عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک اتسز
یار با من همی وفا نکند
تا تواند بجز جفا نکند
اوستادیست در جفا، که بحکم
یک دقیقه همی خطا نکند
نگذرد ساعتی بر آن رعنا
که دلم خستهٔ عنا نکند
بدعا خواستم غم عشقش
هیچ عاقل چنین دعا نکند
حاجتم هست ازو جواب سلام
زین قدر حاجتم روا نکند
بحدیثی مرا کند شادان
چو زیان نیستش چرا نکند ؟
حالت درد من کجا داند؟
تا همین حالتش سزا نکند
هم روا دارم این همه محنت
گر جهانش ز من جدا نکند
کند از من زمانه یار جدا
چه کنم با زمانه تا نکند ؟
کشت خواهد مرا بجور ولی
عدل خوارزمشه رها نکند
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای برخ ماه آسمان گشته
وی بقد سرو بوستان گشته
کوی تو با نعیم دولت تو
خوشتر از خلد جاودان گشته
همچو جان عزیز انده تو
آفت صد هزار جان گشته
تو پریچهر ای نه ای ، که پری
هست از شرم تو نهان گشته
بی بر همچو پرنیانت مرا
شخص چون تار پرنیان گشته
بی رخ همچو ارغوانت مرا
اشک همرنگ ارغوان گشته
پشتم از بیم تیر غمزهٔ تو
خم گرفته تر از کمان گشته
چون روانی بلطف و در غم تو
خونم از دیدگان روان گشته
من سبک دل زعشق و بر دل من
بار تیمار تو گران گشته
دیدهٔ من گهر فشان ز غمت
همچو دست خدایگان گشته
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای خجل گشته آفتاب از تو
خانهٔ صبر من خراب از تو
چند تابی دو زلف مشکین را؟
ای دل و جان من بتاب از تو
چو رخ تو ز شرم خوی گیرد
طیره گردد گل و گلاب از تو
در خوشی و کشی برند حسد
سرویازان و مشک ناب از تو
نمکی جمله و بر آتش عشق
دل خلقی شده کباب از تو
لب تو شکرست و من دایم
مانده ام چون شکر در آب از تو
از سر مهر چون سؤال کنم
نشنوم جز بکین جواب از تو
تو همه راحتی ، چه معنی راست
بهرهٔ من همه عذاب از تو ؟
بی حظابی که آمدست از من
نیست چندین جفا صواب از تو
داد من بی خلاف بستاند
خسرو مالک الرقاب از تو
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
ای ز عزمت خجل شهاب فلک
رأی تو رشک آفتاب فلک
بعلو جلال و رفعت قدر
خاک صدر تو برده آب فلک
نفس پاکت مشاهده کرده
هر چه رازست در حجاب فلک
امر عالیت را بخیر و بشر
سمع و طاعت شده جواب فلک
ناصحت صاحب نعیم جنان
حاسدت عاجز عذاب فلک
وقت هیجا خیال خنجر تو
برده آرام دهر و خواب فلک
هست از عدلت اعتدال جهان
هست از حربت اضطراب فلک
حزم تو منشاء درنگ زمین
عزم تو مبدأ شتاب فلک
با وفاق تو انتظام نجوم
وز خلاف تو اجتناب فلک
از برای شکار جان عدوت
باز کردست پر عقاب فلک
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
جز دلت علم را قوام نداد
جز کفت جود را نظام نداد
آنچه دست تو داد وقت عطا
ببهار اندرون غمام نداد
هر که با تو مسالمت نگزید
دولتش پاسخ سلام نداد
دشمنت را خدای عز و جل
در مقام طرب مقام نداد
جز مذلت برو سلام نکرد
جز شقاوت بدو پیام نداد
صبح او همچو شام گشت و قضا
عمرش از صبح تا شام نداد
لفظ اقبال بر سریر جلال
جز ترا مژدهٔ دوام نداد
تا ندیدت زمانه در خور ملک
مملکت را بتو زمام نداد
شکر حق را که هر چه داد بتو
از همه نوع جز تمام نداد
فضلا را بشرق و غرب درون
جز نوال تو نان و نام نداد
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
بخت بر درگهت مقیم شده
کار شرع از تو مستقیم شده
بر بداندیش تو زهیبت تو
صحن آفاق چون جحیم شده
کین تو فرصت عذاب شده
قهر تو مایهٔ نعیم شده
همه اطفال بدسگالانت
از سر تیغ تو یتیم شده
با بیان تو وقت کشف علوم
مشکلات جهان سلیم شده
خلق تو در صفا و در رقت
روضهٔ ملک را نسیم شده
ناصحت با طرب قرین گشته
حاسدت با ندم ندیم شده
چرخ از زادن چو تو شاهی
تا بروز قضا عقیم شده
از پی دفع سحر مکاران
رمح تو معجز کلیم شده
از حسامت بگونهٔ پرگار
قالب سر کشان دو نیم شده
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
دهر از خدمت تو خالی نیست
چرخ با همت تو عالی نیست
باطن و ظاهر ترا زیور
جز معانی و جز معالی نیست
همچو اخلاق تو ریاحین نیست
همچو الفاظ تو لئالی نیست
هر کجا صدر تست ، دولت را
مستقر جز در آن حوالی نیست
نیست یک تن ز خسروان ، که ترا
از ممالیک و از موالی نیست
ملک و دین را بجز تو حافظ نیست
بحر و بر را بجز تو والی نیست
روزگارت بجز متابع نیست
و آسمانت بجز متالی نیست
یک زبان از ثنات فارغ نیست
یک ضمیر از هوات خالی نیست
در هلاکش کند سپهر غلو
هر که در دوستیت غالی نیست
خادمان را مگر ز مجلس تو
سعی جاهی و عون حالی نیست
جز تو امروز در ولایت فضل
چون نکو بنگریم و الی نیست
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
نام و نان داد شهریار مرا
خدمتش کرد بختیار مرا
از سحاب مکارمش بشکفت
بخزان اندرون بهار مرا
وز عطای یمین او بفزود
بیمین اندرون یسار مرا
کام دل شد شکار من ، تا شاه
برد با خود سوی شکار مرا
رفتم اندر غبار مرکب او
کیمیا گشت آن غبار مرا
کرد صدق عنایت جاهش
بر همه کام کامگار مرا
راه دولت بمن نبود ، آنگه
مرکبی داد راهوار مرا
دست انعام او بلطف نهاد
همه لذات در کنار مرا
بر چنین اسب در نیاید نیز
خیل احداث روزگار مرا
نکند قصد من ، چو بیند چرخ
