عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ترانهٔ ملی
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گل‌های نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه‌، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خون‌های شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دل‌های فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال‌، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جان‌سپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه‌، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف‌، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزت‌آمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتش‌انگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجت‌دین حکیم مشفق‌
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بی‌حد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
منقبت
باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری
دلبری پرده‌نشین شاهدکی پرده دری
با خبر از همه وز عاشق خود بی‌خبری
نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری
هیچ با ما دل او را سر احسان نبود
دل او راگوئی که به فرمان نبود
دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی
شاهدی‌، ماه رخی‌، سرو قدی‌، سیم تنی
رخ و بالایش چون ناری بر نارونی
دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی
در همه گیتی امروز به خوبی سمر است
زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است
دیرگاهی است که کرده است‌مکان‌در دل‌من
به غم عشقش آمیخته آب وگل من
هله جز ناله و افغان نبود حاصل من
بفزوده است غمش مشکل برمشکل من
کیست کاین مشکل آسان کند انشاء‌الله
بنده نتواند، یزدان کند انشاء‌الله
بس که آن شوخ جفا ییشه جفا پیشه کند
دل من زبن غم و اندیشه پر اندیشه کند
هجر و وصلش چو به گلزار دل اندیشه کند
آن یکی ربشه کند و آن دگری ریشه کند
سوزد ازآتش هجرش دل محنت کش من
لیک وصلش زند آبی‌به سرآتش من
چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود
پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود
روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود
چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود
با چنین بیهده دل‌، دست ز جان باید شست
این‌چنین گفت مرا پیر ره از روز نخست
دل گر از راه برون رفت به راه آورمش
پردهٔ خود سری وکبر ز هم بر درمش
پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش
برم اندر حرم شاه و کنم محترمش
تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند
هم مرا روزی از راز شه آگاه کند
شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید
آنکه شد عاشق ومعشوق به‌جزخویش ندید
روی او را ز صفا چشم بد اندیش ندید
دیدهٔ عاشق از یک نظرش بیش ندید
کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند
آه اگرروزی آن پرده زرخ برفکند
کیست معشوق من‌؟ آن شاهد بزم ازلی
مظهر جلوهٔ حق‌، سر خفی‌، نور جلی
سرو بستان نبی‌، شمع شبستان علی
محرم اندر حرم قرب شه لم یزلی
هادی مهدی‌، دارای جهان‌، حجهٔ عصر
آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر
ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت
این برومند شجر، در چمن دهر بکشت
بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت
تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت
بد سگالش را درکام رباید سجین
نیک‌خواهش را آغوش دهد حورالعین
هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است
هشت‌جنت ز ریاض کمرش یک‌خشب‌است
نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است
خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است
او خدا را همه از خلقت گیتی غرض است
ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است
تا جهان بوده است این نور، جهان‌آرا بود
بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود
او سلیمان‌بُد و او عیسی و او موسی بود
نوح و یونس را او همره در دریا بود
آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک
نور اوگه به زمین بود عیان که به فلک
گر نهان است‌، یکی روز عیان خواهد شد
آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد
در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد
آنچه خواهیم به‌حمدالله آن خواهد شد
تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک
نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از دولت
یاران روش دگر گرفتند
وز ما دل و دیده برگرفتند
از مسلک ما شدند دلگیر
پس مسلک خوبتر گرفتند
در سایهٔ طبع اعتدالی
پیرایهٔ مختصر گرفتند
هر زشتی را نکو گزیدند
هر نفعی را ضرر گرفتند
وز خارجیان ز ساده‌لوحی
زهر از عوض شکرگرفتند
فرمان شکوه خویشتن را
از دشمن کینه‌ور گرفتند
باری هرکار پرخطر را
کاینان ز ره خطر گرفتند
بازی بازی ز کف نهادند
شوخی شوخی ز سر گرفتند
غافل که به خانقاه احرار
سیصد گوش است پشت دیوار
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شب قدر
ای شب قدر و ای خزانهٔ اجر
و سلام علیک حتی‌الفجر
رخ خوبت بناکنندهٔ وصل
سر زلفت فناکنندهٔ هجر
دل پاکت زلال چشمهٔ فیض
دم صبحت کلید مخزن اجر
نور بخشی و رنج کاهی تو
بهتر ار صدهزار ماهی تو
شدم از فرقتت بتاب‌، ای شب
ازمن خسته رخ متاب ای شب
مطلع دیده‌ام ز دیدن تو
شده پرنور آفتاب ای شب
وصلت‌ای‌شب‌به‌من‌شده‌است‌حلال
گشته برمن حرام خواب ای شب
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
داشتم در دل ای شب طناز
آرزوی تو در شبان دراز
هجرت امشب کشیده پرده به روی
وصلت‌امشب گشاده چهره به ناز
فخرت‌این بس به‌روزهاکه شدی
شب میلاد سبط شاه حجاز
پادشاه صفا و سیر و سلوک
بوالحسن مالک‌الرقاب ملوک
آن که بدرالبدور ایقان است
وان که شمس‌الشموس‌ عرفانست
در شریعت قبول حضرت او
هست فرعی که اصل ایمانست
فرش ایوانش عرش‌تقدیس است
خاک درگاهش آب حیوانست
زآب حیوانش حی شود لاشی
و من الماء کل شیئی حی
هستی او اساس تجرید است
روش او اصول توحید است
حکمت‌شرع و دین به‌فکرت اوست
فکرت دیگران به تقلید است
گنجه‌ای بطون قرآن را
پنج انگشت او مقالید است
کنت کنزا که کردگار سرود
قصدش این گنج پاک عرفان بود
من که در بندگیش دلشادم
از غم هست و نیست آزادم
نیستم مبرم و حسود و لئیم
واسع‌الصدر و مشفق و رادم
گر ز کید زمانه در رنجم
نیست غم کز ولای او شادم
کوه پیش من است همسر کاه
با ولای رضا ولی‌الله
هرچه گویند خلق دامن چاک
من که دارم تو را؛ ندارم باک
من و دوری ز درگهت هرگز!!
من‌ و هجران ز حضرتت حاشاک‌!!
در رهت خاک‌ اگر شوم غم نیست
هرکه از خاک زاد گردد خاک
من تو را منقبت کنم شب و روز
خاصه دراینچنین شبی فیروز
تاکه افلاک را بقا بینم
این مهین جشن را بپا بینیم
چون در استم پی ثنای امام
پای خود بر سر سها بینم
میهمانان و میزبانان را
برکنار از غم و بلا بینم
شادمان بنگرم دل احباب
به علی و آله الانجاب
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
اهلا و سهلا
اهلا و سهلا ای نسیم بهار
ای قاصد زلف یار
از زلف یار آیی چه داری بیار
ای کاروان تتار
گویی هنوز ای نفخهٔ مشگبار
هست‌آن سیه‌زلف یار
آشفته و سرگشته و بی‌قرار
از بار دل‌های زار
گو هنوز آن بستگی‌های دل
نگشوده‌از پای او
وآن کنج ویرانست مأوای دل
رنج است کالای او
دلبر ندارد هیچ پروای دل
غافل ز غوغای او
دل نیز باشد خسته و داغدار
ز اندوه هجران یار
نی نی خطا گفتی چنین نیست راز
نرد تخطی مباز
کز جور دل‌ها سرکشیده است باز
آن زلف دستان طراز
کوته شدش از جور دست دراز
دستان دیگر نبواز
کان سرکشی بگذشت و آن روزگا‌ر
سامان پذیرفت کار
وصل آمد و بگذشت ایام هجر
معدوم شد نام هجر
زهری که پنهان بود در جام هجر
شد جمله درکام هجر
یکسر گذشت آغاز و انجام هجر
برچیده شد دام هجر
وآن عاشق غمدیده اشکبار
بیرون شد ز انتظار
بگذشت آن کز دستبرد رقیب
نالان شود جان ما
گردد پریشانتر ز زلف جبیب
حال پریشان ما
گل را نباشد ناز بر عندلیب
اندرگلستان ما
وزگل ندارد شکوه‌، نالان هزار
با نالهٔ زار زار
بگذشت آن کافراسیاب خزان
آید به ملک چمن
کاذر مهش آ‌ذر فروزد به جان
با نیروی تهمتن
بگذشت آن کز جانب مهرگان
تازد به تل و دمن
کاردیبهشت آید چو اسفندیار
با گرزهٔ گاو سار
با گلبنان باغ بربست دی
عهدی به فال سعید
کاندر چمن تازد دگرباره وی
چپش ازقریب و بعید
گر بشکند عهد از ره جهل وغی
ترسم چو عبدالحمید
گردد اسیر پنجهٔ اقتدار
از نیروی نوبهار
خوش باشد ارزین شاه گیرند پند
شاهان پیمان شکن
سبلت نخایند از ره ریشخند
برملت خوبشتن
بندند بر ملت در چون و چند
بی‌حیله و مکر و فن
کافزون‌تر است از حیلهٔ شهریار
مکر و فن کردکار
والله خیرالماکرین گفت حق
رو مکر و افسون مکن
از مکر، دم درکش چنین گفت حق
حق را دگرگون مکن
پیمان‌شکن را خصم‌دین گفت حق
چندین چه و چون مکن
پیمان قران را بدار استوار
تا داردت پایدار
ای ملت عثمانی ای رویتان
پیوسته روی خدا
ای ملت عثمانی ای سویتان
همواره روی خدا
بشکسته از نیروی بازویتان
پشت عدوی خدا
وز پردلی‌تان گشته شادی گوار
دل‌های امیدوار
شد مایهٔ رادی و فرزانگی
جیش سلانیکتان
دست ستم از دشمن خانگی
بربسته پلتیکتان
رانند تحسین‌ها به مردانگی
از دور و نزدیکتان
واندر بطون دهر جست انتشار
آن جنبش و کارزار
چتر (‌ترقی‌)‌تان برازنده شد
از نعمت (‌اتحاد)
بنیاد (‌اقدام‌) عدو کنده شد
از همت اتحاد
ایرانیان را جان و دل زنده شد
از خدمت اتحاد
زبن رو نمودند از (‌سعادت‌) شعار
در آن همایون دیار
گشت از شما بنیاد ایمان متین
رحمت بر ایمانتان
وزکارکرد جانفشانان دین
فرخنده شد جانتان
سلطان نو جستید صد آفرین
بر جان سلطانتان
طوبی براین سلطان والاتبار
وین سایهٔ کردگار
شاه رعیت پرور نامور
سلطان محمد رشاد
سلطان والا اختر دادگر
منظور جان عباد
کردار او باشد در اول نظر
پیرایهٔ اتحاد
آثار او باشد در آخر شمار
سرمایه افتخار
سلطان محمدخان خامس که بخت
پیوسته جوید درش
در باغ اسلامی تناور درخت
شخص خرد پرورش
زببندهٔ خرگاه و دیهیم و تخت
ذات همایون فرش
شایستهٔ تحمید یزدان یار
آن خاطر بردبار
شاهی که خیزد نور شهزادگی
از جبههٔ پاک او
ماهی که تابد مهر آزدگی
از چرخ ادراک او
مایل به درویشی و افتادگی
طبع طربناک او
آری بزرگان‌را به هر روزگار
زینگونه بوده است کار
ای دوحهٔ سلجوقیان بی گزند
از چون تو زیبا ثمر
وی نام عثمان‌خان غازی بلند
از چون تو والا پسر
ای از تو در خلد برین شادمند
سنجر شه نامور
وی از تو در باغ جنان شادخوار
از طغرل نامدار
دانی که یکسانند نوع بشر
اندر حقوق خودی
غصب حقوق خلق درهرنظر
باشد ز نابخردی
عدل و مساواتست نعم‌السیر
در مذهب ایزدی
جور و ستبداد است بئس‌الشعار
در کیش پروردگار
عبدالحمید از جهل مبرم چه دید
جز بند و مسمار جهل
وز جور و استبداد جز غم چه دید
این است آثار جهل
جاهل به جز محنت ز عالم چه دید
وای آنکه شد یار جهل
زین رو بباید علم کرد اختیار
شاد آنکه با علم یار
شاهد شدی از جان و دل یار علم
یزدان بود یار تو
گرم است در ملک تو بازار علم
خود گرم بازار تو
چون کرده‌ای با نیکوئی کار علم
نیکو بود کار تو
کار تو از علم تو گیرد قرار
خرم زی ای شهریار
شاها زمان خدمت ملت است
آن هم چنین ملتی
کز جان و دل فرمانبر دولتست
آن هم چنین دولتی
باری اوان جنبش و همت است
شاها کنون همتی
تا خود شود بنیاد دین پایدار
زان همت شاهوار
شاها به راه راستی زن قدم
تا دین شود رو سفید
دامان دل را پاک دار از ستم
تا خصم گردد پلید
بر جان خلق ای فیض مطلق بدم
تا دانش آید پدید
بر کِشت ملک ای ابر رحمت ببار
تا بیش آید ببار
شاها درِ علم و خرد بازکن
بر دولت خویشتن
اسلام را شاها سرافرازکن
از صولت خویشتن
ایرانیان را یار و دمسازکن
با ملت خویشتن
تا دین شود زین اتحاد آشکار
ای شاه دشمن شکار
نادرشه آن شاهنشه هوشمند
شد یار این اتحاد
ز آن رو که خود می‌دید بی چون و چند
آثار این اتحاد
در ملک ایران شد بعهدش بلند
گفتار این اتحاد
لیکن ندادش آسمان زبنهار
رفت‌از جهان‌خوار وزار
او رفت و واماندند ایرانیان
چون گله در دست گرگ
وز رفتن او نیز رفت از میان
این اتحاد بزرگ
واکنون فرو بستند ملت میان
در این خیال سترگ
خوش باشد ار سلطان گیهان مدار
گردد به این قوم یار
تا این دو ملت بار دیگر شوند
همدست وهمداستان
بر دشمنان دین مظفر شوند
بر سیرت باستان
زان کج نهادی‌ها مکدر شوند
این فرقهٔ راستان
گردد اساس راستی برقرار
یکرنگی آید به کار
شاها ببین از راه مردانگی
بر ما که رسوا شدیم
وز ترکتاز دشمن خانگی
مطموع اعدا شدیم
بیگانگان کردند دیوانگی
چندانکه بی‌پا شدیم
شاید ز فر خسرو بختیار
ما را شود بخت یار
برما ز روس و انگلیس است بیش
اجحاف و کین و ستیز
بر ما رسد هردم دوصدگونه نیش
زان فرقهٔ بی‌تمیز
شد مملکت بی‌خانمان و پریش
چون خانم بی‌جهیز
هرکس چو داماد آید از هرکنار
تا گیردش درکنار
غافل که اسلام این‌قدر پست نیست
کش برگرفتن توان
وربیشه از شیران تهی هست‌، نیست
چندان که خفتن توان
این خانه باری خانهٔ مست نیست
کش پاک رفتن توان
بیرون شوند از خانهٔ هوشیار
گر هستشان هوش یار
چون خاطر فردوس پیمای تو
اسلام را زیور است
وندرکلام پارسی رای تو
استاد دانشور است
اندر مدیح ذات والای تو
گفتار من درخور است
والا شود آری از این رهگذار
گفتار نغز بهار
تا مرد را از بخت‌، فرخندگیست
بخت تو فرخنده باد
تا ملک را از عدل‌، پایندگیست
ملک تو پاینده باد
تا جان و تن سرمایه زندگیست
جان و تنت زنده باد
بادا نگهدارت به لیل و نهار
لطف خداوندگار
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
افکار پریشان
از بر این کرهٔ پست حقیر
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیست‌خرسندکس‌از خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند
شده‌ام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی‌؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود
بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یک‌یک
راست گویم ‌همه ‌وهم ‌است‌ و دروغ‌
غیر وهمیم نیاید به‌نظر
غم و شادی‌ خوش‌ و ناخوش ‌بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه‌، نه تشییع غروب
فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم
خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت‌، اول
رمز تاثیر تعلم‌، ثانی
روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت که‌ام
و گر این ‌روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چه‌ام
یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی
جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود
من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم
سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان‌، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
بنای یادگار
در دهر بزرگ یادگاری
کردم ز برای خویش بنیاد
بنیاد بنای پایداری
بی‌یاری دست من شد ایجاد
*
*‌
خار و خس روزگار ناساز
سد کردن راه او نیارد
چون بانی خود ز فرط اعزاز
سر پیش کسی فرو نیارد
*
*
ز آسیب زمانه برکنار است
کز خاک منست دیر پاتر
ستوار و بلند و پایدار است
مانند منارهٔ سکندر
*‌
*‌
در بربط من شدست پنهان
این روح لطیف لایزالی
از مردن تن نیم هراسان
کاز من نشود زمانه خالی
در عرصهٔ پهن‌دشت سقلاب
ز آوازه‌ام افتد انقلابی
وز جلوه به جلوه گاه مهتاب
مشهور شوم چو آفتابی
*‌
*‌
تا زنده بود یکی در این بوم
تا زنده بود کمیت نامم
تا هست سخن به دهر معلوم
معلوم جهان بود کلامم
*‌
*
هر هموطن سرودخوانی
گویاست به یاد من زبانش
افتد سخنم به هر زبانی
آزادی و عشق ترجمانش
*
*‌
با بربط خود به جنبش آرم
هر شش جهت و چهارسو را
واندر دل خلق زنده دارم
اخلاق و عواطف نکو را
*
*
در ساحت این زمانه تار
رحم از دل من فکند سایه
حریت و انقلاب افکار
از گفتهٔ من گرفت مایه
*
*
ای‌ طبع سخن‌سرای من‌،‌ خیز
تا در ره حق شوی سخن‌ساز
اندیشه مکن ز خنجر تیز
مغرور مشو به تاج اعزاز
*
*
تا بی‌خردان به آزمایش
مستیز و ره وقار بگزین
فارغ ز نکوهش و ستایش
خونسرد به‌آفرین و نفرین
*
*‌
بر بربط خود بناز بنشین‌
کن با پر و بال نغمه پرواز
وز خاک برآ به اوج پروبن
پرکن همهٔ فضا از آواز
*
*
تا اختر نحس نامرادی
این پنبه زگوش خود برآرد
وز چشم فلک ز فرط شادی
اختر عوض سرشگ بارد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶
بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست
چشمی به ره و سبزه‌عصایی در دست
گویی مجنون به انتظار لیلی
ازگور برون آمد و بر سبزه نشست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۸
پرهیز از خودکه جای پرهیز اینجاست
وزکس مطلب چیز که هر چیز اینجاست
تا چند پی راز خدا می گردی
راز دل خود جوکه‌خدا نیز اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
در خلقت عالم نبود مقصودی
قصدی هم اگر بود ورای من و تست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
ز انگور بگیر خون و ده در رگ و پوست
عشق من و تو قصهٔ مشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای خواجه وثوق گاه غرق تو رسد
هنگام خمود رعد و برق‌ تو رسد
جامی که شکسته‌ای به پای تو خلد
تیغی که فکنده‌ای به فرق تو رسد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۲ - رباعی
شد نیمی عمر در خرافات هدر
وندر حیرت گذشت یک نیم دگر
و امروز به چنگ لاالهیم اندر
ز الله مگر به مرگ یابیم خبر
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
گر مانده و ناتوان و گر خسته و زار
ما وز طلبش دست کشیدن‌، زنهار
افتان خیزان رسیم تا منزل دوست
پرسان پرسان روبم تا خیمهٔ یار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای میر اجل گر دهدم مهل اجل
خواهم کرد این‌مشکل لاینحل حل
گرخوش‌عمل‌،‌ار بدعمل از ری رفتم
ای مهتر ری حی علی خیر عمل
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۸ - گله‌های دوستانه
قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن
عهدم به خطایی که ندیدی مشکن
تیغی که بدو فتح نمودی مفروش
جامی که بدو باده کشیدی مشکن
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
ای روح روان که فارغ از این بدنی
جویای عزیزکردهٔ خویشتنی
ای خفته به خاک‌، من تو هستم تو منی
من فرزندم تو مادر ممتحنی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم
کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری