عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۶ - داستان پری و زاهد و زن
دستور گفت: بقای عمر شاه همواره به کام نیکخواهان باد. چنین آورده اند که در ناحیت کشمیر زاهدی بود. روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی. در زی تدین و صلاح زیستی و در لباس تصون و عفاف رفتی و یکی از مشاهیر پریان و جماعت جنیان با او به مخالطت، مصاحبت و به مجالست، موافقت و به اعتقاد، اتحادی داشت و روزگار به موانست مشاهده عزیز او می گذاشت. هر گاه که زاهد را داهیه ای و نازله ای حادث شدب و واقعه ای و عارضه ای نازل گشتی، جنی به امکان قدرت و قصارای طاقت او را در آن معونت و مظاهرت نمودی و عنایت و شفقت واجب دیدی. در جمله الامر، زاهد به اختلاف و اختلاط او قوت و استظهاری تمام داشت و به مکان او مکنت و اعتدادی وافر. روزی زاهد در متکای طاعت و ماوا جای عبادت خود از طاعت پرداخته بود و پشت به محراب نهاده که جنی در آمد و در پیش زاهد به زانوی حرمت بنشست و گفت: ای دوست مشفق و ای رفیق موافق، مرا مهمی حادث شده است و سفری شاق به جانب عراق پیش آمده، نتوان دانست که احوال بر چه جمله بود و مدت مقام چند باشد، به وداع آمده ام و از تو اجازت می خواهم و سه نام از نامهای بزرگ ایزد – عز اسمه- که زبده اسما و مقدمه اجابت دعاست و مقلاد خیرات و مفتاح ابواب جنات، تحفه آورده ام که اگر مهمی پیش آید یا معظلی روی نماید، بدین نامها دفع و رفع آن کنی و گفت:
رفتم که مباد تو بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم
گر مرگ نخیزد و نباید ز پسم
آخر روزی به خدمتت باز رسم
زاهد بر مفارقت او تاسف ها نمود و گفت: آری عادت روزگار غدار و طبیعت ایام مکار همین است. دوستان مخلص را از هم جدا کند و یاران مشفق را در مهامه اشتیاق، تجرع درد فراق چشاند.
کذاک اللیالی و احداثها
یجددن للمرء حالا فحالا
ولکن بنای عقیدت دوستان خالص بر عقاید ضمایر و قواعد سرایر باشد نه بر شواهد ظواهر و اگر چند مسافت میان ایشان بعد الخافقین باشد، صحایف ضمایر از جراید سرایر یکدیگر به نور صفوت عقل و قرب مودت و اتحاد ارواح بر خوانند و مکنونات درج ضمیر و مضنونات درج خاطر یکدیگر ببینند و بدانند و بگویند:
روحه روحی و روحی روحه
من رای روحین عاشا فی بدن
اوهام مصافیان چو گردد صافی
بینند به دل هر آنچه بینند به چشم
پس آن سه نام بزرگ یاد گرفت و جنی را وداع کرد. زاهد آن روز از غره صباح تا طره رواح، اشک حسرت می بارید و بر بستر تاسف و ندامت می غلتید و با خود می گفت:
در جهان چیست کز جهان بترست
جز غم من که هر زمان بترست
دست بازی اخترانم کشت
پای بازی آسمان بترست
زان ستمها که دهر با من کرد
فرقت یار مهربان بترست
زن چون دلتنگی و شکستگی او بدید، با او در آن باب بر سبیل موافقت، مشارکت و مساهمت نمود و شرایط مصاحبت و مظاهرت لازم داشت و از مرد به لطفی تمام سوال کرد و گفت: سبب چیست که در اضطراب و التهابی و آثار ضجرت و حسرت بر جنین تو مبین است؟ گفت:
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق وز بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
دوستی که به مکان او اعتمادها داشتم از جماعت جنیان و رفیقی که به محبت و اخلاص او مستظهر بودم از طوایف پریان، زندگانی به موانست او می گذاشتم و ایام مواصلت او از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب می داشتم، امروز به سفری دور دست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت و سه نام از نامهای بزرگ خدای تعالی به من آموخت که در عوایق ایام و علایق احداث بدان اعتضاد و اعتداد توانم گرفت. اکنون بگوی که ما را به کدام مهم احتیاج زیادت تواند بود، تا این سه نام که ذخیره عمر ماست بدان مراد صرف کنیم و از حضرت عزت، اجابت دعوت التماس نمائیم و حوایج و مصالح به سرادق جلال ذوالجلال عرضه داریم تا ما را در مستقبل ایام، ادخار و استظهاری حاصل آید و در باقی عمر، سبب راحت و رفاهت ما باشد که این موهبت از خداوند ما را گنج قارونی و شایگانی است. زن گفت: ای مرد حاجت زنان و همت و نهمت ایشان به هیچ چیز مایلتر و راجحتر نباشد که آلت مباشرت مردان، زیادت بود و خاطر و دل ایشان از آن نوع آمن و ساکن و مرفه و فارغ باشد و چشم ایشان به شهوت، نگران غیری نبود و ضمیر ایشان مایل و مرید دیگری نباشد. صواب آنست که دعا کنی و یک نام را شفیع آری تا خدای تعالی آلت وقاع و اهبت دفاع ترا بیشتر گرداند. زاهد چون همه ابلهان این عشوه ها بخرید و چون همه نادانان این دم بخورد. در وقت بر پای خاست و طهارتی بکرد و دو رکعت نماز بگزارد و قصه راز به حضرت بی نیاز برداشت و دست تضرع برگرفت و به ابتهال و تذلل گفت: «اللهم اجب دعوتی انک مجیب الدعوات واقض حاجتی انک قاضی الحاجات». سر دل و راز من بنده می دانی، به حرمت این نام بزرگ تو که حاجت من به اجابت مقرون گردانی. هنوز این مناجات تمام نشده بود که مخایل اجابت و علامت قبول ظاهر شد، از هر جزوی از اجزای او آلتی دیگر پدید آمد. زاهد چون خود را بر آن صفت دید، بترسید، روی به سوی زن آورد و گفت: ای نفرین و لعنت بر تو و بر حاجت تو باد که مرا معیوب و مسخ گردانیدی و زیرکان راست گفته اند که هر که به مشورت و تدبیر جاهلان کار کند، هرگز روی مطلوب نبیند و چشم او بر جمال مقصود نیفتد.
من از تو گر سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خورده ست از ابلیس
این چه رای بود که نهادی و این چه آرزو بود که خواستی؟ زن گفت: ای مرد غم مخور و دل از جای مبر که هنوز دو نام بزرگ که قاید و اعظم اسماست با ماست. دیگر بار حاجت خواه تا خدای تعالی جمله را باز برد و به صورت خویش باز آورد. زاهد دیگر بار دست برداشت و بزبان تضرع و تخشع گفت: اللهم یا مجیب دعوه المضطرین. بار خدایا، این که دادی باز بر و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان. این سخن تمام نگفته بود و این قصه غصه شرح نداده که هر چه بر اعضای او آلت مردی بود با آلت اصلی جمله منعدم و ناپدید گشت و زاهد چون مجبوب و مسلول بماند بی هیچ آلت روی به سوی زن آورد که ای ناپاک بیباک، مرا در هلاک افکندی به موجب ارادت تو یکبار چنان مسخ گشتم و هم به مقتضای اشارت و دلالت تو بی آلت مردی بماندم و عضوی که واسطه توالد و جزوی که وسیلت تناسل بود از من برفت، عیب این از کیست و تدبیر این چیست؟ زن گفت: ای مرد یک نام بزرگ دیگر می دانی، بگوی و نیاز عرضه کن تا همان آلت اول به تو باز دهد. زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آورد تا خدای تعالی آلت اول بدو باز داد و به صورت اصلی باز برد. زاهد را هر سه نام بزرگ از دست برفت و به هیچ حاجت و آرزو نرسید. گفت: سزای آن که به استصواب رای و استعلام زنان رود و به استشارت و استخارت ایشان کار کند، همین است.
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی به گفتار نادان شوی
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی
و سه نام بزرگ که به برکات آن مرا سه کار معظم و سه مهم خطیر به کفایت رسیدی و تا دامن عمرم سر از گریبان فراغت برآوردمی از دست رفت و چشم من روی هیچ آرزو ندید و هیچ داهیه بدان مدفوع نشد که در ایام مستقبل ذخیره تواند بود و در اوقات محنت از وی راحتی توان گرفت.
لوکان هذا العلم یدرک بالمنی
ما کان یبقی فی البریه جاهل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه داند که تدبیرهای زنان بی فایده و مشورتهای ایشان بی منفعت بود و اکاذیب اقوال و اباطیل افعال ایشان بی ضرر و زیان نباشد و هر که قدم در بادیه هوای ایشان نهد، هرگز به کعبه نجاح نرسد و جمال فلاح نبیند و چهره مطلوب در آینه نجح مشاهده نکند. و شاه داند که نصایح بنده از سر اخلاص و اختصاص می رود و مواعظ او از کمال صفوت عقیدت روی می نماید، چه بر بندگان مخلص، تقریر نصیحت از لوازم شریعت و مروت است تا پادشاه فرزندی را که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است، به دست نهنگ تلف ندهد و خود را در چنگ عقاب اسف ننهد.
دع حبهن فان الحب اشراک
وانهن لقلب الصب اشراک
اذا تاملت ما فیهن من خلق
فلیس یجمعها حدس و ادراک
و زنان را خدیعت و حیلت بسیار است که احصا به استقصای آن نرسد و ذرات ریگ بیابان شمردن آسانتر از آنکه مکر ایشان.
بر زنان دل منه از آنکه زنان
مرد را کوزه فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر او
چون تهی شد ز دست بندازند
و اگر اجازت باشم از مکر زنان داستانی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۷ - داستان گنده پیر و مرد جوان با زن بزاز
دستور صایب رای ثاقب تدبیر که با بخت جوان و رای پیر بود، گفت: چنین آورده اند خداوندان تاریخ که به ایام قدیم در شهر زاول، جوانی بود چون نگارستانی. ازین جعد مویی، سمن بویی، ماه رویی، مشتری عذاری، گل رخساریکه چهره او زلف و خال عروس کمال و قد او سرو باغ حسن و جمال بود.
وجه کضوء الفجر اظلم حوله
من شعرها المفتول عشر لیال
فکانما صبغ الدجی من صدغها
او عیینها او خالها او حالی
در اطراف شهر بر طریق طواف می گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را موانست و استیناس می جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می داد. در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرویی گذر کرد. سروی دید خرامان در بستان، به قامت رشک چنار و به رخسار، غیرت گلنار. زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار. جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب. ازین کشیده قدی، گشاده خدی، لاغر میانی، فربه سرینی، غزال چشمی.
