عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۴ - جنه‌‌الافعال
شنو از جنه‌‌الافعال واضح
که پاداش است بر اعمال صالح
خود آن مر نفس ار باشد مناسب
که هست او را مطاعم هم مشارب
از آن خوانند او را جنّت نفس
که باشد پر زنوش و نعمت نفس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۵ - جنه‌‌الوراثه
دگر باشد جنانی از وارثت
منزه از دنائت و ز خباثت
مر آنرا جنه‌‌الاخلاق گویند
ز اوصاف طبیعت طاق گویند
خوش آنخلقی که نیک احداث باشد
بما از انبیا میراث باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۸ - الجنائب
جنائب صاحب اعمال خیرند
که دایم در نفوس آنها بسیرند
بحمل زاد تقوی ره نوردند
مقام قلب را واصل نگردند
همی بانشد در سیر الی الله
جدا از سیر فی الهند در راه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۸ - حفظ‌العهد
ز حفظ‌العهد بشنو کان حدود است
عبادالله را ز آن نفع و سود است
وقوف از این حدودت حفظ عهد است
بکام آنکه واقف گشت شهد است
ز سر امر و نهیش در مواقف
نشد جز مرد صاحب سیر واقف
اگر خواهی تو باشی صاحب اسرار
حدودش را بجان و دل نگه‌دار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۹ - حفظ عهد الربوبیه و العبودیه
یکی دیگر ز حفظ العهد آنست
که در این سیر سالک را نشانست
ز رب بیند کمال و حسن خالص
ز عهد ناقص اهمال و نقایص
هر آن خیری که بینی از خدادان
شرور از نفس شوم خودنما دان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۴ - الحکمه
بود خود حکمت معلوم لایق
همان علمت باشیاء و حقایق
باشیاء و خواص و وصف و احکام
خود این را گفت عارف حکمت نام
بر آن باشد نظام کون مضبوط
سببها بر مسببهاست مربوط
بود حکمت ازین آگاه بودن
عمل بر مقتضای آن نمودن
بنطق حکمتی دادند رخصت
که اندر علم شرعست و طریقت
ز نقط حکمتی گشتند ساکت
که اسرار حقیقت زوست ثابت
عوام از فهم آن باشند معذور
ز فهم عالم رسمیست هم دور
بنزد جاهل از حکمت مزن دم
ز حکمتها خود این باشد یکی هم
بود آن حکمت مجهوله کاصلا
بخاص و عام وجهش نیست پیدا
ز جزئیات ایجاد است و احوال
چو قتل انبیا و موت اطفال
بود هم حکمت جامع که یکدم
بیارد عارف از تحصیل او کم
بود آنمعرفت بر حق و باطل
پس آنگه باشد ار توفیق شامل
عمل کردن بحق بی‌اضطرابی
ز باطل هم نمودن اجتنابی
نه هر کس مطلبی خواند حکیم است
حکیم اندر طریقت مستقیم است
حکیم بیعمل همچو حمار است
که اسفار کتب را زیر بار است
چو درویشی که بی‌کردار و خدمت
کفایت کرده بر اسم طریقیت
نباشد هیچ در فقرش فروغی
مگر بندد بدرویشان دروغی
نکو علمیست حکمت گر حجابت
نگردد از ارادت و ز ایابت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۵ - باب‌الخاء‌الخاطر
نگردد خاطرت هرگز مکدر
نیوشی از صفی تا شرح خاطر
شود بر قلب وارد ار خطایی
بدون اختیار و اکتسابی
ورودش چار قسم اندر خبر دان
چو ربانی بود اول اثر دان
در او از اصل تبدیل و خطا نیست
که از غیب است و با هم آشنا نیست
شود وارد بتسلیط و فتوت
بدفعش نیست کس را هیچ قدرت
ز الهام ملک ثانیست حادث
که بر مفروض و مندوبست باعث
دگر نفسانی است و از هواجس
دگر شیطانی آمد وز وساوس
حظوظ خویش را نفس است مایل
نباشد کار او بر حق و باطل
ولی شیطان بباطل شد نهادش
بود تکذیب امر حق مرادش
تمیز جمله از خیر و مخالف
بسی سهل است اندر نزد عارف
شناسد گر که از رب یاسر و شست
و گرز ابلیس و نفس خود فروشست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۷ - الخرقه
تو را گر هست ذوقی از تصوف
بیان خرقه بشنو بی‌تکلف
مرید صاف دل چون گشت داخل
بزی شیخ صاحب دلق کامل
چو کرد از باطن شیخ اقتباسی
بر او پوشند از تقوی لباسی
مرا آنرا خرقه تجرید خوانند
بری ز آلایش تقلید خوانند
بود از رجس تزویر و ریا پاک
دگر از لوث استدراج و اشراک
دگر از ننگ و آز و حرص ذمیمه
اگر از نقص اجرام عظیمه
دگر از عجب و رعنایی و مستی
دگر از فخر و دارائی و هستی
دگر از فعل و ترک ناموافق
دگر از مدح و ذعم غیر لایق
دگر از هر چه زاید در کلام است
دگر از هر چه زیبا بر عوام است
دگر از هر چه کاندر عقل ننگست
دگر از هر چه کاندر فقر رنگست
دگر از حب دنیا و لوازم
دگر از فکر کونین و مراسم
بود این در حقیقت جان سپردن
کفن پوشیدن و از خویش مردن
نشان خرقه پوشان عیب پوشیست
خودیت هشتن الا خود فروشیست
بستاری علی را خرقه دادند
بر او مولائی این فرقه دادند
هر آن ستار و از دنیاست تارک
بر او این خرقه بس باشد مبارک
که از وی نسج صوفت منتسج شد
صفا در تار و پودش مندرج شد
صفی داند که وضع خرقه چونست
بزیر آن نهان دریای خون است
تو کاندر آب جوئی غرقه گردی
شناور چون ببحر خرقه گردی
مزن چون پشه دارد در تو تأثیر
دو از چنگال ببر و پنجه شیر
چه کردی در شریعت کز تکلف
فتادت بر سر آشوب تصوف
مپوش اینجامه کز بهر تو تنگست
یم آن خواهد که هم سیر نهنگست
نمیری تا ز خوی خود فروشان
یکی مگذر ز کوی خرقه‌پوشان
بظاهر خرقه باشد جامه فقر
ولی باطن پر از هنگامه فقر
نه هر کس خرقه پوشد ره نور دست
هر آن از دلق هستی رست مرداست
غرض چون شد ز دست شیخ کامل
مریدی در لباس فقر داخل
همی‌ باید بحسن خرقه کوشد
بهر دم از کمالی خرقه پوشد
بود از باطن شیخ التماسش
کهب اشد تازه‌تر دائم لباسش
همیشه خرقه صوفی بود نو
نگردد کهنه هرگز دلق رهرو
زنو مقصود تبدیل و ترقی است
که ساکن راهرو در منزلی نیست
نماند هیچ یکدم در مقامی
کند هر صبج استقبال شامی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۸ - الخضر
مراد از خضر بسط رهروانست
چنانک الیاس هم قبض عیانست
چنین گویند کو از عهد موسی
بود تا این زمان باقی بدنیا
توان روحی بود هم لاتبدل
بآن شکل و صفت گردد مشکل
بمعنائی که در او بوده غالب
شود ظاهر در انجاح مطالب
مگر جز نقل نزد اهل ایقان
نباشد بر بقایش هیچ برهان
وجودش ثابت است اما خداوند
بود آگه که اینچونست و آن چند
مکن انکار امریرا که مکتوم
بود از فهم و وجهش نیست معلوم
قبول از اعتبار عقل و فهم است
هم انکار از جهالتهای و هم است
بود انکار از حالات اطفال
بخوی طفل نارد مرد اقبال
نه هر چیزی که از فهم تو دور است
عدیم الاصل و معدوم الظهور است
چو «المر عدو ماجهل» گفت
چرا باید خلاف محتمل گفت
چرا بایست خود را کور و کر کرد
بتیه و هم و حیرت در بدر کرد
بسا چیزی که دانستی و رنج است
بسا کانرا نمی‌دانی و گنج است
تو مغروری بعقل ناتمامت
دگر فهم عقیم و فکر خامت
از آنرو هر چه در علمت عیان نیست
چنان دانی که اصلا در جهان نیست
چرا یکره نپنداری که شاید
بود چیزی و در فهم تو ناید
چرا گشتی از این غافل که عالم
یکی بحریست نامحدود و مبهم
تو‌ئی بر روی این یم یک پر کاه
کجا گردی ز قعر بحر آگاه
در این یم از وجود خود خجل باش
ز عقل و دانش خود منفعل باش
تو سر پر کاهی را ندانی
خواص یک گیاهی را ندانی
کجا دانی و رموز نه فلک را
همه اسرار اشیاء یک بیک را
شود گر منحرف ناگه مزاجت
ندانی چیست علت هم علاجت
چه جای آنکه هر درد و دوائی
تو را معلوم گردد بی ‌خطائی
خصوص آنها که اسرار وجود است
مگر موقوف علمش بر شهود است
بسا دیدی که معلومت خطا شد
چه شد کانکار مجهولت بجا شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۰ - الخله
بود خلت بتحقیق موحد
تحقق بر صفات حق واحد
شود عبد از صفات خویش خالی
پس آنگه پر زو صف ذات عالی
خللهای وی از حق آنچنان پر
شود کانجا نیابد ره تکسر
چنین شخصی یقین حقر است مرآت
شود ظاهر حق از وی در علامات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۱ - الخلوه
بود خلوت ترا با حق تکلم
بسر خویش در عین تنعم
باو گفتن حدیث و زو شنیدن
جز او در جهر و سر خود ندیدن
در اینحال انجمن هم خلوت تست
جز اینخلوت دلیل نخوت تست
نه آنخلوت بود کز خلق خاطر
بود پر، لیک خالی خانه و در
چنین خلوت نشان اهل قال است
که در تدبیر اخذ ملک و مال است
مراد عارف این باشد ز خلوت
که یابد خلوت صوری حقیقت
در آن خلوت که با حق کرد حاصل
نگردد غیر آنجا هیچ داخل
و را خلوت مقامی گشت و حالی
در آنجا نیست غیریرا مجالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۲ - خلع‌العادت
بود آن نزد عارف خلع عادات
که واقف گردد از حق عبادات
عبودیت و را یابد تحقق
که با امر حق آن دارد تطابق
مر او را داعیی بر طبع و عادات
نخواند اندر اوقات عبادات
بود یعنی ز حق مطلب آگاه
نگرداند مر او را عادت از راه
زره گر برد عادت سالکی را
ندیده از حقیقتها یکی را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۹ - الرداء والردی
ردا بر عبد خوش زیبنده باشد
ظهور وصف حق بر بنده باشد
ردی شد آن ردا را در مقابل
بود اظهار وصف حق بباطل
از آن اهل تکبر ار بقرآن
بغیر حق بوصف آورد یزدان
دگر فرمود: از آرم عظمت آمد
ردایم کبریا و عزت آمد
منازع هر که شد در ایندو، پوستش
کنم وانگه بهم خواهم شکستش
که هر کس داند این برکس روانیست
سزاوار تکبر جز خدا نیست
هر آنوصفی که مخصوص اله است
هر آن بندد بخود خوار و تباه است
غنا و قدرت و علم و تکبر
و زاینسان هر چه آید در تصور
هر آن برخود دهد نسبت هلاک است
حق از اوصاف خلقی جمله پاک است
تو مخلوقی و وصفت عجز و خواریست
فنا و انکسار وضعف و زاریست
رها کبر و ریا بر کبریا کن
خود اندر کبریای او فنا کن
که آثار جلال و کبریایش
شود اندر تو پیدا با رضایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۲ - الرعونه
رعونت چیست حظ از خویش بردن
توقف در حظوظ نفس کردن
رعونت عبد را دامی بود سخت
خوش آنمردی کز او بیرون بر درخت
مشو رعنا گرت عقلی بود زه
مخنث بودن از رعنائیت به
بزیر نفس عیب استت فتادن
بکس یعنی که خود را جلوه دادن
بتحقیق این بود رعنائی عام
نه خاص آنکو بود بر رهروان دام
بود رعنائی خاص آنکه محظوظ
شوی از هر چه کان شد در تو ملحوظ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۳ - الرقیقه
رقیقه چیست نیکودان لطیفه
که فهم آن تو را باشد وظیفه
بود آن واسطه ما بین شیئین
نباشد جز لطیفه ربط ما بین
بمانند مدد کز حق بود وصل
بسوی عبدو آن ربطیست بیفصل
یکی گر مرد راهی فی‌الحقیقه
تو را اندر نزول است این رقیقه
دگر باشد بمانند وسیله
که از عبد است بر حق بی‌رذیله
تقرب جوید او از علم و اخلاق
ز اعمال نکو و حسن میثاق
خود آنرا عارف از حین خروجش
رقیقه ارتقا خواند و عروجش
دگر گویند ارباب حقایق
که در علم و ادب باشد رقایق
نماید نفس را پاک از کثافت
کند دل چو مرآت از لطافت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۵ - باب الزاءالزاجر
بود زاجر همانا نور مقذوف
که اقتد در دلی با وعظ مالوف
به معنی واعظ است وداعی الله
کند قلب محق را از حق آگاه
دلی کش نیست نوری در جبلت
نه وعظ او را مفید آمد نه دعوت
نه هر قلبی محق شد در حضوری
رود ظلمت ز نور ایدون نه کوری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۷ - الستر
بود ستر آن حجاباتی که محجوب
ترا سازد ز هر مقصود و مطلوب
غطائی گردد آن در کل احوال
که بازت دارد از عادات و اعمال
فتد یعنی نتایج در توقف
شود عادات و اعمال از تکلف
نمائی هر چه سعی اندر عملها
شود زاید در اعمالت عللها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۷ - حکایت
مریدی خواست از پیری اجازت
که در کوهی کشد چندی ریاضت
در آن مغازه روی دید ماری
گرفت او را بدست از اختیاری
گزیدش مار و بردندش به تدبیر
ز بیم مرگ او را جانب پیر
بگفتش پیر عقلت از چه شدپست
که بگرفتی تو مار خفته بردست
بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء
همه حقند در پنهان و پیدا
بکف زانرو گرفتم اژدها را
که با خود آشنا دیدم خدا را
بگفتش پیر حق در صورت قهر
اگر بینی ازو بگریز صد شهر
بصورتهای لطفی سوی او رو
ز صورتهای قهرش بر حذر شو
چوبی هر صورتش دیدی معادل
ترا سر حقیقت گشته حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۳ - السرائر
شنو باز از سرائر بی ز آثار
بحق است انمحاق مرد سیار
جوانمردان که راه وصل پویند
و را محق از وصول تام گویند
نبی فرمود زانرو لی مع‌الله
کز آن حالت نباشد غیر آگاه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۰ - الشیخ
مراد از شیخ باشد مرشد راه
ز حال خلق و عیب نفس آگاه
ز علم شرع و آداب طریقت
بود آگه هم از سر حقیقت
ره تکمیل را پیموده باشد
بفرق بعد جمع آسوده باشد
بود آگاه از امراض و آفات
و را مقدور هم دفع بلیات
بداند هر دوئی را خواصش
که باشد بر چه دردی اختصاصش
چنین شیخی در او روی وریانیست
ز ارشادش بجز حق مدعانیست