بر چنان باره ای سوار مرا
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
این نه اسبست چرخ گردانست
مرکب خاص شاه گیهانست
تند کوهی بوقت آرامش
گرد بادی بوقت جولانست
فعل او هست چون هلال ، و لیک
جبهتش آفتاب تابانست
صحن آفاق با توسع او
یک تگش را کمینه میدانست
سوی بالا دعای پیغمبر
سوی پستی قضای یزدانست
هست دریا گذار و از دریا
وهم را عبره کردن آسانست
سم او سنگ خاره را بشکست
چه شگفت ؟ آن نه سم که سندانست
گوش او سینهٔ سپهر بخست
چه عجب ؟ کان نه گوش ، پیکانست
لایق زین گر این براق آمد
که ز وصفش عقول حیرانست
بور بیژن سزای گردونست
رخش رستم برای پالانست
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
خسروا، دولتت مسخر باد
عالم از جاه تو منور باد
کردگارت معین و ناصر گشت
روزگارت مطیع و چاکر باد
دشمنت را زرمح چون مارت
همچو کژدم دو دست بر سر باد
رأی و در مراسم اسلام
بحلال و حرام داور باد
یک پیام تو بهز قهر عدو
عمل صد هزار لشکر باد
یک غلام ترا بموقف حرب
اثر صد هزار سرور باد
طوع حکم تو هفت گردونست
صیت مهر تو هفت اختر باد
هفت اندام تو بحل و بعقد
سبب نظم هفت کشور باد
تا قضا از جهان روان باشد
امر تو با قضا برابر باد
تخت خوارزمشاه عالی باد
عالم از دشمنانش خالی باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - نیز در مدح اتسز
ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید
جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر اتسز
جعد تو کفرست و رخسار تو ایمان ، ای پسر
هجر تو در دست و دیدار تو درمان ، ای پسر
مانده از خد تو خیره ماه گردون ، ای نگار
گشته از قد تو طیره سرو بستان ، ای پسر
کارگاهی نیست عشقت را بجز دل ، ای غلام
بارگاهی نیست مهرت را بجز جان ، ای پسر
گوی دولت از همه عشاق بربایم بفخر
گر زنم دست اندر آن زلف چو چوگان ، ای پسر
چو کمان و تیر دارم پشت و رخساره ، از انک
هست قد و غمزهٔ تو تیر و کمان ، ای پسر
من چرا دادم ؟ نگویی ؟ آب در دیده مقیم
گر تو داری چاه دایم در زنخدان ، ای پسر
ماه خدی ، گر بود ماه سخن گوی ، ای نگار
سرو قدی ، گر بود سرو خرامان ، ای پسر
بخت من خواهی چو زلف خود نگونسار ، ای غلام
کار من داری چو جعد خود پریشان ، ای پسر
مدح خوان خسروم ، با من مکن چندین جفا
از عتاب او حذر کن ، گفتمت ، هان ! ای پسر
گر چه بر من کارها دشوار گشت از هجر تو
گردد از عدل علاءالدوله آسان ، ای پسر
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
شهریاری ، کوست در جاه افتخار روزگار
کامگاری کوست از خلق اختیار روزگار
بر وفاق امر او باشد مسیر اختران
بر مراد رأی او باشد مدار روزگار
سجده بردن بر بسیط اوست شغل آسمان
بوسه دادن بر رکاب اوست کار روزگار
نیست بیرون از حل و عقد دولتش
هر کم و بیشی ، که آید در شمار روزگار
همچو عدلش یک شجر نی در بهار مملکت
همچو ملکش یک پسر نی در کنار روزگار
کسوت تأیید او گشته لباس آسمان
خدمت درگاه او گشته شعار روزگار
آنچه او خواهد در آن باشد رضای ایزدی
و آنچه او گوید بدان افتد قرار روزگار
خوانده او را لفظ عزت قهرمان مملکت
کرده او را سعی دولت شهریار روزگار
پای قدر او سپرده رهگذر آسمان
دست عدل او ببرده اقتدار روزگار
گر حساب جود او خواهد که دریابد ، رسد
اندرین سودا بپایان روزگار روزگار
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
خسروا ، امروز فخر دودهٔ آدم تویی
روز بازار ملوک عرصهٔ آدم تویی
چون ببخشی ، در سخا صد بار چون حاتم تویی
چون بکوشی در وغا ، صد بار چون رستم تویی
دوستان را از مکارم ، دشمنان را از حسام
در دو حالت اصل سور و مایهٔ ماتم تویی
با جلال همچو چرخ بیستون عالی تویی
با وفاق همچو کوه بیستون محکم تویی
گر سلیمان بد ز خاتم کارفرمای جهان
کارفرمای جهان بی منت خاتم تویی
در سیاست پاسبان مرکز غبرا تویی
در کفایت دیدبان قبهٔ اعظم تویی
بانکوخواهان دولت ، با بداندیشان دین
روز مهر و روز کین بافعل نوش و سم تویی
کیقباد و جم اگر رفتند از گیتی چه باک ؟
برسریر مملکت صد کیقباد و جم تویی
چیره دل در شکلهای معجب و معجز تویی
تیزبین در کارها مهمل و مبهم تویی
در جلال بی نهایت ، در سخای بی کران
مثل تو از جملهٔ شاهان عالم هم تویی
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
ای حریم قدر تو گشته مکان آسمان
از پی امرت قضا بسته میان آسمان
پای جاه تو نساید جز رکاب مفخرت
دست بخت تو نگیرد جز عنان آسمان
حب درگاه تو ساکن در ضمیر روزگار
مدح اخلاق تو جاری بر زبان آسمان
تیر تو چون باکمان پیوسته گردد بفگند
از نهیب زخم تو تیر و کمان آسمان
با یمین تو بود اندک یسار بحر و بر
با ضمیر تو بود پیدا نهان آسمان
قدر تو کندر میان آسمان دارد مقر
آسمان دیگرست اندر میان آسمان
جاه تو باشد بر تبت هم قرین روزگار
قدر تو گردد بمنت هم قران آسمان
گر بود از آسمان سود و زیان هر کسی
هست از افعال تو سرد و زیان آسمان
جاه تو گشته بحشمت پیشوای روزگار
رأی تو گشته بدانش قهرمان آسمان
هر زمان بر آسمان برتر شود قدرت ، مگر
در جلالت گشت خواهد آسمان آسمان ؟
آن خداوندی ، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دین پیمبر ، بو المظفر اتسزست
خسروا ، گردون ترا از طبع و دل مأمور باد
آفت چشم بد از عرض کریمت دور باد
رایت منصور آنرا به که دین را نصرتست
نصرت دینی ، همیشه رایتت منصور باد
از سنان و نیزه و پیکان و تیر تو بحرب
شخص بدخواه تو همچو خانهٔ زنبور باد
روز رزم تو سر خصمان نگون آویخته
از سر رمح تو همچون خوشهٔ انگور باد
هر چه نامقدور باشد نزد ابنای زمان
با کمال قدرت و اقبال تو مقدور باد
از نهیب تو برزم و از سخای تو ببزم
قسم حاسد ماتم و بخش موافق سور باد
ذکر انصاف تو در هر کشوری شد منتشر
صیت انعام تو در هر محفلی مذکور باد
گاه و بیگه ، سال و مه ، اندر حضر وندر سفر
ایزدت یار و فلک چاکر ، جهان مأمور باد
بر دوام روزگار و بر نظام ملک تو
هر زمان منشور گردون از پس منشور باد
خاطر اهل زمین بر مدحتت مقصور گشت
همت چرخ فلک بر خدمتت مقصور باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - نیز در مدح اتتسز
ای دوست، غم تو برده هوشم
بگذاشت چو دیگ پر ز جوشم
سرمایهٔ مرد عقل و هوشست
در عشق تو رفت عقل و هوشم
بی روی تو خسته ماند جسمم
بی گفت تو بسته گشت گوشم
تو جز بجفای من نکوشی
من جز بفای تو نکشم
خونست ز حسرت تو اشکم
زهرست زانده تو نوشم
از دست فراق جان خراشت
بر چرخ همی رسد خروشم
جز با رخ همچو زر نباشم
جز جامهٔ غم همی نپوشم
این جامه و زربهای عمریست
کز بهر ترا همی فروشم
آخر کرم علاء دولت
برگیرد بار غم ز دوشم
شاهی ، که بجام مهرش اکنون
جز بادهٔ بی غمی ننوشم
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
خورشید جهان، علای دولت
آن قاعدهٔ بنای دولت
شاهی، که مشاطه وار آراست
تیغ و قلمش لقای دولت
از عدت او نظام عالم
وز مدت او بقای دولت
افروخت دلش چراغ دانش
وافروخت کفش لوای دولت
بر طاعت اوست عهد گردون
در خدمت اوست رأی دولت
ای از تو نگون هوای بدعت
وی از تو فزون بهای دولت
حکمت شده مقتدای گیتی
امرت شده پیشوای دولت
شاهان دگر چو حلقه بر در
تو در کنف سرای دولت
این لفظ بود و بیگاه
تسبیح جهان ، دعای دولت
یک لحظه مباد هیچ خالی
از نصرة دین، علای دولت
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
ای شاه، قرین تو ظفر باد
در پیش تو آسمان سپر باد
قدر تو چو چرخ با شرف گشت
امر تو چو دهر با خطر باد
تا هست جهان بحسن سیرت
از حسن تو در جهان خبر باد
تا هست زمین بعون مدت
از تیغ تو بر زمین اثر باد
دست تو نشانهٔ کرم باد
دست تو خزانهٔ هنر باد
کشف همه شکلهای مشکل
نزدیک دل تو مختصر باد
بذل همه گنجهای معظم
در پیش کف تو ما حضر باد
نجم شرف تو مندرست
شاخ طرب تو بارور باد
همواره ترا برغم حاسد
در صدر جلال مستقر باد
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۸ - هم در مدح اتسز
جانا، بدست مهر تو دادم عنان دل
کردم امیر مهر ترا بر جهان دل
بیچاره دل بکوی عنا اندر اوفتاد
تا رهبر عنای تو بستد عنان دل
خیل فراق تو بره عاشقی درون
بی نصرة وصال تو زد کاروان دل
گم شد دل من و ندهد کس نشان مرا
جز در دو زلف پرشکن تو نشان دل
دیده همی نثار کند بر خیال تو
هر لعل قیمتی که بخیزد بکان دل
ای در میان جان غم عشق ترا مکان
ما را برین صفت چه نهی بر کران دل؟
چون جان و دل نفیس و عزیزی، گر چه هست
در عشق تو مذلت جان و هوان دل
دل در حصار مدح خداوند شد، چو دید
هر سو طلیعهٔ غم تو در میان دل
این فخر بس که: عشق تو حق جوار یافت
با مدح شهریار زمین در میان دل
فخر ملوک، اتسزی غازی، که مهر اوست
هم کاردان جان شده، هم قهرمان دل
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
هر که قبول حضرت خوازمشاه یافت
از جور حادثات زمانه پناه یافت
وان کو علاء دولت و دین را مطیع گشت
بعد از دوام ذل و هوان عز و جاه یافت
آن کو خلاف دولت او یافت در جهان
از عز و جاه بهرهٔ خود بند و چاه یافت
از سهم او بنای ضلالت تباه گشت
وز عون او سپاه شریعت پناه یافت
طبعش بسوی هرچه معالیست دست برد
دستش بسوی هرچه ایادیست راه یافت
هر مار را فلک بر سهمش چو مور دید
هر کوه را خرد بر علمش چو کاه یافت
هر گه که قصد خیل سپاه حسود کرد
اعلامش را ملائکه خیل و سپاه یافت
منقاد امر اوست هر آن خسروی ، که او
تاج و نگین گرفت و سریر و کلاه یافت
بگداخت همچو تار قصب بدسگال او
کندر زمان ز خنجر او نور ماه یافت
بر چنگ او هر آن که ز شاهان کمر بست
کار سفید کرد و گلیم سیاه یافت
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها ، هر آنکه با تو دم انتقام زد
بر صبح او زمانه علامات شام زد
وان کو بجام مهر تو آب حیات یافت
در عالم فنا همه لاف دوام زد
در حلق نیک خواه تو دولت شراب ریخت
بر فرق بدسگال تو محنت حسام زد
گردون نهاد کام دل اندر دو چنگ آنک
یک روز در طریق وفای تو گام زد
و آن کو بد تو گفت و نگوید بجز بدی
چون استخوان زبانش در اطراف کام زد
برنامه ای که دید فلک نقش نام تو
منقاد گشت و بوسه بر آن نقش و نام زد
دست فضا ز بهر کنف بر سر دولت
از قبه های ارزق گردون خیام زد
وز بیم تیر حادثه چرخ کبود فام
در دیدهٔ مخالف جاهت سهام زد
چون دست تو بدید نکرد از غمام یاد
آن کو مثل بگاه سخا از غمام زد
