عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در حق جمال الدین
جمال دین پیمبر ، تو آن سر افرازی
که نیست بمعالی و مکرمات عدیل
سداد رأی تو در گرد ملک حصن حصین
جناح عدل تو بر اهل شرک گشته دلیل
بجنب حلم تو احنف شده سفیه سفیه
بپیش جود تو حاتم شده بخیل بخیل
همه نهاد تو در حق نتیجهٔ توحید
همه حدیث تو در دین قرینهٔ تنزیل
نهاده سهم تو در گردن نوایب غل
کشیده خوف تو در دیدهٔ حوادث میل
عزایم تو شده ملک را بفتح بشیر
مکارم تو شده خلق را برزق کفیل
ز کوه حلم تو یک ذره اند جودی و طور
ز بحر علم تو یک قطره اند دجله و نیل
غلام لفظ بدیع تو در صدف لؤلؤ
حسود نعل سمند تو بر فلک اکلیل
ولیت را زند اقبال چنگ در دامن
عدوت را فگند چرخ سنگ بر قندیل
بجنب رأی تو چون سایه ای نماید مهر
بپیش باس تو چون پشه ای نماید پیل
بزرگوارا ، شخص من از تو شد زنده
ازان سپس که بتیغ زمانه بود قتیل
بسعی تست همه عز من ظریف و بلند
زجود تست همه مال من کثیر و قلیل
همی نمایی تبجیل بی قیاس ، و لیک
همی فزاید تبجیل من همه تحجیل
بمن عطای جزیلت رسید و حاصل شد
بدان عطای جزیلت بسی جزای جزیل
ز من ثنای جمیلست بس درین دنیی
که خود بعقبی یابی بسی ثواب جمیل
همیشه تا که بود اندرین سرای فنا
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بباغ لهو رخ ناصح تو باد چو گل
ز زخم دست بر حاسد تو باد چو نیل
همیشه پشت تو و گردن تو باد قوی
که پشت شرک شکستی و گردن تعطیل
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - در حق شهاب الدین صابر بن اسمعیل ترمذی
شهاب الدین، سپهر فضل ، صابر
فضایل هست ذاتت را بفرمان
خرد با جان تو جستست وصلت
هنر با طبع تو بستست پیمان
شعار تست عز اهل دانش
دثار تست حرز اهل ایمان
ترا در نظم لعبت های آذر
ترا در نثر حکت های لقمان
تن مطروح را جاه تو قوت
دل مجروح را لطف تو درمان
سخن فرمان بر طبع تو چونانک
پری فرمان بر امر سلیمان
زهی !در فطرت تو علم حیدر
زهی ! در طینت تو شرم عثمان
شدم دور از تو و زین رأی باطل
پشیمانم ، پشیمانم ، پشیمان!
بدیدار تو دارم حرص و هستند
بهم در یک طویله حرص و حرمان
فرستادن بنزدیک تو اشعار
فرستادن بود زیره بکرمان
همیشه تا چو موسی نیست فرعون
همیشه تا چو هارون نیست هامان
همه اوقات تو بادا براحت
همه احوال تو بادا بسامان
نکو خواه تو در اقبال خرم
بداندیش تو در ادبار پژمان
یکی در قبضهٔ محنت گرفتار
یکی در روضهٔ نعمت خرامان
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۱ - در حق شمس الدین
شمس دین ، ای ترا بهر نفسی
در جان کهن سعادت نو
ای زبانها بمدحت تو روان
وی روانها بطاعت تو گرو
بر گذشته موافق تو زچرخ
در فتاده مخالف تو بگو
تا بود راحت از شنیدن مدح
جز همه مدح مادحان مشنو
همه جز با هنروران منشین
همه جز با سمن بران مغنو
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مدح تاج الدوله
ای گشته کار خلق مفوض برای تو
اقبال آفریده شده از برای تو
ماوی گه اکابر عالم بکوی تو
منزلگه افاضل گیتی سرای تو
بهرامشاه را اکرا بود مرد حرب(!)
صد بار هست چون اکرا کند رأی تو(!)
لیکن بشرق و غرب نباشد ترا رضا
مانند تاج دولت ... همه ورای تو (!)
ما بر خدای تو ........ چو منی
تا خوشی همی کند دل مدحت سرای تو
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - در تهنیت وزارت
صدرا ، وزارت از تو جمالی گرفت نو
دیوان بمنصب تو جلالی گرفت نو
کار ممالک از پس نقصان بی قیاس
از نوک خامهٔ تو کمالی گرفت نو
هر مفسلی ، که بود در اطراف شرق و غرب
از فیض بخشش تو نوالی گرفت نو
از بعد چشم زخم فراوان ، که اوفتاد
خسرو بروزگار تو فالی گرفت نو
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - در شکر گزاری از پادشاه
احوال بنده باز نظامی گرفت نو
اسباب عیش بنده قوامی گرفت نو
بی صیت و نام بود وز عدل خدایگان
صیتی گرفت تازه و نامی گرفت نو
بخت نفور گشته باقبال سنجری
نزدیک بنده و سامی گرفت نو
اینک ز بهر کشتن اعدای دولتت
نده بدست قهر حسامی گرفت نو
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - در مرثیۀ رافع بن علاء
ای رافع علا ، ز وفات توام غمیست
کان غم نگشت خواهد هرگز گذارده
صد بار گر ببارم از دیده خون دل
یک حق نعمت تو نگردد گزارده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۸ - د رحق شمس الدین
شمس دین ، ای خدمت درگاه تو
بر همه آزادگان فرخ شده
از مهمات هدی امر ترا
سمع و طاعت از هدی پاسخ شده
در عری گاه سپهر خدعه گر
بدسگالت خسته یا شهرخ شده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - در مدیحه
ای همه عاقلان بطوع و بطبع
سوی خاک در تو پوینده
ای همه فاضلان بنظم و بنثر
مدحت مجلس تو گوینده
چون نسیم شمایل تو نیافت
در خوشی هیچ حس بوینده
نیست در روضهٔ معالی تو
جز گل مکرمات روینده
روی آمال را بآب نوال
دست افضال تست شوینده
یافتی آنچه جستی از دولت
هست یابنده مرد جوینده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۲ - در حق جمال الدوله حری
جمال دولت حری ، بافضل
شد اندر خاتم حری نگینه
بپیش رأی او خورشید تابان
بود چون پیش یاقوت آبگینه
فلک با نیک خواه او بمهرست
چنان با بدسگال او بکینه
بجاه او مکرم گشت خوارزم
چنان کز جاه پیغمبر مدینه
یکی پر در سفینه عاریت داد
مرا آن در معالی بی قرینه
بیک نظرت درون ، از بس فواید
مرا مانند دریا گشت سینه
سفینه گر ز بهر دفع غرقست
غریق منتم کرد این سفینه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - در حق امیر مسعود
ای گرانمایه تربت میمون
ای مکان امیر مسعودی
تازه بادی چو خلد عدن ، که تو
خوابگاه شجاعت و جودی
از بقاع زمین نه ای ، که بدو
از ریاض بهشت معدودی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۷ - در حق تاج الدین
تاج دین ، در بسیط عالم نیست
بی ثنای تو هیچ دانایی
نه چو قدر تو هست گردونی
نه چو جود تو هست دریایی
اختران سپهر کی بینند
همچو رأی تو کار فرمایی؟
پست باشد بپیش همه تو
هر کجا چرخ راست بالایی
نیست با دانش و شجاعت تو
هیچ پیری و هیچ برنایی
گر فرستی بنزد این خادم
که چنو نیست نظم آرایی
باده ای از شراب خانهٔ خاص
خوشگواری ، نشاط افزایی
مدحتی گویدت ، که هر بینش
باشد آراسته چو دیبایی
چیست به زان ثنا ؟ که خوانندش
فضلای جهان بهر جایی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۸ - در حق ملک اتسز
سرای ترا ، شهریارا ، ز نزهت
بهر گوشه صد بوستانست گویی
بروزی رسند از در او خلایق
در او در آسمانست گویی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ملک اتسز
بخشندهٔ نعمت و ستانندهٔ عز
بندندهٔ دشمن و گشایندهٔ دز
ایام ازو خیره و گردون عاجز
خوارزمشه عالم و عادل اتسز
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۳ - در شکوه
گفتم که : بمدحت تو خورشید شوم
نی آنکه چو گل آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
زنهار ! چنان مکن ، که نومید شوم
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح رکن الدین
ای رکن الدین ، ز ابر و دریا بیشی
وز جملهٔ سرشان گیتی پیشی
یک عالم را سخای تو باز خرید
از رنج نیاز و آفت درویشی
رشیدالدین وطواط : رشیدالدین وطواط
مسمط مصنوع
گفتار تو پرداخته آیات هنر
کردار تو افراخته رایات ظفر
ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دریا بسخا و بهنر
در حیرت فرزانگیت هر سرور
در غیرت مردانگیت هر صفدر
پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
آراسته از نامهٔ تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سدید تو مثل
همه افعال حمید تو سمر
شده گویندهٔ مدحت دلشاد
شده جویندهٔ قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پیرایهٔ اشراف جهان
الطاف تو سرمایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان ز بیان تو همه همت
سایلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
جامی : دفتر اول
بخش ۵۷ - قصه گریستن شاعری که قصیده غرا به حضرت شاه خواند و هیچ کس تحسین نکرد جز جاهلی که به اسالیب سخن عارف نبود
شاعری در سخنوری ساحر
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۰ - در بیان آنکه کاملان و عارفان را ملاحظه صورت کثرت از مشاهده سر وحدت باز نمی دارد
بلکه چون ابر بر سرت بارد
واندر آن تیرگیت نگذارد
تیرگی های تو فرو شوید
وز گل تو گل صفا روید
تیرگی چیست دود هستی تو
خویش بینی و خود پرستی تو
تیره کردی ز دود هستی روی
خیز رو کن در ابر هستی شوی
کیست آن ابر گفته شد زین پیش
ابر خود کیست بل کزان هم بیش
ابر چه بود محیط کز هر سو
ابرها سایلند از کف او
او محیط است و گرد او اصحاب
فیص کش فیض بخش همچو سحاب
خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبیدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوی مرو عنان
شاه با کبریا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه می راند بارگی به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همی سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبین همی سودند
همه فارغ ز خود پسندی خویش
داده داد نیازمندی خویش
همه آورده از بلندی رای
شرط تعظیم و احترام بجای
جای آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتی از جای خویش آنجا کوه
لیک خواجه که کوه آیین بود
بلکه کوه وقار و تمکین بود
با همه بی همه فرس می راند
در معارف گهر همی افشاند
کرد ناگه بدین کمینه ندا
که نباشد فنا جز این معنا
کاین همه های و هو ز پیش و ز پس
نکند ذره ای اثر در کس
وین همه شغل های گوناگون
نبرد مرد را ز خود بیرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خویشتن می داد
حالش این بود بلکه صد چندین
رغم صورت پرست ظاهر بین
من هم از شوق می کنم سخنی
ور نه مدحش چه حد همچو منی
پای تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اویی سزد معرف او
وین زمان در جهان چو اویی کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختری عیان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهری پدید آرد
پی این خواجه گیر کین خواجه
دفتر فقر راست دیباجه
پای او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دیر
دیده حرص طامعان همه سیر
بر درش حلقه حلقه اهل نیاز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسیان ثناگر او
روی او قبله عبادت ها
کوی او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجیان پیوست
زده در حلقه در او دست
برده از جویبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فیاض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کلید نجات
معنی خط او کفیل حیات
رقعه او به هر که شد واصل
آیتی یافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مایه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفیض بر و نوال
قابلان را مفید علم و کمال
ساخت حکم شریعت و دین را
طوق گردن همه سلاطین را
کرده صافی به لطف عنف آمیز
عالم از دود دوده چنگیز
سعیش از ذیل دین به رأی درست
داغ تمغا و لوث یرغو شست
آری او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوی باشد کار
چون ببارد به کوه یا هامون
آرد آلودگی ازان بیرون
هر چه یابد ز جنس قاذورات
کاهل دین را بود ز محظورات
همه را شوید از بلند و مغاک
خاک را سازد از پلیدی پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمین های شوره مالامال
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین
ابر را چون نباشد این اوصاف
نیست او ابر جز بدعوی و لاف
دود خیزد ز خانه یا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز دیده پنهان است
چون نشد سبزه ای ازو خرم
چون نشد چشمه ای ازو پر نم
دم آبی به تشنه ای نرساند
شعله آتش کسی ننشاند
غیر ازین نیستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطنی
بر فروزد چراغ بیوه زنی
گرمی مهر را شود پرده
که فتد بر یتیمی افسرده
آه ازین ابرهای جان فرسای
بلکه زین دودهای ابر نمای
دود در خانه ای که راه کند
در و دیوار آن سیاه کند
در و دیوار تو شده ست سیاه
لیک ازان تیرگی نیی آگاه
اینکه زان تیرگیت نیست خبر
هست بر تیرگی گواه دگر
خیز در پرتو کسی کن جا
کت به آن تیرگی کند بینا
جامی : دفتر سوم
بخش ۳ - قصه قاصد فرستادن قیصر روم به نوشیروان تا معلوم کند که با وی در چه مقام است درصدد صلح است یا در معرض جنگ و انتقام است
قیصر روم سوی نوشیروان
قاصدی هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامی خیال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندی فرستنده ست
بعد ماهی که رنج راه کشید
به در بارگاه شاه رسید
دید شاهی به عدل بنشسته
در به روی ستمگران بسته
می فرستاد سوی هر کشور
عاملی زیرک و خرد پرور
نکته های گرانبها می سفت
هر یکی را جداجدا می گفت
که چو منزل به هر دیار کنید
با رعایا به رفق کار کنید
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امین نهید او را
تخم و گاو و زمین دهید او را
آبیاری کنید کشتش را
نعمت خوبی دهید زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنیدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستی کنید نگاه
حق او زانچه هست کم مکنید
به جوی خاطرش دژم مکنید
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نیابد جهان ز دهقان بهر
قحط خیزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجری به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پیش آیید
بار او را به قهر مگشایید
تاجران منهیان اخبارند
از بد و نیکتان خبر دارند
با همه کارتان به نیکی باد
تا کنند از شما به نیکی یاد
اهل جمعیتند پیشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ایشان به خیر و شر مبرید
سلک ایشان ز یکدگر مدرید
نرخ ها را نهید میزانی
خالی از هر قصور و نقصانی
تا در این تگنای جانفرسای
کم نهد کس ز نرخ بیرون پای
به سخای یمین و بذل یسار
ببرید از دل غریبان بار
جامه کودکان بیارایید
خانه بیوگان بیندایید
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهید
عشرت و عیش را نشاط نهید
ببرید از دل فقیران زنگ
به نوای نی و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشایند
از غم و رنج دی بیاسایند
چون گشایید دست جود و کرم
بر تهی کیسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهید
منت بذل آن درم منهید
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نیست منت خورای نفس کریم
باشد آن مقتضای طبع لئیم
قاصد روم را چو این سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دریافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدایگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدایگانی ما
مهربانی بود نشانی ما
گر نه بر خلق مهربان باشیم
نایبان خدا چه سان باشیم
قاصد روم چون به روم رسید
وان سخن شاه روم ازو بشنید
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماییم و او شبان رمه
در بد و نیک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهیم
بنده او شویم و باج دهیم