عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - در وحدت وجود
چندین هزار آینه بینی پر از نقوش
گر برنهی برابر یکدیگر آینه
چون نیک بنگری همهٔ نقش‌ها یکی‌ست
بر تو یکی هزار نماید هر آینه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - حرکت جوهری
گفت صوفی تن بود زندان جان
چون قفس کانجا نشانی بلبلی
گفتمش در اشتباهی ای رفیق
کی شود تن در بر جان حایلی‌؟
جسم‌، اضدادیست درهم بیخته
کی کنند اضداد کار قابلی‌؟
هریک از اجزا شتابان سوی اصل
چون به سوی بحرغیث هاطلی‌ا
جان نگهدارست این اضداد را
همچو اندرگارگاهی عاقلی
جان همی گردآورد زین چار جنس
پیکری‌، تا سازد آنجا منزلی
ساخته جان آشیانی بهر خویش
از هوایی و آتش و آب و گلی
خود فرو آسوده در آن آشیان
چون بر اورنگی امیر مقبلی
تن همی خواهدکه هر ساعت ز هم
بگسلد چون دولت مستعجلی
هردم از بیرون مدد خواهد همی
تا فرو ریزد چو کاخ هایلی
وز طبایع می‌رسد او را مدد
گه صداعی گه زکامی گه سلی
لیک‌ جان با ورزش و با خواب و خورد
روز و شب بنهاده بر پایش غلی
نیز هر ساعت به تدبیری صواب
دفع سازد آجلی یا عاجلی
امتلایی را برد با احتما
رفع اسهالی کند با مسهلی
مفسدان را دور سازد از بدن
چون به ملکی پادشاه عادلی
هست قصد جان که در این آشیان
دیر پاید تا که گردد کاملی
تن چو هست از عالم کون و فساد
فرصت اندوزد که یابد مدخلی
لیک جان با قوت عقل و تمیز
زود گردد چیره بر هر مشکلی
کهنه اجزا را به نو سازد به دل
در همه تن خارجی یا داخلی
هم به آخر بهر جان آید پدید
روزگاری باز شغل شاغلی
اندر آن هنگامه و آن گیر و دار
تن فتد از پای همچون مثقلی
شغل جان هرچند باشد بیشتر
رنج بیماری فزون باشد، بلی
آخشیجان از برون نیرو کند
تا ببندد عقدهٔ لاینحلی
جان چو شد نومید از اصلاح تن
دورش اندازد چو جسم باطلی
جانب جان‌ها رود تا ز امر حق
بازگردد در دگرگون هیکلی
نوبت دیگر پدید آید به خاک
در زمان عاجلی یا آجلی
مقصد تن مرگ و فصل و تجزیه است
بسته هرجزیی سوی کل محملی
قصد جان سیر است و ادراک کمال
تا دهندش ره به والا محفلی
محفلی کانجا نیابد هیچ راه
جز وجود کاملی یا اکملی
زود ره یابد درین محفل‌، مگر
عاجزی یا جاهلی یا کاهلی
عاجز و جاهل هم آیند و روند
تا بر افروزند در جان مشعلی
جسم‌ها را نیز ازین آمد شدن
ارتقایی هست و سیر اطولی
هر جمادی عاقبت نامی شود
وین کمال او راست گام اولی
جمله هستی می‌رود سوی کمال
عاقبت ماضی است هر مستقبلی
باشد آنجا حربگاهی کاندرو
هست مقتولی رهین قاتلی
بهتر است از پهلوانی تیغ زن
کشتهٔ افتاده اندر مقتلی
جزء دریا گشت باید لاجرم
غرقه والاتر که پا بر ساحلی
از یکی زادیم و باز آن یک شویم
تیره جانی باش یا روشندلی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - آسمان پیما
ویحک ای مرغ آسمان‌ پیمای
از بر بام آسمانت جای
تو همایی که گفته‌اند از پیش
که هما آیتی بود ز خدای
میغ‌ پیکر یکی هیونی تو
سر میغ سیه سپرده بپای
سایه‌افکن به ما که سایهٔ تو
بس مبارک بود چو فرّ همای
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹ - ترجمهٔ قطعه ا‌ی از محمد جریر طبری
گر هیچ دلم راز به یاران بگشودی
مردم زتهیدستی من واقف بودی
استغنا جستم من و مستغنی گشتند
ورنه غم من بر غم یاران بفزودی
شرم آبروی بنده نگهداشتی و کس
از من سخنی جز به مدارا نشنودی
ور روی بیفکندی اندر طلب مال
بس مال‌فراوان که به من روی نمودی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴
دوش آمد پی عیادت من
ملکی در لباس انسانی
گفتمش چیست نام پاک تو، گفت
خواجه عبدالحمید عرفانی‌
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - بدبینی
نگرجزخوب صد درصد نبینی
که گر بدبین شوی جز بد نبینی
چو نیکو بنگری در ملک هستی
بغیر از جلوه ایزد نبینی
ز نابخرد جهان را روز تیره است
نگرتا روی نابخرد نبینی
حقایق را ز چشم دیگران بین
که گر خودبین‌شوی جز خود نبینی
مسلم شد مرا کز حسن نیت
بغیر از حسن پیشامد نبینی
دد و دیوند خودبینان مغرور
همان بهتر که دیو و دد نبینی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور
دست خدای احد لم‌یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمه او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این جنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده وآهنگ را
هر که دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گر چه ‌بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ
چون که ‌خدا چنگ ‌چنین ساز کرد
چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد
گفت که ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنمایند ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون
بهر بشر چنگ نوازد کنون
چنگ زمن‌ ، پرده زمن‌ ، ره زمن
کیست نوازنده درین انجمن
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود ، جود من
نیست جز این مسئله مقصود من
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشته الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بریست
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست
راه ‌نمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هم ‌آهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هر کسی از روی هوی چنگ زد
هر چه ‌دلش‌ خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گران‌، جان پی برهان گرفت
رهزن ‌حس ره به‌ دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره ‌دین ‌سخت‌ترین ‌زخمه‌ خاست
لیک ‌از این ‌زخمه ‌نه ‌آن ‌نغمه ‌خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش بشر بارگشت
هر که ‌بدان چنگ روان چنگ ‌داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشگ فرو ریخت به جای سرور
سوگ بپا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت ازبن زمزمه‌های دروغ
مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ
زن که به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
تاکه درین عصر نوین بیدرنگ
در بر «‌تاگور» نهادند چنگ
ذات قدیمی پی بست و گشاد
قوس هنر در کف تاگور نهاد
چون که ‌بزد چنگ ‌بر آهنگ راست
نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست
نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ
پر شد ازو هند و عراق و فرنگ
جمله نواها ز جهان رخت بست
نغمهٔ «‌عشاق‌» به جایش نشست
تاگور! این ‌چنگ که ‌در دست تست
بوده به چنگ دگران از نخست
چنگ زراتشت و برهماست این
مانده به تاگور ز بوداست این
صفحهٔ ‌درس «‌هومروس‌» است ‌این
زخمهٔ خنیاگر طوس است این
ساز «‌جنید» و «‌خرقانی‌» است این
خامه ی عطار معانی است این
این ز «‌مناکی‌» است تو را یادگار
اینت نی بلخی رومی شعار
گفته بدو سعدی شیراز، راز
برده بدو ناخن حافظ نماز
جامی و عرفیش چو ناخن زدند
صائب و بیدل به خروش آمدند
دیرگهی شد که ز کار اوفتاد
اختر سعدش ز مدار اوفتاد
عصر جدید ار چه ‌ملک ‌چهره ‌است
زین ملکی زمزمه بی‌بهره است
بند عناصر همه را دست بست
سنگ بلا شهپر جانشان شکست
هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق
هرکسی آن زد که پسندد فریق
لیک ‌تو خوش ساختی ‌این ‌چنگ را
یافتی آن ایزدی آهنگ را
هرچه زنی در ره او می‌زنی
خوش بزن این ره که نکو می‌زنی
طبع‌ تو چنگست ‌و خرد زخمه‌اش
شعر بلندت ازلی نغمه‌اش
سال تو هفتاد و خیال نوست
زان که ز یزدان به دلت پرتو است
هرکه ز یزدان به دلش نور تافت
در دو جهان دولت جاوید یافت
سیصد و ده ‌چون بگذشت از هزار
گفته شد این شعر خوش آبدار
جانب بنگاله فرستادمش
«‌هدیهٔ تاگور» لقب دادمش
سال چو نو گشت درآمد برید
گفت که هان مژده به من آورید
از وطن حافظ شیرین‌سخن
بگذرد آن طوطی شکرشکن
طوطی بنگاله برآید ز هند
جانب ایران بگراید ز هند
چون من از این مژده خبر یافتم
پای ز سر کرده و بشتافتم
دیدمش آنسان که نمودم خیال
بلکه فزون‌تر به جمال و کمال
قد برازنده و چشم سیاه
رخ‌، چو بابر تنکی چهر ماه
زلف چو کافور فشانده به دوش
نوش‌ لبش بسد کافور پوش
برده ز بس پیش حقیقت نماز
پشت خمیده چو کمان طراز
گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش
تافته از سینه دل روشنش
هشته ز مخمل کله ساده‌ای
بر تن او جامه و لباده‌ای
گر چه ‌ز حشمت‌ به حوالیش جیش
ساده ‌چو سقراط ‌و فلاطون ‌به ‌عیش
خضر مثالی و سلیمان فری
گرد وی از فضل و ادب لشکری
آمد و چشم من از او نور دید
راضیم از دیده که «‌تاگور» دید
زان جهانست‌، نه مخصوص هند
چون ‌شکر مصری و هندی فرند
ملت بودا اگر این پرورد
عقل به بتخانه نماز آورد
او است نمودار بت بامیان
زانش گرفتیم چو جان در میان
جان به گل و لاله درآمیختیم
لاله و گل در قدمش ریختیم
بلبل ماگشت غزلخوان او
شاخ گل آویخت به دامان او
باد صبا گرد رهش برفشاند
ابر بهاری گهر تر فشاند
کوه به‌سر، بهر نثارش کشید
یک‌ طبق از گوهر و سیم سپید
بهر دعایش به برکردگار
دست برآورد درخت چنار
قلب صنوبر ز فراقش کفید
تا قد آن سرو دلارام دید
آب روان مویه کنان بر زمین
سود به آثار قدومش جبین
صف‌زده گل‌ها به رهش از دو سو
بهر تماشای گل روی او
آمد و آورد بسی ارمغان
از گهر حکمت هندوستان
آمده از بحرگهر زای هند
دامن دل پر زگهرهای هند
گوهر حکمت ‌همه ‌یک گوهر است
آمدهٔ هند ولی بهتر است
قطره‌ای از عالم بالا چکید
درگهرش جوهر عرفان پدید
هند، صدف‌وار دهان برد پیش
قطره فروبرد و فروشُد به خویش
قرن پس از قرن بر او برگذشت
دهر پس از دهر مکرر گذشت
تا صدف هند گهربار شد
مهد یکی گوهر شهوار شد
از نظر اجنبیش دور ساخت
درج گهر سینهٔ «‌تاگور» ساخت
ای قلمت هدیهٔ پروردگار
هدیهٔ ایران بپذیر از بهار
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان
ماییم و دلی ز عشق صد چاک
آشوب سپهر و آفت خاک
چون رای منازعت نماییم
چنبر از چرخ برگشاییم
از پنجهٔ ما جهان‌، جهان نیست
وز دیدهٔ ما نهان‌، نهان نیست
ما راست به خستگان راهی
ما راست به بستگان کماهی
صد آینهٔ جهان‌نمایی
صد ناخنهٔ گره‌گشایی
در کنج شکستگی نشسته
در بر رخ انتظار بسته
بسته ره پویه، و آسمان پوی
در خانهٔ خویشتن جهانجوی
در دل دو هزار غم نهفته
یک حرف ازآن به کس نگفته
صد ره زده پنج نوبت داد
در هفت اقلیم و چار بنیاد
از دیده طریق دل ببسته
وز اشگ روان به گل نشسته
از بار فراق‌، چفته چون تاک
وآتش زده زآب دیده بر خاک
آنان که دلی چون گنجشان بود
جان‌خستهٔ درد و رنجشان بود
ما نیز قرین درد و رنجیم
لیکن ماریم خود، نه گنجیم
ای گنج‌دلان حکمت‌اندوز
مار افسایان کیمیا توز
ماربم و به مهره خصم خویشیم
جمله سر و بن شرنگ و نیشیم
ماریم و هوای گنج دایم
چون مارگزیده رنج داریم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح‌، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیل‌الملک‌، بابت‌، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی‌، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم‌، گرچه‌عمر نوح‌ با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غم‌های نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به‌ خود پیوسته گویم‌،‌ خوشدل از بخت‌:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمی‌شد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عده‌ای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - بی خبری‌!
گر بدانم که جهان دگری است
وز پس مرگ همانا خبری است
ننهم دل به هوا و هوسی
واندر این نشأه نمانم نفسی
ای دریغا که بشر کور و کرست
وز سرانجام جهان بی‌خبرست
کاش بودی پس مردن چیزی
حشری و نشری و رستاخیزی
پس این قافله جز گردی نیست
بدتر از بی‌خبری دردی نیست
مخبران را ز دلیل امساکست
گفته‌های همه شبهت ناکست
آن که خود نیست ز مشهود آگاه
کی به اسرار نهان جوید راه‌؟
انبیا حرف حکیمانه زدند
وز پی نظم جهان چانه زدند
حکما راست‌ درین بحث‌، خلاف
نسزد کرد چنین کعبه طواف
عارفانی که ز راز آگاهند
جملگی محو فنا فی الله‌اند
همه گویندکه بی‌چون و چرا
نیست موجود دگر غیر خدا
آدمی جزء وجود ازلست
چون وجود ازلی لم‌یزل است
روح یک روح و صور بی‌پایان
وین بدن‌ها همه ‌زنده‌است به‌جان
قطره‌ای آب ز دریا بگسست
عاقبت نیز به دریا پیوست
می‌رسند از دو ره خم در خم
شیخ اشراق و «‌انشتین‌» بهم
تازه‌، این فاتحهٔ بی‌خبری است
تازه‌، باز اول کوری و کری است
من نیم این بدن پر خط و خال
کیستم من‌؟ خرد و عشق و خیال
قوهٔ حافظه با این ابزار
می کند کار به لیل و به نهار
گرم سیرست درین دهر سپنج
می‌برد لذت و می‌بیند رنج
من خود این مشگ پر از باد نیم
من به جز حافظه و یاد نیم
گر بود زنده و گر مرده تنم
تاکه این حافظه باقی است‌، منم
وگر این حافظه از تن برود
من و مایی زتو و من برود
گر رود حافظه بیرون از سر
نتوان گفت که باقی است بشر
شک‌ ندارم که ‌قدیمی است وجود
تا ابد نیز نگردد نابود
گاه پروانه و گه شمع شود
گه پراکنده‌، گهی جمع شود
لیکن ‌این‌ «‌من‌» که بود طفل حیات
یعنی این حافظه و ادراکات
کر به یک عارضه شد دور از تن
نیست باقی من و شخصیت من
و گر این روح بقایی دارد
وین سخن راه به جایی دارد
همچنان کز رحم آمد بیرون
چون ازین نشاه قدم زد بیرون
شعلهٔ حافظه خاموش شود
وانچه دیده است فراموش شود
زندگی‌حاصل این آب و هواست
منحصر درکرهٔ کوچک ماست
زندگانی ز تصادف زاده
واتفاقی است شگرف افتاده
نیست روشن که در اقمار دگر
زین تصادف شده باشند خبر
اولی داشته بی‌چون و چرا
لاجرم خاتمتی هست ورا
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ
باز خنگ فکرتم جولان گرفت
فیل طبعم یاد هندستان گرفت
تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست
بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود
بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند
بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد
سادگی افکند و رنگ‌آلود شد
جان فدای آن نمکزار سیاه
بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها
رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت
شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
ایزدی بود آشنایی‌های ما
آشنا داند صدای آشنا
هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهره‌ها
رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها
گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم
وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هـند
نوش باد پارسی گویان هند
یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است
خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد
طبع پاکش مایه‌دار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب
دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب
طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب
از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان
خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
می‌شتابد هرکجا طالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروان‌ها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگ‌های دل پر ازکالای جان
رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری
بزم نورالدین‌، گلستانی دگر
درگه نور جهان‌، جانی دگر
بذله‌گو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکته‌بر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت
در لغت فرهنگ‌ها پرداختند
لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند
کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا
قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
عالم از حجت نمی‌ماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی
تیغ همت راین ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«‌بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»
نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم
شمه‌ای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو
زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»
ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان
زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن
همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر
این کسالات و تن‌آسانی بس است
تربیت‌آموز، نادانی بس است
زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت می‌کند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست
با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز به‌راه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن
سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
کز فراق هند بس دلخسته‌ام
نام هند است این که بر خود بسته‌ام
نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بی‌اختیار
من بهارکوچکم در ری مقیم
دل‌طپان از فرقت هند عظیم
طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام
ز آرزوی دیدن یاران هند
می‌چکد از دیده‌ام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟
عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت
می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی می‌فرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ
به نام برازندهٔ نام‌ها
کز آغازها داند انجام‌ها
خداوند عرش و خداوند فرش
گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش
فروزندهٔ عقل و جان و سخن
برازندهٔ این جهان کهن
ز دور اندربن پهنهٔ بیکران
چو بینی بر این تافته اختران
تو گویی که آنان به یکجا درند
همه زآسمان بر زمین بنگرند
همی دان که هر اختری بی گمان
زمین است و آن دیگران آسمان
ز هر اختری به آسمان بنگری
همین پهنهٔ بیکران بنگری
درین حقه هر اختری مهره‌ایست
ز بازی به هر مهره‌ای بهره‌ایست
درون یکی حقهٔ لاجورد
شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد
ز چاکی پنجهٔ مهره‌باز
یکی در نشیب و یکی در فراز
در این ‌پهنه ‌آشوب ما و تو چیست
که ما و تویی اندرین پهنه نیست
بسیط زمین با همه آب و تاب
بود جزئی از پیکر آفتاب
همو هست از ذره‌ای پست‌تر
بر پیکر آفتابی دگر
همان آفتاب دگر بی‌گمان
بود جزئی از پیکر آسمان
بود آسمان پرتوی بی‌قرار
ز اندیشهٔ ذات پروردگار
به گیتی درون ما و تو چیستیم
اگر هستی اینست ما نیستیم
زمانه کز اومان سراسر گله ‌است
وز اخترش ‌در هر دلی ولوله است
فروزندهٔ مهر و ماه است و بس
کمین بندهٔ پادشاهست و بس
من و تو چو کرمیم و همچون گیاه
به بستانسرای یکی پادشاه
اگر این گیا مرد و آن کرم زیست
به بستانسرای ملک جرم نیست
بکوش ای گیا تا درختی شوی
به باغ امل نیک‌بختی شوی
که بر تو بسوزد دل باغبان
به چشم اندر آییش روز و شبان
نگر تا چه گفته ‌است استاد طوس
بدانجاکه از مرگش آید فسوس
«‌یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‌»
«‌نه‌افزود برکوه ‌و نز وی بکاست‌»
«‌من آن مرغم و این جهان کوه من‌»
«‌چو مردم جهان را چه اندوه من‌»
سخن کرده کوته وگرنه جهان
نه کوهست و مردم نه ‌مرغی بر آن
به کوهی که‌خورشیدازآن‌د‌ره‌ایست‌
بسیط زمین کمتر از ذره‌ایست
من و تو برین ذره باری که‌ایم
درین کبریا و منی بر چه‌ایم
بزرگی چنانست و خردی چنین
بزرگست ذات جهان‌آفرین
برو سعی کن تا چو گل در بهار
بخندی به رخسارهٔ روزگار
مشو بی‌بها ژاژ و بی‌برگ خس
که در بوستان‌ها نیایی به کس
میاموز آیین ناپاک خار
که جز سوختن را نیایی به کار
‌بدین‌خردی ای کودک پوی‌پوی
چه خیزی که ناگه درافتی به‌روی
بیندیش و آهنگ بیشی مکن
جوانی بباید تو پیشی مکن
ز بیشی و پیشی دلت خون شود
دو چشمانت مانند جیحون شود
طلایه کند پیشرو را سراغ
خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه‌:‌
یکی از بزرگان سه تن داشت یار
به تیمار آن هر سه دائم دچار
زر ناب و دیگر زنی سیم‌تن
سه دیگر نکوکاری خویشتن
چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
خبر یافتند آن سه یار عزیز
به بالین آن نیک‌مرد آمدند
دل‌افسرده و روی‌زرد آمدند
چوشدخواجه‌باآن‌سه‌تن‌روبروی
به یار نخستین چنین گفت اوی
رخت سرخ باد و تنت دیر پای
که بر من اجل دوخت زرین‌ قبای
زرش گفت‌: بودی نگهدار من
بسی داشتی رنج و تیمار من
به مرگت یکی شمع روشن کنم
ستودانت را رشگ گلشن کنم
زر از وی جداگشت و آمد زنش
چو زر گشته از رنج‌، سیمین تنش
دریده گریبان ز تیمار شوی
خراشیده روی و پریشیده موی
دوم یار را خواجه بدرودگفت
سرشکش به مژگان بپالود جفت
به سوگ توگفتا؛ من مستمند
کنم موی کوتاه و مویه بلند
شتابم خروشان سوی گور تو
بگریم برآن گورپر نورتو
پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش
نه‌عارض‌شخوده‌،‌نه گیسو پریش
نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
نه چاک از غم دوست ییراهنش
پذیره شدش با دلی پر ز مهر
به مانند افرشته‌ای خوب‌چهر
بدو خواجه گفت‌:‌ ای‌ «‌نکویی» دریغ‌
که مرگ آمد و نیست جای کریغ
ز تو دور خواهم‌ شدن‌ چاره‌ چیست‌
ز درد جدایی بباید گریست
نکوکاری انگشت بر لب نهاد
که این خود بنپذیرم از اوستاد
چو در زندگی با تو بودم بسی
پس از مرگ جز تو نخواهم کسی
به هرجا روی با تو من همرهم
ندیمی نکوخواه وکارآگهم
درین گفتگو خواجه پیر جفت
زر و زن‌ چو او خفت گشتند جفت
سوی گور با برگ و ساز آمدند
به گورش نهفتند و باز آمدند
یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
پس ‌آن‌ هردو رفتند و کردار پست
ازو دوستان جمله گشتند دور
جز آن‌ دوست کاو ماند با وی‌ به گور
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - جوانی‌، پیری‌، مرگ
جهان سر بسر از فراز و نشیب
یکی کارخانه‌است با رنگ و زیب
که در نوبهاران بجنبد ز جای
نگرداند این چرخ را جز خدای
بسی کارگر اندر آن کارگاه
بکوشند بی‌مزد و بی‌ دادخواه
یکی بسّدین حله آرایدا
دگر زُمردین خیمه پیرایدا
بر آن کارگر قوم بی‌دادرس
بسوزد دل ابر در هر نفس
از آن سوختن آتشی برجهد
به‌هر لحظه بانگی قوی دردهد
ز بالا همی برخروشد به‌ خشم
یکی سیل کرده روان از دو چشم
بیاید دمان از بر کوهسار
غریونده چون مردم سوگوار
رخ زرد خیری بشوید به آب
به زخم گل سرخ ریزدگلاب
نهالان بیارند پیشش نماز
گلان سر به پایش بسایند باز
بر آن رنجبر قوم گرید به‌ درد
برآرد ز دل هر زمان باد سرد
یکی شورش سخت پیدا شود
زمانه پرآشوب و غوغا شود
به‌ تک‌ لاله‌ خونین علامت به‌ چنگ
شقایق به‌ بر صدرهٔ سرخ‌ رنگ
به دوش بنفشه ردای کبود
به فرق سمنبر ز الماس‌، خود
چو خورشید رخشنده‌ بیند به‌ خاک
برافروزدش خاطر تابناک
بر انگیزد اندر زمان باد را
که بنشاند آن شور و فریاد را
رود باد و گوید که‌ خورشید گفت‌:
که فرّ بزرگی نشاید نهفت
فری زین مهین‌ جنبش و جوشتان
نخواهیم کردن فراموشتان
چو ابر این ببیند سبکسر شود
به‌هر لحظه غوغاش کمتر شود
دو چشم ازگرستن ببندد همی
به صد شادکامی بخندد همی
رود ابر و باد از قفایش دوان
کند روی‌،‌خورشید روشن‌روان
نوازش کندشان چو دانا پزشگ
کند خشک‌ از دیدگانشان‌ سرشگ
کند گرم دلشان همه یکسره
دهدشان زر ناب و سیم سره
دگر ره پی کار و کوشش روند
زمانی ز شغل و عمل نغنوند
چنین تاگشاید مه تیر رخت
کمان گردد از بار، پشت درخت
شود گرد محصول هر کارگر
کند عرضه هر کارگاهی هنر
رخ سیب سرخ و رخ نار زرد
نه‌ آن‌ یک‌ ز شادی نه این‌ یک ز درد
به مرداد و شهریور و مهرماه
فروشند کالای این کارگاه
ز انجیر و از نار غرقه به‌ خون
ز امرود و از آلوی گونه گون
چه از سبز بارو چه از سرخ‌بار
به‌هر سو بهم چیده بینی هزار
فروشندگان از صغیر وکبیر
شوند و رسد نوبت تاک پیر
بخم کرده بالا و دیده پر آب
به دست‌اندرش عقدی از لعل ناب
همانا که از لعل بایسته‌تر
ز در و ز یاقوت شایسته‌تر
اگر لعل صد خاصیت داشتی
خردمندش انگور پنداشتی
درآید سپس آبی زردپوش
یکی نرم پشمینه‌چوخا به‌دوش
نهان کرده یک‌پای‌و سر برده پیش
ز بیم خزان گرد گشته به خویش
درآیند پس باد رنگ و ترنج
دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج
رخان زرد و تب‌خاله بر گرد لب
گران‌وار و سنگین‌سر از تاب تب
کجا بنگرد ابر آبان مهی
به روی ترنج و به چهر بهی
بگوید به باد اینت بیداد مهر
بر این زرد رویان تفتیده چهر
که تا ما برفتیم بیرون ز دشت
برین کارگرپیشگان چون گذشت
شود باد همداستان ابر را
به دشنه زند گردن صبر را
خروشان ز بالا شود سوی پست
پس پشت اوابر چون پیل مست
دگر ره بپوشد رخ ازبیم‌، شید
شود چهرهٔ آسمان ناپدید
به یغما رود جمله کالای مهر
چکد اشک حسرت ز چشم سپهر
پریشان شود روزگار چمن
دی آید یکی درع رویین به تن
ز بیداد دی باغ گردد خراب
شود زرد رخسارهٔ آفتاب
جهان ای پسر نیست جای درنگ
اگر قیصر روس‌، اگر شاه زنگ
نپاید همی‌ برکس این ساز و برگ
جوانی‌است‌، پیری‌است‌و آنگاه مرگ
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۰ - از بدی بپرهیز
گذشته گذشته است و آینده نیست
میان دو نابود، پاینده چیست‌؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آینده کس نیز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو ناید دگر
وز آینده‌ات نیز نبود خبر
دمی کاندر آن دعوی هست تست
همانست کاین‌ لحظه‌ در دست تست
چو در دست تست ای برادر زمان
زمان را به اندوه و غفلت ممان
درین یکدم ار بد کنی یا که زشت
زمانه به‌نام تو خواهد نوشت
مبادا در این یک‌زمان بد کنی
که گر بد کنی در حق خود کنی
به مرد خدا نیست زشتی سزای
که مرد ار ببخشد نبخشد خدای
بپرهیز از آزردن نیکمرد
که با نیکمردان کسی بد نکرد
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
در مدح امیرمؤمنان (‌ع‌)
ای نگار روحانی‌، خیز و پرده بالا زن
در سوادق لاهوت کوس لا و الا زن
در ترانهٔ معنی دم ز سر مولا زن
وانگه از غدیر خم بادهٔ تولا زن
تا ز خود شوی بیرون زین شراب روحانی
کز صفای او روشن جان باده‌ نوش امد
در خم‌ غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد
کان صنم که از عشاق برده عقل‌ و هوش آمد
وان مبشر رحمت باز در خروش آمد
با هیولی توحید در لباس انسانی
آن حبیب و صد معراج‌،‌ آن کلیم و صد سینا
حیدر احد منظر احمد علی سیما
بزم قرب را محرم‌، راز غیب را دانا
در جمال او ظاهر سر علم‌الاسما
ملک قدس را سلطان‌، قصر صدق را بانی
خاتم وفا را لعل‌، لعل راستی را کان
قلزم صفا را فلک‌، فلک صدق را سکان
اوست قطبی از اقطاب‌، اوست رکنی از ارکان
ممکنی است بی‌ایجاب‌، واجبی است بی‌امکان
ثانی‌ایست بی‌اول‌، اولی است بی‌ثانی
در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را
کز پی کمال دین شو پذیره حیدر را
پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را
برد بر سر منبر حیدر فلک فر را
شد جهان دل روشن زان دو شمس نورانی
گفت بشنوید ای قوم قول حق تعالی را
هم به جان بیاویزید گوهر تولا را
پوزش آورید از جان این ستوده مولی را
این وصی برحق را این ولی والا را
با رضای او کوشید در رضای یزدانی
اوست کز خم لاهوت نشأهٔ صفا دارد
در خریطهٔ تجرید گوهر وفا دارد
در جبین و جان پاک نور کبریا دارد
در تجلی ادراک جلوهٔ خدا دارد
در رخش بود روشن رازهای رحمانی
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند
کی‌ توان به‌ وصف او دم‌زدن ز چون و چند
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند
حجت صمد مظهر آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی
پور موسی جعفر آیت‌اله اعظم
آنکه هست از انفاسش زنده عیسی مریم
در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم
می کند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را
جان و دل چسان گویند مدحت و ثنایش را
گر رضای حق جویی رو بجو رضایش را
هرکه در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
در منقبت حضرت حجة (‌ع‌)
مژده که روی خدا ز پرده برآمد
آیت داور به خلق جلوه گر آمد
بی‌خبران را ز فیض کل خبر آمد
مظهرکل در لباس جزء درآمد
معنی واجب گرفت صورت امکان
شعشعه گسترد جلوهٔ صمدانی
گشت عیان سرّ صادرات نهانی
طاق طلب را قویم گشت مبانی
شاهد غیبی رسید و داد نشانی
از لمعات جمال قادر سبحان
از فلک کون تافت اختر تجرید
نفس احد سرزد ازهیولی توحید
لم‌یلد امروز یافت کسوت تولید
آنکه بدو زنده گشت هر سه موالید
وآنکه بدو تازه گشت چار خشیجان
عقل نخستین بزرگ صادر اول
کالبد مستنیر و جان ممثل
راه بدی را یکی فروخته مشعل
هادی و مهدی سمی احمد مرسل
حجة غایب ولی ایزد منان
قاعده ‌پرداز کارگاه الهی
راز جهان را دلش خبیرکماهی
جاهش برتر ز حد لایتناهی
فکربه کنه جلال و قدرش واهی
عقل به قرب کمال و جاهش حیران
شاهد غیبی و دلبر ازلی اوست
پرده‌نشین حریم لم‌یزلی اوست
باری سر خفی و نور جلی اوست
مرشد و مولا و پیشوا و ولی اوست
خواهش پیدا شمار و خواهش پنهان
ای قمر تابناک برج امامت
وی گهر آبدار درج کرامت
ای به قد و قامت تو شور قیامت
خیز و برافراز یک ره آن قد و قامت
خیز و برافروز یک‌ره آن رخ رخشان
غیر تو ای کنز مخفی احدیت
کیست که پیدا کند کنوز هویت
از تو عیان است جلوه صمدیت
هیچ تو را با خدای نیست دوئیت
ذات تو با ذات هواست یکسر و یکسان
خیز و عیان کن به خلق جلوهٔ دادار
خیز که حق خفت و گشت باطل بیدار
گر نکنی پای در رکاب ظفر یار
منتظرانت زنند ای شه ابرار
دست به دامان شهریار خراسان
زادهٔ موسی که طور اوست حریمش
عیسی گردون‌نشین غلام قدیمش
هر دو جهان ریزه‌خوار کف کریمش
آن که به فرمان واجب‌التعظیمش
بر جهد از نقش پرده ضیغم غژمان
خرگه ناسوت هست پایهٔ پستش
مسند لاهوت جایگاه نشستش
عقل خردمند گشته واله و مستش
غیرخدایش‌ مخوان که ‌هست ‌شکستش
بخ‌بخ از این عز و این جلالت و این شأن
ذاتش آئینهٔ خدای نما شد
گرچه خدا نیست کی جدا ز خدا شد
درگه او زیب بخش عرش علا شد
هر که به درگاه او ز روی صفا شد
ز اهل صفا شد بسان خواجه دوران
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
حسین (‌ع‌)
شب است و بساط عیش، به خوبی مرتب است
شبی را که جان در او، به رقص آید امشب است
به هجران و وصل دوست‌، دل و تن مرکب است
دل از وصل در نشاط‌، تن از هجر در تب است
در این قصه نکته‌هاست در این رشته تارها
دل‌افروز ماه من کجایی که شب رسید
زمان تعب گذشت‌، اوان طرب رسید
عجم‌وار باده ده که عید عرب رسید
دل و جان بدسگال زمحنت به لب رسید
رسید آنکه داشت دل از او انتظارها
از این عید و جشن شد دل خسته شادمند
زهی عید دلفروز، زهی جشن ارجمند
ایا آنکه عارضت نشاطی است بی گزند
درین محفل سرور ز لب ده گلاب و قند
که یکسر برون شود ز سرها، خمارها
به شعبان مه ای ندیم‌، دل و جان منور است
بسی این خجسته ماه دلاویز و دلبر است
ز دیگر شهور دهر به رتبت فزونتر است
بلی افتخار او به فرزند حیدر است
حسین آنکه دین کند از او افتخارها
حسین آنکه از رخش دل شیعه روشن است
به تاریکی ضلال‌، رخش نور معلن است
خود این گفتهٔ نبی به گیتی مبرهن است
که باشم من از حسین‌، حسین نیز از من است
بلی این حدیث را نبی گفته بارها
به خاک در حسین ز جان انتساب ماست
به کویش امید ماست‌، به سویش حساب ماست
به تعدیل رای او صواب و عقاب ماست
حسین آسمان ماست‌، حسین آفتاب ماست
به سرپنجهٔ حسین گشائیم کارها
حسین آنکه حق ستود به فضل و تکرمش
حسین آنکه داد حق به گیتی تقدمش
فزود آبروی دین‌، ز خاک تیممش
خیال رخش به چرخ گذر کرد و انجمش
ستادند پیش او، چو آئینه‌دارها
خوش آندم که بگذربم ز شادی به کوی او
بریم از سر نیاز دل و جان به سوی او
کنون از مزار طوس بجوئیم بوی او
که این چشمهٔ حیات بود زآب جوی او
حسین و رضا بلی یکند از شمارها
رضا نور معلن است‌، رضا فیض مطلق است
رضا ماه روشن است‌، رضا شاه بر حق است
از او شرع پاک را جمال است و رونق است
بدو بازگشت ماست‌، بلی این محقق است
که دایم به جوهر است عرض را مدارها
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
مولودیه
امروز خدایگان عالم
بر فرق نهاد تاج لولاک
امروز شنید گوش خاتم
لولاک لما خلقت الافلاک
امروز ز شرق‌، اسم اعظم
مهر ازلی بتافت بر خاک
امروز ازین خجسته مقدم
ارکان وجود شد مشید
امروز خدای با جهان کرد
لطفی که نکرده بود هرگز
نوری که مشیتش نهان کرد
امروز پدید گشت و بارز
آورد و مربی جهان کرد
یکتن را با هزار معجز
پیغمبر آخرالزمان کرد
نوری که قدیم بود و بی‌حد
گشتند پیمبران پدیدار
با یک ‌دل و یک ‌زبان و یک ‌تن
یک‌ جلوه و صد هزار دیدار
یک پرتو و صد هزار روزن
برداشت حجب ز روی دادار
پیغمبر ما به وجه احسن
کاو بود نتیجه آخر کار
زو گشت اساس دین مشید
ای حکمت تو مربی کون
وی از تو وجود هرچه کائن
ای تربیت زمانه راعون
وی خلقت دهر را معاون
بی ‌روی ‌تو کشته‌ حق‌ به ‌صدلون‌
با شرع تو گشته دین مباین
بر ملت تو است ذلت وهون
ای ظل تو بر زمانه ممتد
حرمت ز مزار و مسجد ما
بردند معاندین دین‌، پاک
پوشیده رخ معابد ما
از غفلت ‌و جهل‌، خاک‌ و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما
کاوهام گرفته جای ادراک
ابلیس شده است هادی ما
ما گشته به قید او مقید