فی خده التلالو فی ثغره الشنب
فی عیینه التلفت فی خصره الهیف
رخساره و دو زلفش کالبدر و الدجی
خط خد و دو لعلش کالتمر والسعف
چون چشم جوان بر جمال او افتاد، به یک نظر دل به باد داد آتش حیرت درآمد و خانه عافیت بسوخت دست غیرت درآمد و خرمن صبر بر باد داد شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت و مادت اصطبار به حد اضطرار کشیدن ساخت با خود گفت:
کم قتیل کما قتلت شهید
ببیاض الطلی و ورد الخدود
آن شد که دلم به هر دری شد
هر لحظه اسیر دلبری شد
دل بر تو نهادم و برین قول
رویم ز سرشک محضری شد
دم سرد از سینه بر می آورد و اشک گرم از دیده می ریخت و آن شب با صد هزار ارق و قلق به روز آورد و با خود می گفت:
ارق علی ارق و مثلی یارق
و جوی یزید و عبره تترقرق
جهد الصبابه ان تکون کما اری
عین مسهده و قلب یخفق
و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری، غداری، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی که به تلبیس، دست ابلیس فرو بستی و به ترفند، پای دیو در بند کردی. معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی. بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه ای با وی بگفت. تفسره دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت:
نبض دل من ببین و آنگه به دلیل
بیماری عشق را علاجی فرمای
گنده پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد. گفت: جفت این زن بزازی است به فلان موضع، فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود، تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر و چنین گوی که از برای دوستی می خرم. پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید، تقدیم کنم. جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده پیر و مشاورت و استصواب او، آن عزیمت به امضا رسانید. جامه قیمتی از آن بزاز بخرید، پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد، تقدیم نمود و گفت: این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن. پس هر دو برفتند. گنده پیر ساعتی توقف کرد. چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد، جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تاسیس قواعد محبت و تاکید بنیان مودت، محکم و مستحکم گردانید و گفت:
گر خدمت ما ترا فراموش شده ست
ما را حق نعمت تو یادست هنوز
و دمدمه و افسونی بر وی می دمید و در میان آن، خوردنی خواست. زن به تکلف آن مشغول شد و زمانی توقف در میان آمد. گنده پیر جامه در زیر بالش نهاد و چون خوردنی بخورد، بیرون رفت. زن بزاز از مکر و غدر او غافل و بی خبر بود. شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و برگرفت و نهاد، فارغ شد، به خانه باز آمد. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش متفاوت نمود، نگاه کرد، جامه ای که بامداد فروخته بود، شبانگاه در خانه خود یافت. خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد و وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی گشت. با خود گفت: جامه از برای خانه من خریده است و آن جوان کسهای عروس من بوده است. این توهمات و تخیلات بر خاطرش می گذشت، چندان که مرد را صفرا بشورید و سودا غلبه کرد. چوبی برگرفت و پشت و پهلوی زن در هم شکست و تعریک و تادیبی بلیغ بجای آورد. زن از موجب این تادیب بی خبر از خانه بیرون آمد و به خانه مادر خویش رفت. روز دیگر گنده پیر به تفحص آن به در سرای بزاز رفت و چون از ماجرا اعلامی یافت به نزدیک زن آمد و به وجه محبت گفت:
دوری نه از آن روی چو مه می دارم
و الله که تخفیف نگه می دارم
پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست؟ و این تعذیب و تشدید از برای کیست؟ زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت: ای مادر هر چند خاطر برگماشتم، هیچ معلوم نمی گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بود است؟ که بی جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج ها نمود و مطالبت ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می گذرد، اما محقق و مصحح نمی شود. گنده پیر گفت: هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست. به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد. نادیده بداند و ناشنیده برخواند. در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمابر نشان دهد. هر کرا درین شهر واقعه ای مبهم و حادثه ای معظم پیش آید، به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند. گنده پیر گفت: تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه، توقف کن. پس به نزدیک جوان رفت و گفت: مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را:
طلع الصبح علی اسعد فال
فاشرب الراح علی احسن حال
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پر کن قدحی مالامال
آنگاه نزدیک زن بزاز رفت و گفت:
شاد شو ای منهزم که در مدد تو
حمله تایید و نصرت و ظفر آمد
خیز تا به طالع سعد و فال فرخنده به نزدیک حکیم رویم. پس بر میعادی که نهاده بود به خانه جوان آمدند و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند و حجاب مجانبت از میان برداشتند و چون ساعتی برآمد، گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد و هر دو را در خانه به خلوت و سلوت بگذاشت. آن روز هر دو تا شبانگاه به معاشرت و مباشرت مشغول بودند و با یکدیگر به فراغت و رفاهت بیاسودند و نصیب لذت و تمتع برداشتند و شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد و جوان از پیرزن عذرها خواست و کرامت ها کرد و گفت: ای مادر مرا غریق انعام و رهین اکرام خود گردانیدی و شرایط اشفاق بر لوازم اکرام الحاق کردی و اکنون یک التماس دیگر باقی است، اگر به اجابت مقرون گردد، این منت، طراز منت های گذشته شود. پیرزن گفت: حاجت چیست و التماس کدام است؟ جوان گفت: آنکه میان زن و شوهر التیامی کنی و اصلاح ذات البین واجب داری، چنانکه مناقشت زایل گردد و مکاشفت باطل شود. طریق مصالحت معمور و عوارض منازعت مرفوع گردد. پیرزن گفت: «اعطیت القوس باریها و اسکنت الدار بانیها». بامداد بر در دکان بزاز حاضر شو و چون من بیایم، گوی: جامه چه کردی و حال چیست؟ روز دیگر برین میعاد هر دو به دکان بزاز حاضر شدند. جوان گفت: ای مادر، جامه که به تو دادم، رسانیدی و دل من فارغ گردانیدی؟ گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و به من باز داد. من جامه بر گرفتم و به خانه خواجه بزاز رفتم، چون خواجه به خانه نبود، جامه همانجا بگذاشتم تا بها باز رساند. مرد بزاز چون سخن بر آن منوال شنید و آثار خطایی که رفته بود، بر صفحات احوال بدید، بر ارتکابی که کرده بود و اقدامی که نموده، پشیمانی ظاهر گردانید و خود را ملامت ها کرد و گفت:
و کل نعیم بالفراق مکدر
و ای نعیم دام غیر مکدر
در وقت، بهای جامه بر سنجید و با گنده پیر عتابها کرد و گفت:
ان الامور اذا انسدت مسالکها
فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا
پس به خانه مادر زن آمد و از کرده عذرها خواست و زن خویش را به اعزاز و اکرام به خانه آورد و گفت:
الا قبح الله الضروره انها
تکلف اعلی الخلق ادنی الخلائق
تو آن کن که از تو سزد ای نگار
من آن کرده ام خود که از من سزید
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد. پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد، فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین، سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند. چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید، ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید: «ترکت الرای بالری».
چو بنهاد عقل تو رای صواب
ز رای صواب و خرد سر متاب
شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند. چون این خبر به سمع کنیزک رسید، همه شب چون مرغ زنده بر آتش می طپید و چون سیماب بر خود می لرزید. خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده، آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می گفت:
ولو حملت صم الجبال الذی بنا
غداه افترقنا اوشکت تتصدع
آنچه از غم هجران تو بر جان منست
من دانم و آن که آفریده ست مرا
همه شب چون مادر کشتگان بیدار و چون پدر رفتگان، بی خواب و قرار. سر بر بالین حسرت و ضجرت نهاده، سلوت از وی دور و خواب و قرار از وی نفور. اشک حسرت می راند و این غزل می خواند:
فکیف یرجون لی سلوا
و عندی المقعد المقیم
ندیمی النجم طول لیلی
حتی اذا غارت النجوم
اسلمنی الصبح للبلایا
فلا حبیب و لا ندیم
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۸ - آمدن کنیزک روز هفتم به حضرت شاه
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فرو کشید، مواکب نجوم و کواکب رجوم از هیبت ضربت شمشیر آفتاب، سپر به عجز بیفکندند و انجم سپهر جاری از خجالت رخسار منور آفتاب سر در نقاب تواری کشیدند و طناب خیام ظلام از ساحت حدیقه مینا رنگ فرو گشادند.
و حلق باز الصبح فی الشرق صاعدا
فخاب غراب اللیل فی الغرب کاسرا
چو از حدیقه مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
کنیزک شیشه نفط بر گرفت و با ناله و نفیر پیش تخت شاه رفت و بعد از تقدیم ثنا و اقامت مراسم تحیت و دعا، گفت:
امن القضیه ان اخلی صادیا
و الحوض رجاف الغوارب مفعم
اکنون که عدل شامل و فضل کامل پادشاه، انصاف من بنده نمی دهد و این واقعه شنیع که برین خدمتکار رفت، وزنی نمی نهد. بر مظلومان نمی بخشاید و انصاف مرحمت متظلمان نمی فرماید و فرزند شاه در حریم حرمت او که چون حریم حرم، محترم و مکرم است، چنین اقتحامی نمود و عدل شاه بادافراه کردار نامحمود او در تاخیر می افکند و چنین شین و عار و وزر وبال که سبب عقاب عقبی و نکال دنیا تواند بود، روا می دارد، خویشتن را به آتش افکنم و این داوری به محشر اکبر حوالت کنم و قصه حال خویش و شرح تظلم و اقدام که از شاه و فرزند و دستوران او بر من می رود به سرادق جلال ذوالجلال عرضه دارم، در روزی که صفت این دارد که «یوم لاینفع مال و لابنون الا منی اتی الله بقلب سلیم». روزی که حاکم عدل و قاضی فصل آن، کسی است که بر وی سهو و زلت روا نیست. روزی که عقوبت، خشم خدا و زندان، درک اسفل و زندانبان، مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ. روزی که انصاف مظلومان عاجز از ظالمان جابر طلب کنند و مجازات اعمال خیر و مکافات افعال شر به مفسد و مصلح و ظالم و مظلوم برسانند و بر من چون روز، روشن است که وزرای وزرشگال پادشاه را در عقوبت و نکال می افکنند و از اجر و ثواب، حایل و مانع می شوند و آفتاب رای او را که از افق عدل طالع است به نقاب سحاب ظلم حجاب می کنند و به حکم تخییلات و مظنونات گفتار ایشان، پادشاه بر بنده بدگمان می شود و اقوال او را که از محض صدق می رود، کذب و بهتان می پندارد و جمال چهره عدل و نصفت را به پای ظلم و جور می سپرد و ندانم که روز قیامت چه معذرت و حجت آرد؟ می ترسم که اگر برین منوال رود و بر آن انکار، اصرار فرماید و بر گفتار وزیران خائن اعتماد کند و تعویل نماید، به او و وزیران او همان رسد که از آن پادشاه بر وزیران او رسید که در امور او خیانت کردند. شاه پرسید که چگونه است آن؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۹ - داستان شاهزاده با وزیران
کنیزک گفت: در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون داثر، پادشاهی بوده است در حدود کابل، مسعود سیرت، محمود سریرت، با منظر رایق و مخبر صادق. سنت او عدل فرمایی و سیرت او مملکت آرایی. مذکور به اخلاق حمیده و موصوف به آثار پسندیده. متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت و او را در همه عالم، فرزندی بود، خلف سلف و شرف شرف، با جمالی با هر و عرضی طاهر. مسعود الجد و محمود الحظ. نقی الجیب و تقی العرض. مزین به مناقب شاهی و محلی به ماثر پادشاهی. آثار کیاست از ناصیه او لامح و انوار فراست در غره او لایح. پدر از جهت او کریمه خاقان چین را در حباله عقد آورده بود و به کناف زفاف رسانیده و ایام اجتماع و میعاد اتصال به انقضا رسیده و بر آن جمله اتفاق افتاده که شاهزاده به ولایت خاقان چین رود. چون مهلت میعاد به اسیتفا رسید و مواعده مواصلت و مصاهرت به انجاز انجامید، پادشاه اسباب سفر پسر راست کرد و گفت:
علی الله اتمام المنی فیک کلها
ولکن علینا الحمد لله و الشکر
پس فرزند را به وزیران خود سپرد تا جانب رفیع او را محافظت نمایند و در خدمت رکاب او به موافقت، مرافقت و مراقبت کنند و با جوقی از خواص خدم و فوجی از ارکان حشم به طرف چین روانه شدند و در ممر آن سفر، چشمه ای بود معروف به چشمه خان، بر طرف ودایی از شارع بر کران و آب او را خاصیتی بود که هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی، ذکورت به انوثت بدل گشتی. وزیران آن معنی دانسته بودند و خاصیت آن چشمه معلوم کرده، اما کشف آن سرو هتک آن ستر از شاهزاده پوشیده داشتند و بر رای او اعلامی نکردند و شاهزاده بر شکار عظیم مولع بود و بر صید کردن بغایت حریص. چون منزلی چند از آن بیدا قطع کردند و مرحله ای چند ببریدند، شاهزاده عزم کرد که روزی شکار کند و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد از نسل اعوج و لاحق، ماه جبهتی، مشتری طلعتی، صخره گذاری، صحرا نوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی، ابر رفتاری، رعد آوازی، برق هیاتی، صاعقه هیبتی، گور سرینی، غزال چشمی.
فلق العنان کان فوق تلیله
نمل و بین سمیعتیه صفیر
هو جنه للناظرین اذا مشی
اما اذا ما جاش فهو سعیر
آهن سم، پولادرگ، صاعقه انگیز، عفریت دل، کوه محمل. صرصر، عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف، دو اسبه غبار او را در نیافتی.
مکر مفر مقبل مدبر معا
کجلمود صخر حطه السیل من عل
جهانگذاری که امروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
شاهزاده بر مقدمه لشکر می راند و صید می کرد و به اتفاق از پیش او گوری برخاست، براق سیرت، برق صورت، باد رفتار، آتش کردار، آب گردش، خاک توانش.
مهره زده پشت و گاه جستن
باشد فلکش چو مهره بر دم
کز زلزله سمش بریزد
از سنبله سپهر، گندم
شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت. چندان بتاخت که از مطرح انظار و مطمح احداق غایب شد و شاهزاده از جستجوی و اسب از تک و پوی فروماند و حرارت تموز از چهره هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه می زد. چون گورخر از مدرک بصر غایب شد و شاهزاده را عطش رسید و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی به لب چشمه خان رسید و تاثیر آب آن چشمه بر وی پوشیده بود، پای از اسب بگردانید و بر لب چشمه فرود آمد و اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. چندان که آب در معده و امعای او قرار گرفت، صورت ذکورتش به انوثت بدل شد. شاهزاده چون آحال بدید و تبدل احوال و تغیر افعال مشاهده کرد، در حیرت و دهشت افتاد و سر بر زانوی فکرت نهاد. اشک حسرت از فواره دیده بگشاد و قطرات عبرات بر صفحات و جنات فرو بارید. دستوران چون شاهزاده را بر آن حال دیدند، عنان باز کشیدند و او را همانجا رها کردند و چون پیش شاه رسیدند، چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود و هلاک کرد. شاه بر فوات فرزند توجع ها نمود و تحسرها خورد و هفت روز متواتر به رسم تعزیت بنشست و دامن غم بر گریبان ماتم بست و می گفت:
رفت آن سخنان که باز گفتیم به هم
وان وصل کزو چو گل شکفتیم به هم
اکنون باری ز یکدگر دور شدیم
تا باز چنان کجا ای افتیم به هم
شاهزاده قصه نیاز به حضرت ذوالجلال عرضه کرد و از سر دردی، نفس و جدی بر آورد و گفت: ای قادری که نیش پشه ای، تیغ قهر نمرود کردی و از پاره ای مدر، وسیلت نصرت و ظفر داود ساختی. از حانوت سینه حوت، مجلس یونس پرداختی و از گنجینه صخره صما، ناقه صالح بیرون آوردی، به قدرت تو که بر من بخشایی و این بند بسته بگشایی و مرا از مذلت این حالت برهانی و کسوت انوثت که در من پوشانیدی به ذکورت بدل گردانی.
یا رب انک راحم و غفور
و بما فعلت من الذنوب خبیر
فلئن غفرت فان فضلک واسع
و لئن اخذت فاننی لجدیر
حق تعالی بر وی ببخشود و ملکی را که بر آن آب موکل بود، فرمان داد تا شهپر خویش بر وی مالید و به صورت اصلی باز برد. شاهزاده خدای را سجده شکر و حمد آورد و روی به حضرت پدر نهاد در بیابانی بی پایان.
نه هیچ ساکن و جنبان درو مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر درو مگر صرصر
و بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را به خاک بارگاه او تکحیل داد و ماجرای رفته شرح داد و قصد اهمالی که وزیران در جانب او جایز دیده بودند و روا داشته، بگفت که آن سر از وی مستور داشتند و او را در مقام مذلت و حیرت فرو گذاشتند. شاه از آن سخن متالم شد و حکم جنایت، به شریعت سیاست، بریشان اقامت فرمود و مزاج کار این وزیران همانست و از ایزد تعالی امید می دارم که به ایشان همان رسد.
و مکاید السفهاء واقعه بهم
و عداوه الکبراء بئس المقتنی
این کلمات تقریر کرد و از پیش تخت شاه با ناله و نفیر و نوحه و زفیر بیرون آمد. شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد و مثال داد تا شاهزاده را سیاست کنند و آن را تاریخ ایام عدل و فهرست قانون جهانداری گردانند. وزیر هفتم که زحل همت و مشتری سعادت بود، چون این خبر بشنید، کس به سیاف فرستاد و به توقف اشارت فرمود و گفت: تعجیل منمای تا من پیش تخت شاه روم و از مذمت استعجال در تقریب آجال سخن گویم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۰ - آمدن دستور هفتم به حضرت شاه
دستور عالی رای که با فر همای بود، پیش تخت شاه رفت و گفت: بنیت شاه که سرمایه غنیت آفریدگان و گوهر ذات او که با صفات فریشتگان است، در ترقی درجات معالی و استجماع ماثر حمیده، موبد و مخلد باد. رای جهان آرای که جام جهان نمای از خجالت او صدا پذیرفته است و آینه خورشید گنبد گردان از غیرت او رنگ زنگ گرفته، داند که در امور معضل و خطوب مشکل، هیچ خصلت پسندیده تر از تدبر و تفکر نیست و هیچ عادت مذمومتر از سرعت و عجلت نه و از حصافت عقل و شهامت خرد آن لایق تر که به امضای عزایم در امور مبهم و مهمات معظم، تعجیل فرموده نشود و ناستوده است نزدیک ارباب الباب و اصحاب احسان و اعیان اذهان، تدبیر زنان و استصواب ایشان را منقاد و ممتثل بودن و مظهر شرع و مفتی عقل می فرماید که: «النساء حبائل الشیطان». معنی آنست که زن به خوی و عادت شیطان است و چون طبیعت و شهوت او به چیزی مایل شود، نهمت طبع و شره نفس، پیش عقل و خرد او حجاب غفلت بدارد و هوای دل و نهمت تن در مقابله دین و دیانت او حایل و مانع گردد، شرم و آزرم فرو گذارد و هوا و نعمت بردارد و روی در کف پای شهوت مالد و پشت پای بر روی مروت زند.
گرچه ماهند ور چه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند
به وسیلت صحبت و الفت ایشان بوده است که چندین عقلای کامل و انبیای فاضل در بلا و عنا و زلت و محنت افتاده اند و صبر و وقار و ضیاع و عقار در معرض تضییع و تلف نهاده. حدیث هابیل و قابیل و هاروت و ماروت و یوسف و داود در قصص و تواریخ مذکور و مشهور است و در آثار و اخبار مکتوب و مسطور.
هر که با یوسف صدیق چنان داند ساخت
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران؟
و اگر شاه به تمویه صاحب غرضی و تزویر ناقص عرضی که در عهد او جز نقض و در عقل او جز نقص صورت نبندد، در یتیم صدف وجود خود را به تعجیل در کام نهنگ اجل نهد، لاید از امضای این عزیمت پشیمان شود، چنانکه آن پادشاه زن دوست که چون مثال نفاذ یافته بود، پشیمانی و تلهف، دستگیر و ندامت، پایمرد و دلپذیر نبود. شاه پرسید چگونه بود آن؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۱ - داستان پادشاه زن دوست
دستور گفت: در مواضی ایام و سوالف اعوام، پادشاهی بوده است پیروز نام. با مهابت تمام و سیاست بکمال. متدرع به لباس جلال و متحلی به حلیه کمال و با این مهابت و سیاست و شهامت و کیاست، مغرور عشوه زنان و مفتون طره و زلف ایشان بودی. پیوسته بسته گل رخسار ماهرویی و خسته خار هجر سلسله مویی بودی و شبی بی معاشرت نبودی و بی مباشرت نغنودی. روزی بر بالای کوشک، شاهین نظر را پرواز داده بود و چشم بر هم بام و در می افکند تا غزالی صید کند یا طاووس جمالی در قید آرد و در انتظار سانح و بارح و نازح و سارح مانده و مرکب شهوت در میدان طلب گرم کرده و یکران جستجوی در جولان آورده. در اثنای این حالات، مقدمه نظر و طلیعه بصر او بر چهره ماهرویی افتاد که آفتاب در شعله مشعله جمال او چون پروانه سوخته بود و در آتش غیرت چون شمع افروخته. خوب منظر، ماه پیکر، آفتاب مخبر، مشتری طلعت، زهره دیدار که آتش عشق او آب حیات جانها بود و خاک درگاه او بوسه جای دلها. ازین کش خرامی، لطیف اندامی، ماه رویی، سلسله مویی، عنبر جعدی، سمن خدی.
کثیر الدلال، قلیل النوال
مفدی الجمال بحور الجنان
پادشاه چون غنج و دلال و حسن و جمال او بدید، عاشق صحبت و وصلت او شد و در وقت منهی را فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزا منظر حورا مخبر کجاست و کدخدای او کیست؟ گفتند: بازرگانی است متمول و صاحب ثروت و حالی به تجارتی رفته است به سفری شاق در طرف عراق. پادشاه دل بر وصال او بنهاد و در تمنی جمال او می گفت:
کی باشد کی، که در تو آویزم
چون در زر و سیم، مرد نو کیسه
چون شب شبه گون، ردای سیمگون از کتف بنهاد و جلباب قیری در سر آورد و آسمان، قبای کحلی به عقدهای لالی مزین گردانید:
فکانما الشفق المورد و الدجی
فوقی غراب احمر المنقار
و البدر فی کبد السماء کانه
خد یلوح علیه خط عذار
پادشاه با یکی از خواص خویش، مستنکروار از کوشک بیرون آمد و به خانه بازرگان رفت مستوره چون دید که پادشاه، عقد عهد او بسته است و به صحبت و محبت او اتصال جسته، قدوم او را استقبال کرد و به حضور او استبشاری نمود و گفت:
بی رهبر و بی نشان و بی هیچ دلیل
ناگاه به خان عنکبوت آمد پیل
و اعذاری رایق که لایق چنان حال باشد، تمهید نمود و به ترتیب تکلفی مشغول گشت و در خانه کتابی بود از آن مرد بازرگان، زن بیاورد و پیش پادشاه بنهاد و گفت: پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده به خدمت پردازد و ما حضر خوردنی سازد پادشاه کتاب برگرفت و در وی می نگریست تا به جایی رسید که نوشته دید که هر که به انگشت، در مردمان بکوبد، دیگران در او به مشت بکوبند.
هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی
بر همچو خودی کو تن و جان دارد مپسند
این سخن در دل پادشاه تاثیری تمام کرد و عروس این معنی از نقاب حروف و سرادق الفاظ چهره بگشاد. دانست که قدم در خطه خطا نهاده است و در وزر و وبال و عقوبت و نکال بر خود گشاده و ارتکاب محظورات شرع و منهیات عقل از کرم و مروت دور است و به منصب اصحاب فتوت لایق نیست و طریق متابعت هوا جز به هاویه راه نبرد و مرد کیس عاقل و صاحب همت کامل از ملامت دنیا و مواخذت عقبی پرهیز نماید.