همچون حمام گشت ز طوق مکارمت
آن کو بمدحت تو نوای حمام زد
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها ، زمانه از گهر تو خطر گرفت
آری خطر بکان گهر از گهر گرفت
در علم خاطر تو نهاد علی نهاد
در عدل سیرت تو طریق عمر گرفت
کف الخضیب قبهٔ خضرا ز آفتاب
در نصرة تو تیغ کشید و سپر گرفت
بفگند پنجهٔ فلک اندر وغا سپر
چون پنجهٔ عزیمت تو تیغ بر گرفت
در بر و بحر رأی تو نور قمر فگند
در شرق و غرب امر تو سیر قمر گرفت
افلاک را جلالت تو زیر پی سپرد
اسلام حمایت تو زیر پر گرفت
از چشمهٔ رضای تو کوثر صفا ربود
وز آتش نهیب تو دوزخ شرر گرفت
گردون چو دید قدر تو خود را زمین نمود
دریا چو دید جود تو خود را شمر گرفت
حزم تو کارزار قلیل و کثیر گشت
امر تو شاهراه قضا و قدر گرفت
چرخ سفید کار ندارد سیه گلیم
آنرا که بر خجسته در تو مقر گرفت
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها، قرار اهل زمانه بر تو باد
منزلگه افاضل عالم در تو باد
درع کمال و عز شرف در بر تو هست
تاج جلال و جاه و خطر بر سر تو باد
اعلام شرع را ظفر از خنجر تو خاست
اجرام چرخ را خطر از اختر تو باد
چونانکه هست لشکر تو شرع را مطیع
تأیید ایزدی تبع لشکر تو باد
اصل زوال حادثها خدمت تو گشت
جای نزول فایدها پیکر تو باد
ای بر سر مبارک تو افسر جلال
اجرام آسمان گهر افسر تو باد
آسایش زمانه و آرامش زمین
از سیر و سیرت قلم و خنجر تو باد
هر چان صلاح جان تو باشد بتو هست
هر چان صلاح دین تو باشد بر و باد
چرخی تو و جلال و خطر کوکب تو گشت
بحری تو و کمال و هنر گوهر تو باد
از خسروان عرصهٔ آفاق هر کجا
فرمان دهیست، یکسره فرمان بر تو باد
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ملک اتسز
ای چاه ز نخدان ، دلم از راه فگندی
وآنگاه بصد شعبده در چاه فگندی
در سلسلهٔ عشق کشیدی دلم ، ای ماه
تا سلسلهٔ غالیه بر ماه فگندی
با راحت و با رامش و با لهو تنم را
در ناله و در نوحه و در آه فگندی
وز عیش سحرگاه و شبانگاهی ما را
در آه سحر گاه و شبانگاه فگندی
خود را و مرا بیهده از خوی بد خویش
اندر دهن حاشیهٔ شاه فگندی
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای با غم تو جان من آرام گرفته
چون مرغ مرا هجر تو در دام گرفته
در زاویهٔ عشق تو افگنده مرا چرخ
و اندوه توام گرد در و بام گرفته
بی روی چو صبح تو و بی موی چو شامت
صبحم ز عنا تیرگی شام گرفته
من سوخته در آتش هجران جمالت
تو با دگران جام می خام گرفته
من رفته بیاد تو علی رغم عدو نیز
در منزل خوارزمشهی جام گرفته
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
کار تو اگر فتنه و بیداد نبودی
کار دل من ناله و فریاد نبودی
اشکم نشدی لالهٔ نعمان ز غم تو
گر بر رخ تو سوسن آزاد نبودی
آن سلسلها زلف تو بر مه ننهادی
گر در بر تو آهن و فولاد نبودی
بر فرق مرا خاک نبودی ز فراقت
گر قاعدهٔ وصل تو بر باد نبودی
در عشق توام جمله فراموش شدی عیش
گر مدح خداوند مرا یاد نبودی
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاهی که افاضل ز کفش مال نهادند
در نعمت او دیدهٔ آمال نهادند
آنان که مه و سال شمردند رسومش
پیرایهٔ تاریخ مه و سال نهادند
از طبع و دلش کارگزاران طبیعت
رسم کرم و سنت افضال نهادند
بر طلعت او سورت تأیید نبشتند
در طالع او صورت اقبال نهادند
هر چان صفت و سدادست ، مرو را
یکباره در اقوال و در افعال نهادند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاها، علم شرع پیمبر بتو دادند
سرمایه و پیرایهٔ حیدر بتو دادند
کردند بحق تعبیهٔ لشکر اسلام
و آنگاه زمام همه لشکر بتو دادند
چون مصلحت خامه و خنجر ز تو دیدند
از کل بشر خامه و خنجر بتو دادند
هر جاه و سرافرازی و مفخر، که جهان داشت
آن جاه و سرافرازی و مفخر بتو دادند
امروز تویی همچو سکندر بمعالی
گویی همه میراث سکندر بتو دادند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
بی جاه تو آسایش اسلام نباشد
بی ملک تو آرایش ایام نباشد
افلاک چه گوید؟ که ترا خاک نبوسد
ایام که باشد؟ که ترا رام نباشد
جز دست تو هنگام سخا نیست بگیتی
دستی که بجز صورت انعام نباشد
جز پای تو هنگام وغا نیست بعالم
پایی که بجز پایهٔ اقدام نباشد
ای گشته باسیاف و باقلام یگانه
کس چون تو با سیاف و باقلام نباشد
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، جز از تو بهنر طاق ندیدند
جز حضرت تو کعبهٔ آفاق ندیدند
اصناف خلایق ، که همه طالب رزقند
جز کف ترا ضامن ارزاق ندیدند
آنان ، که باخلاق نکو نام گرفتند
والله که چو اخلاق تو اخلاق ندیدند
قومی ، که نشستند باعناق تهور
جز تیغ ترا ضارب اعناق ندیدند
خود را همه جز سلسله و حلقه و بندت
اعدای تو بر ساعد و بر ساق ندیدند
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، بجز خدمت تو کار ندارم
جز مدح تو با خاطر خود یار ندارم
در سایهٔ زنهار تو یک ذره مخافت
از حادثهٔ عالم غدار ندارم
نازی ، که نه از تست بجز رنج ندانم
فخری ، که نه از تست بجز عار ندارم
بسیار بها گشته ام از فضل و در آفاق
جز جود تو امروز خریدار ندارم
بازار معالیت روا باد ، که از خلق
من بنده بجز نزد تو بازار ندارم
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
بی صدر تو ، ای شاه ، سر افراز نبودم
مسعود بانجام و بآغاز نبودم
بی خدمت تو سایهٔ اقبال ندیدم
بی مدحت تو مایهٔ اعجاز ندیدم
با زر شده ام از تو و بی جاه تو عمری
جز همچو زر اندر دهن گاز نبودم
تا تربیت جود تو بر بنده نیفتاد
زین گونه هنرورز و سخن ساز نبودم
نازی ، که مرا وعده ، نه از صدر تو کردند
حقا که بدل قایل آن ناز نبودم
آن باز شریفم ، که زبس نخوت و همت
جز گرد جناب تو بپرواز نبودم
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ای شاه ، جز از تو بجهان شاه مبادا
احداث جهان را بر تو راه مبادا
بادا بجهان جاه تو ، تا وقت مروت
اموال جهان را بر تو جاه مبادا
درگاه تو شد عرصهٔ آفاق و بشاهی
معمور جزین عرصه و درگاه مبادا
دستی ، که درازست فلک را بسعادت
از گوشهٔ فتراک تو کوتاه مبادا
تا روز قضا جز بمرا تو در آفاق
احوال بد اندیش و نکو خواه مبادا
آن نصرة دین ، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح ملک اتسز
ای دو چشم تو بغمزه عالمی بر هم زده
آتش اندر دین و عقل دودهٔ آدم زده
صد هزاران جان فزون از بهر نقش روی تو
بر بساط عشق تو عشاق عالم کم زده
در شب تیره فروغ چهرهٔ چون روز تو
بصد هزاران مشعله در عرصهٔ عالم زده
بر سر کوی تو شبها ساکنان صومعه
باده های عشق خورده ، نعره های غم زده
همچو تیغ نصرة الدین بقعه های مفسدان
غمزهٔ تو توبه های مصلحان بر هم زده
آن خداوندی ، که عالم را نصیب از رأی اوست
دهر زیر دست او و چرخ زیر پای اوست
ای دل شیران عالم صید دام عشق تو
نامهٔ عمر مرا تو قیع نام عشق تو
دستهای زیرکان در زیر سنگ حکم تو
پایهای سرکشان در بند دام عشق تو
از پی مستی جهان را در خرابات فنا
ساقیان فتنه گردان کرده جام عشق تو
روح گامی کی زند الا بکوی مهر تو ؟
عقل کاری کی کند الا بکام عشق تو ؟
عشق تو همچون دعای دولت خوارزمشاه
خواجهٔ دلها شده ، ای من غلام عشق تو
آن خداوندی ، که هست امروز شاه روزگار
بارگاه حضرت او کارگاه روزگار
باز داغ عاشقی در دل رقم خواهیم زد
چنگ در فتراک عشق آن صنعم خواهیم زد
بر در تیمار تو زین پس وطن خواهیم ساخت
در ره اندوه تو زین پس قدم خواهیم زد
هست صحرای غم تو جای شادی ، پس همه
خیمهٔ شادی درین صحرای غم خواهیم زد
عقل و دین بر فرش دیدار تو کم خواهیم باخت
جان و دل با نقش دیدار تو کم خواهیم زد
در جوار حضرت خوارزمشاهی ما و تو
از می دولت چه ساغرها بهم خواهیم زد؟
خسرو عالی ، علاء دولت ، آن کان کرم
آن دل و دست شجاعت ، آن تن و جان کرم
خسروی ، کزوی معالی را کمان دیگرست
مسند خوارزمشاهی را جمال دیگرست
گر چه بود از شاه ماضی حال ما آراسته
خود در ایام شه باقیش حال دیگرست
گر ز صدرا او شود صادر بروزی صد مثال
هر مثالی را ز گردون امتثال دیگرست
صادران و واردان خطهٔ افلاس را
هر زمان از گنج انعامش نوال دیگرست
فکر او از راه قدرت د رهمه میدان علم
هر کجا مرکب برون تازد جلال دیگرست
آنکه هست از سعی او بنیان دین محکم شده
حضرت او مقصد ذریت آدم شده
خسروی ، کز خسروان ظاهر نشد همتای او
برده سودای بداندیشان ید بیضا او
کیمیای دین و دولت گشته باد دست او
توتیای ملک و ملت گشته خاک پای او
از وفاق او سعادت بهرهٔ احباب او
وز خلاف او شقاوت حصهٔ اعدای او
پیر و برنا را نگردد ساخته اسباب رزق
جز بعون رأی پیر و دولت برنای او
هست دریایی بوسعت خاطر میمون
هست گردونی برفعت همت والای او
جز معالی نیست اختر بر همه گردون او
جز معانی نیست گوهر در همه دریای او
بر هوای خدمت او اختیار آسمان
باد بر قطب مراد او مدار آسمان
خسروا، گنج هدی را قهرمانی چون تو نیست
بر سریر مملکت صاحب قرانی چون تو نیست
هست شخص تو ز اجسام زمین ، لیکن یقین
خیل اجرام فلک را دیدبانی چون و نیست
در ظلام ظلم عالم ، از شبیخون فتن
ساحت اکناف دین را پاسبانی چون تو نیست
آسمان چون توان گفتن همی ؟از بهر آنک
در علو مرتبت هیچ آسمانی چون تو نیست
ای شده درگاه تو پیر و جوان را مستقر
زیر چرخ پیر با دولت جوانی چو تو نیست
ای تو از عز و جلالت هر چه خواهی یافته
رونقی از جاه تو خوارزمشاهی یافته
ای ز دوران فلک حاصل شده اغراض تو
بر نخیزد تا ابد افگندهٔ اعراض تو
جوهری با نه عرض تأیید حق موجود کرد
جوهری تو که بود این نه فلک اعراض تو
شعله ای شمس منیر از فکرت نقاد تو
قطره ای بحر محیط از خاطر فیاض تو
ای توکل و روزگار و اهل او اجزای تو
وی تو جمله و آسمان و خیل او ابعاض تو
دست در فتراک اغراض تو زد شرع رسول
لاجرم اغراض او حاصل شد از اغراض تو
ای بحق گشته ز سعی آسمان خوارزمشاه
تا جهان باشد تو بادی در جهان خوارزمشاه
ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را
چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را
صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن
سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را
نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را
شمه ای طبع تو عاقل کند دیوانه را
بدسگال تو اگر یابد ز نعمت دانه ای
در عقب صد دام محنت باشد آن یک دانه را
دشمن جان تو همچون پر شده پیمانه را
کز پس پری نگونساری بود پیمانه را
ای ز انجم در صف هیجا سپاه تو فزون
دشمن جاه تو کم بادا و جاه تو فزون
ای بمدح تو مزین گشته دفترهای من
پر شده از بادهٔ جود تو ساغرهای من
من یکی بحرم ز خاطر ، پر ز گوهر های فضل
گردن و گوش مدیحت راست گوهرهای من
پهلوان نظمم و عهدیست تا کم دیده ای
عرصه های صدر خو خالی ز لشکرهای من
گر چه غایب بوده ام از حضرت معمور تو
مشتمل بودست بر شکر تو دفترهای من
خطبه های مدح تو خواندستم اندر شرق و غرب
وز شرف بر آسمان بودست منبرهای من
ای میان بسته زمانه بر هوای قدر تو
باد گردون لب گشاده در ثنای صدر تو
خسروا، بی کار و بار تو جهان هرگز مباد
تیغ تو از قهر اوباش جهان عاجز مباد
از تو عادل تر تنی اندر جهان هرگز نبود
از تو خالی ، ای شه عادل ، جهان هرگز مباد
گفته های تو بوقت نطق جز معجب نبود
کرده های تو بوقت حرب جز معجز مباد
از کمین تر جملهٔ جودت کهین تفصیل را
جز همه سرمایهٔ دریا و کان بارز مباد
روز و شب هست این دعا کر و بیان عرش را
کز خلایق خسرو آفاق جز اتسز مباد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
ملک بهار گشت مقرر بنام گل
ناکام شد ولایت بستان بکام گل
بلبل خطیب وار بر اطراف شاخها
بر خواند خطبهٔ ملکانه بنام گل
از دام گل گرفت حذر زاغ حیله گر
وندر فتاد بلبل مسکین بدام گل
مانند خلد گشت ز آثار گل جهان
گل را چنین بود اثر ، ای من غلام گل
باد صبا ،که نایب اخلاق خسروست
هر صبح دم بباده رساند پیام گل
ای رشک گل ، بوقت گل آماده دار جام
وی دولت چو باده ، پر از باده دار جام
اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت
آن کم شده طراوتش افزایشی گرفت
آرایشی نبود ببستان درون ، ولی
از مقدم سپاه گل آرایشی گرفت
الحان جان فزای بر آورد عندلیب
زاغ از نفیر بی مزه آسایشی گرفت
بر باغ و راغ دیدهٔ ابر گهر فشان
چون دیدهٔ عنا زده پالایشی گرفت
وز لاله کوهسار چنان شد که گوییا
از خون گشتگان شه آلایشی گرفت
باغست آن ، ندانم ، یا بزم خسروست؟
راغست آن ، ندانم ، یا رزم خسروست؟
بار دگر هوای علم فتح باب زد
وز ابر پرده پیش رخ آفتاب زد
باد صبا درید ببستان حجاب گل
تا ابر پیش چهرهٔ انجم حجاب زد
گل روی چون نگار بنامحرمان نمود
بلبل ز رشک عربدهٔ احتساب زد
باد از نسیم در ره صحرا عبیر بیخت
ابزار سرشک برخ ز لاله گلاب زد
در باغ شهریار ، بهنگام نو بهار
خرم کسی که دست بجام شراب زد !
خسرو علاء دولت ، خورشید روزگار
آن کیقباد عالم و جمشید روزگار
پیرایهٔ لباس معانی بیان اوست
سرمایهٔ اساس ایادی بنان اوست
ملت سپهر و طلعت او آفتاب اوست
دولت جهان و همت او آسمان اوست
چرخ ، ارچه گردنست ، مطیع زمام اوست
مهر ، ارچه توسنست، اسیر عنان اوست
از نکبت حوادث ایام ایمنست
آن کس که در حمایت حفظ و امان اوست
دانندهٔ عجایب ایام رأی اوست
بینندهٔ سرایر آفاق جان اوست
شاهی ، کزو لوای شریعت مظفرست
فخر ملوک ، نصرت دین ، بوالمظفرست
ای شاه ، در فنون معالی ممیزی
انواع فضل را سبب و اصل و حیزی
هنگام نطق صاحب الفاظ معجبی
هنگام حرب حامل اسباب معجزی
تو آن ممیزی ، که بعهد وجود تو
معدوم گشت قاعدهٔ نا ممیزی
عالم ز تست عاجز و من بی عنایت
مقهور عالمی شده ام ، اینت عاجزی
وین عجز صعب تر که: بباید گذاشتن
بی کام دل ستانهٔ والای اتسزی
ای برده شور صولت تو اقتدار چرخ
بر موجب مراد تو بادا مدار چرخ
شاها ، فلک قبول در تو طلب کند
در وصلت تو بکر معانی طرب کند
کیوان ، که از نجوم برفعت فزون ترست
چون ارتفاع قدر تو بیند عجب کند
در زهر حسن تربیت تو شفا نهد
وز خار عون منفعت تو رطب کند
ز آثار دودمان تو آرد همه دلیل
آن کو بیان فخر عجم در عرب کند
در عین اعتراض بدود ، هر که از ملوک
جز تو حدیث مکتسب و منتسب کند
بر من همه شداید ایام رفته گیر
وز خاک حضرت تو بناکام رفته گیر
ای شاه ، جز دل تو خرد را خزانه نیست
جز درگه تو تیر امل را نشانه نیست
هست این ستانه مأمن احرار و کی بود
ایمن کسی که در کنف این ستانه نیست ؟
از تو مرا جفای زمانه جدا فگند
وین بر تنم نخست جفای زمانه نیست
بر من زمانه بد کند ، ایرا نگشته ام
منقاد اهل او و جزینش بهانه نیست ؟
ای جاه بی کرانهٔ تو با رهی قرین
چون جاه تو جفای فلک را کرانه نیست
آخر زمانهٔ همه پرخاش بگذرد
این ریشخند جملهٔ اوباش بگذرد
شاها ، من این جلالت و آلا گذاشتم
وز عجز این ستانهٔ والا گذاشتم
وین حضرتی ، که خاک جنابش کشید می
چون سرمه در دو دیدهٔ بینا ، گذاشتم
زین جا بعجز رفتم و بسیار یادگار
در مدح تو ز طبع خود این جا گذاشتم
اقبال بی نهایت درگاه فرخت
از جور بی نهایت اعدا گذاشتم
از حادثات گنبد خضرا ، نه بر مراد
این صدر همچو گنبد خضرا گذاشتم
گر آفت اجل نرسد بندهٔ ترا
هم باز بیند این در فرخندهٔ ترا
ای آنکه ذات فرخ تو محض کبریاست
در اعتقاد پاک تو نه کبر و نه ریاست
گفتم ثنای تو ، که ثنای تو واجبست
وندر زمانه جز تو که مستوجب ثناست ؟
واکنون خدای داند کندر ضمیر من
اندوه اجتناب جناب تو ت کجاست ؟
گر چه صواب نیست رحیل از درت و لیک
بودن میان زمرهٔ حساد هم خطاست
تو جاودان بمان ، که صلاح جهان ز تست
ور خود چو من کسی نبود در جهان رواست
ما را بحضرت تو نیاز آمدن بود
گر بخت برنگردد و باز آمدن بود
شاها ، کمینه بندهٔ تو روزگار باد
احسانت پیشه باد و ایادت کار باد
در کارزار خصم تو رفتست روزگار
از روز خصم تو در کارزار باد
از آبدار خنجر آتش نهیب تو
مانند باد دشمن تو خاکسار باد
ای از سیاست تو بهار عدو خزان
بر خاک فرخ تو خزان چون بهار باد
پیوسته سال و ماه بهر کام و هر مراد
یار تو باد و ناصر تو کردگار باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
ای برده آتش رخ تو آب روی من
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - نیز در ستایش اتسز خوارزم شاه
جانا،دلم بعشق گرفتار می کنی
جان مرا نشانهٔ تیمار می کنی
بس اندکست میل تو سوی وفا و لیک
اندر جفا تکلیف بسیار می کنی
با من همیشه چرخ شتمگار بد کند
تو اقتدا بچرخ ستمگار می کنی
داری دهان چو نقطهٔ پرگار و در غمت
بر من جهان چو نقطهٔ پرگار می کنی
با من ره جفا سپری و بدین سبب
در چشمها چو خاک رهم خوار می کنی
دفع جراحتست زره ها و تو مرا
مجروح دل بزلف زره وار می کنی
لشکرکشان بلشکر جرار کی کنند؟
آنها که تو بطرهٔ طرار می کنی
عشقست با رخ تو بخروارها مرا
با این همه که ظلم بخروار می کنی
بر کافران نکرد کسی آن ستم ، که تو
برمادحان شاه جهاندار میکنی
خوارزمشاه ، آن که سزد بوقت حرب
تشبیه او بحیدر کرار می کنی
آنکس که در حمایت خوارزمشاه نیست
از جور حادثات جهان در پناه نیست
یار از وفا برید ، ندانم چه او فتاد ؟
راه جفا گزید ، ندانم چه اوفتاد ؟
در ما نگاه می کند ، آنکه روز و شب
جز روی ما ندید ،ندانم چه اوفتاد ؟
جز من نبود مأمن او در همه جهان
ناگه ز من رسید ،ندانم چه اوفتاد ؟
آرام او نبودی جز با من و کنون
بی من خوش آرمید ، ندانم چه اوفتاد ؟
روی چو گل نهفت و زین روی خار غم
در جان من جلید ، ندانم چه اوفتاد ؟
سربرد از خط من و آخر خط جفا
بر نام من کشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
نوشین لبش امید همی داشت جان من
زهر غمش چشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
بالای همچو تیر من از بار جور او
همچون کمان خمید ،ندانم چه اوفتاد ؟
بخریدمش بجان و کنون از جفای او
کارم بجان رسید ، ندانم چه اوفتاد ؟
اسرار ما ، که بود نهان از همه جهان
شاه جهان شنید ، ندانم چه اوفتاد ؟
شاهی ، که خصم ملک ز مردیش عاجزست
خورشید خسروان جهان شاه اتسزست
خوارزمشاه رایت ایمان بلند کرد
جان مخالفان هدی مستمند کرد
شخص حسود موضع حد حسام ساخت
فرق ملوک موقع سم سمند کرد
عنوان نادرات تواریخ عالمست
آن واقعات کو بسمرقند و چند کرد
بسیار حصن های حصین را بتیغ تیز
بگشاد و پایهای دلیران ببند کرد
تنین آسمان نکند تا بروز حشر
آنها که شهریار بخم کمند کرد
من صد مصاف هایل او پیش دیده ام
او بی قیاس کرد ، ندانم که چند کرد ؟
درنده گرگ را اثر عدل شاملش
در دشت راعی رمهٔ گوسفند کرد
مهرش چو آب شخص ولی را حیات داد
کینش چو زهر جان عدو را گزند کرد
لفظی که گفت ، دولت آنرا عزیز داشت
کاری که کرد ، گردون آنرا پسند کرد
مثلش نبود جز بمعالی وزین قبل
نام بلند یافت چو همت بلند کرد
گسترده در بسیطهٔ آفاق نام اوست
گردون مطیع او و زمانه غلام اوست
آنانکه تیغ نصرت او بر کشیده اند
سر بر فراز گنبد اخضر کشیده اند
بی سر بمانده اند بصحرای کار زار
آنانکه از متابعتش سر کشیده اند
زوار ازو عطیت بی حد گرفته اند
کفار ازو بلیت بی مر کشیده اند
با رسم ملک او همه آفاق خط نسخ
در رسم های ملک سکندر کشیده اند
اعدای او ، انارهم الله ، برزم او
از دست مرگ ضربت خنجر کشیده اند
احباب او ، اعانهم الله ، ببزم او
در خلد عدن شربت کوثر کشیده اند
در بوستان دولت او مست نعمتند
آنانکه جام طاعت او در کشیده اند
اعدا کشیده اند ازو ،آنچه مشرکان
در خیبر از وقایع حیدر کشیده اند
مردان کارزار ز بیم حسام او
در سر چو عورتان همه معجر کشیده اند
با عدل او شدست فراموش خلق را
رنجی که از سپهر ستمگر کشیده اند
چرخ بلند بستهٔ پیمان او شده
اطراف شرق و غرب بفرمان او شده
ای شاه شرق ، وقت جوانی عالمست
آفاق همچو عیش ولی تو خرمست
مر ابر را نثر ز لؤلوی فاخرست
مر خاک را بساط ز دیبای معلمست
مرده جهان ز باد سحر زنده چد دگر
در باد معجر دم عیسی مریمست
گل باطراوتست چو رخسار دلبران
گلبن بسان قامت عشاق پر خمست
مر ابر را ز برق وز باران چو عاشقان
هم سینه پر ز آتش و هم دیده پر نمست
روی زمین ز لاله و گل پر نگار و نقش
از سعی چرخ اخضر چون چرخ اعظمست
این تیره فام خاک درین فصل نوبهار
پر سبزه از عنایت این سبز طارمست
عالم چو جنتست و لیکن ز بیم تو
بر دشمنان دولت تو چون جهنمست
کم کن ز کار رزم و بیفزای در نشاط
کاقبال تو فزون و بداندیش تو کمست
از من ترا بشارت بادا که : مر ترا
تا حشر ملک مشرق و مغرب مسلمست
شاها ، ترا سعادت واقبال یار باد
اندر خوشی خزان تو چون نوبهار باد
دولت هیشه یاور خوازمشاه باد
نصرة همیشه رهبر خوازمشاه باد
چرخ فلک ، اگر چه تکبر سرشت اوست
چون بندگان مسخر خوازمشاه باد
گیتی بطبع بندهٔ خوارزمشاه گشت
گردون بطوع چاکر خوازمشاه باد
آتش فتاده در همه اوطان مشرکان
از آبدار خنجر خوازمشاه باد
خوارزمشاه در خور تاج جلالتست
تاج جلال بر سر خوازمشاه باد
هر چان بود نشاط تن و آرزوی دل
از سعی بخت در خور خوازمشاه باد
از هر چه هست رفعت خوارزمشاهیش
بیش از ستاره لشکر خوازمشاه باد
نزد حکیم عقل همه کشف مشکلات
از خاطر منور خوازمشاه باد
هر پادشه که خیزد تا روز رستخیز
اندر جهان ز گوهر خوازمشاه باد
پیوسته در مصالح دین و مراد ملک
عون خدای یاور خوازمشاه باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر داد مرضی
ای مرتضی نیابت سلطان شرق را
منسوخ کرده صدق تو آیات زرق را
هستی امیر داد بشرق و بغرب و هست
از داد تو نظام چه غرب و چه شرق را
با فکرت تو هیچ ضیا نیست شمس را
با ضربت تو هیچ مضا نیست برق را
گردون ز بهر کسب معالی و مفخرت
آورده زیر پای جلال تو فرق را
همچون جوار تو گه توفان حادثات
هرگز سفینه ای نبود دفع غرق را
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵ - در مرثیۀ جمال الدین یوسف
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷ - نیز در حق شمس الدین وزیر
ای شمس دین ، امیر تویی بر مراد دل
و آنکس که دشمن تو ، اسیر حوادثست
تو واحد جهانی و ثانی آفتاب
و اسلام را سعادت تو عهد ثالثست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح امام حمیدالدین ابوبکر بن عمر محمودی
حمیدالدین ، در انواع محامد
که از مادر نظیر تو نزادست
ره آزادگی خلقت نمودست
در فرزانگی طبعت گشادست
تویی گردون فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستی تو در اقبال و معالی
بخدمت بر در تو ایستادست
سواری در علوم و هر سواری
بمیدان سخن با تو پیادست
سواد خط تو بر روی کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزای همچون جام بادست
رهی از بهر نظمت مدتی شد
که چشم و گوش سوی تو نهادست
نمی بیند خطابات شریفت
نگویی تا چه معنی اوفتادست ؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعۀ مصنوع
بعلم نظیرش نیابی بهمت
بگیتی مثالش نیابی بحکمت
مقدم بدانش ، ممیز ببخشش
مظفر بکوشش ، موفر بخدمت
ز زمزم حلاوت چشاند بسیرت
ز رضوان نشانی نماید بعصمت
دما دم وفاتش رساند سعادت
پیاپی خلافش چشاند مذمت
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - در حق شمس الدین محمد وزیر
تاج اسلام شمس الدین ، گشتست
خاک صدر تو آسمان را تاج
تحفه داده ترا عنایت حق
سیرت و نام صاحب المعراج
هست عزم ترا مضای حسام
هست رأی ترا ضیای سراج
قصر عالیت ثابت الارکان
بحر بر تو دایم الامواج
در گه تست مأمن خائف
حضرت تست موقف محتاج
در گذشته بارتفاع محل
قدر تو از نظام و از ابراج
نکند با تو چرخ رای خلاف
نسپرد با تو دهر راه لجاج
سرورا ، گفته ای مرا : کامروز
نیست الا بمجلس تو رواج
صدر تو مقصد منست ، چنانک
خانهٔ کعبه مقصد حجاج
وطن من ز حمل بخشش تو
هست آگنده از زر و دیباج
گشته انبار من پر از غله
بی غم و رنج ، بلکه دخل و خراج
خواست بیماری نیازم کشت
گر نکردی مرا کف تو علاج
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در حق مجد الدین صاحب وزیر
صاحب ، ای فاضلی ، که از دانش
بندهٔ تست صاحب عباد
همت تست پیشوای علوم
فکرت تست مقتدای رشاد
همه محض محامدی و شرف
همه عین مکارمی و سداد
گشته طبع ترا هنر مامور
شده جان ترا خرد منقاد
ای گرفته عیار فضل بدان
طبع نقاد و خاطر وقاد
داند ایزد که : رفت بی تو مرا
هم ز دل صبر و هم ز دیده رقاد
باد حاصل ز من مراد اجل
گر مرا جز لقای تست مراد
تا عروضی ز حاف و خرم همی
اندر اسباب آرد و اوتاد
باد کون تو از فساد آمن
اندرین شاهراه کون و فساد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در مدح احمد بن سعد
مایهٔ حمد و سعد ، احمد سعد
که همه سوی محمدت یازد
هم ایادی ازو همی بالد
هم معالی باو همی نازد
سعی گردون بخیر انجامد
هر مهمی ، که او بیاغازد
گر نمی ساخت پیش ازین با او
چرخ ، اکنون بطبع می سازد
چون مروا شناخت تاج الدین
چه کند چرخ اگرش ننوازد ؟
باز در موکب خداوندی
مرکب عیش و لهو می تازد
گاه شعر لطیف می گوید
گاه شطرنج نغز می بازد
بچنین منزلت ، که حاصل کرد
شاید ار او ز چرخ بفرازد
بر سریر سرو بنشیند
بر بساط نشاط بگرازد
عیش او باد چون عسل ، که عدوش
زین حسد همچو موم بگدازد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در حق صابر بن اسمعیل ترمذی
پیش انواع فضلت ، ای صابر
کثرت اختران قلیل آمد
نظم تو خطهٔ خراسان را
همچو در خلد سلسبیل آمد
نکتهٔ خاطر چو آتش تو
روح را آتش خلیل آمد
بر سر طالبان دانش و فضل
ظل آداب تو ظلیل آمد
خامهٔ تو قصیر و ز سعیش
عمر فضل و هنر طویل آمد
ساکن خانهٔ علوم تویی
غیر تو عابر سبیل آمد
با زبان چو خنجرت ، گه نطق
خنجر صبح دم کلیل آمد
تو اجلی بقدر و دیدن تو
خلق را نعمتی جلیل آمد
اشک چشم من ، ای عزیز المثل
در فراق تو بس ذلیل آمد
مر الم را تنم ملایم گشت
مرعنا را دلم عدیل آمد
صبر کردن ز طلعت چو تویی
عقل را سخت مستحیل آمد
هذیانی ، که در مرض گویند
قطعهٔ من از آن قبیل آمد
در فراق تو سخت معلولم
شاید ار شعر من علیل آمد