عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۶ - حکایت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۰ - خاقانی شیروانی
وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید:
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل
بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص میکرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدتها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیهاش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد میشود:
و مِنْقصایده
عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا
برد به دستِ نخست هستی ما را زما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما
٭٭٭
طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش
دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا
امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست
کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید
شاه دل تو تا کند این کاخ را رها
رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
در رکعت نخست گرت رفت غفلتی
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق
مجروخ به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست
از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا
در این زمان سرای جهان نیست جای دل
دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا
فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک
عیسیات دوست به که حواریت آشنا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین
گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء
اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آمد به ابتدا
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگهِ صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
آن کتف بیوراسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش
بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا
تو توسنی و رایض تو قول لااله
تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا
و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز
به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
جهان به بوالعجبی تا کیات نماید لعب
به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا
ترا به حقه و مهره فریفتند از آن
چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا
در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته
مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
نهچوننایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نهشیطانماندووسواسشنه آدم ماند و عصیانش
درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
مگرمیخواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت
ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون
سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش
بهخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی
کهخاکجرعهچینشدخضروجرعه آب حیوانش
چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش
چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش
فلکهمتنگچشمیدانکهبرخواندفع مهمان را
زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش
نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو
بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را
بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش
کهخوشنبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید
بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش
نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد
کهدرویشآنکهسلطانیودرویشیاست یکسانش
وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
چودرویشی،بهدرویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت
که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش
میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی
کهدنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش
حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران
تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش
ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی
بهخاکافکندهایداری که لرزد عرش ز افغانش
چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
مخوربادهکهآنخونیاست کزشخص جوانمردان
زمینخوردهاستوبیرون داده از خاک رزستانش
اشارة الی توحید الوجودی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن
عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن
ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته
هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان
ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر
از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
این هست همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان
مستاستزمینزیراک خورده است به جای می
در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان
بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان
گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ
ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان
از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده
دهر سیه کاسهایست ما همه مهمانِ او
بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او
دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او
نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل
کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او
دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی
چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری
چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی
خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی
پس ازسیسال روشن گشت برخاقانی این معنی
کهسلطانیست درویش و درویشی است سلطانی
مِنْ قطعاته فی النصیحة
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست
با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست
هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک
از دام برفراز زمین آگهیش نیست
خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز
کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همی کند
بس مورکان به بردن نان ریزهای ز راه
پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند
آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند
و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین
آن کس که به زرقوی است رایش
زر بنده شمر نه زر خدایش
زر چیست جز آتشی فسرده
خاکی بیمار بلکه مرده
لعل ارچه شرارهایست خوش رنگ
خونیست فسرده در دلِ سنگ
مرد از پی لعل و زر نپوید
طفل است که زرد و سرخ جوید
چند از من و من سخن فزودن
خود قبلهٔ راه خویش بودن
حُجّاب غیور گرد درگاه
تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه
پرگارِ قَدَر چو واگشادند
اول نقط زمین نهادند
گردون ز زمین جلال گیرد
خط هم ز نقط کمال گیرد
در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید
صفوت ز صفات خاکیان خاست
فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست
خاکست امیر هر عناصر
خاک است امین هر جواهر
دل آیینهٔ دو رویِ پاک است
وان آینه را غلاف خاک است
رویی سویِ آن سرایِ پاکی
رویی سویِ این بساط خاکی
این چرخ زدن که آسمان راست
خاص از پی طوف خاکیان راست
گردون ز قضا شبی بها یافت
کاقبال رکاب مصطفی یافت
پس خاک شریفتر ز افلاک
کارامش مصطفاست در خاک
یک ره به حریم خاک پیوند
زین گنبد آبگینه تا چند
برده است سبق به دولتِ خاک
چارم کشور ز هفتم افلاک
سرها بینی کلاه در پای
در مشهد مرتضی زمین سای
جان ها بینی چو نخل در جوش
بر خاک امیر نحل مدهوش
رضوان به دو عید اضحی و فطر
از خاک مقدسش برد عطر
جنت رقمی ز رتبتِ اوست
تبت اثری ز تربت اوست
ز آن نافه که آهو آورد بر
خاک اسداللّه است بهتر
کان خون کثیف تیره ناک است
وین خاک لطیف نور پاک است
در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام
ای حافظ بحر و بحر حکمت
ای خازن کوه، کوه عصمت
ما را خبری ده ای فلک پی
کاین شیب و فراز را فنا کی
جانها که جواهر قدیماند
در عرضگه امید و بیماند
زان سوتر پل شدن توانند
یا در پل آتشین بمانند
از ششدر شش جهت توان رست
وز پنجهٔ پنج حس توان جست
این بقعهٔ پست نیلگون چیست
این چتر بلند سرنگون چیست
این دایره کی نشیند از پای
این نقطه چگونه خیزد از جای
پس گفت که این چه دیو بوده است
کز پردهٔ کج رهت نموده است
رو، کاین نه سؤال عارفان است
این خار ره مخالفان است
پا از سرِ این حدیث درنه
فلسی ز هزارفلسفی به
با نص و حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان
قرآن گنج است و تو سخن سنج
هین قربان کرد بر سر گنج
علمی که ز ذوق شرع خالی است
حالی سبب سیاه حالی است
خواهی طیران به طور سینا
پر سست مکن به پور سینا
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند
چون دیدهٔ راه بین نداری
ناید قرشی به از بخاری
از عالم خاک بر گذر پاک
گو خاک به فرق عالم خاک
چرخ است کمان گروهه کردار
گل مهرهای اندرو گرفتار
بر مهرهٔ گل مساز منزل
کانداختنی است مهرهٔ گل
آنها که جهان قدیم دانند
زین نکته که رفت بی نشانند
خاقانی از این سرایِ تزویر
بگریز و رکاب مصطفی گیر
خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ
ای جود تو نیم عطسه داده
زو خندهٔ آفتاب زاده
آدم ز خزان چرخ رخ زرد
چون لاله ز ژاله در خوی درد
از تو اثر ربیع دیده
بر جرم خودت شفیع دیده
ادریس به درس چاکرِ تو
تاریخ شناس اخترِ تو
نوح از تو به بحر باز خورده
ملّاحی زورق تو کرده
ابراهیم از تو مهره برده
تا آتش او فرو فسرده
موسی فسرده ره نوشته
آتش خواه از درِ تو گشته
خضر از تو شراب درکشیده
الیاس به جرعهای رسیده
داوود مغنّیِ درِ تو
جم صاحب جیشِ لشکر تو
عیسی ز حواریان خاصت
پرورده به فیض جانِ خاصت
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی ترا پرستار
خاقانی را ز نیم فرمان
از پنجهٔ این عجوزه برهان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۸۵ - کمال اصفهانی
و هُوَ کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین عبدالرّزاق. از مشاهیر شعر است و در اواسط عمر ترک و تجرید پیشه نمود و ارادتش به جناب شیخ شهاب الدین سهروردی به سرحد کمال بود. به لباس فقر ملبس و با یاد خدا همنفس. در خارج شهر اصفهان به دست لشکر مغول گرفتار گردید و بعد از زجر بسیار به مرتبهٔ شهادت رسید فی سنهٔ ۶۳۵. دیوانش مکرر دیده شده. از اوست:
فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهرهای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمیگردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمدهای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نهای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کردهای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمیآیی
به دست خویش تبه میکنی تو صورت خویش
وگر نه ساختهاندت چنانکه میبایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
فِی الموعظه
ز کار آخرت آن را خبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
به آرزو و هوس برنیاید این معنی
به سوزِ سینه و خون جگر تواند بود
به ترک خویش بگو تا به کوی یار رسی
که کارهای چنین با خطر تواند بود
کسی به گردن مقصود دست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپر تواند بود
ز ملک بی خودی آن را که بهرهای باشد
وجود در نظرش مختصر تواندبود
ترا ز همت دون در طمع نمیگردد
که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود
به آب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت
که این قدر علف گاو و خر تواند بود
و له ایضاً
جای مقام نیست جهان دل درو مبند
خود را مسافری کن و این رهگذار گیر
بنگر که تا تو آمدهای چند کس برفت
آخر یکی ز رفتنشان اعتبار گیر
روزی سه چار اگر اجلت مهلتی دهد
بگذار خلق را و درِ کردگار گیر
خواهی که عیش خوش بودت کار برمراد
با نیستی بساز و کم کار و بار گیر
چه داری ای دل از این منزل ستم برخیز
چو شیر مردان از زیرِ بار غم برخیز
گذشت روز جوانی هنوز در خوابی
شب دراز بخفتی سپیده دم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم نبگذارند
به اختیار خود از پیش لاجرم برخیز
نخواهی آنکه چو سکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد از سرِ درم برخیز
و لهُ فِی النّصیحة والموعظة
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم
برین صحیفهٔ مینا به خانهٔ خورشید
نگاشته سخنی خوش به آب زر دیدم
که ای به دولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از خود بزرگتر دیدم
اگر ز خویش برآیی و در جهان نگری
اگرچه عرش مجید است مختصر یابی
چنان به عالم صورت دلت بر آشفته است
که گر به عالم معنی رسی صور یابی
طوافگاه تو برگرد عالمِ صورت
چو این قدر طلبی لابد این قدر یابی
به هرزه بانگ چه داری که دردمند نهای
تو درد جوی که درمانش بر اثر یابی
چو مطمح نظر تو جهان قدس بود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
به پایِ فکر سفر کن در آفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفر یابی
به ذوق تو سخنِ حق اگر چه تلخ بود
فرو برش که از آن لذت شکر یابی
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهٔ دل از آمد شد نظر یابی
بدین صفت که تو گم کردهای طریق نجات
ز پیروی بزرگانِ راهبر یابی
کلید کام تو بر آستین خویشتن است
ولی چه سود که با خویش درنمیآیی
به دست خویش تبه میکنی تو صورت خویش
وگر نه ساختهاندت چنانکه میبایی
مخدّرات سماوی درو جمال نهند
اگر تو آینهٔ دل ز زنگ بزدایی
همه جهان را حاجت به سایهٔ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر به داده قناعت کنی بیاسایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل به خویش
فرو نگر که تو خود سر به سر تماشایی
اگر مربی جانی به ترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
رباعیات
جایی که نشان بی نشان است آنجا
انگشت خیال بر دهان است آنجا
از غمزه خدنگ بر کمان است آنجا
زنهار مرو که بیم جان است آنجا
شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصّه درون دل من
زنهار که گر دلم نماند روزی
ازدیده طلب کنید خون دل من
در دیده به روزگار نم بایستی
یا با غم او صبر به هم بایستی
یا مایهٔغم چو عمر کم بایستی
یا عمر به اندازهٔ غم بایستی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۶
گریه از تأسف بود وتأسف از فوت محبوب بود چنانکه پیر کنعان از تأسف چندان بگریست که مردم(مردمک)چشمش که خلیفۀ عالم بینائی بود از کسوت عیانی بیرون آمد و جلباب سفید حسرت درخود کشید یا اَسفَی عَلی یوسُفَ و ابْیضّت عَیناهُ مِنَ الحُزْنِ اما روندگان این راه را اسف و حزن نباشد زیرا که ایشان را خوف فقد محبوب نبود، پیری بنزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی میگریست گفت ای پسر دل بمحبوبی میبایست داد که فوت بر او روا نبودی تا بقلق و حزن و ضجرت و بکا گرفتار نشدی:
رو دل بکسی ده که نمیرد با تو
از درد فراق او نگریی باری
رو دل بکسی ده که نمیرد با تو
از درد فراق او نگریی باری
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۵
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۳
در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد مطرز یک شب بر مناره قرآن میخواند و در آن همسایگی ترکی بیمار بود، ترک را آواز مؤذن خوش آمد، بسیاری بگریست. چون آفتاب روی بنمود کس بفرستاد ومؤذن را بخواند و گفت دوش برین مناره قرآن تومیخواندی؟ گفت بلی. گفت دیگرباره برخوان. مؤذن پنج آیتی برخواند. یک درست زر بوی همراه کرد. مؤذن بستد و از پیش ترک بیرون آمد و به مجلس شیخ آمد. شیخ سخن میگفت، در میان مجلس دو سگبان از در خانقاه درآمدند و از شیخ چیزی خواستند. شیخ روی بمؤذن کرد و گفت آن درست زر که از ترک گرفتۀ بدین هر دو شخص رسان. مؤذن در تفکر افتاد که ترک زر تنها بمن داد و آنجا هیچ کس حاضر نبود شیخ را که گفت؟ شیخ گفت بسیار میندیش کی آب گرمابه پارگین را شاید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۰
شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. یکی درآمد و گفت لقمان را نالندگی پدید آمده است و فرومانده و گفت مرا برباط بورجا برید. سه روزست تا آنجاست و هیچ سخن نگفته است، امروز گفته است کی پیر بوالفضل را بگویید که لقمان میبرود، هیچ شغلی هست؟ پیر بوالفضل چون بشنید گفت آنجا رویم. برخاست و بجمع آنجا شدیم،چون لقمان وی را بدید تبسمی کرد پیر بوالفضل بر سر بالین او بنشست او در پیر مینگریست و نفسی گرم میزد و لب نمیجنبانید. یکی از جمع گفت لا اله الااللّه، لقمان تبسمی کرد و گفت یا جوامرد ما خراج بدادهایم و برات ستده و بر توحید باقی داریم. آن درویش گفت آخر خویشتن را با یاد میباید داد. لقمان گفت مرا عربده میفرمایی بر درگاه او؟ پیر بوالفضل را خوش آمد و گفت راست میگوید. ساعتی بود نفسش منقطع شد و همچنان در پیر مینگریست و هیچ تغیر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند نشد کی هنوز نظرش درست است. پیر بوالفضل گفت تمام شد و لکن تا ما نشستهایم او چشم فراز نکند بوالفضل برخاست و لقمان چشم بر هم نهاد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۲
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
و از این طائفه بود ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی از جملۀ پیران بزرگ بود و دعاءِ او مستجاب بود. بغدادیانرا هر حال کی پیش آید بسر گور وی شوند و دعا کنند شفا پدیدار آید. و گویند گور معروف تریاک آزموده است.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۹ - ابوسلیمان داودبن نصیرالطائی
و از ایشان بود ابوسلیمان داودبن نصیرالطائی حال او بزرگ بود یوسف همی گوید که داود طائی بیست دینار میراث یافت بیست سال همی خورد.
استاد ابوعلی دقّاق گفت سبب توبۀ داود طائی آن بود که روزی اندر بغداد همی رفت ویرا از پیش حمید طوسی براندند باز نگریست حمید را دید داود گفت اُف بر این دنیا که حمید بر تو سابق است بدان در خانه نشست و مجاهدة و عبادت بر دست گرفت.
و دیگر گویند سبب توبۀ وی آن بود که آواز نوحه گری شنید کی همی گفت:
بایِّ خَدّیکَ تَبَدّی البِلّیٰ
وَ اَیُّ عَیْنَیْکَ اِذاً سَالا
معنی چنین بود که بکدام رویت بود کی آن خاک بپوسانید، و کدام چشمت بود که نخست بریخت.
و گویند سبب توبه و زهدش آن بود کی گفت با ابوحنیفه نشسته بودم و ابوحنیفه گفت که یا باسلیمان علم جمع کردی گفتم چه باقی ماندست گفت عمل بدان تنم با من منازعت کرد که عزلت گیر، گفتم با ایشان بنشینم و هیچ سخن نگویم بنشستم یکسال و سخن نگفتم و چون مسئلۀ فرا رسیدی من بسخن تشنه تر بودمی از آنک تشنه بآب و سخن نگفتم آنگاه کارش آنجا رسید کی رسید.
گویند جنید گفت حجّامی داود طائی را حجامت کرد و دیناری بوی داد گفتند این اسراف بود گفت هر که را مروة نبود عبادتش نبود.
و همه شب گفتی یارب اندوه یافتن تو اندوهها از دلم بیرون کرد و خواب را از من جدا کرد.
و چون فرمان یافت یکی از صلحا ویرا بخواب دید که همی دوید گفتند چیست گفت اکنون برسته ام از زندان، مرد بیدار شد بامداد بود، خبر برآمد که داود طائی فرمان یافت.
مردی اندر نزدیک وی شد گفت مرا وصیّتی کن گفت مردگان منتظر تواند.
کسی دیگر اندر نزدیک وی شد سبوئی دید آفتاب بر وی افتاده گفت برنگیری از آن آفتاب چون بنهادم آفتاب نبود از خدای شرم دارم که اندر حظّ نفس خویش سعی کنم. کسی دیگر در نزدیک او شد و بسیار اندر وی همی نگریست، گفت ندانی که بسیار نگریستن کراهیت دارد همچنانک بسیار گفتن.
ابو ربیع واسطی گوید که داود طائی را گفتم مرا وصیّتی کن، گفت از دنیا روزه فرا گیر و مرگ عید خویش کن و از مردمان بگریز چنانک از شیر گریزی.
استاد ابوعلی دقّاق گفت سبب توبۀ داود طائی آن بود که روزی اندر بغداد همی رفت ویرا از پیش حمید طوسی براندند باز نگریست حمید را دید داود گفت اُف بر این دنیا که حمید بر تو سابق است بدان در خانه نشست و مجاهدة و عبادت بر دست گرفت.
و دیگر گویند سبب توبۀ وی آن بود که آواز نوحه گری شنید کی همی گفت:
بایِّ خَدّیکَ تَبَدّی البِلّیٰ
وَ اَیُّ عَیْنَیْکَ اِذاً سَالا
معنی چنین بود که بکدام رویت بود کی آن خاک بپوسانید، و کدام چشمت بود که نخست بریخت.
و گویند سبب توبه و زهدش آن بود کی گفت با ابوحنیفه نشسته بودم و ابوحنیفه گفت که یا باسلیمان علم جمع کردی گفتم چه باقی ماندست گفت عمل بدان تنم با من منازعت کرد که عزلت گیر، گفتم با ایشان بنشینم و هیچ سخن نگویم بنشستم یکسال و سخن نگفتم و چون مسئلۀ فرا رسیدی من بسخن تشنه تر بودمی از آنک تشنه بآب و سخن نگفتم آنگاه کارش آنجا رسید کی رسید.
گویند جنید گفت حجّامی داود طائی را حجامت کرد و دیناری بوی داد گفتند این اسراف بود گفت هر که را مروة نبود عبادتش نبود.
و همه شب گفتی یارب اندوه یافتن تو اندوهها از دلم بیرون کرد و خواب را از من جدا کرد.
و چون فرمان یافت یکی از صلحا ویرا بخواب دید که همی دوید گفتند چیست گفت اکنون برسته ام از زندان، مرد بیدار شد بامداد بود، خبر برآمد که داود طائی فرمان یافت.
مردی اندر نزدیک وی شد گفت مرا وصیّتی کن گفت مردگان منتظر تواند.
کسی دیگر اندر نزدیک وی شد سبوئی دید آفتاب بر وی افتاده گفت برنگیری از آن آفتاب چون بنهادم آفتاب نبود از خدای شرم دارم که اندر حظّ نفس خویش سعی کنم. کسی دیگر در نزدیک او شد و بسیار اندر وی همی نگریست، گفت ندانی که بسیار نگریستن کراهیت دارد همچنانک بسیار گفتن.
ابو ربیع واسطی گوید که داود طائی را گفتم مرا وصیّتی کن، گفت از دنیا روزه فرا گیر و مرگ عید خویش کن و از مردمان بگریز چنانک از شیر گریزی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۰ - ابوبکر احمد بن نصر الزَّقاق الکبیر
و از ایشان بود ابوبکر احمدبن نصر الزَّقاق الکبیر از اقران جنید بود از بزرگان مصر.
کتّانی گوید چون زقّاق فرمان یافت حجّت درویشان بریده شد از رفتن بمصر.
زقّاق گوید هر که اندر درویشی با تقوی صحبت نکرد حرام محض خورد.
محمّدبن عبداللّه بن عبدالعزیز گوید زقّاق گفت اندر تیه بنی اسرائیل راه گم کردیم بپانزده روز، چون باز راه افتادم، مردی لشکری فرا من رسید و مرا آب داد، سی سال قسوة آن آب در دل من بماند.
کتّانی گوید چون زقّاق فرمان یافت حجّت درویشان بریده شد از رفتن بمصر.
زقّاق گوید هر که اندر درویشی با تقوی صحبت نکرد حرام محض خورد.
محمّدبن عبداللّه بن عبدالعزیز گوید زقّاق گفت اندر تیه بنی اسرائیل راه گم کردیم بپانزده روز، چون باز راه افتادم، مردی لشکری فرا من رسید و مرا آب داد، سی سال قسوة آن آب در دل من بماند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۰ - خیرالنسّاج
و از ایشان بود خیرالنسّاج رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت ابوحمزۀ بغدادی کرده بود و بُسری را دیده بود و از اقران نوری بود و عمر وی دراز بود و چنین گویند کی صد و بیست ساله بود.
شبلی اندر مجلس وی توبه کرد و خوّاص هر دو، استاد جماعت بود و گویند نام وی محمدبن اسمعیل بود از سامرّه و او را خیرالنسّاج بدان گفتندی کی وی بحجّ می شد مردی بر در کوفه ویرا بگرفت که تو بندۀ منی و تو خیر نامی و سیاه بود، مخالفت نکرد و آن مرد او را فرا خز بافتن نشاند چون گفتی یا خیر گفتی لبّیک پس آن مرد پس از چند سال گفت مرا غلط افتاد و تو بندۀ من نه ای و نام تو خیر نیست و از آنجا بشد و گفت نامی کی مردی مسلمان بر من نهاد بدل نکنم.
خیرالنسّاج گفت کی خوف تازیانۀ خدایست، بندگانرا که خوی اندر بی ادبی کرده باشند بدان راست کنند.
ابوالحسین مالکی گوید کی پرسیدم یکی را از آنک حاضر بوده بودند وقت مرگ خیرالنسّاج از کار وی، گفت وقت نماز شام بود که از هوش بشد پس چشم باز گشاد و بسوی خانه اشارتی کرد و گفت بباش، تو بنده مامور و من بندۀ ام مأمور، آنچه ترا فرموده اند از تو اندر نمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارة کردو نماز شام بگزارد و بخفت و چشم فرا کرد و جان تسلیم کرد.
بخواب دیدند ویرا و گفتندی خدای با تو چه کرد گفت ازین مپرس ولیکن برستم ازین دنیای گندۀ شما.
شبلی اندر مجلس وی توبه کرد و خوّاص هر دو، استاد جماعت بود و گویند نام وی محمدبن اسمعیل بود از سامرّه و او را خیرالنسّاج بدان گفتندی کی وی بحجّ می شد مردی بر در کوفه ویرا بگرفت که تو بندۀ منی و تو خیر نامی و سیاه بود، مخالفت نکرد و آن مرد او را فرا خز بافتن نشاند چون گفتی یا خیر گفتی لبّیک پس آن مرد پس از چند سال گفت مرا غلط افتاد و تو بندۀ من نه ای و نام تو خیر نیست و از آنجا بشد و گفت نامی کی مردی مسلمان بر من نهاد بدل نکنم.
خیرالنسّاج گفت کی خوف تازیانۀ خدایست، بندگانرا که خوی اندر بی ادبی کرده باشند بدان راست کنند.
ابوالحسین مالکی گوید کی پرسیدم یکی را از آنک حاضر بوده بودند وقت مرگ خیرالنسّاج از کار وی، گفت وقت نماز شام بود که از هوش بشد پس چشم باز گشاد و بسوی خانه اشارتی کرد و گفت بباش، تو بنده مامور و من بندۀ ام مأمور، آنچه ترا فرموده اند از تو اندر نمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارة کردو نماز شام بگزارد و بخفت و چشم فرا کرد و جان تسلیم کرد.
بخواب دیدند ویرا و گفتندی خدای با تو چه کرد گفت ازین مپرس ولیکن برستم ازین دنیای گندۀ شما.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۸ - ابوبکر محمّد بن علی الکَتّانی
و از ایشان بود ابوبکر محمّدبن علی الکَتّانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ باصل بغدادی بود و صحبت جُنَید و خَرّاز و نوری کرده بود و بمکه مجاور بود تا آنگاه که فرمان یافت و وفاة او اندر سنۀ اثنین و عشرین و ثلثمایه بود.
ابوبکر رازی گوید کتّانی اندر پیری نگریست سر و موی و روی وی جمله سپید شده و سؤال میکرد و گفت این پیر، حقّ خدای اندر جوانی ضایع کرده است خدای تعالی اندر پیری او را ضایع گذاشتست.
کتّانی گوید شهوة ماهار دیو است هر که ماهار دیو گرفت او بنزدیگ وی بود ببندگی.
ابوبکر رازی گوید کتّانی اندر پیری نگریست سر و موی و روی وی جمله سپید شده و سؤال میکرد و گفت این پیر، حقّ خدای اندر جوانی ضایع کرده است خدای تعالی اندر پیری او را ضایع گذاشتست.
کتّانی گوید شهوة ماهار دیو است هر که ماهار دیو گرفت او بنزدیگ وی بود ببندگی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۹ - ابویعقوب اسحق بن محمّد النهرجوری
و از ایشان بود ابویعقوب اسحق بن محمّدالنهرجوری صحبت ابوعمر و مکّی کرده بود و آن بو یعقوب سوسی و جنید و پیران دیگر، بمکه مجاور بود. و وفاة او هم آنجا بود اندر سنه ثلثین و ثلثمایه.
ابوالحسین احمدبن علی گوید نهرجوری گفت دنیا دریائی است و کنارۀ او آخرتست و کشتی اندرو تقویست و مردمان همه سفری اند.
ابوبکر رازی گوید از نهرجوری شنیدم که گفت مردی را دیدم اندر طواف یک چشم، و می گفت اَعوُذُ بِکَ مِنْکَ گفتم این چه دعاست گفت روزی نظری بشخصی کردم که مرا نیکو آمد همیدون تَوانچه دیدم که بر چشم من آمد و چشم من بریخت، آواز آمد که لطمۀ بلحظۀ، دیداری بطپانچۀ و اگر نیز نگری نیز خوری.
محمدبن الحسین گوید نهرجوری گوید فاضلترین کارها آنست کی بعلم پیوسته بود.
ابوالحسین احمدبن علی گوید نهرجوری گفت دنیا دریائی است و کنارۀ او آخرتست و کشتی اندرو تقویست و مردمان همه سفری اند.
ابوبکر رازی گوید از نهرجوری شنیدم که گفت مردی را دیدم اندر طواف یک چشم، و می گفت اَعوُذُ بِکَ مِنْکَ گفتم این چه دعاست گفت روزی نظری بشخصی کردم که مرا نیکو آمد همیدون تَوانچه دیدم که بر چشم من آمد و چشم من بریخت، آواز آمد که لطمۀ بلحظۀ، دیداری بطپانچۀ و اگر نیز نگری نیز خوری.
محمدبن الحسین گوید نهرجوری گوید فاضلترین کارها آنست کی بعلم پیوسته بود.