نون الهوان من الهوی مسروقه
فصریع کل هوی صریع هوان
چه گویم که خوارم ز عشق تو گویی
هم از مادر عشق زاده ست خواری
در وقت بر پای خاست و از مستوره عذر خواست و با خود نذر کرد که بعد از آن قدم در حرم هیچ آفریده به شهوت ننهد و جز به چشم حفاظ و حرمت ملاحظت ننماید و به وقت بیرون آمدن از غایت تعجیل، پای تا به به سهو بگذاشت. روز دیگر بازرگان از سفر باز رسید و آن پای تا به دید. بدانست که از آن کیست. بر عروس بدگمان شد و بدان تهمت او را از خانه بیرون کرد. چون مدتی برآمد، برادران زن، مرد را پیش پادشاه آوردند و بر وی دعوی کرد ند که زمین معمور ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم و مدتی مدید در وی عمارت و زراعت کرده است، اکنون بی اجازت ما دست بداشته است. پادشاه روی به بازرگان کرد و از موجب ترک اجارت و تضییع عمارت زمین بی علت سوال کرد. بازرگان گفت: بقا باد پادشاه روی زمین و صاحب قرآن زمان را در مزید رفعت و دوام سلطنت. مرا ازین زمین شکایتی نبوده است اما چون ازین سفر باز رسیدم و در وی نشان پای شیر دیدم، بترسیدم که مرا امکان مقاومت شیر نبود. پادشاه دانست که شوی آن زن است، گفت: بلی شیر در وی گذر کرد اما هیچ زیانی نکرد و تعرض نرسانید، دل ازین معنی فارغ دار و زمین ضایع مگذار. بازرگان چون سخن پادشاه برآنگونه شنید، شاد شد و به ابتهاج و تبجح به خانه رفت و از عروس عذرها خواست و استمالت کرد و دلگرمی ها داد و به خانه باز آورد و گفت:
لکل ولایه لابد عزل
و صرف الدهر عقد ثم حل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه بر چنین سیاستی تعجیل ننماید تا در عواقب، متاسف و رنجور نگردد و خردمندان خاصه در حادثه ای که تعلق به اراقت دما دارد و ابطال شخص و ریختن خون جانوری و اگر به امضا رسد نیز تدارک ممکن و متصور نبود، تانی و تثبت واجب دارند و قدوه خویش این خبر شناسند که: «العجله من الشیطان»، و اقتدا بدین آیت کنند که: «یا ایها الذین امنوا ان جاء کم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین». و بزرگان گفته اند که: «التدبیر نصف العیش».
اگر عقل داری، به گفت زنان
مکن اعتماد و بکن احتیاط
که غدر و مکر زنان بی نهایت است و عقل و خرد از احصا و استیفای آن عاجز و قاصر و اگر کسی همه عمر خویش را در آن صرف کند، هنوز جزوی از اجزای آن حصر نکرده باشد و اگر پادشاه اجازت فرماید، داستانی بگویم. گفت: بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت: در روزگار ماضی و ایام سالف، یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد، از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود، مبذول دارد. پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت:
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۴ - داستان کدخدای با مهمان و کنیزک
گفت: جاوید باد ذات بزرگوار ملک در همیشگی تایید نصرت و تمکین قدرت. آورده اند که در قرون ماضیه و امم سالفه، مردی بود دهقان و متدین. روزی خواست که جماعتی را ضیافت سازد، چنانکه لایق دوستان موافق و رفیقان صادق باشد و در آن هر تکلف و تانق که رسم بود، بجای آرد. پس کنیزک را به طلب شیر به بازار فرستاد. کنیزک زر بداد و شیر بخرید و دعا و انائی که شیر در وی بود، سرگشاده بر سر نهاد و روی به خانه آورد. تقدیر ایزدی چنان اقتضا کرد که لکلکی ماری در دهان گرفته، در فضای هوا بر بالای انا بگذشت و از دهان افعی، قطره ای چند زهر هلاهل در شیر افتاد و هیچ کس بر آن اطلاع و وقوف نیافت. کنیزک شیر به مطبخ آورد و از آن گرنج پختند. چون انواع اطعمه و اصناف اغذیه پیش مهمانان بردند و از هر یک تناول کردند و نوبت به گرنج رسید، هر که یک لقمه به کار برد، بر جای سرد شد. اکنون درین کار، جنایت کرا بود و مستحق تعنیف و تکلیف که باشد؟
الا ربما ضاق الفضاء باهله
و امکن من بین الاسنه مخرج
یکی گفت: گناه کنیزک را بود که شرایط احتیاط بجای نیاورد و شیر سر گشاده بر سر نهاد تا لعاب افعی در وی افتاد. دیگری گفت: این جنایت لکلک ارتکاب کرده است و هلاک این جماعت را سبب، او بوده است که افعی را بر سمت شیر گذرانید تا زهر در وی چکید و واسطه هلاک قومی گشت. دیگری گفت: مادت افنا و اصل اعدام، زهر افعی است که بر اماتت اشباح و تفرقه ارواج مجبول و مطبوع است و مضرت و معرت خلق در وی مرکب. دیگری گفت: گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود گرفتن و میان مضر و نافع فوق نکرد. شاهزاده گفت: درین واقعه هیچ کس را جرمی نیست که تقادیر، مخالف تدابیرست و دست تدارک آفریدگان از آن کوتاه.
و فی کل یوم نوبه بعد نوبه
کانا خلقنا للنوی و النوائی
و حوادث آسمانی و وقایع فلکی را بهانه ای بس بود و تعلقی کفایت باشد و خود از قضایای آسمانی چنین اقتضا کند که عالم اجسام و اعراض، بی حوادث و وقایع صورت نبندد و بی تبدیل احوال و تغییر افعال ممکن نگردد و حوادث و وقایع را اسباب است و آن از دو قسم خالی نبود، یا جسمانی است یا روحانی. جسمانی آنست که مدرک حواس ظاهر بود و روحانی آنکه مدرک حواس باطن باشد و این هر دو قسم حادثند و حادث را از محدث چاره نیست، چنانکه متحرک را از محرک تا در وجود آید و حادث را معلول و مسبب خوانند و مفعول و مصنوع گویند و وجود این جمله را علل و اسباب است، متسلسل به سببی که او را مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی است و هر گاه که چیزی را زمانه فراز آید، بهانه ای ظاهر گردد و اینها بهانه هلاک و فنای ایشان است که از جمله این اسباب و حوادثند و قضای آسمانی را هیچ رای روشن و زره و جوشن، مانع و دافع نبود. «اذا جاء القضاء عمی البصر».
ان مفتاح الذی تطلبه
بید المقدور فاصبر و اتکل
فرغ الله من الرزق و من
مده العمر و من وقت الاجل
و چون مدد عمر و مدت حیات منقضی نشده بود و زمانه به آخر نیامده، اسبابی ظاهر شد که دافع ابطال تن و موجب ابقای حیات شد تا از گرداب خطر بر ساحل ظفر افتادم و از مهلک اخطار به نجح اوطار رسیدم و آن از جمله شمول خرد و کیاست و وفور دانش و فراغت پادشاه و رزانت رای صایب و فطنت و تدبیر ثاقب وزرای دولت بود.
صرایم کلما امضی صوارمها
کل السنان و فل الصارم الذکر
شاه چون این فصول و مقدمات بشنید و جرات جنان و عذوبت بیان او بدید و استقلال او در درجت شریف و رتبت منیف، منصب ملک و دولت را معلوم شد، تبجح و ابتهاج نمود و امثله و نمودارات و رموز و اشارات او پسندیده داشت و باری تعالی را سجده حمد و شکر گزارد و صدقات و صلات به مستحقان رسانید و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد و سندباد را به لباس اختصاص و تشریف، مشرف گردانید و مساعی حمیده او را که در ابواب تعلیم و تلقین شاهزاده نموده بود، به انعام و اکرام مقابله کرد و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و گفت: توزیع فکر و تقسیم خاطر که ما را از جهت این فرزند می بود، تا این غایت به برکت صحبت و یمن نصیحت سندباد، آن شواغل زایل و آن عوایق باطل گشت و سکون و فراغ هرچه زیباتر روی نمود و فرزند من به وساطت اکتساب علم و تحصیل حکمت، مستقل سریر مملکت و مستعد تاج و دولت گشت.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
سندباد برخاست و زبان به دعا و ثنا بیاراست و گفت: هرچه بنده را در حیز تیسیر و امکان جهد گنجید و در وعای فکرت بود، جمله بذل کردم و چیزی مدخر نگردانیدم در باب تعلیم و تفهیم شاهزاده و اگر پادشاه- که همیشه به کام نیکخواه باد- خواهد که این دعوی مصحح گردد و این معنی محقق شود، مثال دهد تا حکما و فضلا از نکات علمی و دقایق حکمی سوال کنند تا معین و مهین و غث و سمین آن معلوم رای عالی گردد و صبح یقین از شب شبهت روی نماید و حق از باطل و صدق از کذب جدا گردد و بر رای اشرف انور مصور گردد که من بنده در مراسم خدمتکاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام و آنچه درین مدت، سعی من ضایع و اجتهاد من ناموثر بود، به حکم آنکه اسباب را اوقاتست که ممکنات و محدثات بدان منوط و مربوطند و امثال آن اشجار و نبات زمین است که اثمار و ازهار ایشان به اوقات اعتدال ربیعی و خریفی متعلق است. زمستان ایام عطلت و اوقات فترتست و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آرد، هر چند بعضی اسباب موجود و ممکن است، اما چون اوقات در حیز تعذر و مقام استحالت است، رنج و مشقت سودمند نبود و تصنع و تکلف مربح و منجح نباشد و احوال شاهزاده همین مزاج داشت که بعضی اسباب در محل امکان و بعضی در حیز تعذر و استحالت بود. به حکم این معانی، ادراک این امانی، میسر و مهیا نمی شد و اکنون چون بقایای اسباب و شرایط و لوازم به اوقات جازم فراهم آمد، جمال مقصود هر چه زیباتر و آراسته تر از حجاب طلب چهره گشاد و اسباب تعسیر به وسایل تیسیر بدل شد. «ان مع العسر یسرا».
اذا اشتدت بک العسری ففکر فی آلم نشرح
فعسر بین یسرین اذا فکرتها فافرخ
و این جمله خود بهانه و نشانه است و عمده این ابواب و زبده این اسباب، صدق همت و نظر همایون پادشاه میمون رای است و فر سعادت و یمن اقبال را که دشوارها آسان می کند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آرد .
فالسائرات السبع فی افلاکها
عادت ثوابت لو یقول توقفی
شاه چون این فصول استماع کرد، اثر ارتیاح و ابتهاج بر ناصیه میمون او ظاهر شد. سندباد را تشریف های فاخر و خلعت های وافر که لایق همت و عاطفت چنان پادشاه باشد، ارزانی فرمود و از شاهزاده پرسید: مثال آن احوال و کیفیت آن بازگوی. در ابتدا ابای خاطر و در انتها ایفای علم و موجب اوایل اوایل نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ شاهزاده گفت: بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. فیض سعادت الهی متواتر و اقبال و دولت بر مدارج معالی مترقی، چندان که اقتضای رای جهان آرای اوست. بر رای انور و خاطر اشرف شاهنشاهی که مدد دهنده شعله شمع آفتاب و فروزنده مشعله ماهتاب است، پوشیده نماند که جوانی شعبه ای است از جنون و دیوانگی و اختلال احوال عقل در وی ظاهرست و نقصان آلات و اسباب ادراک، پیدا و روشن و میل طبیعت و اوقات صبوت به ملاعب و ملاهی زیادت اسباب تاخیر درک امانی است در ابتدای جوانی و ازینجا گفته است:
و رکضت افراس الصبی فجرت الی
غایاتها شوسا بغیر عذار
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ورا روزگار جوانی
و این مقدمات را نطیری و این واقعه را داستانی است. اگر رای شاهنشاهی اجازت فرماید، تقریر کنم. شاه فرمود: بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۵ - داستان کودک و رسن و چاه
شاهزاده گفت: در شهور دابر و سنین غابر، زنی بوده است که متابعت شهوات شیطانی کردی و موافقت لذات جوانی نمودی و بر اسباب معاشرت، حرصی غالب و شرهی طالب و نهمتی راغب داشت و اوقات و ساعات بر تحصیل لذات و ادراک نهمات مقصور کرده بود و این معنی ورد خود ساخته:
بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی
بس شخص عزیز را که دهر ای مه روی
صدبار پیاله کرد و صد بار سبوی
روزی سبوی آب و رسن برگرفت و به طلب آب بر سرچاه رفت و کودکی طفل در بر داشت. چون به سر چاه رسید، معشوق را دید بر لب چاه ایستاده و چشم انتظار گشاده و با خود می گفت:
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد، حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود. مرکب شهوت، عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت.
ای عشق چه چیزی و کجا خیزی تو؟
کز آب روان گرد برانگیزی تو
چون زمانی برآمد و خاطرش به خانه التفاتی داشت، خواست که رسن در گردن سبوی بندد، بخار شهوت، حجاب غفلت پیش چشم او چنان بداشته بود که سبوی را از کودک فرق نکرد و از غایت شره و نهایت شبق، رسن در گردن کودک بست و به چاه فرو گذاشت. هر چند کودک فریاد می کرد البته سود نداشت و فایده نکرد که در خواب غفلت، خیال محال می دید و از پیمانه عطلت، خرمن شهوت می پیمود و با خود این معنی می گفت:
یا عاذل العاشقین دع فئه
اضلها الله کیف ترشدها
لیس یحیک الملام فی همم
اقربها منک عنک ابعدها
تا مردی برسید و کودک را بر آن صفت بدید، رسن بگرفت و از چاه برآورد. حال بنده همین بود که در ساحت صبوت به میدان مسابقت بر مرکب نهمت به چوگان غفلت، گوی شهوت ربوده بود و عنان عقل و خرد به شیطان موسوس هوا داده و در هاویه هوا، زمام کام به دست غول غفلت سپرده و متابعت لعب و لهو بر خود لازم شمرده و چون موسم صبوت گذشت و هنگام عقل و تجربت رسید، از اخلاق جاهلانه اعراض نمودم و بر کسب علم و تحصیل دانش و ادخار حکمت، اقبال کردم و بدانستم که عالم جهل ظلمانیست و عالم علم نورانی و علم در وی چون آب حیات و جمله موجودات چون سنگ و سفال و خزف و صدف اند و لعل و گوهر در وی حکمت و دانش است. تا خردمندان در ظلام ضلال، آب حیات حکمت طلب کنند و از خزف و صدف و حجر و مدر او زر و گوهر حکمت و علم بیرون آرند و بدان استکمال نفس یابند.
العلم فیه جلاله و مهابه
و العلم انفع من کنوز الجوهر
تفنی الکنوز علی الزمان و عصره
و العلم یبقی باقیات الادهر
و چون همت و عقیدت با صحت عزیمت مقارن افتاد، روی به تهذیب اخلاق آوردم و از متابعت شهوات مجانبت نمودم و همت و نهمت بر تحصیل علم و حکمت مقصور گردانیدم و با خود گفتم:
رضینا قسمه الجبار فنیا
لنا علم و للاعداء مال
فان المال یفنی عنقریب
و ان العلم باق لایزال
شاه از وی پرسید: ای قره باصره سیادت و ای ثمره شجره سعادت، هیچ کس ا خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال و افعال تر شنیده ای؟ گفت: بلی، سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و کیاست بر من راجح آمده: یکی طفلی دو ساله، دوم کودکی پنج ساله، سوم پیری نابینا. شاه پرسید: چگونه است داستان کودک دوساله؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۶ - داستان کودک دوساله
شاهزاده گفت: در روزگار ماضی، مردی لشکری بر زنی شهری عاشق بود و در مودت و محبت او بیان و برهان می نمود. روزی معشوق نزد او پیغام فرستاد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوشن بنشانم
لشکری چون پیام و سلام معشوق بشنید، آن را از مواهب ایام و نفایس ذخایر روزگار شمرد و گفت:
من که باشم که تمنای وصال تو کنم؟
یاکیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی یابد راه
من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
در وقت، تحفه ای که لایق معشوق یکدل و محبوب یکتا بود، راست کرد و روی به وثاق او آورد. چون به مقر و مطلب رسید و جمال او بدید، ساعتی غم و شادی گفتند. لشکری خلوتی خواست. زن در خانه طفلی دو ساله داشت بغایت فهیم و حاذق و زیرک و داهی. زن گفت: لحظه ای توقف کن تا خوردنی سازم و این طفل را بدان مشغول کنم تا بر اسرار ما وقوفی نیابد. مرد گفت: تا تو خوردنی سازی مدت گیرد و نباید که از چشم بد روزگار، به ما آسیبی رسد که این فرصت، فایت شود و این غنیمت هزیمت گردد و نیز عمر در منزل رحلت است و هر ساعت که می رود آن را عوض و بدل ممکن نیست، خاصه ساعات وصل که تمر مر الحساب و تسیر سیر الشهاب.
ان اللیالی لم تحسن الی احد
الا اساءت الیه بعد احسان
باده خواه و بوسه ده، سستی مکن
روزگار از کیسه ما می رود
پاره ای نان در دست او نه تا بدان مشغول شود. زن گفت: تو از شهامت و کیاست و دوربینی و فراست او خبر نداری و از حجت گویی و بهانه جویی او آگاه نه ای.
ان القدی یوذی العیون قلیله
و لربما جرح البعوض الفیلا
از خوی بدش چنان همی ترسم
کز وی دل من بر هجر خرسندت
مرد گفت: اگر چنین است تو بهتر دانی. آنچه از قضیت صواب و موجب استصواب لازم آید، تقدیم می کن که «الامهات اعلم بابنائها» تا بر ما خرده نگیرد و غرامتی لازم نکند. زن دیگ بر نهاد و از بهر او گرنج پخت و چون تمام شد، پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. کودک گفت: این اندکست، بیشتر خواهم. قدری دیگر بدو داد. دیگر بار الحاح کرد که این مقدار حقیر است، مرا کفایت نبود و ازو اشباعی حاصل نیاید. پاره ای دیگر بداد. هم بسنده نمی کرد و می خروشید که زیادت می خواهم. چون گرنج تمام شد، گفت: شکر و روغن خواهم. زن شکر و روغن بیاورد. کودک هم بر آن منوال اعادت و مراجعت می نمود تا لشکری از حرص و شره و فضولی کودک ملول شد، گفت: ای بدخوی بی خرد، آخر چند مکاس کنی و زیادت طلبی؟ آنچه تو داری از طعام، سه مرد را تمام بود. کودک جواب داد که بی خرد و بدخوی و بی ادب توئی نه من و اگر تو علم و عقل داری، بدانی که این شغل که تو در پیش گرفته ای و قاعده این کار که تو نهاده ای، بنایی است «علی شفا جرف هار او علی شفا حفره من النار». بدین جهان مستوجب مذمت مردمانی و بدان عالم مستحق عقوبت یزدان و بدین خوی که تو داری و این تخم که تو می کاری، هر ساعت آسمان بر تو می خندد و روزگار بر تو می گرید و زبان زمان با تو می گوید:
یا خادم الجسم کم تسعی بخدمته
اتطلب الربح فیما فیه خسران
عمر در جهل و غفلت می گذاری و روزگار در حماقت و ضلالت به سر می بری و هر چه زودتر ریع و نزل این کشت برداری و بدانی که:
سوف تری اذا انجلی الغبار
افرس تحتک ام جمار
باز من اگر در گرنج خواستن الحاح کردم، گرنج زیادت یافتم و شکر و روغن بیشتر گرفتم و از گریستن، رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت غریزی منحل و مضمحل شد. دماغ صافی و چشم روشن گشت و تا درین بودم، گرنج بیاسود و شکر و روغن بر وی کردم تا معتدل مزاج شد و سریع الهضم گشت و اجزای شکم به حکم لطافت اجزای غذا لطیف گردانیدم تا حواس را صافی و دماغ را قوی کند. نتایج بدخویی من این بود، باز نتایج و ثمرات اندیشه تو ضعف حاسه بصر است و نقصان جوهر دماغ و استیلای برودت و یبوست و تلاشی قوت و فتور اجزا و سستی اعصاب و اعضا و کوتاهی عمر و مذمت مردمان درین جهان و عقوبت و سخط یزدان در آن جهان و ذخیره عواقب وخیم و عذاب الیم. اکنون بدخوی و نادان تویی یا من؟ مرد لشکری حاذق و زیرک بود، چون این مقالات معقول و دلالات مشروع بشنید، عجب داشت و گفت:
احلما نری ام زمانا جدیدا
ام الخلق فی شخص حی اعیدا
و بدانست که حق در جانب کودک راجح است و او در وزر و وبال و خزی و نکال بر خود گشوده است و بدین گناه ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب است. بر پای خاست و از کودک عذرها خواست و با خود نذر کرد که بر امثال این گناه دیگر اقدام ننماید و خود را در وبال آجل و نکال عاجل نیفکند و به امثال این حال، رجوع نکند. پس گفت: ای کودک، مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم در گذار، چه من گمان بردم که به خانه دوست و معشوق آمده ام و ندانستم که به خانه بقراط و سقراط حکیم رفته ام تا چندین عواید و فواید اقتباس نمایم و چندین منافع و مناجح استفادت کنم و زن را گفت: ترا بدین کودک حکیم طبع بخشیدم و از خانه بیرون رفت و سر خویش گرفت. شاه فرمود که داستان کودک پنج ساله چگونه است؟ بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۷ - داستان کودک پنج ساله
شاهزاده گفت: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت، متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند . چون دینار به هزار رسید، گفتند: قسمت کنیم. یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته، گفت: قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید، آنگه قسمت کنیم. هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب، نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد. چه یافتن منال بی وسیلت مال، دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید، از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد. پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند: این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند. یکی از آن سه گفت: در همسایگی آن زن گرمابه ای است، همانجا رویم و از گنده پیر، گل و شانه خواهیم. چون آنجا رسیدند، دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود، گفت: شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت: کیسه زر به من ده. پیرزن گفت: تا هر سه جمع نگردید، من امانت ندهم. مرد گفت: آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی: آنچه یار شما می خواهد، بدو دهم یا نه؟ پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم؟ گفتند: بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم. زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند، کیسه به مرد داد. مرد کیسه برگرفت و برفت.
وعدت باموالهم ظافرا
کعود الحلی الی العاطل
آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: یار ما کجا رفت؟ پیرزن گفت: کیسه زر بستد و برفت. آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی، زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که زر بازده، چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب. گنده پیر هر چند اضطراب نمود، فایده ای نبود. خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر، ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: ای کودک، واقعه من معضل است و حادثه من مشکل. تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی.
رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست
تا کودک الحاح در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وی داد. گنده پیر حادثه شرح داد. کودک گفت: اگر من این نازله مدغوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم، مرا به یک درم درست خرما خری؟ گنده پیر گفت: خرم. کودک گفت: تلافی این معضل و تدارک این مشکل آنست که این ساعت پیش حاکم روی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات، قصه حال از رقبه تا رکبه و از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی. پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد. کیسه ایشان من دارم و زر با منست. اما شرط میان ما آنست که تا هر سه جمع نگردند، این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم. بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند. پیرزن این حجت ها یاد گرفت و بر بدیهه پیش حاکم رفت و گفت:
انی نثرت علیک درا فانتقد
کثر المدلس فاحذر التدلیسا
و همچنان که کودک تلقین کرده بود، باز گفت. حاکم چون ترکیب الفاظ مختلف دید و حجت محکم شنید، متحیر شد و حکم کرد که خصمان باز گردند و یار سوم را حاضر گردانند و امانت خود بگیرند، چه حق اینست و حکم شرع همچنین. خصمان خایب و خاسر برفتند و گنده پیر نجات یافت.
و ما هذه الایام الا منازل
فمن منزل رحب و من منزل ضنک
آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی؟ گفت: از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم. حاکم گفت: کذبت فارجعی. این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب، طاووس نپرد و در سنگ سرب، زر نروید و در پارگین، صدف در نزاید و از آهوی کردری، مشک بربری نخیزد. راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است؟ پیرزن گفت: کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید. چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت. شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است؟ باز گوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا
شاهزاده گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد. چنین آورده اند در کتب مشهور و تواریخ مذکور که در عهود ماضیه و امم خالیه در بلاد انطاکیه، بازرگانی بوده است با ثروت بسیار و تجارت بی شمار. در صنوف تجارت با کفایت تمام و در معرفت اصناف امتعه، شهامتی بر کمال. پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. روزی جماعتی از واردان برسیدند و به سمع او رسانیدند که در فلان نواحی از سواحل محیط، چوب صندل عزتی دارد، چنانکه به قیمت بازر معدن برابرست. بازرگان را هوس سود در ربود، با خود گفت: سرمایه ای که دارم، جمع آرم و صنل خرم و بدان شهر برم و به نرخ نیک و بهایی تمام بفروشم. بدان سرمایه ای راست شود و کفافی حاصل آید که در بقیت عمر، غنایی و استغنایی بود و از کسب و تجارت بی نیاز شوم و به فراغت و رفاهت بنشینم. نقودی که داشت برین عزیمت جمع کرد و صد خروار صندل خرید و روی بدان نواحی آورد و در راه با خود می گفت:
و لقد نذرت لئن رایتک سالما
ان لا اعود الی فراقک ثانیه
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید، روی به شهری نهاد که فاتحه بلاد و فهرست سواد بود و مردمان آن شهر به فطنت و کیاست و زرق و حیلت معروف بودند. چون به دو منزلی آن شهر رسید، منهیان خبر دادند که بازرگانی صد خروار صندل می آورد. یکی از دهات آن شهر و کفات آن جمع که در وجوه تجارت، بصارت داشت، با خود اندیشید که من قدری صندل دارم، هم اکنون این بازرگان برسد و نرخ صندل من کساد پذیرد، بروم و به حیلت صندلها از وی جدا کنم. پس بر شکل بیاعان و هیات کیسه داران بیرون آمد و قدری چوب صندل با خود آورد. چون به مرحله بازرگان رسید و او را بدید، سخنی نگفت و حالی بفرمود تا خیمه ای زدند و دیگ پایه بر نهادند و عوض هیزم، چوب صندل می سوختند و می گفتند:
ترکت دخان الرمث فی اوطانها
طلبا لقوم یوقدون العنبرا
چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید، به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت. بازرگان چون حال چنان دید، متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت: جائی که هیزم ایشان صندل بود، مرا در وی چه ربح صورت توان کردن؟ دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد. پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست. مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری؟ بازرگان گفت: صندل آورده ام. شهری پرسید: بجز صندل دیگر چه آورده ای؟ گفت: همه صندل است. شهری گفت: لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد. چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی؟ بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود. شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد، گفت: ای جوانمرد، من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح. این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی؟ مرد بازرگان گفت: فروختم. شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد. بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده، آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد، به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد، از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است؟ زن گفت: برابر زر و سیم. بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است، متفکر گشت. پیرزن گفت: موجب تحیر و تفکر چیست؟ بازرگان قصه شرح داد. پیرزن گفت: مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. فردا که در شهر آیی، زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای، تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی. بازرگان گفت: سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد، مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود. به موضعی رسید، دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند. بازرگان زمانی به نظاره بایستاد. یکی از آن دو تن گفت. خواجه نرد می دانی؟ بازرگان گفت: آری. نراد گفت: بنشین تا یک ندب نرد بازیم. پس آنگه اگر تو بری، هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی، هرچه فرمائیم بکنی. بازرگان گفت: روا بود. بنشست و نرد باختن گرفت. مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی.
نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه
زرین روی از تو ماندم منصوبه هزاران
در حال مرد از بازرگان ببرد. گفت: خواهم که جمله آب این دریا را که در پیش ماست، به یک شربت بخوری. بازرگان متحیر فرو ماند و جوابی شافی نداشت. مردمان گرد آمدند و این مرد بازرگان، سرخ و کبود چشم بود. مردی سرخ کبود یک چشم بیامد و چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی، بازده یا قیمت یک چشم من بده. دیگری بیامد و پاره ای سنگ رخام پیش او انداخت و گفت: مرا ازین سنگ پیراهن و ازاری بدوز یا بهای آن بده و این خصومت و مجادلت در هم پیوست و به تطویل و تثقیل ادا کرد. خبر به گنده پیر رسید، بیرون دوید و گفت: او را به من سپارید تا من ضمان کنم و بامداد به شما دهم که امروز دیرست تا فردا به حاکم روید. آن جماعت، بازرگان را به گنده پیر سپردند و او را در عهده ضمان آورد. بازرگان با هزار تیمار چون بوتیمار، پژمان و اندوهگین به خانه آمد. اشک رنگین از فواره چشم می بارید و انگشت حسرت می خایید و می گفت:
فکلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه
متحیر از گردش روزگار و متفکر از عالم غدار. پیرزن زبان ملامت بگشاد و گفت: در وصیت اعادت می کردم و حقوق مصاحبت را به لوازم منصحت و شفقت آراسته می گردانیدم و می گفتم که درین شهر با هیچ کس بیع و شری و معامله نکنی. موعظت مرا که از محض اشفاق بود، اصغا نکردی و نصایح مرا که از وفاق بی نفاق بود، قبول نکردی تا خود را در چنین بلا و محنت افکندی.
چون نشنیدی نصیحت من
از کرده خویشتن همی پیچ
بازرگان گفت: راست می گویی و آنچه بر تو بود از مواجب انسانیت و حریت و لوازم حق گزاری و شفقت بجای آوردی اما معذور دار که گفته اند:
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بوند پند پذیر
کاشکی هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی و آبروی از برای نان نریختمی. لکن چه کنم چون کار افتاد؟ گنده پیر گفت: دل به جای آر و گوش هوش به من دار. هر دردی را درمانی و هر محنتی را پایانی است. «خذ اللولو من البحر و الذهب من لاارض و الحکمه ممن قالها». ترا حیلتی آموزم و صنعتی سازم که ازین محنت برهی و به مراد خود رسی. بازرگان ملاطفت پیرزن را به شکر و مواعید خوب مقابله کرد و بر وی ثنا و آفرین پیوست و گفت: چون ازین دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید، حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طرق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم و قواعد این وداد به لواحق اتحاد موکد گردانم.
الخیر یبقی و ان طال الزمان به
و الشر اخبث ما اوعیت من زاد
نیکویی کن چون که ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است
پیر زن گفت: بدان که این جماعت را مهتری است، پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند. هر چه گوید، بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی. چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد. جمله یادگاری و در حفظ آری. بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند، به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش، متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود. پس نخست طراری که صندل خریده بود، برخاست و گفت: زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام، عالم به کام و صید در دام. بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد، بخریده ام و صندل در قبض آورده. مهتر گفت: خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی، در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود، قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید.
مثل: و ما ینهض البازی بغیر جناحه
از بهر این گفته اند. اگر فردا تو از وی صندل خواهی، گوید: من یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام. چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی؟ طرار گفت: ای مهتر، نه همانا که او این دقیقه داند. مهتر گفت: اگر بداند چه کنی؟ گفت: صندلها باز دهم. گفت: اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد، سهل بود. پس آن دیگر که نرد برده بود، بر پای خاست و گفت: من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد، هر چه خواهد بدهم و اگر من برم، هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم. او را گفتم: خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری. پیر گفت: خطا کردی، اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم، چه کنی؟ طرار گفت: ای حاکم، هرگز وی این دقیقه نداند. پیر گفت: جواب او اینست که گفتم. سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم: مرا از سنگ رخام، پیراهن و ازاری دوز. پیر گفت: اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم، چه کنی؟ گفت: ای حاکم، خاطر او بدین دقیقه کی رسد؟ گفت: من جواب او گفتم. دیگری برخاست و گفت: این مرد هم شکل و هیات منست. او را گفتم: یک چشم من تو دزدیدی، برکن و به من بازده یا تاوان بده. پیر گفت: کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست. اگر او گوید: من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم، اگر برابر آید، چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد، او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود. گفت: عقل او بدین کمال، انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته. پیر گفت: «و ما علی الناصح الا النصیحه». چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند، بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت:
نیک آوردی که زودم اگه کردی
ور مه زر و زور و روزگارم شده بود
ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح، لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی. مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود، حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم.
لئن عجزت عن شکر برک مدحتی
فاقوی الوری عن شکر برک عاجز
فان ثنائی و اعتقادی و طاعتی
لافلاک ما اولیتنیه مراکز
و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود. چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب، سر از مطلع مشرق برآورد، طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت. اول طراری که صندل خریده بود، برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت: اید الله الحاکم الرئیس و صانه عن التلبیس. من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد، بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند. حاکم روی به بازرگان آورد و گفت: تو این یک پیمانه چه می خواهی؟ بازرگان گفت: یک پیمانه کیک خواهم، نیمی نر و نیمی ماده، جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر. حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم:
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای
طرار گفت: صندل باز دهم. بازرگان گفت. صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت، بها بر تو واجب است. آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان. چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید، حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید. هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند. بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد. این سه کس از من زیرکتر بودند. پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید، خدای را سجده حمد آورد و گفت:
ایا رب قد احسنت عودا و بداه
الی فلم ینهض باحسانک الشکر
فمن کان ذا عذر لدئک و حجه
فعذری اقرار بان لیس لی عذر
گیرم ار مویها زبان گردند
هر زبان صد هزار جان گردند
تا بدان شکر حق فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گویند؟
پس روی به حاضران آورد و از ایشان پرسید: بدین موهبت خطیر که از جلایل مواهب و عقایل سعادت ایزدی است، سپاس و منت از که باید داشت و شکر از که باید گفت؟ یکی گفت: سپاس از مادر شاهزاده که نه ماه در قرار مکین و حصار حصین و خزانه رحم، نقد وجود او را از آفت و فترت نگاه داشت و بعد از ظهور ولادت، تربیت کرد و به مثابت مردی و مردمی رسانید. دیگری گفت: منت از شاه باید داشت که مادر چون زمین است و پدر چون حراث و زراع و رحم مزرعه است و نطفه چون تخم، اگر تخم شایسته بود، شجر و نبات و ثمر و شکوفه بر وفق آن آید. دیگری گفت: سپاس و منت شاهزاده راست که همت بر تحفظ و تعلم جمع کرد و خاطر و حفظ در کار آورد و مشقت تامل و تفکر کشید و رنج تذکار و تکرار تحمل کرد تا از مدارج سفلی به معارج اعلی برآمد و علم و ادب و هنر بیاموخت و ذات خود را به استعداد و استقلال به منصب کمال، مستعد و مهیا گردانید. دیگری گفت: سپاس سندباد راست که در باب تعلیم، شرایط نصایح بجای آورد و شاهزاده را به پیرایه علم و حیله حکمت مزین و محلی گردانید و به مراتب علیه و مدارج سنیه رسانید و مستحق تاج و تخت و اقبال و بخت کرد. دیگری گفت: منت و سپاس، وزرای کامل راست که هر یک در باغ دانش و فضل، شکوفه و ازهار عدلند و به کمال کفایت و جمال کیاست آراسته که شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. سند باد گفت: سپاس و منت از خدای باید داشت که شاهزاده را به اعضای مستقیم و حواس سلیم و نفس کریم و خلق عظیم بیافرید و به عقل کامل و فضل شامل آراسته گردانید و مستعد قبول حکمت و تهیو حصول علم داد و آلت های حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد و اسباب تحصیل سعادت در وی فراهم آورد و به مثابت و منقبت رسانید و به درجت و منزلت مخصوص گردانید.
سبحان من جمع الوری فیه کما
جمع العلوم باسرها فی المصحف
شاه گفت: ای فرزند، ازین جمله به محجه صواب و منهج استقامت کدام نزدیکترست و از شارع خطا و غلط کدام دورتر؟ شاهزاده گفت: اگر ملک اجازت فرماید، داستانی بگویم موافق این مقدمات و لایق این کلمات. شاه مثال فرمود که بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۹ - داستان شاه کشمیر و دخترش و پری و چهار برادر زیرک
شاهزاده گفت: بقای عمر پادشاه روزگار و سایه فضل کردگار در دولت مستدام و سعادت بر دوام باد. آورده اند که در اعوام گذشته و ایام رفته در نواحی کشمیر پادشاهی بوده است به داد و عدل موصوف و به سداد و رشاد مذکور. باصیت سایر و حرمت وافر و دولت رفیع و حشم مطیع و او را فرزندی مستوره و عفیفه و جمیله و شریفه بود، با نسبی مشهور و حسبی معمور، عرضی طاهر و جمالی باهر، چنانکه به شکل و شمایل و خلق و خصایل او در بسیط زمین و بساط زمان هیچ کس مثل او نشان ندادی و زبان روزگار می گفت:
جمالش بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
پدر او را عظیم دوست داشتنی و از سایه به آفتاب نگذاشتی و گفتی:
تنها ز همه جهان من و تنها تو
یا من به میان رسول بایم یا تو
خورشید نخواهم که برآید تا تو
تنها روی و سایه نیاید با تو
روزی با جماعتی از خدمتکاران در باغی به تماشا مشغول بود. یکی از عفاریت مرده شیاطین که به قوت و شکوت معتضد بود و به آلت و عدت مستظهر، بر آن موضع گذشت. نظر بر دختر افکند، به چشم او در آمد و در دل او جای گرفت. از میان خدم و خول او را در ربود و به وطن خویش برد. این خبر به سمع پادشاه رسید، قرار و آرام از او برمید. در ولایت منادی فرمود که هر که رنج بردارد و دختر شاه را به سلامت بیاورد، دختر و نیمی از ملک ما او را باشد. و در ولایت او چهار برادر بودند به چهار هنر معروف، یکی راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع زیر قدم آورده و طرق و سبل پیش چشم کرده، در زمینی که:
یتلون الخریت من خوف الردی
فیها کما یتلون الحرباء
بودی به گه رفتن دریا و قفار
در آب چو ماهی و به خاک اندر مار
دیگری دلیر و بیباک، چنانکه دندان از دهان شیر شرزه و مهره از قفای مار گرزه بیرون کردی و گفتی:
سلکت و لو ما بین انیاب ارقم
و خضت و لو ما بین فکی غضنفر
سیم شجاع و مبارز حرب دان و سلاح شناس، چنانکه پلنگ در پیش او روباه لنگ بودی و شیر شرزه با اوشگال ماده نمودی، در هنگام شجاعت و مبارزت گفتی:
سلی عن سیرتی فرسی و رمحی
و سیفی و الهملعه الدفاقا
چهارم پزشک عالم و استاد ماهر بر اصناف علل و امراض و عالم بر اسباب اغراض و اعراض. دستی در معالجت چون دم عیسی و قدمی در تیمن چون دست موسی.
کفی چو کف موسی، دستی چو دم عیسی
در علم دمی شافی، در کار کفی کافی
پس هر چهار برادر جمله شدند و با یمدیگر گفتند: اگر این مهم میسر خواهد شد جز به مساعی ما نتواند بود. پس آن که راهبر بود، قدم در راه نهاد و می رفت تا آنجا که منزلگاه عفریت بود، بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. چون به در غار رسیدند، آن که دلیر و بیباک بود، در غار رفت و دست دختر بگرفت و به صحرا آورد و در آن ساعت، عفریت از وطن و مسکن غایب بود. چون به خانه باز آمد، دختر را ندید، دانست که چه اتفاق افتاده است. در حال جماعتی دیوان و پریان که منقاد فرمان او بودند، بر اثر روان کرد. چون افواج دیو و پری برسیدند و با یکدیگر ملاقی شدند، آن که شجاع و محرب بود، دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود که بیشتر از ایشان خسته و کشته شدند و به ضرورت، روی بتافتند و پشت به هزیمت نهادند و دختر را به سلامت به خانه آوردند. پس آن برادر که طبیب و معالج بود، دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد و بنیت و صحت اصلی بازگشت. جمله پیش پادشاه رفتند و شرایط خدمت و مراسم وفاداری و لوازم حق گزاری شرح دادند و آنچه کرده بودند، هر یک از ایشان به حضرت پادشاه عرض دادند و گفتند: از کرم طینت و لطف جبلت و نسب کریم و حسب شریف پادشاه آن لایق تر که از عهده میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد و وفا به ادا رساند. چه بزرگان گفته اند: «الکریم اذا وعد وفی».
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. صاحب بریدی به راهبر داد و جانداری، بیباک را فرمود و وزارت به طبیب ارزانی داشت و دختر و سپهسالاری به شجاع داد و گفت: هر یکی را از شما ثبوت حقی و حسن عهدیست که دیگری را نیست. اگر راهبر نبودی، هیچ آفریده به خانه عفریت نرسیدی و بر وطن و مسکن او وقوف و اطلاع نیافتی و اگر شجاع نبودی، هیچ کس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی و اگر بیباک نبودی، هیچ کس دختر را از خانه عفریت بیرون نیاوردی و اگر طبیب نبودی، علت به صحت نینجامیدی و سعی ها جمله باطل بودی حال بنده همین مزاج دارد، اگر نطفه پدر نبودی، زمین رحم معطل و مهمل بودی و اگر زمین نبودی، تخم ضایع بودی و اگر استاد ناصح نبودی، علم و حکمت در حیز تعلیم نیامدی و اگر همت من بر استجماع علوم جمع نبودی، تعلیم و تلقین استاد را اثر ظاهر نگشتی و اگر ایزد تعالی مرا به قدرت و صنع خود در وجود نیاوردی و به قوتهای ظاهر و باطن، بنیت مرا مستحکم نکردی، این جمله را وجود ممکن نگشتی. پس بحقیقت، سپاس و منت یزدان پاک راست که به کمال قدرت صورت کرد و دانشس و حکمت بخشید و ادب و هنر و تمییز داد.
ای درون پرور برون آرای
وی خرد بخش بیخرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان
جمله ندما و وزرا بر وی آفرین کردند و گفتند:
احسنت و زهی، چشم بدان دور از تو
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
پس شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بی ادبی منسوب گردانیده، فضیحت و رسوای خلق گردانند و هر چه مفتی عقل و سیاست فتوی دهد، در باب او اقامت کنند. چون حاضر آوردند، شاه گفت: ای فاجره زانیه و ای عار شویان و ننگ زنان، از خدای و خلق آزرم و شرم نداشتی که بر فرزند من چنین غدری سگالیدی و چنین جریمه ای ارتکاب نمودی و مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افکندی؟
باران دو صد ساله فرو ننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
کنیزک گفت: بدین اجترام، اعتراف می نمایم و بدین ارتکاب اقرار می کنم و چون زلتی و نادره ای که موجب عقوبت و تعذیب و زجر و تشدید باشد از من در وجود آمد، من بدان سبب مستحق عتاب و عقاب پادشاهم و هر چه ازین ابواب در حق بنده تقدیم افتد، دون حق او باشد و از برای آنکه شاهزاده به من قصد کرد، بر من لازم آمد به موجب شریعت و فتوت و سنت و مروت به دفع آن کوشیدن و جان خود از معرض خطر بیرون آوردن:
اذا لم یکن الا الاسنه مرکب
فلا رای للمضطر الا رکوبها
و بر خاطر اشرف شاهنشاهی که شعله آفتاب جزوی از رای منیر اوست، پوشیده نباشد که هر جانوری را نفس او عزیز بود و جان خود را از غیر خود دوست تر دارد و گفته اند:
مازار دل جانوران از پی کین
کاین جان عزیزست بر جانوران
و چون دیگری برو قصدی پیوندد، از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن و دشمن را به دست قهر از پای در آوردن که هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقه ارواح و تجزیه ابدان و اشباح راضی نشود و با خصم جان، به جان بکوشد و گوید:
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد
و اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. هر مثال که فرماید، هیچ آفریده را بدان اعتراض نرسد و هر فرمان که از حضرت شاهنشاهی صادر شود، جز انقیاد و مطاوعت صورت نبندد.
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
شاه از جماعت وزرا و ندما پرسید که جزای کردار این بیباک بدکردار چیست؟ یکی گفت: آنکه چشم های جهان بینش بر کنند که بلای مردم از چشم است و تا چشم نبیند، دل میل نکند و زبان به ارتکاب جرایم انتصاب ننماید.
گردیده بدست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من
دیگری گفت: سنان زبانش از نیام دهان برباید کشید تا در عرض مردمان سخن نگوید و دروغ و بهتان و زرق و دستان نسگالد.
ایزد ز زبان چو دید نقصان بدن
کردش چو پدید شد به زندان دهن
نقصان بدن اگر نخواهی مشکن
زندان خداوند به بیهوده سخن
دیگری گفت: پایهایش بباید برید تا به هوای دل قدم نزند و خود را در ورطه و مهلکه نیفکند دیگری گفت: دلش بیرون باید کشید تا به هوای دل نرود که مقر خیال و مجال ظنون محال، دلست.
در دست دل از دست دلم گشته اسیر
چونین که منم اسیر دل باد دلم
زن گفت: چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان، شاه پرسید: چگونه است؟ بازگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
گفت: آورده اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش
سندباد گفت: بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل. چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است، عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین. به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد. چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد، پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت، مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند. منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی، چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده، دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر. پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود؟ چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید، وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود، فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد، چنانکه به اندک روزگار، علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند، پدر گفت: ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی. پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد. دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود. چون در صحبت پدر، پیش حضرت شاه رفت، ریاحیان پیش ملک بنهاد، و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد. پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت:
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۲ - داستان هدهد و پارسا مرد
سندباد گفت: آورده اند که در نواحی کابل هدهدی بود، داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. در امور ممارست و تجربت یافته و در حوادث مجرب و مهذب گشته و با پارسا مردی دوستی داشت و اوقات و ساعات به مواصلت و مصاحبت او می گذاشت. روزی پارسا مرد به صحرا بیرون شد، هدهد را دید بر بالایی نشسته، پر و بال به آب زلال می زد و نشاط می کرد و در پیش او کودکان فخ می نهادند و دام می گستردند. پارسا مرد گفت: ای برادر، این نه مقام راحتست و نه منزل استراحت، از برای تو فخ می نهند و تو غافل وار روزگار می بری. هدهد گفت: کوز پوده می شکنند و رخ بیهوده می برند و خود را رنجه می دارند و روزگار در تضییع می نهند. پارسا مرد برفت و گفت:
ستدکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
از قضای آسمانی چنان اتفاق افتاد که کودکان نا امید گشتند و صیدی را قید نتوانستند کرد، برخاستند و برفتند و دامها با خود ببردند. به نشاطی تمام هدهد از بالای دیوار به نشیب زمین آمد و گستاخ وار از پیش دامگاه کودکان پرید، بر امید آنکه دانه ای که ازیشان فوت شده باشد، برچیند و سد رمقی سازد که گرسنگی نیک بر وی غالب گشته بود. قضای آسمان و حکم یزدان چنان بود که کودکی حلقه دام به سهو در خاک خاموش کرده بود. هدهد را ناگاه به طمع دانه، حلق در حلقه دام سخت شد، خواست که بر پرد، خویشتن را در قید دید. می طپید و می غلتید، سود نمی داشت. عاقبت تن اندر داد و به قضا راضی شد. آن پارسا مرد که دوست هدهد بود، به وقت بازگشتن از شغلی که داشت، گذر بر آن موضع کرد تا هدهد را وداع کند. بر بالای دیوار نظر افکند، آن موضع از وی خالی یافت. از یمین و یسار می نگریست، ناگاه نظرش بر دامگاه کودکان افتاد، هدهد را دید که در دام بلا افتاده، بشتافت و حلقه دام ببرید، هدهد را دید بیهوش گشته، بعد از تاملی و تدبری هوش به وی باز آمد. پارسا مرد گفت: نصیحت دوستان خوار داشتی و به گفتار من التفات ننمودی.
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پند پذیر
هدهد معترف شد و به گناه اقرار داد و گفت: «اذا جاء القضاء عمی البصر». ندانی که با قضای آسمانی قضاوت نتوان کرد و از تقدیر حذر سود ندارد؟ و مثال من چون آن زنبورست که در صحرا مورچه ای دید که به هزار حیله دانه ای سوی خانه می برد. گفت: ای برادر، این چه مشقت است که تو اختیار کرده ای و این چه عذابیست که تو برگزیده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب من بینی که تا از من باز نماند به پادشاهان نرسد. خود پریدن ساخت و مور از پس او دویدن گرفت. چون به دکان قصاب رسید، بر گوشت نشست، قصاب کاردی بزد و زنبور را بدو نیمه کرد و بر زمین انداخت. مور چون آن حال بدید، در دوید و پای زنبور گرفت و می کشید و می گفت: «من کان هذا مرتعه کان هذا مصرعه». چون قضا برسد، فضا تنگ آید و کفایت و دانش سود نکند، مرغ زیرک به حلق آویزند. شاه بر سندباد ثنا کرد و فرمود که من همیشه بر خرد و حکمت تو واقف بودم و به هنرمندی و شهامت تو واثق و اعتماد بیفروزد که فرزند مرا به حلیه حکمت و پیرایه دانش، مستظهر و مزین گردانیدی و به منصب کمال رسانیدی و نام نیک مرا که محیی نام بلند خاندان خویش بود، زنده کردی. حق تعالی مرا حق شناس تو گرداناد و بر پاداش حقوق تو توفیق دهاد. پس از پسر پرسید که درین مدت قلیل، این دانش جلیل چگونه تحصیل کردی؟ گفت: اصل همه دانشها عقل است و مادت عقل از فیض آسمانی و هر که مرزوق الحظ و مسعود الجد باشد و فر یزدانی و سعود آسمانی بر وی ناظر و نازل گردد، امور صعب بر وی سهل گردد و معتذر آسان شود و ایام معدود منتهی گردد، آن مشکل سهل و میسر شود و در حد امکان آید و همه دانشها ازین کلمات منتج است که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است. شاه پرسید که چگونه است آن کلمات؟ بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۳ - کلمات که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است
اول: هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وثوق نماید، رنجها بیند که دست تداوی خرد از تدارک و تشفی آن قاصر ماند. دوم: هر که به لباب الباب و لبان بیان پرورده باشد و در کنار مادر خرد و فطنت تربیت یافته باشد، به هیچ وقت از مکر دشمن غافل نباشد که دشمن مانند مار بود که هرگز دوست نگردد. سیم: از دوستان به اندک مباسطت، مجانبت ننماید و آزار در دل نگیرد که آن سرمایه نادانیست.
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
ور یاد به هر جوری بیزار نباید شد
چهارم: چون دوست، دشمن شود، او را عزیز دار تا درخت محبت و شجره اتحاد و اعتقاد که از احتباس شرب اشفاق و اعدام انفاق ذبول پذیرفته بود، طراوت و تازگی پذیرد. پنجم: مشورت با مرد دانا کن تا از رکاکت رای ایمن شوی و اعمال تو از سمت راستی نیفتد. ششم: از دشمن خانگی حذر نمای و دامن کشیده دار، چه هر تیری که از شست قصد و کمان غدر او روان گردد، بر مقتل و مذبح آید. هفتم: اگر خرد داری، بر مرد ناآزموده اعتماد مکن که زیرکان گفته اند: دیو آزموده بهتر از مردم ناآزموده. هشتم: سخن نا اندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی و کارها را فرجام نگر نه انجام. این است کلماتی که بر شرفات غرفات قصر افریدون نبشته است.
شاه پرسید: ای قره باصره سیاست و ای ثمره شجره سعادت و ای شکوفه درخت اقبال و دولت، کیست از مردمان در دولت شایسته تر؟ گفت: آن که مقادیر خواص و عوام دولت و اندازه خدمتکاران و عیب و هنر ایشان بداند. گفت: کدام خصلت پسندیده تر پادشاه را؟ گفت: ترک تعجیل در امضای عزایم در امور مبهم و تنفیذ فرمان بی رویت و فکرت و شامل داشتن شمل عاطفت و ردای رافت و عدل عام و احسان تمام و اقتدا کردن به قول خدای تعالی: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی». پرسید که کدام خصلت مذموم تر؟ گفت: تعجیل نمودن در کارها و متابعت شح و بخل ورزیدن و ازینجا گفته اند:
لا تبخلن بما ملکت و لا تکن
ما ساعد الامکان غیر جواد
فالجود یجبر کل نقص فاحش
و البخل یسترکل فضل باد
پرسید که مرگ بر که دشوارتر؟ گفت: هرکرا اعمال ناپسندیده تر. پادشاه چون بیان او در تدارک این مشکلات و برهان او در مباحث این معضلات بدید، پسندید و با خود اندیشید که عمر اگر چه دراز بکشد، آخر به نهایت رسد و زندگانی هر چند امتداد پذیرد، آخر مدد او منقطع گردد.
لقد فارق الناس الاجبه قبلنا
و اعیا دواء الموت کل طبیب
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان باز آمدگان
شکر و منت آن خدای را که فرزند مرا به حلیه حکمت مزین گردانید و به پیرایه خرد و دانش آراسته کرد و به درجه و منزلت بزرگ رسانید و اکنون هنگام عزلت و اوقات فراغت است و اعراض نمودن از دنیا و اقبال کردن به آخرت و استعداد زاد و تهیو اقامت معاد. چه بزرگان گفته اند: «الدنیا مزرعه الاخره».
این جهان کشتزار آخرت است
هر چه کاری برش همان دروی
پس پادشاهی به پسر داد و تخت شاهی بر او بگذاشت و از دنیا اعراض کرد و روی به آخرت آورد.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۷
«یا علیّ للسّعید ثلث علامات؛ قوت الحلال فی بلده»
یعنی قوت حلال توشهٔ راه آخرت است، و حرام آن است که از رفتن راه باز مانی.
و علامت دیگر: «مجالسة العلماء»
و علما آن‌هااند که بدانند راه‌ها را و در آن راه‌ها بروند. تو باید که با ایشان نشینی و با آن ره روانی که راه‌ها بدانند بروی.
و علامت دیگر: «خمس صلوات مع الامام»
و امام آن‌کس است که او خداوند و حاکم آن شهر و آن ولایت آبادان است که ما بدانجا می‌رویم. اکنون منشور از ایشان باید طلبیدن و از ایشان باید بدرقهٔ فرشتگان خواستن و منزل‌های آن ولایت طلبیدن، و به کسانِ آن ولایت فرمان خواستن.
او معناه، «یا علیّ من اکل من الحرام مات قلبه و خلق دینه و ضعف یقینه و کلّت عبادته و حجبت دعوته».
لقمه چون تخمی‌ است و خوردن تو کاشتن است در زمین تن. اکنون در زمین تنِ خود می‌نگر که دخلش و نزلش چیست و بارَش چیست، اگر این‌هاست که گفتیم، بدان که حرام خورده‌ای، و اگر ضد این می‌بینی آنگاه بدان که حلال خورده‌ای
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۱
گفتم عجب نیست عرضه کردنِ اعمال امّت بر نبی علیه السلام. بنگر که چون پاره راست می‌روم به سوی اللّه و نزدیک‌تر می‌شوم به حضرت اللّه، کارهای مریدان مرا و کسان مرا بر من عرض می‌کنند، و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض می‌کنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صدور ایشان را می‌دانم، و چون خیال در دل ایشان می‌روم. اگر این محل صفای مرا اللّه از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بی‌این‌ها در اللّه بینم چه عجب باشد؟
اکنون گفتم که در موضع جست‌وجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر می‌کند و برمی‌آرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمی‌کشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره می‌کنم و خویشتن را بیندازم کاهل‌وار، و هرچه اللّه برمی‌کشد می‌بینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمی‌کشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هست‌کنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست می‌کنی و مکرّر می‌کنی.
و نظر می‌کنم به جمله هست‌شده‌ها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستاده‌اند و من می‌نگرم که هست‌کننده ایشان را به رحمت هست می‌کند و یا به عقوبت هست می‌کند؛ یا بهشت هست می‌کند و یا دوزخ و رنج هست می‌کند. و می‌گویم که ای اللّه! چو ادراک من هست‌کردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هست‌کننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هست‌کننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هست‌کرده است مر هست‌کننده را.
اما گاهی که کسی‌که غافل شود از هست‌کننده، می‌بینم که صورت و خیال جمع می‌شود و تن ضعیف می‌شود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هست‌کننده است، چو به غیر مشغول شود می‌بینم که حق تعالی او را درد می‌فرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۴
حسین را گفتم که نورزیدی تا اینجا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد؟ اگر بورزی تا خود را نیز زنده کنی به طریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمین است چنین خوشی‌ات می‌آید، تا از زنده شدن خودت تا چه خوشی‌هات آید. کار به اندازهٔ توانایی و دانایی‌ست؛ چون قدرت و علم اللّه را اندازه نیست، کار او را هم اندازه نیست؛ اینقدر حیاتت اللّه داده است، اگر بورزی زندگیی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد.