینست شنهشاه و تو بستان لیکن
فرودین چون برود فر برود از بستان
حلم شه لنگر و تو کشتی و گیهان دریا
ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان
ناخدا کشتی بی‌لنگر را چون آرد
ایمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان
خود گرفتم ‌که تو گیهانی انصاف بده
که ابی بار خدا هیچ نپاید گهیان
ای ری هیچ مدان هیچ نیاری به خیال
یاد آن سال‌که شاه همه‌دان در همدان
که زبر زیر شدت زیر زبر از زلزال
یعنی ایوانت درگه شد و درگه ایوان
زیبق آکندی در گوش و بنشنیدی پند
ناز زلزال تنت لرزان شد زیبق‌سان
وینک امسال از آن رنج‌ که نامش نبرم
نبودت نامی از نام و نشانی ز نشان
بارها گفتم از دامن شه دست مدار
که‌گریبان ز تحسّر ندری تا دامان
هرچه ‌گفتم همه را ژاژ شمردی و مزیح
هی سرودی که مکن طیبت و مسرا هذیان
که مکینست شهنشاه و مکانستم من
واحتیاجست به‌ناچار مکین را به مکان
ژاژها گفتی ای ری ‌که اگر شرح دهم
همه‌گویند مگو در حق ری این بهتان
لاغها راندی ای ری‌که‌گر انصاف بدی
به دهانت اندر ننهاد میی یک دندان
مثل شاه و تو دانی به چه ماند ای ری
مثل مغز و خرد چشم و ضیا جسم و روان
یونسست این شه و بارهٔ تو چو بطن ماهی
یوسفست این شه و قلعهٔ تو چوکنج زندان
شه چمد زی تو بلی نبود بی‌مصلحتی
مصطفی در غار ار وقتی‌گردد پنهان
ای ری این گفته ملال آرد صد شکر که باز
شه گرایید از اسپاهان سوی تو عنان
باز چون خاطر احباب ملک ‌گشت آباد
بر و بوم تو که بد چون دل دشمن ویران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۲ - در مدح شاهزاده آزاده شجاع ا‌لسلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
نادرترین اشیا نیکوترین امکان
از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان
از انبیا پیمبر وز اولیاست حیدر
از اتقیا ابوذر وز اصفیاست سلمان
از نارهاست دوزخ وز خاکها مدینه
از بادهاست صرصر وز آبهاست حیوان
از صفهاست صفین از قلعهاست خیبر
از کیشهاست اسلام از دینهاست ایمان
از سورهاست یس از رمزهاست طس
از قصهاست یوسف از منزلات قرآن
از شکلها مدور وز لونها منور
از خطهاست محور وز سطهاست دوران
از جسمها مجرد وز صرحها ممرد
ازکوههاست‌جودی‌وز صیدمهاست‌طوفان
از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق
از واقعات هجرت از دردهاست هجران
از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشید
از چار اصل آتش وز هرسه فرع حیوان
از ترکهاست چینی وز ترکها خطایی
از تیغهاست ‌طوسی وز ابرهاست نیسان
از قلها دماوند وز رودها سماوه
از جاهها حدایق وزکانها بدخشان
از روزها است مولود وز شامها شب قدر
از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان
از عیدهاست نوروز وز جامها جهان‌بین
از فصلهاست اردی وز جشنهاست آبان
از شهدهاس شکر وز بادهاست احمر
از درهاست‌گوهر وز بیخهاست مرجان
از سازهاست رومی وز مطربان نکیسا
از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان
از بزمهاست فردوس وز جویهاست ‌کوثر
از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ریحان
از نخلهاست طوبی وز سبزها بنفشه
از همدمانست‌ حورا وز شاهدانست غلمان
از رزمها بلاون وز کینها سیاوش
از شورها قیامت وز شعلهاست نیران
از نایهاست ترکی وز چرخهاست چاچی
از خنگهاست ختلی وز خطهاست ایران
از ملکهاست شیراز وز چشمهاست رکنی
وز خسروان شهنشه دارای مهر دربان
وز صلب او جهاندار سلطان ‌حسن‌ که دستش
بارد چو ابر آذرگوهر به جای باران
اندر نبرد نیرم اندر جدال رستم
اندر شکوه قیصر اندر جلال خاقان
درگاه بزم دستش بحریست‌گوهرانگیز
در روز رزم تیغش ابریست آتش‌افشان
بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر
او را قدر متابع وی را قضا به فرمان
با فر و برز البرز با شوکت فریبرز
با صولت تهمتن با سطوت نریمان
با فرهٔ فریدون با چهرهٔ منوچهر
با عزت سکندر با حشمت سلیمان
با هوش‌ و هنگ هوشنگ با عقل و رای و فرهنگ
با احتشام‌ گورنگ با احترام ساسان
در بارگاه جاهش زال سپهر خادم
در آستان قدرش هندوی چرخ دربان
دست عطای او را نسبت به ابر ندهم
بر ابر از چه بندم این افترا و بهتان
در دولتش عیان شد تیمار آل تیمور
در عصرش از میان رفت سامان آل ‌سامان
پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن
بندد دو دست قیصور از خم خام پیچان
دستان به روز رزمش پیریست حیلت‌آموز
با رنگ و ریو و ریمن با مکر و زور و دستان
با چرخ خورده سوگند خنگش به‌گاه پویه
با باد کرده پیوند رخشش به‌ گاه جولان
با عزم او نگرددگردنده چرخ مینا
با رای او نتابد تابنده مهر رخشان
بر بام آستانش نوبت زنی است بهرام
از خیل بندگانش هندو وشی است ‌کیوان
اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول
اندر عنان بختش تایید حق شتابان
هست از بنای جودش ایوان فاقه معمور
وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ویران
جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وی
نی در دلست عقده نی خاطری پریشان
زان ‌پس ‌که‌راست ‌درخور این تختگاه و دیهیم
زان پس‌کراست لایق این بارگاه و ایوان
زیبد شهنشی را کز جود اوست ‌گیتی
ریب سرای ارژنگ رشک فضای رضوان
یعنی حسن بهادرکز صارم جهانسوز
سوزد روان دشمن در عرصه‌گاه میدان
ابریست دست جودش لیکن چو ابر آذر
بحریست طبع رادش لیک چو بحر عمان
طغرای مکرمت را از جود اوست توقیع
دیوان معدلت را از عدل اوست عنوان
هم ‌روشنان افلاک از نور اوست روشن
هم کارهای مشکل از سعی اوست آسان
اسرارهای پنهان بر رایش آشکارا
بر رایش آشکارا اسرارهای پنهان
نک بی‌نیازی خلق بر جود اوست شاهد
و آسایش زمانه بر عدل اوست برهان
قاآنیا برآور دست دعا که وصفش
با جد جان نشاید با جهد فکر نتوان
تاگردد آشکارا در بزمهای عشرت
از گریهٔ صراحی لعل پیاله خندان
در خنده ‌نیکخواهست چون غنچه در حدایق
درگریه بدسگالت چون ابر در گلستان
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۱ - تحفه آوردن فقیه عالم علی ابراهیم اسماعیل کتاب کلیله و دمنه نصرالله منشی را
گاه از گاه احماضی رفی و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی، و در اثنای این حال فقیه عالم علی ابراهیم اسماعیل ادام الله توقیفه که از احداث فقهای حضرت جلت بمزیت هنرو خرد مستثنی است -و در این وقت توفیق حسن عهدی یافت و مزاج او بتقلب احوال تفاوت کم پذیرفت -نسختی از کلیله ودمنه تحفه آورد. اگرچه ازان چند نسخت دیگر در میان کتب بود بدان تبرک نموده آمد، و حقوق او را باخلاص دوسی برعایت رسانیده شد، و ذکر حق گزاری و حریت او بدان مخلد گردانیده آمد، جزاه الله خیرالجزاء و لقاه مناه فی اولاه و اخراه. در جمله بدان نسخت الفی افتاد، و بتامل و تفکر محاسن این کتاب بهتر جمال داد، و رغبت در مطالعت آن زیادت گشت، که پس از کتب شرعی در مدت عمر عالم ازان پرفایده تر کتابی نکرده اند: بنای ابواب آن برحکمت و موعظت؛ وانگه آن را در صورت هزل فرانموده تا چنانکه خواص مردمان برای شناختن تجارب بدان مایل باشند عوام بسبب هزل هم بخوانند و بتدریج آن حکمتها در مزاج ایشان متمکن گردد.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۲ - محاسن کلیله و دمنه
و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است، هم سیاست ملوک را در ضبط ملک بشنودن آن مدد تواند بود و هم اوساط مردمان را در حفظ ملک از خواندن آن فایده حاصل تواند شد. و یکی از براهمه هند را پرسیدند که «می گویند بجانب هندوستان کوههاست و دروی داروها روید که مرده بدان زنده شود، طریق بدست آوردن آن چه باشد؟ » جواب داد که «حفظت شیئا و غایت عنک اشیاء، این سخن از شارت و رمز متقدمان است، و از کوهها علما را خواسته‌اند و از داروها سخن ایشان را و از مردگان جاهلان را که بسماع زنده گردند و بسمت علم حیات ابد یابند، و این سخنان را مجموعی است که آن را کلیله دمنه خوانند ودر خزاین ملوک هند باشد، اگر بدست توانی آوردن این غرض بحصول پیوندد».
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۱۳ - هندو کتابها را به برزویه داد
هندو اهتزاز نمود و کتابها بدو داد. و برزویه روزگار دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانید، و مال بسیار در آن وجه نقفه کرد. و از این کتاب و دیگر کتب هندوان نسخت گرفت، و معتمدی بنزدیک نوشروان فرستاد، و از صورت حال بیاگاهانید.
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۱۶ - خواندن کلیله و دمنه توسط برزویه در محضر علما
چون روز هفتم بود بفرمود تا علما و اشراف حضرت را حاضر آوردند و برزویه را بخواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. چون بخواند همگنان خیره ماندند و بر برزویه ثناها گفت، و ایزد را عز اسمه برتیسیر این غرض شکرها گزارد. و کسری بفرمود تا درهای خزاین بگشادند و برزویه را مثال داد موکد بسوگند که بی احتراز درباید رفت، و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۹ - حکایت دو شریک
دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان، و ببازارگانی می‌رفتند. در راه بدره ای زر یافتند، گفتند: سود ناکرده در جهان بسیار است، بدین قناعت باید کرد و بازگشت. چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند، آنکه دعوی زیرکی کردی گفت:چه قسمت کنیم؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم، و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم، و هر یکچندی می‌آییم و بمقدار حاجت می‌بریم. برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.
دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت وزر ببرد: و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد. بنزدیک شریک آمد و گفت: بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم. هر دو بهم آمدند و زر نیافتند، عجب بردند. زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که: زر تو برده ای و کسی دیگر: خبر نداشتست. بیچاره سوگند می‌خورد که: نبرده ام. البته فایده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.
قاضی پرسید که: گواهی یا حجتی داری؟ گفت: درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده. قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد معین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند.
آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که: کار زر بیک شفقت و ایستادگی تو باز بستست. و من باعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام. اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم. گفت: چیست آنچه بمن راست می‌شود؟ گفت: میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان شود نتوان دید. امشب بباید رفت و در میان آن ببود و، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد. پیر گفت: ای پسر، بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد. و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد. گفت: چگونه؟
گفت:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶ - ری، کوه دماوند و نوشادر
و از بلخ تا به ری سه صد و پنجاه فرسنگ حساب کردم. و گویند از ری تا ساوه سی فرسنگ است و از ساوه به همادان سی فرسنگ و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ.
و میان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی که آن را لواسان گویند و گویند بر سر چاهی است که نوشادر از آن جا حاصل می‌شود. و گویند که کبرین نیز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن.