عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در نعت حضرت رسول (ص) و وصف مرقد ایشان
دلا تا چند خود را فرش این نُه سایبان بینی
یکی بر سطح این کرسی برآ تا عرش جان بینی
سپهرت آشیان آمد تو بر روی زمین تا کی
چو مرغ بال و پر برکنده از دور آشیان بینی
به کنعان تعلق همچو یعقوب از نظر بگذر
که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی
نظر بربندتا از هر بن مو دیدهور گردی
زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی
دو قوت در نهاد تست ادراکی و تحریکی
که از یک دانش آموزی و از دیگر توان بینی
دو بال خویشتن کن این دو قوت را درین زندان
به پرواز اندرآ تا آشیان خود عیان بینی
تو پرکم دیده خود را درون این قفس یک ره
به پرواز آی تا خود را همای پرفشان بینی
چو مرغ آشیان گم کرده از خود در هراسستی
ببینی فرّ خود چون خویش را در آشیان بینی
تو کوتهبین عجایبهای خلقت را ندیدستی
فلک را این فلک دانی جهان را این جهان بینی
در آن وادی که مردان الهی راه پیمایند
فلک رااندر آن وادی چو گرد کاروان بینی
درآ در عالم عقلی که آنجا این دو عالم را
نبینی هیچ و گر بینی دو پایه نردبان بینی
خطوط شش جهت را چون نقط بر یک طرف یابی
کرات نه فلک را همچو مرکز در میان بینی
جهانی کاندر آن خود را ز هر علت بری یابی
جهانی کاندر آن خود را ز هر تهمت امان بینی
جهانی کاندر آن گر سنگ یابی لعل و زر یابی
جهانی کاندر آن گر خار بینی گلستان بینی
به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی
به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی
نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی
نه یک دل را در آن وادی جز از شادی تپان بینی
نه منت بر کسی باشد نه ممنون کسی باشی
در آن هر دل که بینی چون دل خود شادمان بینی
گهی قد و سیانت میزبان کام دل باشند
گهی بر خان خود روحانیان را میهمان بینی
هم ارواح مقدس را به عشرت میزبان باشی
هم اشخاص مجرد را به عزت میزبان بینی
چو یادآری از آن منزل که بودی روز چندانی
به رحم آید دلت از هر که شاه و شهربان بینی
وزین مهمانی و مهمان نوازیهای این مردم
چو یاد آری ز خجلت چون عرق خود را روان بینی
به مهمانخانه خاص الهی گر شرف یابی
ز بس غیرت نمیخواهی که خود را در میان بینی
نیابی در میان خود را ولی کام ابد یابی
نبینی خویش را لیکن بقای جاودان بینی
رهی داری در آن عالم نه بس دور و دراز آنجا
نمیخواهی در این عالم که سود خود زیان بینی
یکی پا بر سر تن نه که راه جان پدید آید
به زیر پی درآور نفس تا رخسار جان بینی
به یک گامی که برداری به نزل میرسی لیکن
ضرورست اینکه پیش از راه از منزل نشان بینی
نشان شرعست و دیدن علم، رفتن ترک خود کردن
چو کردی ترک خود خود را در آن عالم نشان بینی
بدون شرع و دانش گر بدین ره پی سپر گردی
همه دزدان دین یابی همه غولان جان بینی
عمل بی علم نبود جز به کام اژدها رفتن
چو بی دانش بود اعمال اژدرها دمان بینی
ولیکن علم را هم بی عمل کامی روا نبود
چه سان بینی شجاعی را که بی تیغ و سنان بینی؟
چه تیراندازیی آید از آن پر لاف تیرافکن
که لافش در میان اما نه تیرش در کمان بینی
به قدر آنچه میدانی عمل کن دانه میافشان
که کشت این جهانی حاصلش را آن جهان بینی
ملک از گفته میزاید بهشت از کرده میخیزد
قصور و حور و غلمان کشته دست و زبان بینی
شراب ارغوانی دانش و آثار آن یابی
طعام جاودانی نیت و اخلاص آن بینی
عمل تنها نمازو روزه نبود مرد معنی را
که این را حرز جان دانی و آنرا حفظ نان بینی
ز حج آوازه خواهی وز غزا نام ونشان جویی
زکاتی گردهی یک عمر منت را ضمان بینی
عمل باشد تقرب جستن و فرمانبری کردن
به هر کاری که از دانش رضای حق در آن بینی
تو با دست آنچه میکاری به چشمش آبیاری کن
که بیآب ار فشانی دانه کشت خود زیان بینی
تواضع کن به مردم با کسان افتادگی پیش آر
که این افتادگی ها را به گردون نردبان بینی
نماز از بهر آن معراج مومن شد که هر ساعت
نهی سر بر زمین و خویش را در آسمان بینی
برون کن از ولایات دل خود کبر و نخوت را
که با نخوت ملک را همچو دیوی در میان بینی
بران از ملک تن فرماندهان خشم و شهوت را
کز ایشان شعله این نور قدسی را دخان بینی
برانگیزد بخارات هوس چون لجه شهوت
رخ خورشید جان در گرد ظلمتها نهان بینی
چو دریای غضب گیرد تلاطم, کشتی دل را
به گرداب تحیر چون دل دزوخ تپان بینی
ز اوباش طبیعت آید او از فتنه آشوبی
که ملک سینه ویرانتر ز حال عاشقان بینی
وزین صحرانشینان هیولی آید آن جرئت
که در شهر یقین آشوب ترکان گمان بینی
بیا از مادت بگسل تعلقهای خواهش را
که در بازار محشر جمله صورت در دکان بینی
ز ظاهر پی به باطن میتوان بردن اگر مردی
که برهان را چو دریابی ز قرآن ترجمان بینی
اگر خواهی ازین یک پله هم برتر توانی شد
که ظاهر در حقیقت عین باطن بیگمان بینی
اگر هم در گذشتی زین منازل منزلی داری
که عنقا گشته طاووس بقا، در آشیان بینی
بهشتی داری و در دوزخی آسوده حیرانم
که زر در خانه در خاک و تو گرد کاروان بینی
بهشتی در حقیقت خویش را دوزخ نمودستی
درین اندیشه بیجا که این یابی و آن بینی
تعلق بگسل از خواهش که از دوزخ امان یابی
نقاب از خود برافکن تا بهشت جاودان بینی
به بوی گل درین دیرینه خارستان چه میپویی
سری در جیب بر تا گلستان در گلستان بینی
ازین مطموره فردا و دی گر پا نهی بیرون
ازل را تا ابد یک جا دو طفل توامان بینی
گه آهوی ازل را در چراگاه ابد یابی
گهی گاو زمین در کشتزار آسمان بینی
ازین صحرای وحشت روی نه درکوی جمعیت
که دورافتادگان خویش را یکجا ستان بینی
یکی زین ملک خود بینی به ملک بیخودی بگذر
که اینجا هر چه گم کردی در آن وادی نشان بینی
خلیل آسا درآ در آتش عشق و تماشا کن
که خود را هر سر مو همچو شاخ ارغوان بینی
فریبت داده رنگینی ظاهر چشم دل بگشا
که بر آیینه جان رنگ این ظلمت عیان بینی
مشو مغرور آرایش جلا ده چشم معنی را
که رنگینی ظاهر را نهنگ جان ستان بینی
تو ظاهر بین باین شکل و شمایل مانده در حیرت
چه خواهی کرد اگر روزی جمال جاودان بینی!
درین بیغوله هستی چه حس از آب و گل زاید
که خود را در هوایش هر زمان آتش فشان بینی
گذر در مصر معنی کن که در هر کوچه از غیبش
متاع حسن یوسف کاروان در کاروان بینی
ز حسن معنوی دان پر توی افتاده بر ظاهر
که چندین حسن آب و رنگ و بو در خاکیان بینی
به رنگ لاله و گل در صفای لعل و گوهر بین
که آب دست استاد طبیعت را روان بینی
ز رنگ آمیزی حسن گلستان طبیعت دان
که رنگی بر عذار زاده دریا و کان بینی
جمال ذاتی نفس نباتی بین و حیوانی
اگر طاووس و طوطی گر گل و گر ضیمران بینی
جمال نفس نطقی جلوهگر میبین و حیران شو
چو ناز و عشوه و غنج و دلال دلبران بینی
وزین یک پرده برتر شو ز حسن نفس کلی دان
که گردش بر فلک یابی و نور از اختران بینی
جمال عقل کلی بر تو ظاهر میتواند شد
به چشم عشق اگر در وجد و شوق آسمان بینی
تامل کن به چشم سر جمال لایزالی را
که عقل کل در آن واله چو عقل مردمان بینی
همه از پرتو انوار حسن لایزالی دان
اگر در خار گل یابی اگر در جسم جان بینی
نداری چشم معنی بین که در طومار هر خاری
حدیث حسن آن گل داستان در داستان بینی
تو نتوانی شکستن این طلسم رنگ ظاهر را
مگر در خود ز زور عشق روحانی توان بینی
به نام عشق میباشد غریو کوس فتح اینجا
اگر نه مرد عشق آیی درین میدان هوان بینی
چو افریدون عشق آید به میدان، هر سر مو را
که بر تن داری از مردی درفش کاویان بینی
مجردوار پا در کارزار نفس نه کانجا
ز عریانی بر اسب غازیان بر گستوان بینی
فروتن شو به قصد سربلندیها که از عزت
درین میدان سر افتادگی بر آسمان بینی
تقدم جو مشو ور اتفاق افتد چنان میکن
که گر در صدر باشی خویش را در آستان بینی
سر گردنکشی در خاک میکن کاندرین مجلس
همیشه دست رد بر سینة گردنکشان بینی
کدورتهای دوران را جلای زنگ دل میدان
که صاف آیینه از خاکستر روشنگران بینی
زر ناقص عیاری از گدازی نیستت چاره
چه لازم کاین گداز از انفعال امتحان بینی
غش هستی ببر از نقد خویش امروز اگر خواهی
که فردا چون طلای دهدهی خود را روان بینی
وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم
که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی
پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن
که خود را بال و پر بر بسته در دام زمان بینی
همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی
تو در ناسوت، نحس چرخ و سعد اختران بینی
همای عقل بر سر سایه گستر بین چه حالست این
که بهر جغد سودا کاسه سر آشیان بینی
ترا لذات عقلی بهتر از لذات جسمانی
که این را در تغیر یابی آن را جاودان بینی
ز راحتها همان بهتر که بیرنج و تعب یابی
ز نعمتها همان بهتر که بیکام و دهان بینی
وجود استخوان دایم به کار از بهر مغز آید
چه بدبختی تو بی دانش که از مغز استخوان بینی
ترا در طاعت حق گر نظر بر حور و غلمانست
عجب دارم که حسن آفتاب از فرقدان بینی
برای قرب شاهانست روی پاسبان دیدن
تو خورسندی ز قربشه که روی پاسبان بینی!
به جنت وعده فرمودن ز نقص همت ما دان
که گلخن گلخنی را به زباغ و بوستان بینی
به قدر همت خود هر کسی اجر عمل یابد
بهشت وحور عین را تا چسان دانی چنان بینی
ز جنت هر کسی چیزی تصور میتواند کرد
یکی قرب و لقا بیند تو لحم طیر و نان بینی
یکی از حور انس و از فواکه بهره دانش
تو آنها جمله را سرمایه فرج ودهان بینی
قیاس آن ز معراج پیمبر میتوان کردن
که تو عمامه و ریش و ردا و طیلسان بینی
نبینی یک حقیقت را هزاران اسم میباشد؟
که در مفهوم هر یک اختلافی در میان بینی
به قدر فهم ها شد اختلاف نام ها زانست
که در قران گهی بر آسمان نام دخان بینی
به ما بر منت جانست ایزد زا زنان دادن
حکیمش روح حیوانی و تو بر سفره نان بینی
به نزد حکمت اندیشان معنی در لسان شرع
تجرد را به عریانی محشر ترجمان بینی
سبکروحی بود در کار پرواز تجرد را
ترا مشکل که بار خود ازین ارکان گران بینی
اگر بال خود از گرد چهار ارکان بیفشانی
به شاخ سدره خود را چون ملایک آشیان بینی
چرا دامن ز ارکان و ز آثارش نیفشانی
کز ارکان است اغلالی که هم بر کافران بینی
ترا فیاض، پرآشفته دیدم دل غمین گشتم
ازین مشتی نصیحت گونه کز دل بر زبان بینی
نه و عظم بود مطلب نه نصیحت زین زین نواسنجی
ولی در دل چو دردی هست بر لب هم فغان بینی
تو این الفاظ را دودی شناس از آتش معنی
چو اتش در سرا پنهان بود دودش عیان بینی
ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی
وگرنه دایم این خون از بن هر مو روان بینی
مگو واعظ، که واعظ را نفس افسرده میباشد
کسی کاغشته در خونش سراپا از بیان بینی
مخوانش ناصح، آن از دفتر دل نکته پردازی
که نوک خامهاش چون تارمژگان خون فشان بینی
به تحریک حکیم غزنوی این نالهها کردم
به آهنگی که مرغی را به مرغی همزبان بینی
خموشی این زمان فرض است دانشمند معنی را
که گر چون جان سبک گوید تو چون جسمش گران بینی
مرا این گفتگو با مردگان زنده دل باشد
وزین مرده دلان زنده مهرم بر دهان بینی
به بی دردی قیاس دردمندیها چنان باشد
که خواهی حال طوفان دیدگان را در کران بینی
قیاس میکنی با حال خود احوال مردم را
تو در آیینه میبینی که عالم گلستان بینی
تو خود کاسودهای آشوب عالم را چه میدانی
به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
غزل خواهی دو مصرع از دو بیت خود کنم مطلع
که روح بلبل شیراز را هم شادمان بینی
یکی بر سطح این کرسی برآ تا عرش جان بینی
سپهرت آشیان آمد تو بر روی زمین تا کی
چو مرغ بال و پر برکنده از دور آشیان بینی
به کنعان تعلق همچو یعقوب از نظر بگذر
که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی
نظر بربندتا از هر بن مو دیدهور گردی
زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی
دو قوت در نهاد تست ادراکی و تحریکی
که از یک دانش آموزی و از دیگر توان بینی
دو بال خویشتن کن این دو قوت را درین زندان
به پرواز اندرآ تا آشیان خود عیان بینی
تو پرکم دیده خود را درون این قفس یک ره
به پرواز آی تا خود را همای پرفشان بینی
چو مرغ آشیان گم کرده از خود در هراسستی
ببینی فرّ خود چون خویش را در آشیان بینی
تو کوتهبین عجایبهای خلقت را ندیدستی
فلک را این فلک دانی جهان را این جهان بینی
در آن وادی که مردان الهی راه پیمایند
فلک رااندر آن وادی چو گرد کاروان بینی
درآ در عالم عقلی که آنجا این دو عالم را
نبینی هیچ و گر بینی دو پایه نردبان بینی
خطوط شش جهت را چون نقط بر یک طرف یابی
کرات نه فلک را همچو مرکز در میان بینی
جهانی کاندر آن خود را ز هر علت بری یابی
جهانی کاندر آن خود را ز هر تهمت امان بینی
جهانی کاندر آن گر سنگ یابی لعل و زر یابی
جهانی کاندر آن گر خار بینی گلستان بینی
به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی
به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی
نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی
نه یک دل را در آن وادی جز از شادی تپان بینی
نه منت بر کسی باشد نه ممنون کسی باشی
در آن هر دل که بینی چون دل خود شادمان بینی
گهی قد و سیانت میزبان کام دل باشند
گهی بر خان خود روحانیان را میهمان بینی
هم ارواح مقدس را به عشرت میزبان باشی
هم اشخاص مجرد را به عزت میزبان بینی
چو یادآری از آن منزل که بودی روز چندانی
به رحم آید دلت از هر که شاه و شهربان بینی
وزین مهمانی و مهمان نوازیهای این مردم
چو یاد آری ز خجلت چون عرق خود را روان بینی
به مهمانخانه خاص الهی گر شرف یابی
ز بس غیرت نمیخواهی که خود را در میان بینی
نیابی در میان خود را ولی کام ابد یابی
نبینی خویش را لیکن بقای جاودان بینی
رهی داری در آن عالم نه بس دور و دراز آنجا
نمیخواهی در این عالم که سود خود زیان بینی
یکی پا بر سر تن نه که راه جان پدید آید
به زیر پی درآور نفس تا رخسار جان بینی
به یک گامی که برداری به نزل میرسی لیکن
ضرورست اینکه پیش از راه از منزل نشان بینی
نشان شرعست و دیدن علم، رفتن ترک خود کردن
چو کردی ترک خود خود را در آن عالم نشان بینی
بدون شرع و دانش گر بدین ره پی سپر گردی
همه دزدان دین یابی همه غولان جان بینی
عمل بی علم نبود جز به کام اژدها رفتن
چو بی دانش بود اعمال اژدرها دمان بینی
ولیکن علم را هم بی عمل کامی روا نبود
چه سان بینی شجاعی را که بی تیغ و سنان بینی؟
چه تیراندازیی آید از آن پر لاف تیرافکن
که لافش در میان اما نه تیرش در کمان بینی
به قدر آنچه میدانی عمل کن دانه میافشان
که کشت این جهانی حاصلش را آن جهان بینی
ملک از گفته میزاید بهشت از کرده میخیزد
قصور و حور و غلمان کشته دست و زبان بینی
شراب ارغوانی دانش و آثار آن یابی
طعام جاودانی نیت و اخلاص آن بینی
عمل تنها نمازو روزه نبود مرد معنی را
که این را حرز جان دانی و آنرا حفظ نان بینی
ز حج آوازه خواهی وز غزا نام ونشان جویی
زکاتی گردهی یک عمر منت را ضمان بینی
عمل باشد تقرب جستن و فرمانبری کردن
به هر کاری که از دانش رضای حق در آن بینی
تو با دست آنچه میکاری به چشمش آبیاری کن
که بیآب ار فشانی دانه کشت خود زیان بینی
