عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۴ - الفتوح
فتوح اندر لغت باشد گشایش
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۸ - الفتره
بود فترت خمود آن حرارت
که لازم بد طلب را در عمارت
در اول گر نباشد التهابی
نیابد کار فقرش رنگ و آبی
در اول گر نباشد اشتعالش
بود که احتمالی بر کمالش
بسا رهرو که تا آخر قدم را
نیفتد از حرارت نیم دم را
خود این آثار عشق بیفتور است
که زاید هر دم او را وجد و شور است
حرارت عرش معنی را عمود است
و زان گرمی مگر فترت خمود است
که لازم بد طلب را در عمارت
در اول گر نباشد التهابی
نیابد کار فقرش رنگ و آبی
در اول گر نباشد اشتعالش
بود که احتمالی بر کمالش
بسا رهرو که تا آخر قدم را
نیفتد از حرارت نیم دم را
خود این آثار عشق بیفتور است
که زاید هر دم او را وجد و شور است
حرارت عرش معنی را عمود است
و زان گرمی مگر فترت خمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۴ - الفرق بین المتخلق و المتحقق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۶ - الفطور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۷ - الفهوانیه
بفهوانیت از کشف مثالث
خطاب حق رسد در حسن حالت
رسد یعنی چه شدکشف مثالی
به نیکوئی خطاب ذوالجلالی
خطاب خوش دلیل اتصالست
بکشف آن خاصه آثار وصالست
دلیل است اینکه ره نیکو شده طی
رسد آثار نیکوئی هم از پی
و گر ره بر غلط پیموده حالش
شود بس تیره در کشف مثالش
خطابی ناید اندر سر و جهرش
ور آید باشد از تهدید و قهرش
مگر تا منتقل گردد که ره را
غلط پیموده عذر آرد گنه را
غرض نیکو چه راه و نیت آمد
عیان آثار فهوانیت آمد
خطاب حق رسد در حسن حالت
رسد یعنی چه شدکشف مثالی
به نیکوئی خطاب ذوالجلالی
خطاب خوش دلیل اتصالست
بکشف آن خاصه آثار وصالست
دلیل است اینکه ره نیکو شده طی
رسد آثار نیکوئی هم از پی
و گر ره بر غلط پیموده حالش
شود بس تیره در کشف مثالش
خطابی ناید اندر سر و جهرش
ور آید باشد از تهدید و قهرش
مگر تا منتقل گردد که ره را
غلط پیموده عذر آرد گنه را
غرض نیکو چه راه و نیت آمد
عیان آثار فهوانیت آمد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۵ - قدمالصدق
قدم کان با اضافه صدق خاست
بنیکی حکم سابق بر خواص است
بخوبان حکمش از سابق جمیل است
با خیارش مواهب بس جزیل است
بنیکی کرد حق حکم متین را
عباد مخلصین و صالحین را
بشارتها برایشان از کرم داد
بخیر سابق و صدق قدم داد
بود صدق آنکه ز اشیاء خیر بینی
خلاف است ار بچشم غیر بینی
نیابد راست بین جز راست هرگز
نه چشمش جز بحق بیناست هرگز
از آن جز نیک ناید در نظرها
شود ز او هر چه ظاهر در سیرها
از آنکه صورت از معنی کند نقل
بودعالم تماما صورت عقل
بود آن عقل هم مانند مرآت
نماید خوب و بد را در علامات
هر آن با عقل کل عقلش کج آید
تمام قول و فعلش معوج آید
و گر با عقل یک حالش بود راست
بآن مقدار حسن او هیوداست
چو در کشتی نشینی جانب بحر
گمانت ساکنی تو میرود شهر
از آن خود بین خصال خود نکو دید
عیبو دیگران را موبمو دید
قدم گر صدق باشد اینچنین نیست
فعالش درنظرها جز متین نیست
هم او از خلق بیند گر خطائی
بپوشاند بدون مدعائی
بنیکی حکم سابق بر خواص است
بخوبان حکمش از سابق جمیل است
با خیارش مواهب بس جزیل است
بنیکی کرد حق حکم متین را
عباد مخلصین و صالحین را
بشارتها برایشان از کرم داد
بخیر سابق و صدق قدم داد
بود صدق آنکه ز اشیاء خیر بینی
خلاف است ار بچشم غیر بینی
نیابد راست بین جز راست هرگز
نه چشمش جز بحق بیناست هرگز
از آن جز نیک ناید در نظرها
شود ز او هر چه ظاهر در سیرها
از آنکه صورت از معنی کند نقل
بودعالم تماما صورت عقل
بود آن عقل هم مانند مرآت
نماید خوب و بد را در علامات
هر آن با عقل کل عقلش کج آید
تمام قول و فعلش معوج آید
و گر با عقل یک حالش بود راست
بآن مقدار حسن او هیوداست
چو در کشتی نشینی جانب بحر
گمانت ساکنی تو میرود شهر
از آن خود بین خصال خود نکو دید
عیبو دیگران را موبمو دید
قدم گر صدق باشد اینچنین نیست
فعالش درنظرها جز متین نیست
هم او از خلق بیند گر خطائی
بپوشاند بدون مدعائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۰ - القوامع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۶ - الکنود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۹ - الکیمیا
دهم بازت نشان از کیمیایی
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بیزوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۰ - کیمیاءالسعاده
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۲ - کیمیاءالخواص
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۶ - ماءالقدس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۸ - مبادی النهایات
دگر باشد مبادی النهایات
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۹ - مبنی التصوف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۰ - محوارباب الظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۳ - مفرج الاحزان و مفرجالکروب
مفرح چیست اندر کرب و احزان
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۵ - المقام
مقام آمد بآثار و لوازم
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
خود استیفای هر حل از مراسم
حقوقش گرنه مستوفاست حاصل
که اندر اوست از راه و منازل
صحیح او را ترقی نیست مطلق
سوی ما فوق آن رتبت محقق
مثال است این قناعت گر بحاصل
نیابد در تو استکمال کامل
توکل کی صحیح آید بتنظیم
بدینسان بیتوکل وصف تسلیم
چنین دان هر صفت را تا بآخر
بود تصحیح ادنی شرط بر تر
ز استیفا مرا آن نیست مقصود
که در عالی شود دون از تو مفقود
نماند باقی او را وصف ادنی
بود ممکن ترقی تا به اعلی
مراد اینست کاندر جمله سالک
شود قایم بسلطانی و مالک
مثال آب کاندر جو روانست
مراتب را مساوی بالعیانست
بدون طفره از جائی به جائی
مقام اینست گرداری بنائی
بدینسان است حال مرد سیار
شود ثابت مقاماتش برفتار
بمافوق ارتقا یابد چو از پست
بندهد رتبه مادون هم از دست
نباشد گر که ثابت وصف و نامش
نخوانند اهل ره صاحب مقامش
مقام این نیست بهر مرد سایر
که منزلها کند طی چون مسافر
زهر منزل که بندد بار دیگر
نیارد هیچ از آن منزل بخاطر
کسی او عارف صاحب مقام است
که حاضر در منازل بالتمام است
هر آنرا شد مقام اعلی و افزون
نماید بیشتر او حفظ مادون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۸ - المکر
کنم تفسیر مکر از بهر عارف
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی
وی ارداف نعمر شد با مخالف
ابا سوءادب ابقاء حالات
دگر اظهار آیات و کرامات
که آن نه از امر باشد هم نه حدش
کند سوءادب ز اندازه ردش
کنم توضیح تا معنای مکرت
نماند مختفی بر چشم فکرت
بود مکر آنکه جای حق گذاری
مخالف بر ردیف نعمت آری
اگر ترک ادب بالا تصالت
زند سر ز اتصال سوء حالت
بقول و فلع با حقت ادب نیست
از آنرو هیچ در حالت طرب نیست
دگر اظهار اجاز و کرامت
بمیل خود ز مکر آمد علامت
کرامت حد آن باشد که نابود
بود از خود هم از هر میل و مقصود
خود آنهم لایق آمد در مقامی
که امر حق شود بر نیک نامی
بدون امر حق مکر است و مرتد
ندارد اینچنین کس اینچنین حد
کند بر خلق حق پس مکر او فاش
که این نه راهرو مردیست قلاش
چو خیرالماکرین شاه قلوبست
در آن عینی که ستارالعیوبست
بپوشد او ز غیرت پرده بر راز
کند مکرت ز عیبت پردهها باز
ندرد پرده خلق او با هلاک
ولی تخمی که کشتی روید از خاک
هزاران پرده حق پوشید و یکبار
که افتد پرده از کارت ز تکرار
دلت آزرده و جانت غمین شد
بخود پیچی چرا یعنی چنین شد
چرا صد بار دزیدم نهان ماند
کنون شد فاش و از من داستان ماند
تو مینالی که چون شد کار من فاش
یکی نالد که یارب کن تو رسواش
تو اینجا نالی آنجا صاحب مال
تو و او هر دو زین دلگیر و بدحال
نه تنها منحصر سرقت بمال است
که او را قسمها در احتمال است
مراد از حالت مکر و دغل بود
بیان سرقت از بهر مثل بود
هر آن مکار حیلت پیشه دزد است
نه او مایه در کار و نه مزد است
کنی غیبت ز مسکین فقیری
تو را غیبت کند صاحب سریری
برنجی کو چرا این ناساز گفت
تکافی بدمرنج از او جفا گفت
کنی اظهار حالتها باقسام
که آری ساده لوحی را تو در دام
نخواهد با تو کرد آنکس وفائی
نماند بر تو جز رنج و عنائی
شکایتها کنی کو بیوفا بود
ندانی کان ز تبدیل خدا بود
گر او بد بیوفا تو عار بودی
ز دامت رست چون مکار بودی
ز دام تو نه او با عقل خود رست
که مکر و حیلتت راهش چنین بست
شکایت کن ز خود کاندر مه و سال
نمائی آب را پابند غربال
طلسمی را نمودی پر ز اسمی
خود از نکبت فتادی در طلسمی
نگردد حاصل از وی مدعایت
به پیچد نکبتش بر دست و پایت
دهی خرج آنکه صاحب قدرتم من
نه تنها مستجاب الدعوتم من
زم من گر بر نیامد حاجت تو
یقین بوده است فاسد نیت تو
و یا بختت ز فعل بد بخوابست
دعای من و گرنه مستجابست
قضا را ور شود کار یکی راست
بخرج او دهی کز همت ماست
دهی بس وعدها کامسال نیکو
شود کارت بمن گر باشدت رو
اگر شد کرده است آقا کرامت
وگر نه کس نیاید بر ملامت
وگر هم مرد گوئی خیرش این بود
بما شد بیارادت اینچنین شد
دگر هر جا که بینی احمقی هست
تو را زان احتمال رونقی هست
ز هر کس پرسی احوالش بتدبیر
که میلش چیست از تسخیر واکسیر
کین پس پیره زالی را روانه
بسوی اهل بیتش بافسانه
که آقا از چه نشناسد فلان را
که آورده بتسخیر آسمان را
سپهر الا بمیل او نگردد
جز از وی کار کس نیکو نگردد
فرستی هم ز بیرون واسطه پس
که اوصاف تو گوید نزد آنکس
ز بیرون و درون گویند حالت
رود تا احتمالش بر کمالت
بخواهد مر تو را وقتی بخلوت
فتد ز افسونت اندر دام حیلت
زهر جا صحبت آری خاصه زاکسیر
ز نیر نجات و رمل و جفر و تسخیر
خود از احظار ارواح و اجنه
ز کارآگه توان شد بیمظنه
علاج هر مرض ز احضار نیکو
توان پرسید از روح ارسطو
تو خواهی شاه شد پرسیدهام من
ز کشف احوال خلقان دیدهام من
شوی یا خود و زیر و صدر و سالار
ولی خصمت شکست آرد بهر کار
مراحرزیست نیکو در مطالب
بخصم از وی توان گردید غالب
دگر دارم طلسمی بهر اهلاک
خواهم داشت آنرا از تو امساک
که بر دفع عدو باشد مجرب
بود هم موجب اقبال و منصب
دگر تا چیست مشی و مشرب او
مراد و عقل و قدر و مطلب او
اگر بینی ز اهل فقر و حالش
دروغ و راست گوئی از رجالش
که من بس دیدهام اهل ریاضات
شده ز اقطاب و اوتادم افاضات
نکردم خود قبول ار نه باسناد
مرا هست از مشایخ اذن ارشاد
بسی از بهر تشویق و نویدم
بسیر آید جنید و با یزیدم
اما عصر را بینم مکرر
نیوشم ز و سخنها در برابر
شود زانحضرتم حل مشاکل
ازو پرسم بهر وقتی مسائل
خبر داد آن فلان از وقت فوتش
بحس دیدم من او را بعد موتش
و گر ذکری رود از شیخ و پیری
بنفیش آری از هر جا نظیری
که او را دیدهام من مست دوغ است
زویگر گفته کس چیزی دروغست
مگر کان مرده باشد یا که غایب
که نفی او نگردد بر تو واجب
زنی پا بر حقوق خلق و خالق
نمائی خویش را کاذب و فاسق
بنصب باطلی حق را کنی عزل
بپوشی چشم از ستار ذوالفضل
که هر آنت دهد صدگونه نعمت
کشتی بیآنکه از مخلوق منت
خود این شخصی که بر وی بدفسونت
شود واقف گر از حال درونت
که هستی اینچنین زراق و شیاد
دهد خاکت به پیش خلق بر باد
تقرب جو بستارالعیوبی
که پوشد عیبت از هر زشت و خوبی
یکی ناری زستاری حق یاد
گمانت کز عیوبی جمله آزاد
بهر روزی دو صد عیب از تو ظاهر
شود وانرا بپوشد حق ساتر
وگر زان مکرهای بیشمارت
یکی پیدا شود در روزگارت
شوی غمگین که این چون برملا شد
بهشتم زی فضیحت کربلا شد
شود گر مکرها از پرده پیدا
همه اسرار مکتومت هویدا
مجسم گردد آنحال و فعالت
که میپوشد ز رحمت ذوالجلالت
قباحتها که باشد قاف تا قاف
دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف
که اینها جمله در من مکتتم بود
اگر پوشید ستار از کرم بود
یکی را هم بحکمت کرد واضح
که گردد بنده نادم از قبایح
حقیقت آنهم از ستاریش بود
نشان یاری و غفاریش بود
تو پنداری که با این جمله عیبت
بود اخلاق نیکو بیزریبت
خود این عیبی است اعظم زانکه جهل است
نپنداری که عیب جهل سهل است
بود نادر که علام الغیوبت
کند ظاهر یکی از صد عیوبت
مگریابی تنبه وز رذائل
نمائی رو بخیرات و فضائل
بترس از آنکه خیرالما کرینت
بخود دایم نماید نازنینت
نیاید در خیالت کین طلسم است
فساد جان در این اصلاح جسم است
ببندد چشم قلبت تا که محجوب
بمانی از عیوب نفس معیوب
یکی اندر حساب نفس خود باشد
بنیکوئی بفکر نیک و بد باش
حساب جزء و کل را موبمو کن
ره اندر مکرهای تو بتو کن
ز بره سالکان اندر نهانی
بود فرض انتقال این معانی