تواضع کن به مردم با کسان افتادگی پیش آر
که این افتادگی ها را به گردون نردبان بینی
نماز از بهر آن معراج مومن شد که هر ساعت
نهی سر بر زمین و خویش را در آسمان بینی
برون کن از ولایات دل خود کبر و نخوت را
که با نخوت ملک را همچو دیوی در میان بینی
بران از ملک تن فرماندهان خشم و شهوت را
کز ایشان شعله این نور قدسی را دخان بینی
برانگیزد بخارات هوس چون لجه شهوت
رخ خورشید جان در گرد ظلمتها نهان بینی
چو دریای غضب گیرد تلاطم, کشتی دل را
به گرداب تحیر چون دل دزوخ تپان بینی
ز اوباش طبیعت آید او از فتنه آشوبی
که ملک سینه ویرانتر ز حال عاشقان بینی
وزین صحرانشینان هیولی آید آن جرئت
که در شهر یقین آشوب ترکان گمان بینی
بیا از مادت بگسل تعلقهای خواهش را
که در بازار محشر جمله صورت در دکان بینی
ز ظاهر پی به باطن میتوان بردن اگر مردی
که برهان را چو دریابی ز قرآن ترجمان بینی
اگر خواهی ازین یک پله هم برتر توانی شد
که ظاهر در حقیقت عین باطن بیگمان بینی
اگر هم در گذشتی زین منازل منزلی داری
که عنقا گشته طاووس بقا، در آشیان بینی
بهشتی داری و در دوزخی آسوده حیرانم
که زر در خانه در خاک و تو گرد کاروان بینی
بهشتی در حقیقت خویش را دوزخ نمودستی
درین اندیشه بیجا که این یابی و آن بینی
تعلق بگسل از خواهش که از دوزخ امان یابی
نقاب از خود برافکن تا بهشت جاودان بینی
به بوی گل درین دیرینه خارستان چه میپویی
سری در جیب بر تا گلستان در گلستان بینی
ازین مطموره فردا و دی گر پا نهی بیرون
ازل را تا ابد یک جا دو طفل توامان بینی
گه آهوی ازل را در چراگاه ابد یابی
گهی گاو زمین در کشتزار آسمان بینی
ازین صحرای وحشت روی نه درکوی جمعیت
که دورافتادگان خویش را یکجا ستان بینی
یکی زین ملک خود بینی به ملک بیخودی بگذر
که اینجا هر چه گم کردی در آن وادی نشان بینی
خلیل آسا درآ در آتش عشق و تماشا کن
که خود را هر سر مو همچو شاخ ارغوان بینی
فریبت داده رنگینی ظاهر چشم دل بگشا
که بر آیینه جان رنگ این ظلمت عیان بینی
مشو مغرور آرایش جلا ده چشم معنی را
که رنگینی ظاهر را نهنگ جان ستان بینی
تو ظاهر بین باین شکل و شمایل مانده در حیرت
چه خواهی کرد اگر روزی جمال جاودان بینی!
درین بیغوله هستی چه حس از آب و گل زاید
که خود را در هوایش هر زمان آتش فشان بینی
گذر در مصر معنی کن که در هر کوچه از غیبش
متاع حسن یوسف کاروان در کاروان بینی
ز حسن معنوی دان پر توی افتاده بر ظاهر
که چندین حسن آب و رنگ و بو در خاکیان بینی
به رنگ لاله و گل در صفای لعل و گوهر بین
که آب دست استاد طبیعت را روان بینی
ز رنگ آمیزی حسن گلستان طبیعت دان
که رنگی بر عذار زاده دریا و کان بینی
جمال ذاتی نفس نباتی بین و حیوانی
اگر طاووس و طوطی گر گل و گر ضیمران بینی
جمال نفس نطقی جلوهگر میبین و حیران شو
چو ناز و عشوه و غنج و دلال دلبران بینی
وزین یک پرده برتر شو ز حسن نفس کلی دان
که گردش بر فلک یابی و نور از اختران بینی
جمال عقل کلی بر تو ظاهر میتواند شد
به چشم عشق اگر در وجد و شوق آسمان بینی
تامل کن به چشم سر جمال لایزالی را
که عقل کل در آن واله چو عقل مردمان بینی
همه از پرتو انوار حسن لایزالی دان
اگر در خار گل یابی اگر در جسم جان بینی
نداری چشم معنی بین که در طومار هر خاری
حدیث حسن آن گل داستان در داستان بینی
تو نتوانی شکستن این طلسم رنگ ظاهر را
مگر در خود ز زور عشق روحانی توان بینی
به نام عشق میباشد غریو کوس فتح اینجا
اگر نه مرد عشق آیی درین میدان هوان بینی
چو افریدون عشق آید به میدان، هر سر مو را
که بر تن داری از مردی درفش کاویان بینی
مجردوار پا در کارزار نفس نه کانجا
ز عریانی بر اسب غازیان بر گستوان بینی
فروتن شو به قصد سربلندیها که از عزت
درین میدان سر افتادگی بر آسمان بینی
تقدم جو مشو ور اتفاق افتد چنان میکن
که گر در صدر باشی خویش را در آستان بینی
سر گردنکشی در خاک میکن کاندرین مجلس
همیشه دست رد بر سینة گردنکشان بینی
کدورتهای دوران را جلای زنگ دل میدان
که صاف آیینه از خاکستر روشنگران بینی
زر ناقص عیاری از گدازی نیستت چاره
چه لازم کاین گداز از انفعال امتحان بینی
غش هستی ببر از نقد خویش امروز اگر خواهی
که فردا چون طلای دهدهی خود را روان بینی
وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم
که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی
پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن
که خود را بال و پر بر بسته در دام زمان بینی
همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی
تو در ناسوت، نحس چرخ و سعد اختران بینی
همای عقل بر سر سایه گستر بین چه حالست این
که بهر جغد سودا کاسه سر آشیان بینی
ترا لذات عقلی بهتر از لذات جسمانی
که این را در تغیر یابی آن را جاودان بینی
ز راحتها همان بهتر که بیرنج و تعب یابی
ز نعمتها همان بهتر که بیکام و دهان بینی
وجود استخوان دایم به کار از بهر مغز آید
چه بدبختی تو بی دانش که از مغز استخوان بینی
ترا در طاعت حق گر نظر بر حور و غلمانست
عجب دارم که حسن آفتاب از فرقدان بینی
برای قرب شاهانست روی پاسبان دیدن
تو خورسندی ز قربشه که روی پاسبان بینی!
به جنت وعده فرمودن ز نقص همت ما دان
که گلخن گلخنی را به زباغ و بوستان بینی
به قدر همت خود هر کسی اجر عمل یابد
بهشت وحور عین را تا چسان دانی چنان بینی
ز جنت هر کسی چیزی تصور میتواند کرد
یکی قرب و لقا بیند تو لحم طیر و نان بینی
یکی از حور انس و از فواکه بهره دانش
تو آنها جمله را سرمایه فرج ودهان بینی
قیاس آن ز معراج پیمبر میتوان کردن
که تو عمامه و ریش و ردا و طیلسان بینی
نبینی یک حقیقت را هزاران اسم میباشد؟
که در مفهوم هر یک اختلافی در میان بینی
به قدر فهم ها شد اختلاف نام ها زانست
که در قران گهی بر آسمان نام دخان بینی
به ما بر منت جانست ایزد زا زنان دادن
حکیمش روح حیوانی و تو بر سفره نان بینی
به نزد حکمت اندیشان معنی در لسان شرع
تجرد را به عریانی محشر ترجمان بینی
سبکروحی بود در کار پرواز تجرد را
ترا مشکل که بار خود ازین ارکان گران بینی
اگر بال خود از گرد چهار ارکان بیفشانی
به شاخ سدره خود را چون ملایک آشیان بینی
چرا دامن ز ارکان و ز آثارش نیفشانی
کز ارکان است اغلالی که هم بر کافران بینی
ترا فیاض، پرآشفته دیدم دل غمین گشتم
ازین مشتی نصیحت گونه کز دل بر زبان بینی
نه و عظم بود مطلب نه نصیحت زین زین نواسنجی
ولی در دل چو دردی هست بر لب هم فغان بینی
تو این الفاظ را دودی شناس از آتش معنی
چو اتش در سرا پنهان بود دودش عیان بینی
ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی
وگرنه دایم این خون از بن هر مو روان بینی
مگو واعظ، که واعظ را نفس افسرده میباشد
کسی کاغشته در خونش سراپا از بیان بینی
مخوانش ناصح، آن از دفتر دل نکته پردازی
که نوک خامهاش چون تارمژگان خون فشان بینی
به تحریک حکیم غزنوی این نالهها کردم
به آهنگی که مرغی را به مرغی همزبان بینی
خموشی این زمان فرض است دانشمند معنی را
که گر چون جان سبک گوید تو چون جسمش گران بینی
مرا این گفتگو با مردگان زنده دل باشد
وزین مرده دلان زنده مهرم بر دهان بینی
به بی دردی قیاس دردمندیها چنان باشد
که خواهی حال طوفان دیدگان را در کران بینی
قیاس میکنی با حال خود احوال مردم را
تو در آیینه میبینی که عالم گلستان بینی
تو خود کاسودهای آشوب عالم را چه میدانی
به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
غزل خواهی دو مصرع از دو بیت خود کنم مطلع
که روح بلبل شیراز را هم شادمان بینی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزیهای گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزیهای گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام زینالعابدین(ع)
شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست
بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم
اندوه آسمان و غم روزگار نیست
مستغنیم به طبع بلند از بلند و پست
در طبعم آسمان و زمین را عیار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا
روی نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است
روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گو از حسد بمیر, مرا هر که دشمن است
اینم خدای داده و زین هیچ چار نیست
برگیر چرخ گو ز برم استخوان من
طبع هما طبیعت من خوار و زار نیست
خورشید جلوه درنظر ما چه میکند
یاقوت, نوشداروی ما را به کار نیست
گردون, به ما زیاده ازین سرگران مباش
این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
من گوهر شریفتر از چرخ و عنصرم
طبعم ز جنس گوهر این هفت و چار نیست
در بر مرا لباس تجرد نکوترست
جلد هیولوی مرا اعتبار نیست
ما عین صورتیم هیولی چه کاره است؟
او جز به پیش صورت ما پردهدار نیست
ازبس پرم ز وضع جهان گوییا جهان
نزدم به غیر خانه پر زهرمار نیست
در غربت وجود چنین خوار گستهام
ورنه کسی به موطن خود خوار و زار نیست
زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد
نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست
خوارم مبین که عزت عشقست بر سرم
هرکس عزیزکرده عشقست خوار نیست
بیم و امید عشق دلم را دو نیم کرد
کین عرش را به غیر دلم گوشوار نیست
از نیستی به صورت هستی رسیدهام
حیف این دقیقه بر همه کس آشکار نیست
از عشق گیر سکه نقد وجود خویش
کاین سکه دروغ ترا اعتبار نیست
هستی تست سیم دغل دور کن ز خویش
جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست
دل در جهان مبند که این سیل تند را
غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست
کم گوی از زمین و پر از آسمان ملاف
جنبش به غایت است و سکون برقرار نیست
گردی است این نشسته, غباریست آن, بهپا
جز تیرگی نصیب ز گرد و غبار نیست
در کوچه حدوث نخیزد به جز غبار
عالم تمام گرد, ولی یک سوار نیست
بیکار نیست گرچه کسی در جهان ولی
رفتم میان کار, یکی مرد کار نیست
نادان اگر نسیم شود بار خاطرست
دانا به فرض کوه بود هیچ بار نیست
پست و بلند دهر رها کن که سیل را
در معرض بلندی و پستی قرار نیست
طول امل رها کن و بنشین که این عمل
بحریست بیکرانه که هیچش کنار نیست
حاصل که غیر حبل متین رضای دوست
دست امل به هرچه زنی استوار نیست
ز افتادگی به جای بلندی رسیدهام
معراج را به پایه پستیم بار نیست
این شکر چون کنم که به چندین مناسبت
از من تراست عار و مرا از تو عار نیست
در خون نشسته شکر غم و غصه میکنم
دل پارهپاره چون گل و جز خنده کار نیست
در دل نشسته بر سر هم لالهلاله داغ
لیکن چو لاله داغدلم آشکار نیست
بیداغ نیست یک سر مو بر دلم ز عشق
لیک از فلک دلم سر مو داغدار نیست
بیآب و نانیم ز فلک داغ کی کند
لخت دلم به خون جگر ناگوار نیست
هر ذره در هوای الهی به جنبشند
در شهر بند عشق زمین را قرار نیست
گر کم کنم سخن ز فلک دلنشینترست
زیرا که نزد عقل سخن خوار و زار نیست
قطع نظر ز هرچه کنم خوشتر آیدم
جز درگهی که بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف
ناخوانده گر رود فلک آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علو قدر
خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده زمین و زمان زین عابدین
شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست
دین یادگار اوست چو او یادگار دین
چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست
گر بندگان درگه او بشمرد کسی
بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست
حکم مطاع جاری او بس که نافذ است
جاری همین به حضرت پرودگار نیست
فوج عقول فیض اشارت ازو برند
خیل نفوس را به جز او مستشار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس
افلاک را به غیر در او مدار نیست
در عرصهای که خاطر او نیری کند
شخص کثیف تا به ابد سایهدار نیست
در بارگاه او که جهان سایهای از اوست
افلاک نه طبق همه یک پردهوار نیست
عالم تمام در جلو او پیادهاند
در گرد کاینات جز او یک سوار نیست
فیروز جنگ معرکه کارزار نفس
کس در جهاد نفس چو او مرد کار نیست
گلبانگ فتح اعظم مردی به نام اوست
کس درشکست خویش چو او پایدار نیست
عالم تمام بنده و او پادشاه لیک
شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هرجا که خلق او نفس عنبرین زند
حاجت به مغز کاوی مشک تتار نیست
در هر زمین که نقش پیش سایه افکند
دی را خصومتی به گل و سبزهزار نیست
باغی که او شکفته گذشت از حوالیش
از غنچه عقدهای به دل شاخسار نیست
در چار فصل, خار رهش بینصیب نیست
در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست
هر لالهای که گرد رهش میکند به چشم
از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست
در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست
از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست
در عهد توتیایی گرد رهش به چشم
نرگس به فیض دیده امیدوار نیست
در سینهای که شعله شوقش علم کشد
گل را طراوت چمن خار خار نیست
بیمهر او دل ار همه خود غنچه گل است
جز باب سینهکاوی پیکان خار نیست
هرجا کف سخاوت او سایه افکند
جز تیرگی نتیجه ابر بهار نیست
در پیش قطرهریزی ابر کفش اگر
گوهر چو قطره آب شود آبدار نیست
سر گر به امتحان بدهد کس محیط را
در بحر دست او که به هیچش گذار نیست
هرچند مضطرب بدود هر طرف چو موج
ره تا ابد ز هیچ رهش برکنار نیست
در پایه پیش بحر کفش چون کفی ز بحر
ابر از بخار مکرمتش جز بخار نیست
کان را به عهد بخشش او جز به چشم خصم
خاکش به سر که یک کف خاک اعتبار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند
اقلیم جهل را غم شبهای تار نیست
جز سینهاش که نامتناهی دروست علم
جایی به گرد نامتناهی حصار نیست
تمکین کوه, سایه حلمش نمیکشد
جرم زمین چو گرد رهش در وقار نیست
گردون اگر تصور عدلش کند ز بیم
با دل شکستگان دگرش کارزار نیست
عدلش صفاطلب شده نوعی که تا ابد
آیینه را ز گرد کدورت غبار نیست
لطفش چنان ملایمت طبع عام کرد
کاندر میان رنگ و شکستن نقار نیست
زینسان که رنگ الفت اضداد ریخته است
امید را ز خاطر عاشق فرار نیست
از همت بلند درش محو حیرتم
کش نسبت تشبه افلاک عار نیست
در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است
در خدمتش فلک نفسی برقرار نیست
روزی قدر به پیش قضا شکوه کرد و گفت
تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت
کای ساده سر این به تو هم آشکار نیست
دانی که کیست این و ورا قدر و حال چیست؟
کس در جهان نظیر وی از اقتدار نیست
گرنه وجود او بود این کارخانه را
پیش خدای عزوجل اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است
در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است
بیمهر او بنای جهان استوار نیست
درکش سر رضا به خط اقتفای او
کاین جز رضای حضرت پروردگار نیست
ورنه دگر تو دانی و خشم خدایگان
کاری گر اوفتد به منت هیچ کار نیست
شاهی که کارخانه قدرت وجود اوست
با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟
طوطی طبع ناطقه مردارخوار نیست
گوشی به حرف دشمن او چون کند کسی!
این شاهراه سامعه سوراخ مار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من
جز از عبیر خاک درت مایهدار نیست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعی که دل ز شعله او جز شرار نیست
روشندلم ز شعله بیدود مهر تو
کاین شعله مایهاش همه نورست نار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا
در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
وصفت ز کارگاه تخیل برونترست
این جنس خوشقماش ازین پود و تار نیست
لیکن بدین خوشم که تسلی فزای دل
بیرون ز فکر شغل توام هیچ کار نیست
جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من
عاشق تسلیاش به جز از حرف یار نیست
بیمهری فلک دل ما را ز خود رماند
رحمی که جز به لطف تو امیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان
امروز باکی از ستم روزگار نیست
دانم که جز خلاف رضای تو روز حشر
سدی به راه رحمت پروردگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار
تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب ترا نورپاش باد
خصم تو بیقرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده فیاض را جلا
تا از فلک بر آینهاش جز غبار نیست
بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم
اندوه آسمان و غم روزگار نیست
مستغنیم به طبع بلند از بلند و پست
در طبعم آسمان و زمین را عیار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا
روی نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است
روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گو از حسد بمیر, مرا هر که دشمن است
اینم خدای داده و زین هیچ چار نیست
برگیر چرخ گو ز برم استخوان من
طبع هما طبیعت من خوار و زار نیست
خورشید جلوه درنظر ما چه میکند
یاقوت, نوشداروی ما را به کار نیست
گردون, به ما زیاده ازین سرگران مباش
این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
من گوهر شریفتر از چرخ و عنصرم
طبعم ز جنس گوهر این هفت و چار نیست
در بر مرا لباس تجرد نکوترست
جلد هیولوی مرا اعتبار نیست
ما عین صورتیم هیولی چه کاره است؟
او جز به پیش صورت ما پردهدار نیست
ازبس پرم ز وضع جهان گوییا جهان
نزدم به غیر خانه پر زهرمار نیست
در غربت وجود چنین خوار گستهام
ورنه کسی به موطن خود خوار و زار نیست
زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد
نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست
خوارم مبین که عزت عشقست بر سرم
هرکس عزیزکرده عشقست خوار نیست
بیم و امید عشق دلم را دو نیم کرد
کین عرش را به غیر دلم گوشوار نیست
از نیستی به صورت هستی رسیدهام
حیف این دقیقه بر همه کس آشکار نیست
از عشق گیر سکه نقد وجود خویش
کاین سکه دروغ ترا اعتبار نیست
هستی تست سیم دغل دور کن ز خویش
جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست
دل در جهان مبند که این سیل تند را
غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست
کم گوی از زمین و پر از آسمان ملاف
جنبش به غایت است و سکون برقرار نیست
گردی است این نشسته, غباریست آن, بهپا
جز تیرگی نصیب ز گرد و غبار نیست
در کوچه حدوث نخیزد به جز غبار
عالم تمام گرد, ولی یک سوار نیست
بیکار نیست گرچه کسی در جهان ولی
رفتم میان کار, یکی مرد کار نیست
نادان اگر نسیم شود بار خاطرست
دانا به فرض کوه بود هیچ بار نیست
پست و بلند دهر رها کن که سیل را
در معرض بلندی و پستی قرار نیست
طول امل رها کن و بنشین که این عمل
بحریست بیکرانه که هیچش کنار نیست
حاصل که غیر حبل متین رضای دوست
دست امل به هرچه زنی استوار نیست
ز افتادگی به جای بلندی رسیدهام
معراج را به پایه پستیم بار نیست
این شکر چون کنم که به چندین مناسبت
از من تراست عار و مرا از تو عار نیست
در خون نشسته شکر غم و غصه میکنم
دل پارهپاره چون گل و جز خنده کار نیست
در دل نشسته بر سر هم لالهلاله داغ
لیکن چو لاله داغدلم آشکار نیست
بیداغ نیست یک سر مو بر دلم ز عشق
لیک از فلک دلم سر مو داغدار نیست
بیآب و نانیم ز فلک داغ کی کند
لخت دلم به خون جگر ناگوار نیست
هر ذره در هوای الهی به جنبشند
در شهر بند عشق زمین را قرار نیست
گر کم کنم سخن ز فلک دلنشینترست
زیرا که نزد عقل سخن خوار و زار نیست
قطع نظر ز هرچه کنم خوشتر آیدم
جز درگهی که بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف
ناخوانده گر رود فلک آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علو قدر
خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده زمین و زمان زین عابدین
شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست
دین یادگار اوست چو او یادگار دین
چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست
گر بندگان درگه او بشمرد کسی
بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست
حکم مطاع جاری او بس که نافذ است
جاری همین به حضرت پرودگار نیست
فوج عقول فیض اشارت ازو برند
خیل نفوس را به جز او مستشار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس
افلاک را به غیر در او مدار نیست
در عرصهای که خاطر او نیری کند
شخص کثیف تا به ابد سایهدار نیست
در بارگاه او که جهان سایهای از اوست
افلاک نه طبق همه یک پردهوار نیست
عالم تمام در جلو او پیادهاند
در گرد کاینات جز او یک سوار نیست
فیروز جنگ معرکه کارزار نفس
کس در جهاد نفس چو او مرد کار نیست
گلبانگ فتح اعظم مردی به نام اوست
کس درشکست خویش چو او پایدار نیست
عالم تمام بنده و او پادشاه لیک
شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هرجا که خلق او نفس عنبرین زند
حاجت به مغز کاوی مشک تتار نیست
در هر زمین که نقش پیش سایه افکند
دی را خصومتی به گل و سبزهزار نیست
باغی که او شکفته گذشت از حوالیش
از غنچه عقدهای به دل شاخسار نیست
در چار فصل, خار رهش بینصیب نیست
در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست
هر لالهای که گرد رهش میکند به چشم
از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست
در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست
از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست
در عهد توتیایی گرد رهش به چشم
نرگس به فیض دیده امیدوار نیست
در سینهای که شعله شوقش علم کشد
گل را طراوت چمن خار خار نیست
بیمهر او دل ار همه خود غنچه گل است
جز باب سینهکاوی پیکان خار نیست
هرجا کف سخاوت او سایه افکند
جز تیرگی نتیجه ابر بهار نیست
در پیش قطرهریزی ابر کفش اگر
گوهر چو قطره آب شود آبدار نیست
سر گر به امتحان بدهد کس محیط را
در بحر دست او که به هیچش گذار نیست
هرچند مضطرب بدود هر طرف چو موج
ره تا ابد ز هیچ رهش برکنار نیست
در پایه پیش بحر کفش چون کفی ز بحر
ابر از بخار مکرمتش جز بخار نیست
کان را به عهد بخشش او جز به چشم خصم
خاکش به سر که یک کف خاک اعتبار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند
اقلیم جهل را غم شبهای تار نیست
جز سینهاش که نامتناهی دروست علم
جایی به گرد نامتناهی حصار نیست
تمکین کوه, سایه حلمش نمیکشد
جرم زمین چو گرد رهش در وقار نیست
گردون اگر تصور عدلش کند ز بیم
با دل شکستگان دگرش کارزار نیست
عدلش صفاطلب شده نوعی که تا ابد
آیینه را ز گرد کدورت غبار نیست
لطفش چنان ملایمت طبع عام کرد
کاندر میان رنگ و شکستن نقار نیست
زینسان که رنگ الفت اضداد ریخته است
امید را ز خاطر عاشق فرار نیست
از همت بلند درش محو حیرتم
کش نسبت تشبه افلاک عار نیست
در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است
در خدمتش فلک نفسی برقرار نیست
روزی قدر به پیش قضا شکوه کرد و گفت
تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت
کای ساده سر این به تو هم آشکار نیست
دانی که کیست این و ورا قدر و حال چیست؟
کس در جهان نظیر وی از اقتدار نیست
گرنه وجود او بود این کارخانه را
پیش خدای عزوجل اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است
در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است
بیمهر او بنای جهان استوار نیست
درکش سر رضا به خط اقتفای او
کاین جز رضای حضرت پروردگار نیست
ورنه دگر تو دانی و خشم خدایگان
کاری گر اوفتد به منت هیچ کار نیست
شاهی که کارخانه قدرت وجود اوست
با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟
طوطی طبع ناطقه مردارخوار نیست
گوشی به حرف دشمن او چون کند کسی!
این شاهراه سامعه سوراخ مار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من
جز از عبیر خاک درت مایهدار نیست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعی که دل ز شعله او جز شرار نیست
روشندلم ز شعله بیدود مهر تو
کاین شعله مایهاش همه نورست نار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا
در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
وصفت ز کارگاه تخیل برونترست
این جنس خوشقماش ازین پود و تار نیست
لیکن بدین خوشم که تسلی فزای دل
بیرون ز فکر شغل توام هیچ کار نیست
جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من
عاشق تسلیاش به جز از حرف یار نیست
بیمهری فلک دل ما را ز خود رماند
رحمی که جز به لطف تو امیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان
امروز باکی از ستم روزگار نیست
دانم که جز خلاف رضای تو روز حشر
سدی به راه رحمت پروردگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار
تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب ترا نورپاش باد
خصم تو بیقرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده فیاض را جلا
تا از فلک بر آینهاش جز غبار نیست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در منقبت امام صادق(ع)
کمال عقل همین است در جهان غرور
که آدمی چو پری از نظر شود مستور
ندیدنی بود اوضاع روزگار تمام
خوشا به طالع نرگس خواص دیدة کور
حسد فزودة بیداربختی بختم
که چشم بستة خوابست تا به صبح نشور
مجوی نام که هست آسمان سیاه زبان
بپوش چهره که شورست چشم کوکب، شور
بریده باد زبان قلم که کرد مرا
بهسعی مصرع برجسته در جهان مشهور
چه خفتهاند درین کاروانسرا مردم
که این محل عبورست نه مکان حضور
نهفته شد ز نظر گرد کاروان عدم
ز گوش سامعه هم نالة جرس شد دور
گذشت قافله از پیش و راه پس خود نیست
توقعی که نیاریم نیست هم مقدور
درین رباط مکش رخت کاهلی زنهار
که غیر سیل ندارد درین خرابه عبور
چه اعتماد به قصری که کرده است پدید
درو شکست حوادث، هزار گونه قصور
چه خواب امن کند کس به زیر مشت گلی
کش آب سیل فنایست و خاک گرد فتور
هزارخانة گل سر به چرخ سود ولی
کسی خرابه دل را نمیکند معمور
گذشت وقت که دانش نبود و قدرت بود
کنون چه سود ز دانش، گذشت چون مقدور
کنون که دادهای از دست نقد فرصت را
متاع عذر میاور که نیستی معذور
کنون که کرده و ناکرده جز ندامت نیست
کجا رویم زمین سخت و آسمان بس دور
صدای کاسه چینی به گوش نکتهشناس
حکایتی بود از کاسه سر فغفور
ز مال و نعمت دنیا کسی حضور برد
که بیحضوری از دولتش رسید به حضور
هزارساله عبادت بدین قدر نرسد
که دلشکستهای از خویشتن کنی مسرور
بهزهد خشک اگر کس بلند رتبه شدی
به بام چرخ بدی جای بلعم با عور
وگر به حرص رسیدی کسی به دولت و جاه
بهسروری ز سلیمان گرو ببردی مور
به شهوت و غضب ار همشرف شدی حاصل
کمی نداشتی از آدمی وحوش و طیور
وگر به دانش ظاهر شرف بدی، شیطان
به صیحة «انا من نار» کی شدی مغرور
به چشم باطل اگر دیدهور شدی دیدی
که این مصور خاکی لبالب است از نور
بلی ممیز انسان تمیز گشت، تمیز
کسی که نیست تمیزش ز مردمی است به دور
به نفس ناطقه آدم شرف ز حیوان برد
وگرنه پیل پیمبر شدی به شوکت و زور
لباس، پرده عیب است بهر بیهنران
چه باک مرد هنرمند اگر بماند عور
در آدمی هنری به ز عشق نتوان یافت
اگر به عشق نیی زنده مردهای در گور
هزار صحت کامل اگر دهد شاید
دلی که از مرض عشق میشود رنجور
به طرز عشق بیا سر کنیم خامه فکر
که جامه بر تن صبرم درید شورش شور
ز حرف عشق به فکر غزل فتاد دلم
به پای دار فرستاده به سر منصور
که آدمی چو پری از نظر شود مستور
ندیدنی بود اوضاع روزگار تمام
خوشا به طالع نرگس خواص دیدة کور
حسد فزودة بیداربختی بختم
که چشم بستة خوابست تا به صبح نشور
مجوی نام که هست آسمان سیاه زبان
بپوش چهره که شورست چشم کوکب، شور
بریده باد زبان قلم که کرد مرا
بهسعی مصرع برجسته در جهان مشهور
چه خفتهاند درین کاروانسرا مردم
که این محل عبورست نه مکان حضور
نهفته شد ز نظر گرد کاروان عدم
ز گوش سامعه هم نالة جرس شد دور
گذشت قافله از پیش و راه پس خود نیست
توقعی که نیاریم نیست هم مقدور
درین رباط مکش رخت کاهلی زنهار
که غیر سیل ندارد درین خرابه عبور
چه اعتماد به قصری که کرده است پدید
درو شکست حوادث، هزار گونه قصور
چه خواب امن کند کس به زیر مشت گلی
کش آب سیل فنایست و خاک گرد فتور
هزارخانة گل سر به چرخ سود ولی
کسی خرابه دل را نمیکند معمور
گذشت وقت که دانش نبود و قدرت بود
کنون چه سود ز دانش، گذشت چون مقدور
کنون که دادهای از دست نقد فرصت را
متاع عذر میاور که نیستی معذور
کنون که کرده و ناکرده جز ندامت نیست
کجا رویم زمین سخت و آسمان بس دور
صدای کاسه چینی به گوش نکتهشناس
حکایتی بود از کاسه سر فغفور
ز مال و نعمت دنیا کسی حضور برد
که بیحضوری از دولتش رسید به حضور
هزارساله عبادت بدین قدر نرسد
که دلشکستهای از خویشتن کنی مسرور
بهزهد خشک اگر کس بلند رتبه شدی
به بام چرخ بدی جای بلعم با عور
وگر به حرص رسیدی کسی به دولت و جاه
بهسروری ز سلیمان گرو ببردی مور
به شهوت و غضب ار همشرف شدی حاصل
کمی نداشتی از آدمی وحوش و طیور
وگر به دانش ظاهر شرف بدی، شیطان
به صیحة «انا من نار» کی شدی مغرور
به چشم باطل اگر دیدهور شدی دیدی
که این مصور خاکی لبالب است از نور
بلی ممیز انسان تمیز گشت، تمیز
کسی که نیست تمیزش ز مردمی است به دور
به نفس ناطقه آدم شرف ز حیوان برد
وگرنه پیل پیمبر شدی به شوکت و زور
لباس، پرده عیب است بهر بیهنران
چه باک مرد هنرمند اگر بماند عور
در آدمی هنری به ز عشق نتوان یافت
اگر به عشق نیی زنده مردهای در گور
هزار صحت کامل اگر دهد شاید
دلی که از مرض عشق میشود رنجور
به طرز عشق بیا سر کنیم خامه فکر
که جامه بر تن صبرم درید شورش شور
ز حرف عشق به فکر غزل فتاد دلم
به پای دار فرستاده به سر منصور
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - تجدید مطلع
ندانم از نظر من چسان بود مستور
رخی که یک نفس از خاطرم نگردد دور
نگاه بد نتوان بر جمال او دیدن
دعا کنیم کز آن روی چشم آینه دور
ز رشگ پیک نظر را نمیتوانم دید
که در حوالی کویش کند به سهو مرور
مباد عرصه ی آفاق بوی او گیرد
نسیم را به سر کوی او مباد عبور
ز تاب نور نشاید جمال او دیدن
خوشا رخی که بود در شعاع خود مستور
به چشم ذره نظرکن که تا شود روشن
که آفتاب به هر ذره کرده است ظهور
زمین به خویش نگیرد ز ننگ، اگر عشاق
به غیر حسرت دیدار او برند به گور
جهان دل به دو مصرع گرفت ابرویش
که صاحب سخن از مطلعی شود مشهور
خیال دوست ز هر تار موی من جوشد
چو نقش صورت شیرین ز خامه ی شاپور
دلم ز جلوه ی عکسش چنین خراب چراست؟
رخی که خانه ی آیینه شد ازو معمور
پس از فراق توان قدر وصل دانستن
مرا ز کوی تو دوری ضرور بود ضرور
پس از مشاهده ی کوهکن یقینم شد
که وصل دوست میسر نبوده است به زور
من آن نیم که خلاصی ز درد و غم جویم
هزار چاره نمودم که داغ شد ناسور
به عشق روی تو صبرم فرار کرده ز دل
به یاد چشم تو خوابم ز چشم کرده نفور
ز سینه سوز تو کمتر نمیشود هرچند
نهد به داغ دلم پنبه مرهم کافور
جدا ز کوی تو راهی به هیچ سو نبرم
که روز هجر تو بر من شب است و من شبکور
به ذکر نام خوشت تشنه میرود سیراب
به یاد لعل لبت مست میشود مخمور
ز رشگ روی تو داغست زلف را مگشای
که داغ تازه خورشید میشود ناسور
دلم ز لعل تو بینیش غیرنوش نخورد
رقیب بر سر شهدت نشسته چون زنبور
نگاه مست تو هرگه به طرف باغ افتاد
به تاک قطره می گشت دانه انگور
کنون که دور ز کویت اسیر هجرانم
چو در شکنجه ی شهباز، ناتوان عصفور
هوای فر سلیمانی است در سر من
که کرده تنگ جهان را به من چو دیده مور
ز ذوق خاکنشینی درگهی که بود
قضاش نادره معمار و آسمان مزدور
چه درگه آنکه بود آستان سبع شداد
به پیش محکمیش معترف به عجز و قصور
چه درگه آنکه نگردید دست قدرت را
بلندپایهتر از وی عمارتی مقدور
چهدرگه آنکه به چندین هزار نقش و نگار
سپهر را نتوان گفت پیش او معمور
چهدرگه آنکه به سطحش گر آفتاب افتد
گمان بری که به سطحش نشسته گرد فتور
هزار سال گذشت و بسا که هم گذرد
که بیم کهنگیش نیست از مرور دهور
بلند درگه سلطان شرع و ملت و دین
که صیت سلطنتش هست تا به نفخه ی صور
امام جعفر صادق که صبح صادق رای
به مهر خاک درش دم همی زند از نور
شهی که دایره ی عدل او دو عالم را
کشیده است در آغوش چون بلدراسور
به پیش عرصه ملک ابد نهایت او
نمود ملک سلیمانی است چون پی مور
سکون و جنبش رایات نصرتش تا هست
زمانه را حرکات سپهر نیست ضرور
ز بیم، تا به ابد متصل شود به عدم
صلابتش به ازل گر کند تغافل دور
چنین که داروی هر درد ازوست حیرانم
که آفتاب چرا مانده این چنین رنجور!
به هر طرف که کند میل، در قدم باشد
به پیش ابد چو صبا بر پسش ازل چو دبور
اگر ز چهره ی رایش نقاب بردارند
چو آفتاب شود کاینات غرقه ی نور
به گلشنی که چو خورشید پرتو اندازد
ز شاخ خشک برآید گل تجلی نور
به شکر نعمت او آسمان به یک سر پاست
که گر دمی بنشیند ز پای نیست شکور
محیط علمش اگر موجور شود گردد
به نیم رشحه او حل مشکلات امور
به گرد خاطر او سیر فوج فوج اسرار
چنانکه در چمن باغ خلد جلوه حور
بود ز دفترش افلاک آن ورق که بود
به نیم صفحهاش انجیل ضبط و نیم زبور
دو سایه از سخط و عفو او جحیم و نعیم
دو پرتو از غضب و لطف اوست ماتم و سور
اگر زبانه ی قهر خدا عیان خواهی
ببین به گوشه ابروی قهر او از دور
وگر گشاده در فیض را ندیدستی
ببین به جبهه صبح آیتش تبسم نور
جراحت دل صد خسته را شود مرهم
تبسمش به لب لعل چون شود پرشور
ز فیض معدلت عام او عجب نبود
خرابه دل عاشق اگر شود معمور
چو رنگ نهی برآید به چهره نگهش
ز بیم آب شود زهره در دل انگور
سیاستش به غضب چهره چون برافروزد
گره شود نفس نغمه در رگ طنبور
رسد به سبع شداد ار مهابتش فکند
در او به سعی تزلزل هزارگونه فتور
اگر نداند قدرش چه غم که رفته به خواب
رگ شعور حسودش که هست خصم شعور
زبان دشمن او نیش میزند بر دل
به نوش غوطه زند گر چو نشتر زنبور
چنان گرفته رگ حلق دشمنش را بخل
که آشنا به گلویش نشد به جز ساطور
به او عداوت بدخواهش اختیاری نیست
بود جبلی خفاش دشمنی با نور
وجود خصم برای ظهور اسبابست
که آفتاب به تقریب سایه شد مشهور
ز خلق اوست فلک مجمری که هست از وی
مشام عالم بالا پر از بخار و بخور
عذوبت سخنش در مذاق تشنه عقل
نشسته است چو می در طبیعت مخمور
به گاه نظم چو گردد سخن به وصف کفش
به موج بحر برآید مقطعات بحور
زهی به ذات و صفات از جهانیان ممتاز
چو در میانه انوار نور آتش طور
هلاک نظم علوم تو نظم عقد پرن
اسیر نثر کلام تو لؤلؤ منثور
زواهر حکمت آسمان دین را نجم
جواهر کلمت ملک شرع را دستور
ز خاک پای تو هر شب به دیدهبانی دهر
کشد به دیده انجم سپهر سرمه نور
به کارخانه تقدیر مستمد از تست
به حل و عقل مقاصد مدبرات امور
بود اوامر «کن» را به خطة تقدیر
به خاطر تو ورود و ز سینة تو صدور
غبار راه تو بر تن برای حفظ شرف
هزاربار نکوتر از اطلس و سیفور
دمی به سایه دیوار کویت آسودن
مرا ز سایه طوبی به است و حور و قصور
چه خار و خس ز حریمت چه بالهای ملک
که رفتهاند به جاروب طره، زمره حور
به منزلی که بود خاکروب بال ملک
چه عیشها که توان کرد چشم دشمن کور
کند به شاکله هرچند میل باکی نیست
گزیدهاند اگر بر تو خصم را جمهور
اگر به راه تو کمتر روند خلق چه باک
پل صراطی و سخت است بر صراط عبور
متابع تو اگر کم بود چه غم که شود
هزار قطره یکی گوهر، آنگهی به مرور
گهر ز طینت پاکست آنچنان کمیاب
خزف ز خست ذاتست آنقدر موفور
بود به مرتبه از کاینات بیش انسان
ولی بود به مراتب کم از شماره مور
همان به جنس بشر کن نظر که از کثرت
میان آدم و نا آدم است نسبت دور
هزار نطفه بباید که تا یکی گردد
به قابلیت اطوار متصف به وفور
چو گشت قابل اطوار قرنها باید
که تا یکی به بر آید به صد مشقت و زور
رسید چون به بر از صدهزار کم افتد
یکی چنان که برد دیده نور و سینه سرور
خدایگانا خورشید عالم جانا
تویی که سر نبوت شد از تو محو ظهور
تویی خلاصه عترت تویی نقاوه نسل
که هست روح رسول از تو تا ابد مسرور
تویی تو آنکه پس پرده قضا عمری
ازل به روی تو افکنده بود چشم از دور
دوام دولت تست آنکه چشم بر ره اوست
ابد که در تتق غیب کرده رخ مستور
چه حاجت است به تعریف عقل ذات ترا
که بینقاب درآید رخت به دیده کور
منم یکی ز غلامان درگهت که مدام
به مدحت تو زبانم بود زبانه نور
منم که هست ز فکر مدیح حضرت تو
سرادقات ضمیرم سرای پرده حور
هزار صورت شیرین سیهقلم دارم
سفیدرویتر از نقش خامه شاپور
درین قصیده تو کردی مدد روان مرا
وگرنه مانده به بند «ظهیر» بود این زور
کنون امید من اینست در دو عالم و بس
که با سگان درت سازدم خدا محشور
چو آفتاب کنم چرخ خاک را روشن
چراغ مهر ترا چون برم به خلوت گور
اگرچه زلت فیاض بیش در بیش است
گناه او به تو بخشد یقین خدای غفور
همیشه تا که گریبان عقل کل باشد
چو جیب خامهام از مدحت تو مشرق نور
بود به دامن لطف تو متصل دستم
چو دست حسرت زاهد به طرف دامن حور
رخی که یک نفس از خاطرم نگردد دور
نگاه بد نتوان بر جمال او دیدن
دعا کنیم کز آن روی چشم آینه دور
ز رشگ پیک نظر را نمیتوانم دید
که در حوالی کویش کند به سهو مرور
مباد عرصه ی آفاق بوی او گیرد
نسیم را به سر کوی او مباد عبور
ز تاب نور نشاید جمال او دیدن
خوشا رخی که بود در شعاع خود مستور
به چشم ذره نظرکن که تا شود روشن
که آفتاب به هر ذره کرده است ظهور
زمین به خویش نگیرد ز ننگ، اگر عشاق
به غیر حسرت دیدار او برند به گور
جهان دل به دو مصرع گرفت ابرویش
که صاحب سخن از مطلعی شود مشهور
خیال دوست ز هر تار موی من جوشد
چو نقش صورت شیرین ز خامه ی شاپور
دلم ز جلوه ی عکسش چنین خراب چراست؟
رخی که خانه ی آیینه شد ازو معمور
پس از فراق توان قدر وصل دانستن
مرا ز کوی تو دوری ضرور بود ضرور
پس از مشاهده ی کوهکن یقینم شد
که وصل دوست میسر نبوده است به زور
من آن نیم که خلاصی ز درد و غم جویم
هزار چاره نمودم که داغ شد ناسور
به عشق روی تو صبرم فرار کرده ز دل
به یاد چشم تو خوابم ز چشم کرده نفور
ز سینه سوز تو کمتر نمیشود هرچند
نهد به داغ دلم پنبه مرهم کافور
جدا ز کوی تو راهی به هیچ سو نبرم
که روز هجر تو بر من شب است و من شبکور
به ذکر نام خوشت تشنه میرود سیراب
به یاد لعل لبت مست میشود مخمور
ز رشگ روی تو داغست زلف را مگشای
که داغ تازه خورشید میشود ناسور
دلم ز لعل تو بینیش غیرنوش نخورد
رقیب بر سر شهدت نشسته چون زنبور
نگاه مست تو هرگه به طرف باغ افتاد
به تاک قطره می گشت دانه انگور
کنون که دور ز کویت اسیر هجرانم
چو در شکنجه ی شهباز، ناتوان عصفور
هوای فر سلیمانی است در سر من
که کرده تنگ جهان را به من چو دیده مور
ز ذوق خاکنشینی درگهی که بود
قضاش نادره معمار و آسمان مزدور
چه درگه آنکه بود آستان سبع شداد
به پیش محکمیش معترف به عجز و قصور
چه درگه آنکه نگردید دست قدرت را
بلندپایهتر از وی عمارتی مقدور
چهدرگه آنکه به چندین هزار نقش و نگار
سپهر را نتوان گفت پیش او معمور
چهدرگه آنکه به سطحش گر آفتاب افتد
گمان بری که به سطحش نشسته گرد فتور
هزار سال گذشت و بسا که هم گذرد
که بیم کهنگیش نیست از مرور دهور
بلند درگه سلطان شرع و ملت و دین
که صیت سلطنتش هست تا به نفخه ی صور
امام جعفر صادق که صبح صادق رای
به مهر خاک درش دم همی زند از نور
شهی که دایره ی عدل او دو عالم را
کشیده است در آغوش چون بلدراسور
به پیش عرصه ملک ابد نهایت او
نمود ملک سلیمانی است چون پی مور
سکون و جنبش رایات نصرتش تا هست
زمانه را حرکات سپهر نیست ضرور
ز بیم، تا به ابد متصل شود به عدم
صلابتش به ازل گر کند تغافل دور
چنین که داروی هر درد ازوست حیرانم
که آفتاب چرا مانده این چنین رنجور!
به هر طرف که کند میل، در قدم باشد
به پیش ابد چو صبا بر پسش ازل چو دبور
اگر ز چهره ی رایش نقاب بردارند
چو آفتاب شود کاینات غرقه ی نور
به گلشنی که چو خورشید پرتو اندازد
ز شاخ خشک برآید گل تجلی نور
به شکر نعمت او آسمان به یک سر پاست
که گر دمی بنشیند ز پای نیست شکور
محیط علمش اگر موجور شود گردد
به نیم رشحه او حل مشکلات امور
به گرد خاطر او سیر فوج فوج اسرار
چنانکه در چمن باغ خلد جلوه حور
بود ز دفترش افلاک آن ورق که بود
به نیم صفحهاش انجیل ضبط و نیم زبور
دو سایه از سخط و عفو او جحیم و نعیم
دو پرتو از غضب و لطف اوست ماتم و سور
اگر زبانه ی قهر خدا عیان خواهی
ببین به گوشه ابروی قهر او از دور
وگر گشاده در فیض را ندیدستی
ببین به جبهه صبح آیتش تبسم نور
جراحت دل صد خسته را شود مرهم
تبسمش به لب لعل چون شود پرشور
ز فیض معدلت عام او عجب نبود
خرابه دل عاشق اگر شود معمور
چو رنگ نهی برآید به چهره نگهش
ز بیم آب شود زهره در دل انگور
سیاستش به غضب چهره چون برافروزد
گره شود نفس نغمه در رگ طنبور
رسد به سبع شداد ار مهابتش فکند
در او به سعی تزلزل هزارگونه فتور
اگر نداند قدرش چه غم که رفته به خواب
رگ شعور حسودش که هست خصم شعور
زبان دشمن او نیش میزند بر دل
به نوش غوطه زند گر چو نشتر زنبور
چنان گرفته رگ حلق دشمنش را بخل
که آشنا به گلویش نشد به جز ساطور
به او عداوت بدخواهش اختیاری نیست
بود جبلی خفاش دشمنی با نور
وجود خصم برای ظهور اسبابست
که آفتاب به تقریب سایه شد مشهور
ز خلق اوست فلک مجمری که هست از وی
مشام عالم بالا پر از بخار و بخور
عذوبت سخنش در مذاق تشنه عقل
نشسته است چو می در طبیعت مخمور
به گاه نظم چو گردد سخن به وصف کفش
به موج بحر برآید مقطعات بحور
زهی به ذات و صفات از جهانیان ممتاز
چو در میانه انوار نور آتش طور
هلاک نظم علوم تو نظم عقد پرن
اسیر نثر کلام تو لؤلؤ منثور
زواهر حکمت آسمان دین را نجم
جواهر کلمت ملک شرع را دستور
ز خاک پای تو هر شب به دیدهبانی دهر
کشد به دیده انجم سپهر سرمه نور
به کارخانه تقدیر مستمد از تست
به حل و عقل مقاصد مدبرات امور
بود اوامر «کن» را به خطة تقدیر
به خاطر تو ورود و ز سینة تو صدور
غبار راه تو بر تن برای حفظ شرف
هزاربار نکوتر از اطلس و سیفور
دمی به سایه دیوار کویت آسودن
مرا ز سایه طوبی به است و حور و قصور
چه خار و خس ز حریمت چه بالهای ملک
که رفتهاند به جاروب طره، زمره حور
به منزلی که بود خاکروب بال ملک
چه عیشها که توان کرد چشم دشمن کور
کند به شاکله هرچند میل باکی نیست
گزیدهاند اگر بر تو خصم را جمهور
اگر به راه تو کمتر روند خلق چه باک
پل صراطی و سخت است بر صراط عبور
متابع تو اگر کم بود چه غم که شود
هزار قطره یکی گوهر، آنگهی به مرور
گهر ز طینت پاکست آنچنان کمیاب
خزف ز خست ذاتست آنقدر موفور
بود به مرتبه از کاینات بیش انسان
ولی بود به مراتب کم از شماره مور
همان به جنس بشر کن نظر که از کثرت
میان آدم و نا آدم است نسبت دور
هزار نطفه بباید که تا یکی گردد
به قابلیت اطوار متصف به وفور
چو گشت قابل اطوار قرنها باید
که تا یکی به بر آید به صد مشقت و زور
رسید چون به بر از صدهزار کم افتد
یکی چنان که برد دیده نور و سینه سرور
خدایگانا خورشید عالم جانا
تویی که سر نبوت شد از تو محو ظهور
تویی خلاصه عترت تویی نقاوه نسل
که هست روح رسول از تو تا ابد مسرور
تویی تو آنکه پس پرده قضا عمری
ازل به روی تو افکنده بود چشم از دور
دوام دولت تست آنکه چشم بر ره اوست
ابد که در تتق غیب کرده رخ مستور
چه حاجت است به تعریف عقل ذات ترا
که بینقاب درآید رخت به دیده کور
منم یکی ز غلامان درگهت که مدام
به مدحت تو زبانم بود زبانه نور
منم که هست ز فکر مدیح حضرت تو
سرادقات ضمیرم سرای پرده حور
هزار صورت شیرین سیهقلم دارم
سفیدرویتر از نقش خامه شاپور
درین قصیده تو کردی مدد روان مرا
وگرنه مانده به بند «ظهیر» بود این زور
کنون امید من اینست در دو عالم و بس
که با سگان درت سازدم خدا محشور
چو آفتاب کنم چرخ خاک را روشن
چراغ مهر ترا چون برم به خلوت گور
اگرچه زلت فیاض بیش در بیش است
گناه او به تو بخشد یقین خدای غفور
همیشه تا که گریبان عقل کل باشد
چو جیب خامهام از مدحت تو مشرق نور
بود به دامن لطف تو متصل دستم
چو دست حسرت زاهد به طرف دامن حور
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مطلع دوم
ز موج رنگ گل و سبزه در هوای بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مطلع چهارم
فغان ز کجروشیهای چرخ ناهموار
که هیچگونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قد کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟
مرا اراده به دست تو دادهاند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمیشود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمیدانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیدهام از بخت سایهپرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار
سپهر منکر جورم نمیتواند شد
که زردرویی انکار میکند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوهای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاک خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان بهکنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه دیوار
جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه او آفتاب میلرزد
چنانکه طفل سبقخوان به پیش مکتبدار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ مینازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر میشود آنجا به چاکری قایل
زمانه میکند آنجا به بندگی اقرار
بلی چهگونه نگردد زمانهاش ممنون
بلی چهگونه نباشد سپهر منتدار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پردهسرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جن و بشر
رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ابصار
تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزان و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست
نمیتواند برخاستن ز خواب خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه او آفتاب ز آمد و شد
بهغیر درس زیارت نمیکند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه میبرد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرش کند
تکبری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم
عیانتر است که بالای کوه شعله نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست میشود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بندهاند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجره نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگیوار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه میشود سر خار
به حکم نهی ابد امتناع حسبه او
به گرد دختر رز شیشه میکشد دیوار
کند چو حکم فسردن به شعله آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موجور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفار قادر جبار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمار
سفینهایست ولایش که فوج فوج عقول
برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل
که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
که هیچگونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قد کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟
مرا اراده به دست تو دادهاند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمیشود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمیدانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیدهام از بخت سایهپرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار
سپهر منکر جورم نمیتواند شد
که زردرویی انکار میکند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوهای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاک خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان بهکنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه دیوار
جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه او آفتاب میلرزد
چنانکه طفل سبقخوان به پیش مکتبدار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ مینازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر میشود آنجا به چاکری قایل
زمانه میکند آنجا به بندگی اقرار
بلی چهگونه نگردد زمانهاش ممنون
بلی چهگونه نباشد سپهر منتدار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پردهسرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جن و بشر
رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ابصار
تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزان و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست
نمیتواند برخاستن ز خواب خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه او آفتاب ز آمد و شد
بهغیر درس زیارت نمیکند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه میبرد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرش کند
تکبری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم
عیانتر است که بالای کوه شعله نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست میشود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بندهاند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجره نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگیوار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه میشود سر خار
به حکم نهی ابد امتناع حسبه او
به گرد دختر رز شیشه میکشد دیوار
کند چو حکم فسردن به شعله آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موجور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفار قادر جبار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمار
سفینهایست ولایش که فوج فوج عقول
برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل
که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در منقبت امام حسن عسگری(ع)
تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - شاید در مدح میرداماد باشد
عشق در کام من اول زهر سودا ریخته
بعد از آن تهجرعه بر مجنون شیدا ریخته
یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست
بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته
صد چمن غلطیده در خون خزان بیبهار
هرکجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته
صاف حسرت گشته و دردی غم در ساغرم
جرعهای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته
نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل
حرص پندارد همه شهد مصفا ریخته
ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ
زهر قاتل بر سر خوان تمنا ریخته
هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس
تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته
عقلها را برده دیو و مغزها را خورده مور
کاسههای سر به خاک افتاده، صهبا ریخته
گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد
خار بنها جمله برجا مانده گلها ریخته
گونه زردی که بر هر چهره میبینی عیان
بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته
این جهان نبود به غیر رفته و آیندهای
در میان این یک نفس تخم تمنا ریخته
طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان
درپی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته
بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست
قطره این ابر گوهر گشته هرجا ریخته
گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتحاد
نقص خاشاک دویی در دیده ما ریخته
نشکند تا دل، سرای جلوه جانانه نیست
نور در ویرانه بینی بیمحابا ریخته
نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من
خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته
باده عشرت ندارد نشئهٔی در طبع من
ساقیم در کاسه اسم بیمسما ریخته
میبرم اسم وی و محو مسما میشوم
تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته
بس که در نظاره لعل لبش گردیده محو
ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته
بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله
نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته
گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا
خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته
سینه آیینه صاف از پشتی خاکسترست
گردهخواریها مباد از چهره ما ریخته
هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین
کاسهها درهم شکسته بادهها ناریخته
بر زمین آهستهتر نه پای کبر و افتخار
کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته
نقطه شک بر یقین تست یعنی کو یقین
این که میبینی به دل خال سویدا ریخته
قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من
غمزه او خون عالم آشکارا ریخته
با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت
بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
این چه مستی بود کزیک جرعه در جانم فتاد
ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته
تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست
قطره اشکی که از چشم زلیخا ریخته
کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی
من گرفته در همه عالم مداوا ریخته
هدهد ذوقم که دستآموز سلطان سباست
بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته
اینکه میبینی به طرف کوه و هامون لالهها
اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته
در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل
آنکه بینی ریزه خوانش به هرجا ریخته
پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل
آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته
آنکه از خم خانه عقل مجرد دست لطف
باده فضلش به ساغر بیمحابا ریخته
آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع
زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته
علمها در سینه پنهانست و حیرانم که چون
نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته
تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست
رشحه جودی که دست او به دریا ریخته
گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را
بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته
ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال
وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته
هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش
جای نقطه بر ورقها چشم بینا ریخته
فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست
بس که تقریرش تمنا بر تمنا ریخته
دردمند جهل گو رو نه باین دارالشفا
کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته
کس به زور نشئه طبعش درین میخانه نیست
ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته
هر میی کاندر خم افلاطون دانش داشته
جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته
دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می
هرکجا این باده رنگین ز مینا ریخته
بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را
تا ببیند آب خضر از دست سقا ریخته
خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا
کز یک انگشت تصرف طرح دنیا ریخته
آنچنان واقف ز وضع جزء و کل روزگار
کو به دست خویشتن این رنگ، گویا ریخته
این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست
هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته
عقل رنگینتر به قدر آنکه علم آمادهتر
جدول آب روان و عکس گلها ریخته
گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب
یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته
ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کل
بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته
حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین
گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته
لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین
طرح عزلت خوش به خلوتگاه عنقا ریخته
آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اولا
ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته
گرچه من این دانه را از خون دل پروردهام
لیکن الطاف توام این در به دریا ریخته
من کیم کز سجده آن آستان لافم که هست
نقشهای سجده آنجا تا ثریا ریخته
در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود
جبههها برروی هم تا عرش والا ریخته
بوسه لبها را تمامی وقف درگاه تو شد
هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته
گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست
حسرتم آنجا تمنا بر تمنا ریخته
دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد
عقدهام بر عقده زین انداز بیجا ریخته
تکیه بر لطف تو کردم گام بیرخصت زدم
آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته
سایهپرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است
هست هرجا نور مهر عالمآرا ریخته
رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت
قطره هرجا میفتد باشد به دریا ریخته
تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل
بر در ارباب دنیا بیمحابا ریخته
مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا
آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته
بعد از آن تهجرعه بر مجنون شیدا ریخته
یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست
بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته
صد چمن غلطیده در خون خزان بیبهار
هرکجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته
صاف حسرت گشته و دردی غم در ساغرم
جرعهای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته
نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل
حرص پندارد همه شهد مصفا ریخته
ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ
زهر قاتل بر سر خوان تمنا ریخته
هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس
تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته
عقلها را برده دیو و مغزها را خورده مور
کاسههای سر به خاک افتاده، صهبا ریخته
گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد
خار بنها جمله برجا مانده گلها ریخته
گونه زردی که بر هر چهره میبینی عیان
بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته
این جهان نبود به غیر رفته و آیندهای
در میان این یک نفس تخم تمنا ریخته
طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان
درپی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته
بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست
قطره این ابر گوهر گشته هرجا ریخته
گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتحاد
نقص خاشاک دویی در دیده ما ریخته
نشکند تا دل، سرای جلوه جانانه نیست
نور در ویرانه بینی بیمحابا ریخته
نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من
خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته
باده عشرت ندارد نشئهٔی در طبع من
ساقیم در کاسه اسم بیمسما ریخته
میبرم اسم وی و محو مسما میشوم
تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته
بس که در نظاره لعل لبش گردیده محو
ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته
بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله
نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته
گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا
خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته
سینه آیینه صاف از پشتی خاکسترست
گردهخواریها مباد از چهره ما ریخته
هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین
کاسهها درهم شکسته بادهها ناریخته
بر زمین آهستهتر نه پای کبر و افتخار
کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته
نقطه شک بر یقین تست یعنی کو یقین
این که میبینی به دل خال سویدا ریخته
قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من
غمزه او خون عالم آشکارا ریخته
با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت
بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
این چه مستی بود کزیک جرعه در جانم فتاد
ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته
تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست
قطره اشکی که از چشم زلیخا ریخته
کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی
من گرفته در همه عالم مداوا ریخته
هدهد ذوقم که دستآموز سلطان سباست
بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته
اینکه میبینی به طرف کوه و هامون لالهها
اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته
در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل
آنکه بینی ریزه خوانش به هرجا ریخته
پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل
آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته
آنکه از خم خانه عقل مجرد دست لطف
باده فضلش به ساغر بیمحابا ریخته
آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع
زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته
علمها در سینه پنهانست و حیرانم که چون
نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته
تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست
رشحه جودی که دست او به دریا ریخته
گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را
بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته
ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال
وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته
هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش
جای نقطه بر ورقها چشم بینا ریخته
فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست
بس که تقریرش تمنا بر تمنا ریخته
دردمند جهل گو رو نه باین دارالشفا
کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته
کس به زور نشئه طبعش درین میخانه نیست
ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته
هر میی کاندر خم افلاطون دانش داشته
جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته
دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می
هرکجا این باده رنگین ز مینا ریخته
بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را
تا ببیند آب خضر از دست سقا ریخته
خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا
کز یک انگشت تصرف طرح دنیا ریخته
آنچنان واقف ز وضع جزء و کل روزگار
کو به دست خویشتن این رنگ، گویا ریخته
این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست
هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته
عقل رنگینتر به قدر آنکه علم آمادهتر
جدول آب روان و عکس گلها ریخته
گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب
یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته
ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کل
بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته
حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین
گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته
لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین
طرح عزلت خوش به خلوتگاه عنقا ریخته
آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اولا
ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته
گرچه من این دانه را از خون دل پروردهام
لیکن الطاف توام این در به دریا ریخته
من کیم کز سجده آن آستان لافم که هست
نقشهای سجده آنجا تا ثریا ریخته
در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود
جبههها برروی هم تا عرش والا ریخته
بوسه لبها را تمامی وقف درگاه تو شد
هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته
گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست
حسرتم آنجا تمنا بر تمنا ریخته
دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد
عقدهام بر عقده زین انداز بیجا ریخته
تکیه بر لطف تو کردم گام بیرخصت زدم
آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته
سایهپرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است
هست هرجا نور مهر عالمآرا ریخته
رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت
قطره هرجا میفتد باشد به دریا ریخته
تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل
بر در ارباب دنیا بیمحابا ریخته
مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا
آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در رثای صدرالحکما ملاصدرای شیرازی
زین هفتخوان که پایه او بر سر فناست
در شش جهت به هر چه نظر میکنی خطاست
بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر
سرگشته آن سری که به بالین آسیاست
ظن ثبات دعوی راحت درین جهان
تفسیر هر دو آیه سیمرغ و کیمیاست
دل بر لباس عاریت زندگی منه
کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست
نقلی ز کاسه سر فغفور میکند
گوشت اگر ز کاسه چینی پر از صداست
بیعلتی نبوده جهان هیچگه ولی
زین پیش، پرده داشته امروز برملاست
امروز چون بهدی و پریوش حسد بود
فردا چهگونه باشد، کش روی برقفاست
جمعیت است ساخته اضداد را به هم
بر اختلاط ساخته، دلبستگی خطاست
گیرم منافقانه بهم گرم الفتند
چون دست یافتند بهم، خونشان هباست
هان در چهار بالش امکان چه خفتهای؟
برخیز کز برای تو افلاک متکاست
هماشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!
آن همتی که بر پر عنقاش نکتههاست
سیمرغ قاف را نکشد دل به سنگلاخ
کی استخوان زاغ و زغن طعمه هماست!
خواهی بمیر تا که شوی زنده ابد
آب بقا برای تو در کاسه فناست
ای ابر، تیره روز تو و روزگار تو
باران گریه سرکن اگر میلت انجلاست
چون برق در مشیمه این تیرهفام ابر
عمرت به خنده میرود و حاصلت بکاست
در سینه دل مقید صید مگس مکن
عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست
فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت
گر استخوان جهل کنی طعمهات، خطاست
برخاربست تن به حقارت نظر مکن
کاین بوته خزانزده مستوکر هماست
همچون زنان فریفته رسم و عادتی
ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟
درخورد لاف همت مردانه نیستی
طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست
برخویش فرض روزه مریم نکرده چون
دعوی کنی که بکردم من مسیحزاست!
کوتاه میکنند چو دست تو بیگمان
خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست
موت ارادتی است ترا آب زندگی
مت قبل ان تموت باین چشمه رهنماست
مت بالاراده جان من امروز ازین امل
گرتحیی بالطبیعه ترا مایه رجاست
مردن درین سراچه فانی به کام دل
تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست
گر این لباس عاریت از تن برون کنی
در زیر آن برای تو آماده حلههاست
در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون
فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست
ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت
در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست
چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی
اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست
بیزحمت گداز طلا را خلاص نیست
جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست
دانسته مرد دین ستم چرخ میکشد
هرچند حکم او به سر آسمان رواست
دنیاست پشت آینه عقباست روی آن
این را همه کدورت و آن را همه صفاست
آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی
کاین تیرگی پشت بر او مایه جلاست
خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی
آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست
دنیا و آخرت ز چه کس را نمیدهند
گر وهم کردهای که ز بخل است، این خطاست!
شب را به روز جمع نکردست هیچکس
جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست
معقول را تصور محسوس کردهای
این پنبهات به گوش دل از غایت شفاست
دلدادهای به ارض طبیعت، خطاست این
اجسام اخروی همه از جوهر سماست
راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل
کاین باعث نفور ارادت ازین دغاست
مارت اگر به جان نرساند گزند نیش
لون مصورش نه سزاوار احتماست
چون خوب در روی فرحش حاصل غمست
چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست
تا تنگتر کند به دلم تنگنای دهر
جور زمانه را به نظر قدر کیمیاست
هر زخم دل گسل ز سنان ستارهام
در سینه همچو روزن امید دلگشاست
قطعی به غیر قطع تعلق نمیکند
تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست
تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر
در چشم من کدورت ایام توتیاست
سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد
کز وی تمام روی زمین شیشه پارههاست
دل بارها شکست مرا از فلک ولی
این دل شکستنیست که سربار بارهاست
برجانم از مصیبت استاد من رسید
دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست
خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی
اینها جدا و این غم دندانشکن جداست
استاد من که هم اب و هم رب معنوی است
تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست
استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد
بر صنع کیمیاگریش طبع من گواست
طبعم که خاک تیره جهل و غرور بود
از صنع کیمیاگریش این زمان طلاست
از چاه ذل رساند به معراج عزتم
اقبال او که بر سر من سایه هماست
صدر جهان و عالم احسان و عقل کل
کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست
مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب
مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست
ارباب فکر را نظر مستقیم او
تا روز حشر در کف اندیشهها عصاست
آیینههای باطن اهل شهود را
در مشهد تجلی او صیقل جلاست
در خلوت مشاهده افلاطن بهوش
در مجمع مناظره رسطوی تیزراست
مشاییان پیاده و او در میان سوار
اشراقیان فتاده و او در میان بهپاست
خرمنکشان فلسفه گردند گرد او
زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست
بیاو درین زمانه چنانم که فیالمثل
کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست
آتش همی فشاندم این آسمان به سر
چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست
جسم شکسته را دم شمشیر بستر است
پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست
تا رخت بسته است ازین تیره گونسرا
تا آن سراش تکیهگه پهلوی بقاست
طفل رضیع میل به پستان چه سان کند
میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست
او بود جان و من به مثل قالبی ازو
رفتست جان و قالب بیجان همی بجاست
آری هما چو میشود از آشیان جدا
کی آشیانه را حد پرواز با هماست!
شاید به جذبهای کشدم سوی خویشتن
هرچند جسم و جان را مرکز ز هم جداست
جایی که جان پاک نبی میکند عروج
گر جسم من مشایعت جان کند رواست
ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین
شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست
چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست
جانم که خاک تست ز جان پس چرا جداست!
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو
دل را به سوی نکته باریک رهنماست
این خود مقررست که ارباب هوش را
قطع طریق عشق نه تنها همین بهپاست
تن چون به سوی کعبه تنها روان شود
جان را به سوی کعبه جانها شتابهاست
دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوست
قطع طریق وادی آن طی ماسواست
تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند
جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
بیآنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب
جان را به رب کعبه همه کامها رواست
شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل
کش دست و لب به مایده قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند
شوقش به وصل کعبه جانها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجف
ای من فدای خاک تو این مرتبت کراست!
از راه کعبهت نجف آورد سوی خویش
این جذبه کار قوت بازوی مرتضی است
این هم اشارهٔیست مبرا ز شک و ریب
ان را که دل به کعبه تحقیق آشناست
یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیست
آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست
فیاض رشته سخن اینجا گسسته به
کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست
من بعد حسرت تو و خاک در نجف
کانجا مراد هر دو جهانت به زیرپاست
آیی اگر به آتش دوزخ توان زدن
جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!
دست دعا برآر به درگاه کردگار
زین خاک پرامید که آب رخ دعاست
پرنور باد مرقد پاک خدایگان
تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست
در شش جهت به هر چه نظر میکنی خطاست
بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر
سرگشته آن سری که به بالین آسیاست
ظن ثبات دعوی راحت درین جهان
تفسیر هر دو آیه سیمرغ و کیمیاست
دل بر لباس عاریت زندگی منه
کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست
نقلی ز کاسه سر فغفور میکند
گوشت اگر ز کاسه چینی پر از صداست
بیعلتی نبوده جهان هیچگه ولی
زین پیش، پرده داشته امروز برملاست
امروز چون بهدی و پریوش حسد بود
فردا چهگونه باشد، کش روی برقفاست
جمعیت است ساخته اضداد را به هم
بر اختلاط ساخته، دلبستگی خطاست
گیرم منافقانه بهم گرم الفتند
چون دست یافتند بهم، خونشان هباست
هان در چهار بالش امکان چه خفتهای؟
برخیز کز برای تو افلاک متکاست
هماشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!
آن همتی که بر پر عنقاش نکتههاست
سیمرغ قاف را نکشد دل به سنگلاخ
کی استخوان زاغ و زغن طعمه هماست!
خواهی بمیر تا که شوی زنده ابد
آب بقا برای تو در کاسه فناست
ای ابر، تیره روز تو و روزگار تو
باران گریه سرکن اگر میلت انجلاست
چون برق در مشیمه این تیرهفام ابر
عمرت به خنده میرود و حاصلت بکاست
در سینه دل مقید صید مگس مکن
عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست
فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت
گر استخوان جهل کنی طعمهات، خطاست
برخاربست تن به حقارت نظر مکن
کاین بوته خزانزده مستوکر هماست
همچون زنان فریفته رسم و عادتی
ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟
درخورد لاف همت مردانه نیستی
طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست
برخویش فرض روزه مریم نکرده چون
دعوی کنی که بکردم من مسیحزاست!
کوتاه میکنند چو دست تو بیگمان
خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست
موت ارادتی است ترا آب زندگی
مت قبل ان تموت باین چشمه رهنماست
مت بالاراده جان من امروز ازین امل
گرتحیی بالطبیعه ترا مایه رجاست
مردن درین سراچه فانی به کام دل
تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست
گر این لباس عاریت از تن برون کنی
در زیر آن برای تو آماده حلههاست
در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون
فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست
ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت
در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست
چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی
اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست
بیزحمت گداز طلا را خلاص نیست
جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست
دانسته مرد دین ستم چرخ میکشد
هرچند حکم او به سر آسمان رواست
دنیاست پشت آینه عقباست روی آن
این را همه کدورت و آن را همه صفاست
آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی
کاین تیرگی پشت بر او مایه جلاست
خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی
آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست
دنیا و آخرت ز چه کس را نمیدهند
گر وهم کردهای که ز بخل است، این خطاست!
شب را به روز جمع نکردست هیچکس
جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست
معقول را تصور محسوس کردهای
این پنبهات به گوش دل از غایت شفاست
دلدادهای به ارض طبیعت، خطاست این
اجسام اخروی همه از جوهر سماست
راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل
کاین باعث نفور ارادت ازین دغاست
مارت اگر به جان نرساند گزند نیش
لون مصورش نه سزاوار احتماست
چون خوب در روی فرحش حاصل غمست
چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست
تا تنگتر کند به دلم تنگنای دهر
جور زمانه را به نظر قدر کیمیاست
هر زخم دل گسل ز سنان ستارهام
در سینه همچو روزن امید دلگشاست
قطعی به غیر قطع تعلق نمیکند
تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست
تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر
در چشم من کدورت ایام توتیاست
سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد
کز وی تمام روی زمین شیشه پارههاست
دل بارها شکست مرا از فلک ولی
این دل شکستنیست که سربار بارهاست
برجانم از مصیبت استاد من رسید
دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست
خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی
اینها جدا و این غم دندانشکن جداست
استاد من که هم اب و هم رب معنوی است
تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست
استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد
بر صنع کیمیاگریش طبع من گواست
طبعم که خاک تیره جهل و غرور بود
از صنع کیمیاگریش این زمان طلاست
از چاه ذل رساند به معراج عزتم
اقبال او که بر سر من سایه هماست
صدر جهان و عالم احسان و عقل کل
کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست
مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب
مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست
ارباب فکر را نظر مستقیم او
تا روز حشر در کف اندیشهها عصاست
آیینههای باطن اهل شهود را
در مشهد تجلی او صیقل جلاست
در خلوت مشاهده افلاطن بهوش
در مجمع مناظره رسطوی تیزراست
مشاییان پیاده و او در میان سوار
اشراقیان فتاده و او در میان بهپاست
خرمنکشان فلسفه گردند گرد او
زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست
بیاو درین زمانه چنانم که فیالمثل
کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست
آتش همی فشاندم این آسمان به سر
چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست
جسم شکسته را دم شمشیر بستر است
پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست
تا رخت بسته است ازین تیره گونسرا
تا آن سراش تکیهگه پهلوی بقاست
طفل رضیع میل به پستان چه سان کند
میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست
او بود جان و من به مثل قالبی ازو
رفتست جان و قالب بیجان همی بجاست
آری هما چو میشود از آشیان جدا
کی آشیانه را حد پرواز با هماست!
شاید به جذبهای کشدم سوی خویشتن
هرچند جسم و جان را مرکز ز هم جداست
جایی که جان پاک نبی میکند عروج
گر جسم من مشایعت جان کند رواست
ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین
شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست
چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست
جانم که خاک تست ز جان پس چرا جداست!
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو
دل را به سوی نکته باریک رهنماست
این خود مقررست که ارباب هوش را
قطع طریق عشق نه تنها همین بهپاست
تن چون به سوی کعبه تنها روان شود
جان را به سوی کعبه جانها شتابهاست
دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوست
قطع طریق وادی آن طی ماسواست
تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند
جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
بیآنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب
جان را به رب کعبه همه کامها رواست
شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل
کش دست و لب به مایده قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند
شوقش به وصل کعبه جانها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجف
ای من فدای خاک تو این مرتبت کراست!
از راه کعبهت نجف آورد سوی خویش
این جذبه کار قوت بازوی مرتضی است
این هم اشارهٔیست مبرا ز شک و ریب
ان را که دل به کعبه تحقیق آشناست
یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیست
آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست
فیاض رشته سخن اینجا گسسته به
کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست
من بعد حسرت تو و خاک در نجف
کانجا مراد هر دو جهانت به زیرپاست
آیی اگر به آتش دوزخ توان زدن
جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!
دست دعا برآر به درگاه کردگار
زین خاک پرامید که آب رخ دعاست
پرنور باد مرقد پاک خدایگان
تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح شاه صفی
پرده از رخ برفکن وز گوشه ابرو نقاب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگس بیداری اندر خواب میبیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بینظامیها نظامی دادهاند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بیتابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی میکنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه دیوار راحت خفتهای
سوخت ما بیخانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه بیصبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه بیخان و مانیها نمیگردد خراب
پشت نه به بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنهها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمیگردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق از دولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتادهتر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنهگرتر گشت چشمش ناله دل تا شنید
در مشام مست طوفان میکند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ساقی شفقگون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنم تازه شد
چون گلستان تازه میگردد، غزلخوانیست باب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگس بیداری اندر خواب میبیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بینظامیها نظامی دادهاند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بیتابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی میکنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه دیوار راحت خفتهای
سوخت ما بیخانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه بیصبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه بیخان و مانیها نمیگردد خراب
پشت نه به بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنهها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمیگردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق از دولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتادهتر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنهگرتر گشت چشمش ناله دل تا شنید
در مشام مست طوفان میکند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ساقی شفقگون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنم تازه شد
چون گلستان تازه میگردد، غزلخوانیست باب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - تجدید مطلع
ز ناتوانی از خویش میروم چو نسیم
ز ضعف چون نفس غنچه میشوم تسلیم
نفسنفس، نفس خسته میرود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آنچنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه میبینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنیها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بیلطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشتة جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمیتوانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّة ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیباللّه
که هست خاک درش کحل دیدة تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانة او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه دادة اوبَم نمیخورد ز فلک
امید دیدة او رم نمیکند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفرة رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته بهسان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطر گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکستة خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت زقدیم
اگر نه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولیست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم تو و او تفاوتیاست عظیم
که هست قابل هر صورت او زاستعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فردوهمی خصم تو مکتفیست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوهگری تاختشان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصة میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانة تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشستهست شبنم تعلیم
به جلوهگاه مطالب بسا که تافتهای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو میکند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صد هزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمیکنم چون جیم
جهان به حوصلهام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقة اعظم است حلقة میم
به هیچ رام نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کردهام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرضتر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم
ز ضعف چون نفس غنچه میشوم تسلیم
نفسنفس، نفس خسته میرود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آنچنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه میبینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنیها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بیلطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشتة جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمیتوانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّة ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیباللّه
که هست خاک درش کحل دیدة تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانة او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه دادة اوبَم نمیخورد ز فلک
امید دیدة او رم نمیکند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفرة رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته بهسان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطر گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکستة خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت زقدیم
اگر نه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولیست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم تو و او تفاوتیاست عظیم
که هست قابل هر صورت او زاستعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فردوهمی خصم تو مکتفیست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوهگری تاختشان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصة میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانة تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشستهست شبنم تعلیم
به جلوهگاه مطالب بسا که تافتهای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو میکند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صد هزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمیکنم چون جیم
جهان به حوصلهام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقة اعظم است حلقة میم
به هیچ رام نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کردهام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرضتر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیببند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
دیگرم از شکوه زبان پُر شدست
باز دل از هر دو جهان پر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانهنشین دوست شد
خانهام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانیّ و نه کونیست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشهاند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعة آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسهتر از قطره است
گر چه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانهام از خانهنشین پاک شد
یک سر مو بینفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گر چه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیهپوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّهای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشاندهام
بار بود خانه که بر دوش نیست
چوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان میکشد؟
این هوس اندازة بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلودة درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایة سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازة چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچکس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
چون غم هجر تو ادا میکنم
گریه جدا، ناله جدا میکنم
گریه ز دنبال گره میکند
هر نفسِ ناله که وا میکنم
هست گل بوسة خاک دری
خنده که بر آب بقا میکنم
از در او گر به بهشتم برند
میروم و رو به قفا میکنم
رفتی و من آنچه نکردم چههاست
کاش بیائی که چهها میکنم
میکشم از یاد قدت نالهای
پیرهن سرو قبا میکنم
با تو چو دم میزنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا میکنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعدة دیرینه وفا میکنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچة مهر گیا میکنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا میکنم
هر که به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا میکنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّهوار
هر نفسم همنفس حور شد
آینهام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمهام از بینمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزة این دشت چها میکشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسة چین شد سر فغفور و باز
کاسة چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جادة از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریّا زند
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم بر صف خارا زدم
شیوة آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبکسیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعهای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافلة دشت تمنّا زدم
هیچکس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بر در غوغا زدم
چشم فرو بسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هر که چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
هیچکسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بر در این کعبه مگر بار نیست
رخصت نظّارة دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبقخوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنة بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود میپریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجة خورشید سیهتاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیرد به دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسة سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوة جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینهام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینهام
جلوهگه عکس شد آیینهام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهنتر از کون و مکانیم ما
زادة افلاک و عناصر نئیم
شیرة روحیم و روانیم ما
ریختة مُنخُل انجم نییم
بیختة جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گر چه جداگانه جهانیم ما
هر که نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد ز چه کانیم ما
فرقة پردان خودآرا نییم
طایفة هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمة مطرب نشناسیم چیست
شیفتة آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هر چه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمة صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینة طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیدة مور افکنیم
طنطنهافکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیدة نم دیده چو برهم زنیم
جلوة طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمرة حور افکنیم
از اثر نعرة مستانهای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنیم
رخنه به بام فلک افتد ز بیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بیتو ز گل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
یوسفم و چاه من این جاه من
خانة گرگست سر چاه من
بی تو به هر سو که سفر میکنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که زمن نگسلد
نالة من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گداییّ وصف
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا میبرد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بیخبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فرو ریزم ازل تا ابد
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حکایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطرهای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هر چه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزّله در وصل او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّهای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بر در شه از تو شکایت برم؟
آنکه فرو ریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
مدح تو چون جلوهفشانی کند
صفحة مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لالهستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسبدوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فیالمثل ار جلوه کند در ضمیر
نرمتر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرمعنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هر چه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چهها میکنی
هر چه کنی جمله به جا میکنی
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینة صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیدهام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شدهام زنده به مهرت شدست
جامة جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوهکنان میروم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شبهای من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیدة بینای من
بحر صفت موج به خود میزنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانة مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنة گویای من
قطرهام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
چرخ که با دور زمان میرود
در ره او چرخزنان میرود
رفت و ز پی میرودش روزگار
گله به دنبال شبان میرود
گر نبود مایة مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان میرود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان میرود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هر چه دلم را به زبان میرود
دارم از الطاف تو هر چیز هست
لیک سخن در دل و جان میرود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان میرود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان میرود
نالهام از شوق درت بر فلک
میرود و نازکنان میرود
هر نفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان میرود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان میرود
چند بنالی ز غم ای پرنفس
سوختم از درد تو فیّاض بس
باز دل از هر دو جهان پر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانهنشین دوست شد
خانهام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانیّ و نه کونیست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشهاند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعة آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسهتر از قطره است
گر چه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانهام از خانهنشین پاک شد
یک سر مو بینفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گر چه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیهپوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّهای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشاندهام
بار بود خانه که بر دوش نیست
چوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان میکشد؟
این هوس اندازة بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلودة درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایة سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازة چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچکس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
چون غم هجر تو ادا میکنم
گریه جدا، ناله جدا میکنم
گریه ز دنبال گره میکند
هر نفسِ ناله که وا میکنم
هست گل بوسة خاک دری
خنده که بر آب بقا میکنم
از در او گر به بهشتم برند
میروم و رو به قفا میکنم
رفتی و من آنچه نکردم چههاست
کاش بیائی که چهها میکنم
میکشم از یاد قدت نالهای
پیرهن سرو قبا میکنم
با تو چو دم میزنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا میکنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعدة دیرینه وفا میکنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچة مهر گیا میکنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا میکنم
هر که به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا میکنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّهوار
هر نفسم همنفس حور شد
آینهام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمهام از بینمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزة این دشت چها میکشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسة چین شد سر فغفور و باز
کاسة چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جادة از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریّا زند
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم بر صف خارا زدم
شیوة آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبکسیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعهای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافلة دشت تمنّا زدم
هیچکس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بر در غوغا زدم
چشم فرو بسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هر که چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
هیچکسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بر در این کعبه مگر بار نیست
رخصت نظّارة دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبقخوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنة بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود میپریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجة خورشید سیهتاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیرد به دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسة سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوة جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینهام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینهام
جلوهگه عکس شد آیینهام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهنتر از کون و مکانیم ما
زادة افلاک و عناصر نئیم
شیرة روحیم و روانیم ما
ریختة مُنخُل انجم نییم
بیختة جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گر چه جداگانه جهانیم ما
هر که نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد ز چه کانیم ما
فرقة پردان خودآرا نییم
طایفة هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمة مطرب نشناسیم چیست
شیفتة آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هر چه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمة صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینة طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیدة مور افکنیم
طنطنهافکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیدة نم دیده چو برهم زنیم
جلوة طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمرة حور افکنیم
از اثر نعرة مستانهای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنیم
رخنه به بام فلک افتد ز بیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بیتو ز گل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
یوسفم و چاه من این جاه من
خانة گرگست سر چاه من
بی تو به هر سو که سفر میکنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که زمن نگسلد
نالة من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گداییّ وصف
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا میبرد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بیخبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فرو ریزم ازل تا ابد
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حکایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطرهای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هر چه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزّله در وصل او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّهای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بر در شه از تو شکایت برم؟
آنکه فرو ریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
مدح تو چون جلوهفشانی کند
صفحة مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لالهستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسبدوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فیالمثل ار جلوه کند در ضمیر
نرمتر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرمعنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هر چه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چهها میکنی
هر چه کنی جمله به جا میکنی
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینة صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیدهام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شدهام زنده به مهرت شدست
جامة جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوهکنان میروم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شبهای من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیدة بینای من
بحر صفت موج به خود میزنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانة مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنة گویای من
قطرهام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
چرخ که با دور زمان میرود
در ره او چرخزنان میرود
رفت و ز پی میرودش روزگار
گله به دنبال شبان میرود
گر نبود مایة مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان میرود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان میرود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هر چه دلم را به زبان میرود
دارم از الطاف تو هر چیز هست
لیک سخن در دل و جان میرود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان میرود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان میرود
نالهام از شوق درت بر فلک
میرود و نازکنان میرود
هر نفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان میرود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان میرود
چند بنالی ز غم ای پرنفس
سوختم از درد تو فیّاض بس
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ترکیببند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب فیاض به میرزا محمد سعید
ای آنکه در کف تو ورق چون رخ نگار
بیخامه میزند رقم نقش خط بر آب
وی مظهر عجایب فطرت که طبع تو
قادرترست بر سخن از چشم پرحجاب
نخل بلند همّت گلزار خاطرت
دارد هزار سایهنشین همچو آفتاب
گفتی جواب قطعة من آنچنان که نیست
یک نکته جز تواضع این ذرّه ناصواب
لیکن زیاده از حد آزار بنده بود
چندین نبود نالة من موجب عتاب
از نالهام زیاده برآشفتهای و نیست
دریای را ز جوشش یک قطره اضطراب
من این قدر حریف عتاب تو نیستم
باید به قدر حوصله پیمودن این شراب
حرف گمان منّت احسان ز چون منی
چون افترای منّت قطرهست بر سحاب
این بود مطلبم که جوانیّ و نوبهار
چشم ادب مباد ز غفلت رود به خواب
از من اگر به فیض رسیدی هنر ز تست
مه را رسد که نور پذیرد ز آفتاب
فیض از خدا و مبدأ فیّاض هم خداست
در جدولست لیک بهتدریج سیر آب
جز قرب و بعد وادی و سرچشمه هیچ نیست
سیلاب در نشیب ز بالا کند شتاب
کردی گر استفاده ز من بهتری ز من
مه در شب چهارده کم نیست ز آفتاب
شاگرد کامل به از استاد هم بسی است
مشعل شود فروخته از شمع در حباب
حاصل، کزین سؤال که در بند فکر تست
چون غنچه دوختی لب نطق من از جواب
بیخامه میزند رقم نقش خط بر آب
وی مظهر عجایب فطرت که طبع تو
قادرترست بر سخن از چشم پرحجاب
نخل بلند همّت گلزار خاطرت
دارد هزار سایهنشین همچو آفتاب
گفتی جواب قطعة من آنچنان که نیست
یک نکته جز تواضع این ذرّه ناصواب
لیکن زیاده از حد آزار بنده بود
چندین نبود نالة من موجب عتاب
از نالهام زیاده برآشفتهای و نیست
دریای را ز جوشش یک قطره اضطراب
من این قدر حریف عتاب تو نیستم
باید به قدر حوصله پیمودن این شراب
حرف گمان منّت احسان ز چون منی
چون افترای منّت قطرهست بر سحاب
این بود مطلبم که جوانیّ و نوبهار
چشم ادب مباد ز غفلت رود به خواب
از من اگر به فیض رسیدی هنر ز تست
مه را رسد که نور پذیرد ز آفتاب
فیض از خدا و مبدأ فیّاض هم خداست
در جدولست لیک بهتدریج سیر آب
جز قرب و بعد وادی و سرچشمه هیچ نیست
سیلاب در نشیب ز بالا کند شتاب
کردی گر استفاده ز من بهتری ز من
مه در شب چهارده کم نیست ز آفتاب
شاگرد کامل به از استاد هم بسی است
مشعل شود فروخته از شمع در حباب
حاصل، کزین سؤال که در بند فکر تست
چون غنچه دوختی لب نطق من از جواب
فیاض لاهیجی : مثنویات
در توحید و تفسیر بسمالله
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش نهالیست ز باغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجستة دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرفها
قطرة آبی پر ازو ظرفها
چیست الف هستی بیرسم و اسم
هر چه جز او، اسم،چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هر چه تعیّن همه بیبن نگر
نیست تعیّن به جز از اعتبار
لایتعیّن چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیدة کوتهنظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بیرنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاککنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسمالله و قرآن بجو
نیست جز او هر چه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هر چه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسماللّهست
بسمالله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر میشکنی این طلسم
گر تو ز بسمالله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هر چه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی میکشد
عقل هم از پی قدمی میکشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمة لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم ز طلسم ویست
هست کن هر چه برون و درون
هستی از اطلاق و تعیّن برون
نادره معمارِ سرایِ وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمهکش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامة طفلان باغ
گونه ده جلوة زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمهکش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوهفروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئة مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمهسای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که برآرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانة گُل را که بر آرد به آب؟
خیمة گردون که زند بیطناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطرة نیسان که کند درّ ناب؟
پنجة مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزلة تب لرزة جرم زمین
طرفه برآمیخت ز نیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصة جولان اوست
صیقلی آینة سینهها
عکس نماینده آئینهها
پیش نهالیست ز باغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجستة دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرفها
قطرة آبی پر ازو ظرفها
چیست الف هستی بیرسم و اسم
هر چه جز او، اسم،چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هر چه تعیّن همه بیبن نگر
نیست تعیّن به جز از اعتبار
لایتعیّن چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیدة کوتهنظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بیرنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاککنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسمالله و قرآن بجو
نیست جز او هر چه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هر چه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسماللّهست
بسمالله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر میشکنی این طلسم
گر تو ز بسمالله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هر چه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی میکشد
عقل هم از پی قدمی میکشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمة لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم ز طلسم ویست
هست کن هر چه برون و درون
هستی از اطلاق و تعیّن برون
نادره معمارِ سرایِ وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمهکش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامة طفلان باغ
گونه ده جلوة زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمهکش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوهفروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئة مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمهسای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که برآرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانة گُل را که بر آرد به آب؟
خیمة گردون که زند بیطناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطرة نیسان که کند درّ ناب؟
پنجة مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزلة تب لرزة جرم زمین
طرفه برآمیخت ز نیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصة جولان اوست
صیقلی آینة سینهها
عکس نماینده آئینهها
فیاض لاهیجی : مثنویات
ساقینامه
بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به نام خدا باز کن
خدایی که گردون گردان ازوست
زمینِ تن و دانة جان ازوست
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن بادة جان نهاد
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
صراحی و جام و سبو میکند
گِل خم گِل ساغر او میکند
برآرندة تاک از گلشن اوست
فروزندة بادة روشن اوست
چراغ می از تاک بر میکند
چنین آتش از خاک بر میکند
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
به نام چنین قادری بینیاز
در بستة چاره را چاره ساز
بیا قف میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
بیا پیشتر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
نخسبی که خور رونما میشود
نماز صراحی قضا میشود
حریفان همه جا به جا خفتهاند
ز رنج خمارِ شب آشفتهاند
به مهرت درین کوی پا بستهاند
به لطف تو امّیدها بستهاند
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر میکشم
خدایا به نقص ضروریّ من
به نزدیکی تو، به دوریّ من
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقیست باز
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
به رندی که بیباده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
به خودداری زاهد دینپرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
به قیدی که بیقیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
به هشیاری میپرستان مست
به افتادگیهای مستان مست
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
به قدی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
به عجز جوانان شهوتپرست
به صبر حریفان بیپا و دست
به پای حریصی که بیحس شود
به دست کریمی که مفلس شود
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
به صحرانشینان دشت عدم
به خلوتگزینان ملک قدم
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
دلسخت در عشق شومست شوم
درین کورهام آب کن همچو موم
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
چون تیغم به خمیازهای تاب ده
پس از چشمة آتشم آب ده
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
خطا کرده رو با تو آوردهام
همه کرده انکار تا کردهام
که ناکردنیهای بد کردهام
خطاهای بیرون ز حد کردهام
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
اگر چه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
اگر چه زمستیست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
همان به که بیپرده سازیم ساز
ز مستی به مستی گریزیم باز
بده ساقی آن بادة نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئینة دل برد زنگِ غم
بده آن میِ تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
شرابی ز خون گرمتر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
شرابی ز خون گرمتر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
پی حفظ صحّت می لالهگون
ضرورست در هر تنی همچو خون
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
ز هر خشت خمخانة این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسة آسمان
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرضهای بد را علاج
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
اگر شیشهای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
بده جام لبریز، کوریّ غم
که پیمانة پر کند غصّه کم
صباحست ساقی و مینا تهیست
خماریم و فکر دگر ابلهیست
ز بیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافریست
زیانست کی میتوان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمة شیشه راهت دهد
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئة اوست مست
از آن می که اشیا بدو زندهاند
ازو ماه و خورشید تابندهاند
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشهام پنجة غم فشرد
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکتهها را گرفتم به یاد
بسی بودهام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
بسی در بغل جزوهدان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چه شبها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
نمییافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر میشد ز دود چراغ
ز فقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
پی جمله یک عمر بشتافتم
ز هر یک نصیب گران یافتم
گهی نیز در شعر پرداختم
ز سحر بیان معجزی ساختم
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
ز بس سودهام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
نگردیدم از هیچ یک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
به میخانهام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بیشک از بزم وحدت نشان
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
نپوشد ز کس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم؟
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایة خود هراس
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نور مِی بر کند
عجب بینواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
دمی گریهام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریة شیشه خون
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
بده ساقی آن مایة ناز را
می همچو آئینة راز را
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس میزنم لیک آواز نیست
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
بیا مایة زندگانی من
نم چشمة کامرانی من
بیاد تو شب زندهداری ما
بیا شمع شب زندهداران بیا
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ میخواره در دست او
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
ز کنج دو چشم سیه مست وی
نگه میچکد همچو از جام می
لبش برگ گل را خجل میکند
مژه رخنه در کار دل میکند
دهان تنگ تر از کمرگاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توّهم کند
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطة خطِّ پرگار حسن
کند جام بیباده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
چو پیمانة ناز گیرد به چنگ
زند شیشة آسمان را به سنگ
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازة می دهد
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
به دستی که او جام می میدهد
دگر ساغر از دست کی میدهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
ز کفر و ز ایمان برآورده است
نه زدهم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایة شستوشوی مرا
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بیخون نغمه چراست؟
مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمة نغمه لب تر کند
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
به مرغولة نغمههای بلند
دل و جان مستان درآور به بند
به هر شعبه آوازهای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و میگساریم کشت
مغنّی بگو نغمههای فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
عراق عرب آرزوی منست
ز دجله نمی در سبوی منست
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
ز رنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
چون من با خودم از خودم بینصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
نباشد اگر پردة هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
بده می که خود را ز سر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
مگر می ز خود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
درو مردمانی ز جان پاکتر
در ادراک از عقل درّاکتر
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگیها اثر بودشان
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایّامشان
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا میکُشد این غمم
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می میتوان تاخت باز
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
به غربت مرا رویِ دیّار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر ز بارِ گران
بجا مانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
ز تحتالثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زادة خلوت شیشه را
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
خرد خون فرزانگی میکشد
جنون سر به دیوانگی میکشد
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
خرد گرچه هم صبحتی میکند
جنون هم ولینعمتی میکند
اگر چه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
خرد را زبون کردن اولیترست
که مقصود را پردهای بر درست
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
ز افسانة عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
خرد آفت دانة ما شدست
خرد جغد ویرانة ما شدست
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
میی ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
اگر قطرهای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
منه دست بر شیشة آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
بده ساقی آن آب آتشفروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
مرا صبح امّید، شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشهام صبح بس
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
همان باقی عمر گو یک نفس
می باقیم باقی عمر بس
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
بیا ای ز حسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
تو تا در چمن میکشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
یک امشب که پا واگرفتی ز باغ
تماشاست گل را صفای دماغ
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوا معتدل همچمو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
گل باغ گویی ز بس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از نالة بلبلم درد کرد
درین دم که بلبل ز گل سر خوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقیّ خود عشق بازی کنم
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
زند، باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
که من چاکر پیر میخانهام
زخونابه خواران پیمانهام
بسی رنج میخانهها دیدهام
بسی گرد پیمانه گردیدهام
کنونم که با شیشه همخانگیست
گلِ مستی و جوش دیوانگی است
بده ساقی آن بادة زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
همان باده کو شیشه روشنکن است
چو مهر تو اندیشه روشنکن است
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کندی کند
بیارای بازار مژگان به ناز
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
لبت خون به پیمانة لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
پی بوسة آن لبان بیحجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بیهوش مست است مست
چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم
من از هر که پرسی جگر خونترم
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
منم عاشق اما نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
بر من نه از آشنا هیچ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خواندههایم فراموش باد
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
تو ای مدّعی گرچه فرزانهای
ولی از وفا سخت بیگانهای
ترا به ز معشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
گریزی به هنگام زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
اگر آتش آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
بیا جامة عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
بده ساقی آئینة جام را
پدید آورِ پخته و خام را
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهرة صاف من
برافکن دمی پردة من ز پیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
به ذوق غم دیگر افتادهام
به عشق حقیقی در افتادهام
ندانم ز مهر که دم میزنم
که دنیا و عقبا بهم میزنم
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
ز می نشئة دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عینالیقین
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و میپرستی فتاد
ز شادی ندانم کجا میروم
که چون بوی گل بر هوا میروم
سعادت ز بختم شرف میبرد
که شوقم به خاک نجف میبرد
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف میسپارد سرم
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
نه این ره به روی ریا میروم
که این ره برای خدا میروم
سرِ خُم به نام خدا باز کن
خدایی که گردون گردان ازوست
زمینِ تن و دانة جان ازوست
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن بادة جان نهاد
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
صراحی و جام و سبو میکند
گِل خم گِل ساغر او میکند
برآرندة تاک از گلشن اوست
فروزندة بادة روشن اوست
چراغ می از تاک بر میکند
چنین آتش از خاک بر میکند
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
به نام چنین قادری بینیاز
در بستة چاره را چاره ساز
بیا قف میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
بیا پیشتر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
نخسبی که خور رونما میشود
نماز صراحی قضا میشود
حریفان همه جا به جا خفتهاند
ز رنج خمارِ شب آشفتهاند
به مهرت درین کوی پا بستهاند
به لطف تو امّیدها بستهاند
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر میکشم
خدایا به نقص ضروریّ من
به نزدیکی تو، به دوریّ من
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقیست باز
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
به رندی که بیباده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
به خودداری زاهد دینپرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
به قیدی که بیقیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
به هشیاری میپرستان مست
به افتادگیهای مستان مست
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
به قدی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
به عجز جوانان شهوتپرست
به صبر حریفان بیپا و دست
به پای حریصی که بیحس شود
به دست کریمی که مفلس شود
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
به صحرانشینان دشت عدم
به خلوتگزینان ملک قدم
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
دلسخت در عشق شومست شوم
درین کورهام آب کن همچو موم
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
چون تیغم به خمیازهای تاب ده
پس از چشمة آتشم آب ده
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
خطا کرده رو با تو آوردهام
همه کرده انکار تا کردهام
که ناکردنیهای بد کردهام
خطاهای بیرون ز حد کردهام
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
اگر چه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
اگر چه زمستیست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
همان به که بیپرده سازیم ساز
ز مستی به مستی گریزیم باز
بده ساقی آن بادة نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئینة دل برد زنگِ غم
بده آن میِ تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
شرابی ز خون گرمتر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
شرابی ز خون گرمتر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
پی حفظ صحّت می لالهگون
ضرورست در هر تنی همچو خون
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
ز هر خشت خمخانة این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسة آسمان
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرضهای بد را علاج
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
اگر شیشهای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
بده جام لبریز، کوریّ غم
که پیمانة پر کند غصّه کم
صباحست ساقی و مینا تهیست
خماریم و فکر دگر ابلهیست
ز بیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافریست
زیانست کی میتوان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمة شیشه راهت دهد
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئة اوست مست
از آن می که اشیا بدو زندهاند
ازو ماه و خورشید تابندهاند
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشهام پنجة غم فشرد
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکتهها را گرفتم به یاد
بسی بودهام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
بسی در بغل جزوهدان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چه شبها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
نمییافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر میشد ز دود چراغ
ز فقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
پی جمله یک عمر بشتافتم
ز هر یک نصیب گران یافتم
گهی نیز در شعر پرداختم
ز سحر بیان معجزی ساختم
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
ز بس سودهام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
نگردیدم از هیچ یک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
به میخانهام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بیشک از بزم وحدت نشان
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
نپوشد ز کس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم؟
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایة خود هراس
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نور مِی بر کند
عجب بینواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
دمی گریهام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریة شیشه خون
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
بده ساقی آن مایة ناز را
می همچو آئینة راز را
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس میزنم لیک آواز نیست
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
بیا مایة زندگانی من
نم چشمة کامرانی من
بیاد تو شب زندهداری ما
بیا شمع شب زندهداران بیا
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ میخواره در دست او
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
ز کنج دو چشم سیه مست وی
نگه میچکد همچو از جام می
لبش برگ گل را خجل میکند
مژه رخنه در کار دل میکند
دهان تنگ تر از کمرگاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توّهم کند
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطة خطِّ پرگار حسن
کند جام بیباده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
چو پیمانة ناز گیرد به چنگ
زند شیشة آسمان را به سنگ
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازة می دهد
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
به دستی که او جام می میدهد
دگر ساغر از دست کی میدهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
ز کفر و ز ایمان برآورده است
نه زدهم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایة شستوشوی مرا
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بیخون نغمه چراست؟
مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمة نغمه لب تر کند
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
به مرغولة نغمههای بلند
دل و جان مستان درآور به بند
به هر شعبه آوازهای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و میگساریم کشت
مغنّی بگو نغمههای فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
عراق عرب آرزوی منست
ز دجله نمی در سبوی منست
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
ز رنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
چون من با خودم از خودم بینصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
نباشد اگر پردة هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
بده می که خود را ز سر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
مگر می ز خود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
درو مردمانی ز جان پاکتر
در ادراک از عقل درّاکتر
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگیها اثر بودشان
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایّامشان
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا میکُشد این غمم
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می میتوان تاخت باز
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
به غربت مرا رویِ دیّار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر ز بارِ گران
بجا مانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
ز تحتالثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زادة خلوت شیشه را
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
خرد خون فرزانگی میکشد
جنون سر به دیوانگی میکشد
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
خرد گرچه هم صبحتی میکند
جنون هم ولینعمتی میکند
اگر چه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
خرد را زبون کردن اولیترست
که مقصود را پردهای بر درست
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
ز افسانة عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
خرد آفت دانة ما شدست
خرد جغد ویرانة ما شدست
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
میی ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
اگر قطرهای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
منه دست بر شیشة آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
بده ساقی آن آب آتشفروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
مرا صبح امّید، شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشهام صبح بس
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
همان باقی عمر گو یک نفس
می باقیم باقی عمر بس
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
بیا ای ز حسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
تو تا در چمن میکشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
یک امشب که پا واگرفتی ز باغ
تماشاست گل را صفای دماغ
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوا معتدل همچمو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
گل باغ گویی ز بس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از نالة بلبلم درد کرد
درین دم که بلبل ز گل سر خوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقیّ خود عشق بازی کنم
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
زند، باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
که من چاکر پیر میخانهام
زخونابه خواران پیمانهام
بسی رنج میخانهها دیدهام
بسی گرد پیمانه گردیدهام
کنونم که با شیشه همخانگیست
گلِ مستی و جوش دیوانگی است
بده ساقی آن بادة زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
همان باده کو شیشه روشنکن است
چو مهر تو اندیشه روشنکن است
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کندی کند
بیارای بازار مژگان به ناز
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
لبت خون به پیمانة لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
پی بوسة آن لبان بیحجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بیهوش مست است مست
چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم
من از هر که پرسی جگر خونترم
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
منم عاشق اما نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
بر من نه از آشنا هیچ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خواندههایم فراموش باد
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
تو ای مدّعی گرچه فرزانهای
ولی از وفا سخت بیگانهای
ترا به ز معشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
گریزی به هنگام زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
اگر آتش آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
بیا جامة عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
بده ساقی آئینة جام را
پدید آورِ پخته و خام را
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهرة صاف من
برافکن دمی پردة من ز پیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
به ذوق غم دیگر افتادهام
به عشق حقیقی در افتادهام
ندانم ز مهر که دم میزنم
که دنیا و عقبا بهم میزنم
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
ز می نشئة دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عینالیقین
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و میپرستی فتاد
ز شادی ندانم کجا میروم
که چون بوی گل بر هوا میروم
سعادت ز بختم شرف میبرد
که شوقم به خاک نجف میبرد
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف میسپارد سرم
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
نه این ره به روی ریا میروم
که این ره برای خدا میروم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