عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر
و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۱ - قصّة التبّانیه
ذکر انفاذ الرّسل فی هذا الوقت الی قدر خان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۳ - سرگذشت سبکتگین و خواجهاش
سرگذشت امیر عادل سبکتگین، رضی اللّه عنه، که میان او و خواجه او که وی را از ترکستان آورد رفته بود و خواب دیدن امیر سبکتگین
حکایت کرد مرا شریف ابو المظفّر بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی الملقّب بالعلویّ در شوّال سنه خمسین و اربعمائه - و این بزرگ آزاد مردی است باشرف و نسب و فاضل و نیک شعر، و قریب صد هزار بیت شعرست او را درین دولت و پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم و ابقی السّلطان المعظّم ابا شجاع فرّخ زاد ابن ناصر دین اللّه - گفت: بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند، جدّ مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاهسالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضع خراج حایطی که او داشت. و جدّم چون فرمان یافت، این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدّم گفت: چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آن سامانی و خراسانی، بدر خیمه امیر عادل سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند، این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی . چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند، یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها میگشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوهپایهها بود، پاره کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت: یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید . کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر، چنانکه ستورگاه را باشد، حلقه ازو جدا شده، برکشیدند. امیر سبکتگین آن را بدید، از اسب فرود آمد بزمین و خدای را، عزّوجلّ، شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلّای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند: این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت: قصّهیی نادر است، بشنوید:
«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجهیی که از آن او بودم مر او سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شبرقان آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود. ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگین دراز گفتندی.
و بقضا سه اسب خداوند در زیر من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردن من نهاده. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بیدولتی که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را، علیه السّلام، نزدیک من آمد، مرا پرسید و گفت: چندین غم چرا میخوری؟ گفتم:
از بخت بد خویش. گفت: غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد، چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان ؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم: سپاس دارم. گفت: دست مرا ده و عهد کن.
دست بدو دادم و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان مینمود که اثر آن افشردن بر دست من است. برخاستم، نیم شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوّتی بیشتر میدیدم.
پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فروبردم. چون روز شد، خداوندم، بارها برنهاد و میخ طلب کرد، نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که بهر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاهسالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت.
و قصّه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که میبینید.» و اللّه اعلم بالصّواب.
حکایت کرد مرا شریف ابو المظفّر بن احمد بن ابی القاسم الهاشمی الملقّب بالعلویّ در شوّال سنه خمسین و اربعمائه - و این بزرگ آزاد مردی است باشرف و نسب و فاضل و نیک شعر، و قریب صد هزار بیت شعرست او را درین دولت و پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم و ابقی السّلطان المعظّم ابا شجاع فرّخ زاد ابن ناصر دین اللّه - گفت: بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند، جدّ مرا احمد بن ابی القاسم بن جعفر الهاشمی را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاهسالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضع خراج حایطی که او داشت. و جدّم چون فرمان یافت، این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدّم گفت: چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آن سامانی و خراسانی، بدر خیمه امیر عادل سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند، این همه بزرگان پیاده شدندی تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی . چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند، یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها میگشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوهپایهها بود، پاره کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت: یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت: فلان جای بکاوید . کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر، چنانکه ستورگاه را باشد، حلقه ازو جدا شده، برکشیدند. امیر سبکتگین آن را بدید، از اسب فرود آمد بزمین و خدای را، عزّوجلّ، شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلّای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند: این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت: قصّهیی نادر است، بشنوید:
«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجهیی که از آن او بودم مر او سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شبرقان آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود. ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگین دراز گفتندی.
و بقضا سه اسب خداوند در زیر من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردن من نهاده. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بیدولتی که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را، علیه السّلام، نزدیک من آمد، مرا پرسید و گفت: چندین غم چرا میخوری؟ گفتم:
از بخت بد خویش. گفت: غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد، چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان ؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم: سپاس دارم. گفت: دست مرا ده و عهد کن.
دست بدو دادم و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان مینمود که اثر آن افشردن بر دست من است. برخاستم، نیم شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوّتی بیشتر میدیدم.
پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فروبردم. چون روز شد، خداوندم، بارها برنهاد و میخ طلب کرد، نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که بهر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاهسالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت.
و قصّه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که میبینید.» و اللّه اعلم بالصّواب.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۴ - حکایت سبکتگین و آهو بره
حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن
از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبولالقول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود به ناحیت جالقان، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم میگفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز مینمود .
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو بمانده، سخت تنگدل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بیجو یلهکردی، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره .» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همیاندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بیزبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی میکرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره میراند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید برهیی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگدل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکمتر شد.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّهیی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم هم در سنه خمسین و اربعمائه- و این آزاد- مرد مردی دبیر است و مقبولالقول و بکار آمده و در استیفا آیتی - گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین، رضی اللّه عنه، بست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود به ناحیت جالقان، وی را احمد بوعمر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و به خود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبی مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمد بو ناصر مستوفی. روزی با پدرم میگفت- و من حاضر بودم- که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز مینمود .
پس گفت: پیشتر از آنکه من به غزنین افتادم، یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و به صحرا بیرون رفتم به بلخ و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتگ و دونده بود، چنانکه هر صید که پیش آمدی، بازنرفتی . آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من آمد. باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد. اسب برگردانیدم به طمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین میافتاد و این بیچارگک میآمد و مینالید تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان میآمد دلم بسوخت و با خود گفتم: ازین آهو بره چه خواهد آمد؟
برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بیجو بمانده، سخت تنگدل شدم و چون غمناک در وثاق بخفتم. به خواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد و مرا میگفت: «یا سبکتگین، بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بیجو یلهکردی، ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و لا اله غیره .» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همیاندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بمانَد تا آن مدّت که ایزد، عزّذکره، تقدیر کرده است.
حکایت موسی پیغمبر، علیه السّلام، با بره گوسپند و ترحّم کردن وی بر وی چون پیر جالقانی این حکایت بکرد. پدرم گفت: سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحّم کردن بس نیکوست، خاصّه بر این بیزبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی، علیه السّلام، که بدان وقت که شبانی میکرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره میراند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی؛ چون نزدیک حظیره رسید برهیی بگریخت، موسی، علیه السّلام، تنگدل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد، چوبش بزند. چون بگرفتش، دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچاره درویش، در پس بیمی نه، و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هرچند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحّم که بکرد، نبوّت بر وی مستحکمتر شد.
این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرّر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّهیی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳ - طغرل
و قصّهیی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۵ - باز ستدن مالهای صلتی
و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی وصلتها که برادرت امیر محمّد داده است، باز باید ستد که افسوس و غبن است، کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان و اصناف لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند «این پدریان بروی وریای خود نخواهند که این مال خداوند بازخواهد که ایشان آلودهاند و مال ستدهاند، دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کردهاند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال مینهند و همگان بنوااند، و چه کار کردهاند که مالی بدین بزرگی پس ایشان یله باید کرد؟» امیر گفت: نیک آمد. و با خواجه بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست بهر چه فرماید، امّا اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت: اندیشیدهام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه آنچه او را فراز آید، بازنماید، که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رأی عالی بیند، بفرماید. امیر گفت: نیک آمد.
و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان روزگار دیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده ماند.
[مشاوره امیر با وزیر در باب صلات]
دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت، امیر خواجه را گفت: در آن حدیث دینه چه دیده است؟ گفت: بطارم روم و پیغام دهم. گفت: نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بو نصر را بخواند و خالی کرد و گفت: خبر داری که چه ساختهاند؟ گفت:
ندارم. گفت: خداوند سلطان را برین حریص کردند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است. و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث.
در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در باز ستدن مال،؟؟؟ بیندیشم.
ودی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم، صواب نمیبینم این حدیث کردن که زشت نامییی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بو نصر گفت: «خواجه بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید، صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کردهاند . از ملوک عجم که از ما دورتر است، خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات بیعتی بازخواستند، اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بو نصرم، باری هر چه امیر محمّد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم، که حقّا که ازین روزگار بیندیشیدهام، و هم امروز بخزانه بازفرستم، پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانمیداد و از آن یکسواره و خرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردسر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت، چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعدهها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.
خواجه بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بیمحابا بدرد، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود، من از گردن خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی .
بو نصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السّوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو میگوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند، بفرماییم. بو نصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود، شرح کرد و گفت: سود نخواهد داشت.
[مطالبه صلات بیعتی]
خواجه بدیوان رفت و استادم بو نصر چون بخانه بازرفت، معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیر محمّد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جمله آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خطّ خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند، پسندیده آمد، که بو سهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بو منصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمّد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هر گونه مردم را. بکردند؛ مالی سخت بیمنتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و ببو سهل زوزنی داد و گفت: ما بشکار پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم، بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد، بیارند. گفت: چنین کنم. و این روز آدینه غرّه ماه رجب این سال پس از نماز سوی پره رفت بشکار با عدّتی و آلتی تمام. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند.
و پس از رفتن وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیش خواجه بزرگ رفت و بنالید، جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست.
و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی، جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البّته خود نداند که این حال چیست. و عنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود، بنشست و بو سهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب، نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثال این است که قدّر ثمّ اقطع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بیاندام آمد.
و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان روزگار دیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده ماند.
[مشاوره امیر با وزیر در باب صلات]
دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت، امیر خواجه را گفت: در آن حدیث دینه چه دیده است؟ گفت: بطارم روم و پیغام دهم. گفت: نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بو نصر را بخواند و خالی کرد و گفت: خبر داری که چه ساختهاند؟ گفت:
ندارم. گفت: خداوند سلطان را برین حریص کردند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است. و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث.
در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در باز ستدن مال،؟؟؟ بیندیشم.
ودی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم، صواب نمیبینم این حدیث کردن که زشت نامییی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بو نصر گفت: «خواجه بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید، صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کردهاند . از ملوک عجم که از ما دورتر است، خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات بیعتی بازخواستند، اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بو نصرم، باری هر چه امیر محمّد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم، که حقّا که ازین روزگار بیندیشیدهام، و هم امروز بخزانه بازفرستم، پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانمیداد و از آن یکسواره و خرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردسر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت، چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعدهها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.
خواجه بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بیمحابا بدرد، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود، من از گردن خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی .
بو نصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السّوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو میگوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند، بفرماییم. بو نصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود، شرح کرد و گفت: سود نخواهد داشت.
[مطالبه صلات بیعتی]
خواجه بدیوان رفت و استادم بو نصر چون بخانه بازرفت، معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیر محمّد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جمله آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خطّ خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند، پسندیده آمد، که بو سهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بو منصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمّد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هر گونه مردم را. بکردند؛ مالی سخت بیمنتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و ببو سهل زوزنی داد و گفت: ما بشکار پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم، بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد، بیارند. گفت: چنین کنم. و این روز آدینه غرّه ماه رجب این سال پس از نماز سوی پره رفت بشکار با عدّتی و آلتی تمام. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند.
و پس از رفتن وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیش خواجه بزرگ رفت و بنالید، جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست.
و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی، جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البّته خود نداند که این حال چیست. و عنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود، بنشست و بو سهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب، نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثال این است که قدّر ثمّ اقطع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بیاندام آمد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد، فریضه داشتم قصّه محبوسی کردن.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خواندهام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا میبرند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما میبیند و آنچه در دل دارید، میداند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . و نیکویی گویید و نیکوکاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. و لباس شرم میپوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راستگوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهادهاند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانهها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بیعیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادانتر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانهیی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بیفایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض
چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی شایستهتر است.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۳ - مرگ خواجه احمد حسن
دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن نالان شد نالانییی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود مینشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخاییدند و ابو القاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد، چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلّاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست، استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او بازگردد، از دیده و دندان او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند بر کشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حقّ خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است، اگر رأی عالی بیند، وی را دریافته شود » امیر چون بر این واقف شد، فرمود که تو که بونصری، ببهانه عیادت نزدیک خواجه بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید، ابو القاسم کثیر را دید در صفّه، با وی مناظره مال میرفت و مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجهها آورده و جلّاد آمده و پیغام درشت میآوردند از خواجه بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت: یک ساعت این حدیث در توقّف دارید، چندانکه من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت، او را دید در صدری خلوتگونه پشت باز نهاده و سخت اندیشهمند و نالان. بونصر گفت: خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسه کثیر ؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید، و میفرمایم که تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت:
خداوند در تاب چرا میشود؟ ابو القاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد؛ و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.
درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟
بالش بوسه داد و گفت: اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت: خداوند میگوید «میشنویم خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابو القاسم میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت: مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند: اگر رأی خداوند بیند، از پیش خداوند برود. گفت لاو لاکرامة . گفتند: پیر است و حقّ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد . پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش . خواجه گفت: چرا مال سلطان ندهی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد، بدهم. گفت: آنچه بدزدیدهای، باز دهی و باد وزارت از سر بنهی، کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی، خواجه بزرگ بدین جای نیستی، بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فرو کرد و نامهیی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر میپیچید بدست خویش، چون بپایان رسید، باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونهیی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند، تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید.
عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت.
چون بیکدیگر رسیدند، بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد، بخواند، این نقش بنشست! بونصر بخندید. گفت: ای خواجه، تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم میآید بخانه من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهادهاند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدّت صاحبدیوانی و مشاهرهیی که استدهاند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند. آنچه دارد، برای فرمان خداوند دارد، چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند . بونصر گفت: این همه گفته شود و زیادت ازین، امّا بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد، چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت: «فرمان امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید، چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است، واجب شده است»، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی، در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست.»
و عبدوس رفت و آنچه رفته بود، بازگفت. امیر گفت: خواجه بر چه جمله است؟ گفت: ناتوان است و از طبیب پرسیدم، گفت: بزاد برآمده است و دو سه علّت متضادّ، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد، نادر باشد. امیر گفت «ابو القاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بو القاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
هژدهم محّرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمّال . و امیر غرّه صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچهها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند .
شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد، پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند، پیش امیر شد و نامه عرضه کرد، گفت: خداوند عالم را بقاباد، خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانه روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسّف خورد و توجّع نمود و گفت: اگر باز فروختندی، ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت: این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد. و بدیوان آمد. و یک دو ساعت اندیشهمند بود و در مرثیه او قطعهیی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیا بکسوف الشّمس و القمر
بشّرت بالنّقص و التّسوید و الکدر
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت، هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:
و تسلبنی الایّام کلّ ودیعة
و لا خیر فی شیء یردّ و یسلب
کستنی رداء من شباب و منطقا
فسوف الّذی قدما کستنیه ینهب
و بعجب بماندهام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یکدیگر بازشان نتوان شناخت مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند.
رودکی گفت، قطعه:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه بآخر بمرد باید باز؟
هم بچنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدّت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بطراز
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر که مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدیگرشان باز
خداوند در تاب چرا میشود؟ ابو القاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد؛ و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.
درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟
بالش بوسه داد و گفت: اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت: خداوند میگوید «میشنویم خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابو القاسم میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت: مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند: اگر رأی خداوند بیند، از پیش خداوند برود. گفت لاو لاکرامة . گفتند: پیر است و حقّ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد . پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش . خواجه گفت: چرا مال سلطان ندهی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد، بدهم. گفت: آنچه بدزدیدهای، باز دهی و باد وزارت از سر بنهی، کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی، خواجه بزرگ بدین جای نیستی، بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فرو کرد و نامهیی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر میپیچید بدست خویش، چون بپایان رسید، باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونهیی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند، تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید.
عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت.
چون بیکدیگر رسیدند، بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد، بخواند، این نقش بنشست! بونصر بخندید. گفت: ای خواجه، تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم میآید بخانه من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهادهاند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدّت صاحبدیوانی و مشاهرهیی که استدهاند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند. آنچه دارد، برای فرمان خداوند دارد، چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند . بونصر گفت: این همه گفته شود و زیادت ازین، امّا بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد، چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت: «فرمان امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید، چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است، واجب شده است»، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی، در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست.»
و عبدوس رفت و آنچه رفته بود، بازگفت. امیر گفت: خواجه بر چه جمله است؟ گفت: ناتوان است و از طبیب پرسیدم، گفت: بزاد برآمده است و دو سه علّت متضادّ، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد، نادر باشد. امیر گفت «ابو القاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بو القاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
هژدهم محّرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمّال . و امیر غرّه صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچهها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند .
شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد، پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند، پیش امیر شد و نامه عرضه کرد، گفت: خداوند عالم را بقاباد، خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانه روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسّف خورد و توجّع نمود و گفت: اگر باز فروختندی، ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت: این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد. و بدیوان آمد. و یک دو ساعت اندیشهمند بود و در مرثیه او قطعهیی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیا بکسوف الشّمس و القمر
بشّرت بالنّقص و التّسوید و الکدر
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت، هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:
و تسلبنی الایّام کلّ ودیعة
و لا خیر فی شیء یردّ و یسلب
کستنی رداء من شباب و منطقا
فسوف الّذی قدما کستنیه ینهب
و بعجب بماندهام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یکدیگر بازشان نتوان شناخت مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند.
رودکی گفت، قطعه:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه بآخر بمرد باید باز؟
هم بچنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدّت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بطراز
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر که مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدیگرشان باز
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبّی گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قِماری و چون مشکِ تبّت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی
یکی را نشیبی، یکی را فرازی
یکی بوستانی برآگنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پردرایش چو کرک طرازی
هم از بست شه مات شطرنج بازان
ترا مهره داده بشطرنج بازی
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند بس بینیازی
چرا عمرِ طاوس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زیَد در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی
اگر نه همه کارِ تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازیِ
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی
امیر فرخزاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن
فکن حدیثا حسنا لمن وعی
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیدهتر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کامروا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیحتر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
باز شمعی بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هر که گم کرد شاه فرّخزاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر رویگری بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین، در شأن طالوت : و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیدهای از بو حنیفه اسکافی]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیدهیی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بیصلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیدهیی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیدهیی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بیتربیت و بازجست و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیدههای غرّا گفت، یکی از آن این است:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۰ - قصیدهٔ دوم اسکافی
صد هزار آفرینِ ربِّ علیم
باد برابرِ رحمت ابراهیم
آفتابِ ملوکِ هفت اقلیم
که بدو نوشد این جلالِ قدیم
از پی خرّمیِ باغِ ثنا
باز بارانِ جود گشت مقیم
عندلیبِ هنر بباغ آمد
و آمد از بوستانِ فخر نسیم
گرچه از گشتِ روزگارِ جهان
در صدف دیر ماند دُرِّ یتیم
شکر و منّت خدای را کاخر
آن همه حالِ صعب گشت سلیم
ز آسمانِ هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیوِ رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاوِ فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادویِ فرعون؟
کاژدهائی شد این عصایِ کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تختِ بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار، که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقتِ خشم حلیم
دارد از رأیِ خوبِ خویش وزیر
دارد از خویِ نیکِ خویش ندیم
ملکا، خسروا، خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرِّ نظیم
پادشه را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدونیم
کار خواهی بکامِ دل بادت
صبر کن بر هوایِ دل تقدیم
هر کرا وقتِ آن بود که کند
مادرِ مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آنسان که از غریم غریم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنجِ ملک با دو سه تن
بدو چشم و دو رنگ بیتعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیرِ گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز مُلکِ هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نی بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هر چه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکمِ یک خدایِ کریم
مرد باید که مار کرزه بود
نه نگار آورد چو ماهیِ شیم
مار ماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود چون نیم
دونتر از مردِ دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسمِ این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر کرا نفس خورد نارِ جحیم
قصّه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
سرکش و تند همچو دیوان باش
زین هنر بر فلک شده است رجیم
تا بود قدِّ نیکوان چو الف
تا بود زلفِ نیکوان چون جیم
سرِ تو سبز باد و رویِ تو سرخ
آنکه بدخواه در عذابِ الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگامِ حجّ رکنِ حطیم
همچو جدِّ جد و چو جدِّ پدر
باش بر خاص و عامِ خویش رحیم
باد برابرِ رحمت ابراهیم
آفتابِ ملوکِ هفت اقلیم
که بدو نوشد این جلالِ قدیم
از پی خرّمیِ باغِ ثنا
باز بارانِ جود گشت مقیم
عندلیبِ هنر بباغ آمد
و آمد از بوستانِ فخر نسیم
گرچه از گشتِ روزگارِ جهان
در صدف دیر ماند دُرِّ یتیم
شکر و منّت خدای را کاخر
آن همه حالِ صعب گشت سلیم
ز آسمانِ هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیوِ رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاوِ فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادویِ فرعون؟
کاژدهائی شد این عصایِ کلیم
هر که دانست مر سلیمان را
تختِ بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار، که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقتِ خشم حلیم
دارد از رأیِ خوبِ خویش وزیر
دارد از خویِ نیکِ خویش ندیم
ملکا، خسروا، خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرِّ نظیم
پادشه را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدونیم
کار خواهی بکامِ دل بادت
صبر کن بر هوایِ دل تقدیم
هر کرا وقتِ آن بود که کند
مادرِ مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آنسان که از غریم غریم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنجِ ملک با دو سه تن
بدو چشم و دو رنگ بیتعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیرِ گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز مُلکِ هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نی بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم
هر چه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکمِ یک خدایِ کریم
مرد باید که مار کرزه بود
نه نگار آورد چو ماهیِ شیم
مار ماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود چون نیم
دونتر از مردِ دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم
عادت و رسمِ این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر کرا نفس خورد نارِ جحیم
قصّه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
سرکش و تند همچو دیوان باش
زین هنر بر فلک شده است رجیم
تا بود قدِّ نیکوان چو الف
تا بود زلفِ نیکوان چون جیم
سرِ تو سبز باد و رویِ تو سرخ
آنکه بدخواه در عذابِ الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگامِ حجّ رکنِ حطیم
همچو جدِّ جد و چو جدِّ پدر
باش بر خاص و عامِ خویش رحیم
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۱ - قصیدهٔ سوم اسکافی
ایضا له
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۲ - قصاید متنبی و دقیقی
این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد. و پادشاهان محتشم و بزرگ با- جد را چنین سخن بازباید گفت، درست و درشت و پند، تا نبشته آید. و پادشاهان محتشم را حثّ باید کرد برافراشتن بناء معالی را، که هر چند در طبع ایشان سرشته است بسخن و بعث کردن آنرا بجنبانند. و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بودهاند که سخن را خزینه داری کردهاند و بما نزدیکتر سیف الدّوله ابو الحسن علی است، نگاه باید کرد که چون مردی شهم و کافی بود و همه جدّ محض متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازهتر است و نام سیف الدّوله بدان زنده مانده است، چنانکه گفته است، شعر:
خلیلیّ انّی لا أری غیر شاعر
فکم منهم الدّعوی و منّی القصائد
فلا تعجبا انّ السّیوف کثیرة
ولکنّ سیف الدّولة الیوم واحد
له من کریم الطّبع فی الحرب منتض
و من عادة الإحسان و الصّفح غامد
و لمّا رأیت النّاس دون محلّه
تبیّنت انّ الدّهر للنّاس ناقد
احقّهم بالسّیف من ضرب الطّلی
و بالأمر من هانت علیه الشّدائد
و اشقی بلاد اللّه ما الرّوم اهلها
بهذا و ما فیها لمجدک جاهد
شننت بها الغارات حتّی ترکتها
و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
و تضحی الحصون المشمخّرات فی الذّری
و خیلک فی اعناقهّن قلائد
اخو غزوات ما تغبّ سیوفه
رقابهم الّا و سیحان جامد
فلم یبق الّا من حماها من الظّبا
لمی شفتیها و الثّدیّ النّواهد
تبکّی علیهنّ البطاریق فی الدّجی
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایّام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
و من شرف الإقدام انّک فیهم
علی القتل موموق کأنّک شاکد
نهبت من الأعمار مالوحویته
لهنّئت الدّنیا بانّک خالد
فانت حسام الملک و اللّه ضارب
و انت لواء الدّین و اللّه عاقد
احبّک یا شمس الزّمان و بدره
و ان لا منی فیک السّها و الفراقد
و ذاک لأنّ الفضل عندک باهر
و لیس لأنّ العیش عندک بارد
و اگر این مرد باین هنر نبودی، کی زهره داشتی متنّبی که ویرا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرانستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کار- های بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزّت این خاندان بزرگ سلطان محمود را، رضی اللّه عنه، نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است، چنانکه چند قصیده غرّاء [وی] درین تاریخ بیاوردهام. و دلیل روشن و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند، چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند، و اللّه عزّ ذکره بفضله و قدرته ییسّر ذلک و یسهّله فانّه القادر علیه و ما ذلک علی اللّه بعزیز .
و آنچه دقیقی گفته است، بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند، فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود، رحمة اللّه علیه، بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته، آغاز کرده آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب داده یمانی
کرا بویه وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخن گوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای، ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
این قصیده نیز نبشته شد، چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم، ما پیران اگر عمر یابیم، بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفه نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند، توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد، چون آنجا رسم، بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفتهام، بنامش زربفت گردانم. و اللّه عزّ ذکره ولیّ التوفیق فی النّیة و الإعتقاد بمنّه و فضله .
خلیلیّ انّی لا أری غیر شاعر
فکم منهم الدّعوی و منّی القصائد
فلا تعجبا انّ السّیوف کثیرة
ولکنّ سیف الدّولة الیوم واحد
له من کریم الطّبع فی الحرب منتض
و من عادة الإحسان و الصّفح غامد
و لمّا رأیت النّاس دون محلّه
تبیّنت انّ الدّهر للنّاس ناقد
احقّهم بالسّیف من ضرب الطّلی
و بالأمر من هانت علیه الشّدائد
و اشقی بلاد اللّه ما الرّوم اهلها
بهذا و ما فیها لمجدک جاهد
شننت بها الغارات حتّی ترکتها
و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
و تضحی الحصون المشمخّرات فی الذّری
و خیلک فی اعناقهّن قلائد
اخو غزوات ما تغبّ سیوفه
رقابهم الّا و سیحان جامد
فلم یبق الّا من حماها من الظّبا
لمی شفتیها و الثّدیّ النّواهد
تبکّی علیهنّ البطاریق فی الدّجی
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایّام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
و من شرف الإقدام انّک فیهم
علی القتل موموق کأنّک شاکد
نهبت من الأعمار مالوحویته
لهنّئت الدّنیا بانّک خالد
فانت حسام الملک و اللّه ضارب
و انت لواء الدّین و اللّه عاقد
احبّک یا شمس الزّمان و بدره
و ان لا منی فیک السّها و الفراقد
و ذاک لأنّ الفضل عندک باهر
و لیس لأنّ العیش عندک بارد
و اگر این مرد باین هنر نبودی، کی زهره داشتی متنّبی که ویرا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرانستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کار- های بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزّت این خاندان بزرگ سلطان محمود را، رضی اللّه عنه، نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است، چنانکه چند قصیده غرّاء [وی] درین تاریخ بیاوردهام. و دلیل روشن و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند، چنانکه پیشینگان را دست در خاک مالند، و اللّه عزّ ذکره بفضله و قدرته ییسّر ذلک و یسهّله فانّه القادر علیه و ما ذلک علی اللّه بعزیز .
و آنچه دقیقی گفته است، بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند، فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود، رحمة اللّه علیه، بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته، آغاز کرده آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب داده یمانی
کرا بویه وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخن گوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای، ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
این قصیده نیز نبشته شد، چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم، ما پیران اگر عمر یابیم، بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفه نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند، توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد، چون آنجا رسم، بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفتهام، بنامش زربفت گردانم. و اللّه عزّ ذکره ولیّ التوفیق فی النّیة و الإعتقاد بمنّه و فضله .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۷ - ذکر حال تلک هندو
ذکر حال تلک الهندو
این تلک پسر حجّامی بود ولکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطّی نیکو بهندوی و فارسی. و مدّتی دراز بکشمیر، رفته بود و شاگردی کرده و لختی زرق و عشوه و جادویی آموخته. و از آنجا نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید، که هر مهتر که او را بدید، ناچار شیفته او شد، و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد . و قاضی فرمود تا او را از هر جانبی بازداشتند. و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجه بزرگ احمد حسن، رضی اللّه عنه، رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد، و میان خواجه و قاضی بد بود، خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علیرغم قاضی را تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه بود و درایستاد تا رقعت او بحیلت بامیر محمود، رضی اللّه عنه، رسانیدند، چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است و امیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود و قاضی در بزرگ بلائی افتاد. چون این دارات بگذشت، تلک از خواصّ معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان، همچنان که بیربال بدیوان ما، و کارش بالا گرفت. و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی؛ و کارها سخت نیکو برگزاردی چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاوردهام و امیر محمود چاکران و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرمایند، تلک را بپسندید و با بهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخن- گویتر بود، و امیر محمود چنین کسی را خواستی، کارش سره شد. سلطان مسعود را در نهان خدمتهای پسندیده کرد که همه هندوان کتور و بعضی را از بیرونیان در عهد وی آورد و وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی بکرد . چون شاه مسعود از هرات ببلخ رسید و کار ملک یکرویه شده بود و سوندهرای سپاه سالار هندوان بر جای نبود، تلک را بنواخت و خلعت زر داد و طوق زرّین مرصّع بجواهر در گردن وی افکند و وی را خیل داد، و مرد نام گرفت و سرای پرده خرد و چتر ساخت و با وی طنبک میزدند، طبلی که مقدّمان هندوان را رسم است، و علامت منجوق با آن یار شد و هلمّ جرّا تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان مینشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکلّ امر سبب، و الرّجال یتلاحقون، و خردمندان چنین اتّفاقها غریب ندارند که کس از مادر وجیه نزاید و مردمان میرسند، امّا شرط آن است که نام نیکو یادگار مانند.
و این تلک مردی جلد آمد و اخلاق ستوده نمود و آن مدّت که عمر یافت، زیانیش نداشت که پسر حجّامی بود. و اگر با آن نفس و خرد و همّت اصل بودی نیکوتر نمودی، که عظامی و عصامی بس نیکو باشد. ولکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب نفس و ادب درس ندارد و همه سخنش آن باشد که پدرم چنین بود. و شاعر سره گفته است. شعر:
ما قلت فی نسب لو قلت فی حسب
لقد صدقت ولکن بئس ما ولدوا
و درین عصامی و عظامی ارجوزه و بیتی چند یاد داشتم، نبشتم، شعر:
نفس عصام سوّدت عصاما
و علّمته الکرّ و الأقداما
و صیّرته ملکا هماما
و قول الآخر فی العظامیّ الأحمق :
إذا ما المرء عاش بعظم میت
فذاک العظم حیّ و هو میت
یقول بنی لی الآباء بیتا
فهدّمت البناء فما بنیت
و من یک بیته بیتا رفیعا
و یهدمه فلیس لذاک بیت
و چنان خواندم که مردی خامل ذکر نزدیک یحیی بن خالد البرمکی آمد و مجلس عام، از هر گونه مردم کافی و خامل حاضر؛ مرد زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت و صدف برگشادن. تنی چند را از حاضران عظامیان حسد و خشم ربود، گفتند:
زندگانی وزیر دراز باد، دریغا چنین مرد، کاشکی او را اصلی بودی. یحیی بخندید و گفت: «هو بنفسه اصل قویّ » و این مرد را برکشید و از فحول مردمان روزگار شد.
و هستند درین روزگار ما گروهی عظامیان با اسب و استام و جامههای گران مایه و غاشیه و جناغ که چون بسخن گفتن و هنر رسند، چون خر بریخ بمانند و حالت و سخنشان آن باشد که گویند پدر ما چنین بود و چنین کرد؛ و طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنجاند. و اللّه ولیّ الکفایة .
و چون شغل نامهها و مثالهای تلک راست شد، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند، چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود. او خلعت بپوشید و امیر وی را بزفان بنواخت و لطف بسیار فرمود. و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سواران درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اهبتی نیکو، که قاضی شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست، سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد، و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب «سالار هندوان» خواستند و برفت روز سه شنبه نیمه جمادی الأخری.
و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت بازآمد بشهر. و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز، و پس بباغ محمودی آمد و بنهها آنجا آوردند و تا نیمه رجب آنجا بود. و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد، و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود، آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد، یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. و روز دیگر خلوت کرد، گفتند: مثالها داد پوشیده در باب خزائن که حرکت نزدیک بود، و شراب خوردند با ندیمان و مطربان، و غرّه شعبان را بکوشک کهن محمودی بازآمد بشهر.
این تلک پسر حجّامی بود ولکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطّی نیکو بهندوی و فارسی. و مدّتی دراز بکشمیر، رفته بود و شاگردی کرده و لختی زرق و عشوه و جادویی آموخته. و از آنجا نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید، که هر مهتر که او را بدید، ناچار شیفته او شد، و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد . و قاضی فرمود تا او را از هر جانبی بازداشتند. و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجه بزرگ احمد حسن، رضی اللّه عنه، رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد، و میان خواجه و قاضی بد بود، خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علیرغم قاضی را تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه بود و درایستاد تا رقعت او بحیلت بامیر محمود، رضی اللّه عنه، رسانیدند، چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است و امیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود و قاضی در بزرگ بلائی افتاد. چون این دارات بگذشت، تلک از خواصّ معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان، همچنان که بیربال بدیوان ما، و کارش بالا گرفت. و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی؛ و کارها سخت نیکو برگزاردی چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاوردهام و امیر محمود چاکران و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرمایند، تلک را بپسندید و با بهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخن- گویتر بود، و امیر محمود چنین کسی را خواستی، کارش سره شد. سلطان مسعود را در نهان خدمتهای پسندیده کرد که همه هندوان کتور و بعضی را از بیرونیان در عهد وی آورد و وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی بکرد . چون شاه مسعود از هرات ببلخ رسید و کار ملک یکرویه شده بود و سوندهرای سپاه سالار هندوان بر جای نبود، تلک را بنواخت و خلعت زر داد و طوق زرّین مرصّع بجواهر در گردن وی افکند و وی را خیل داد، و مرد نام گرفت و سرای پرده خرد و چتر ساخت و با وی طنبک میزدند، طبلی که مقدّمان هندوان را رسم است، و علامت منجوق با آن یار شد و هلمّ جرّا تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان مینشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد، و لکلّ امر سبب، و الرّجال یتلاحقون، و خردمندان چنین اتّفاقها غریب ندارند که کس از مادر وجیه نزاید و مردمان میرسند، امّا شرط آن است که نام نیکو یادگار مانند.
و این تلک مردی جلد آمد و اخلاق ستوده نمود و آن مدّت که عمر یافت، زیانیش نداشت که پسر حجّامی بود. و اگر با آن نفس و خرد و همّت اصل بودی نیکوتر نمودی، که عظامی و عصامی بس نیکو باشد. ولکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب نفس و ادب درس ندارد و همه سخنش آن باشد که پدرم چنین بود. و شاعر سره گفته است. شعر:
ما قلت فی نسب لو قلت فی حسب
لقد صدقت ولکن بئس ما ولدوا
و درین عصامی و عظامی ارجوزه و بیتی چند یاد داشتم، نبشتم، شعر:
نفس عصام سوّدت عصاما
و علّمته الکرّ و الأقداما
و صیّرته ملکا هماما
و قول الآخر فی العظامیّ الأحمق :
إذا ما المرء عاش بعظم میت
فذاک العظم حیّ و هو میت
یقول بنی لی الآباء بیتا
فهدّمت البناء فما بنیت
و من یک بیته بیتا رفیعا
و یهدمه فلیس لذاک بیت
و چنان خواندم که مردی خامل ذکر نزدیک یحیی بن خالد البرمکی آمد و مجلس عام، از هر گونه مردم کافی و خامل حاضر؛ مرد زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت و صدف برگشادن. تنی چند را از حاضران عظامیان حسد و خشم ربود، گفتند:
زندگانی وزیر دراز باد، دریغا چنین مرد، کاشکی او را اصلی بودی. یحیی بخندید و گفت: «هو بنفسه اصل قویّ » و این مرد را برکشید و از فحول مردمان روزگار شد.
و هستند درین روزگار ما گروهی عظامیان با اسب و استام و جامههای گران مایه و غاشیه و جناغ که چون بسخن گفتن و هنر رسند، چون خر بریخ بمانند و حالت و سخنشان آن باشد که گویند پدر ما چنین بود و چنین کرد؛ و طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنجاند. و اللّه ولیّ الکفایة .
و چون شغل نامهها و مثالهای تلک راست شد، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند، چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود. او خلعت بپوشید و امیر وی را بزفان بنواخت و لطف بسیار فرمود. و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سواران درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اهبتی نیکو، که قاضی شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست، سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد، و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب «سالار هندوان» خواستند و برفت روز سه شنبه نیمه جمادی الأخری.
و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت بازآمد بشهر. و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز، و پس بباغ محمودی آمد و بنهها آنجا آوردند و تا نیمه رجب آنجا بود. و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد، و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود، آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد، یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. و روز دیگر خلوت کرد، گفتند: مثالها داد پوشیده در باب خزائن که حرکت نزدیک بود، و شراب خوردند با ندیمان و مطربان، و غرّه شعبان را بکوشک کهن محمودی بازآمد بشهر.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۸ - شرح حال نوشتگین
[شرح حال نوشتگن]
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّه بار با ندیمان. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی، از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد- غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصّهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بدارامی داشت- و بپوشنگ گذشته شد - و چون محمود فرمان یافت، فرزندش محمّد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد، چون روزگار ملک، او را بسر آمد، برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی، یک خادم بودی و با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همه کارهای او اقبال خادم زرّین دست اندیشه داشتی که مهترسرای بود- چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن، میدیده بود و دل در آن بسته، این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان؛ دستهیی شب بوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بونعیم را ده.
نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت: این چه بیادبی است، انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد- و ایزد، عزّ ذکره، توانست دانست چگونگی آن حال که خاطر ملوک و خیال ایشان را کس بجای نتواند آورد- بونعیم را گفت: «بغلام- بارگی پیش ما آمدهای؟» جواب زفت بازداد- و سخت استاخ بود- که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است، بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد، بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند، و اقبال را گفت: هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را بسیستان و جایهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتگین سپارند. و بونعیم مدّتی بس دراز درین سخط بماند، چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه بازبردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش بازداد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند. و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم، و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر، رحمة اللّه علیه، کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دوات داری داد و سخت وجیه گشت، چنانکه چون لختی شمشاد بار خان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق معزّ الدّوله تگین جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفل یرفّ الماء من وجناته و یرقّ عوده
و یکاد من شبه العذاری فیه أن تبدو نهوده
ناطوا بمقعد خصره سیفا و منطقة تؤده
جعلوه قائد عسکر، ضاع الرّعیل و من یقوده
و پس بر بونعیم و نوشتگین نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند، چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی، و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۹ - هدیهٔ سوری معتز
روز شنبه شانزدهم شعبان امیر، رضی اللّه عنه، بشکار پره رفت. و پیش بیک هفته کسان رفته بودند فراز آوردن حشر را از بهر نخجیر راندن، و رانده بودند و بسیار نخجیر آمده؛ و شکاری سخت نیکو برفت. و امیر بباغ محمودی بازآمد دو روز مانده از شعبان، و صاحب دیوان خراسان بوالفضل سوری معتزّ از نشابور در رسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار کرد و عقدی گوهر سخت گرانمایه پیش امیر نهاد. و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر بازآمد بشهر روز شنبه.
نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند.
و سوم ماه رمضان هدیهها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حمل، هدیهها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج بازآمد وز نشابور ببلخ رسید. و چندان جامه و طرایف و زرّینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عنّاب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود درین هدیه سوری که امیر و همه حاضران بتعجّب بماندند، که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها بدست آورده بود، و خوردنیها و شرابها درخور این. و آنچه زر نقد بود در کیسههای حریر سرخ و سبز، و سیم در کیسههای زرد دیداری . و ز بومنصور مستوفی شنودم، و او آن ثقه و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ و رایی روشن داشت، گفت: امیر فرمود تا در نهان هدیهها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت: «نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی، بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم: «همچنان است»، و زهره نداشتم که گفتمی «از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چنین هدیه ساخته آمده است، و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود.»
و راست همچنان بود که بومنصور گفت، که سوری مردی متهّور و ظالم بود، چون دست او را گشاده کردند بر خراسان، اعیان و رؤسا را برکند و مالهای بیاندازه ستد و آسیب ستم او بضعفا رسید، وز آنچه ستد، از ده درم پنج سلطان را داد، و آن اعیان مستأصل شدند و نامهها نبشتند بماوراء النّهر و رسولان فرستادند و باعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را، و ضعفا نیز بایزد، عزّ ذکره، حال خویش برداشتند، و منهیان را زهره نبود که حال سوری را براستی انها کردندی و امیر، رضی اللّه عنه، سخن کس بر وی نمیشنود و بدان هدیههای بافراط وی مینگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی بشد. و چون آن شکست روی داد، سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار ملک مودودی صاحبدیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان دارات خراسانی برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند. و آخر کار این مرد آن آمد که بر قلعه غزنین گذشته شد، چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عدل و رحیم افتاده است، مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود، و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علیّ بن موسی الرّضا را، علیه السّلام، که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصّه آبادان کرده بود، سوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود و منارهیی کرد ودیهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد؛ و بنشابور مصلّی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امرا، و آن اثر بر جای است، و در میان محلّت بلقاباد و حیره رودی است خرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی، مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد؛ و برین دو چیز وقفها کرد تا مدروس نشود. و برباط فراوه و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است. و این همه هست، امّا اعتقاد من همه آنست که بسیار ازین برابر ستمی که بر ضعیفی کنند، نیستند. و سخت نیکو گفته است شاعر، شعر:
کسارقة الرّمان من کرم جارها
تعود به المرضی و تطمع فی الفضل
نان همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرط نیست و بس مزدی نباشد.
و ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حطام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فروگذارند و با حسرت بروند، ایزد، عزّ ذکره، بیداری کرامت کناد بمنّه و کرمه .
و بو المظفر جمحی بآخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب بریدی بفرمان امیر مسعود، رضی اللّه عنه- و حال این فاضل درین تاریخ چند جای بیامده است و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد او را سخت نیکو و گرامی داشتی- و مثال داد او را پوشیده تا انها کند بیمحابا آنچه از سوری رود، و میکردی، و سوری در خون او شد، و نبشتههای او آخر اثر کرد بر دل امیر؛ و فراختر سوی این وزیر نبشتی. وقتی بیتی چند فرستاده بود سوی وزیر، آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یاد داشتم نبشتم، و خواجه حیلت کرد تا امیر این بشنید، که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد.
این است، شعر:
امیرا، بسویِ خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دستِ شومش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن کار کانرا بسوری دهی
چو چوپان بدداغ بازآورد
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند، چنانکه بر اثر شرح کرده آید.
و ازین حدیث مرا حکایتی سخت نادر و بافایده یاد آمده است واجب داشتم نبشتن آن، که در جهان ماننده این که سوری کرد بسیار بوده است، تا خوانندگان را فایده حاصل شود، هر چند سخن دراز گردد.
نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند.
و سوم ماه رمضان هدیهها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حمل، هدیهها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج بازآمد وز نشابور ببلخ رسید. و چندان جامه و طرایف و زرّینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عنّاب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود درین هدیه سوری که امیر و همه حاضران بتعجّب بماندند، که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها بدست آورده بود، و خوردنیها و شرابها درخور این. و آنچه زر نقد بود در کیسههای حریر سرخ و سبز، و سیم در کیسههای زرد دیداری . و ز بومنصور مستوفی شنودم، و او آن ثقه و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ و رایی روشن داشت، گفت: امیر فرمود تا در نهان هدیهها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت: «نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی، بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم: «همچنان است»، و زهره نداشتم که گفتمی «از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چنین هدیه ساخته آمده است، و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود.»
و راست همچنان بود که بومنصور گفت، که سوری مردی متهّور و ظالم بود، چون دست او را گشاده کردند بر خراسان، اعیان و رؤسا را برکند و مالهای بیاندازه ستد و آسیب ستم او بضعفا رسید، وز آنچه ستد، از ده درم پنج سلطان را داد، و آن اعیان مستأصل شدند و نامهها نبشتند بماوراء النّهر و رسولان فرستادند و باعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را، و ضعفا نیز بایزد، عزّ ذکره، حال خویش برداشتند، و منهیان را زهره نبود که حال سوری را براستی انها کردندی و امیر، رضی اللّه عنه، سخن کس بر وی نمیشنود و بدان هدیههای بافراط وی مینگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی بشد. و چون آن شکست روی داد، سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار ملک مودودی صاحبدیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان دارات خراسانی برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند. و آخر کار این مرد آن آمد که بر قلعه غزنین گذشته شد، چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عدل و رحیم افتاده است، مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود، و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علیّ بن موسی الرّضا را، علیه السّلام، که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصّه آبادان کرده بود، سوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود و منارهیی کرد ودیهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد؛ و بنشابور مصلّی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امرا، و آن اثر بر جای است، و در میان محلّت بلقاباد و حیره رودی است خرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی، مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد؛ و برین دو چیز وقفها کرد تا مدروس نشود. و برباط فراوه و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است. و این همه هست، امّا اعتقاد من همه آنست که بسیار ازین برابر ستمی که بر ضعیفی کنند، نیستند. و سخت نیکو گفته است شاعر، شعر:
کسارقة الرّمان من کرم جارها
تعود به المرضی و تطمع فی الفضل
نان همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرط نیست و بس مزدی نباشد.
و ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حطام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فروگذارند و با حسرت بروند، ایزد، عزّ ذکره، بیداری کرامت کناد بمنّه و کرمه .
و بو المظفر جمحی بآخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب بریدی بفرمان امیر مسعود، رضی اللّه عنه- و حال این فاضل درین تاریخ چند جای بیامده است و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد او را سخت نیکو و گرامی داشتی- و مثال داد او را پوشیده تا انها کند بیمحابا آنچه از سوری رود، و میکردی، و سوری در خون او شد، و نبشتههای او آخر اثر کرد بر دل امیر؛ و فراختر سوی این وزیر نبشتی. وقتی بیتی چند فرستاده بود سوی وزیر، آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یاد داشتم نبشتم، و خواجه حیلت کرد تا امیر این بشنید، که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد.
این است، شعر:
امیرا، بسویِ خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دستِ شومش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن کار کانرا بسوری دهی
چو چوپان بدداغ بازآورد
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند، چنانکه بر اثر شرح کرده آید.
و ازین حدیث مرا حکایتی سخت نادر و بافایده یاد آمده است واجب داشتم نبشتن آن، که در جهان ماننده این که سوری کرد بسیار بوده است، تا خوانندگان را فایده حاصل شود، هر چند سخن دراز گردد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۰ - ذکر آل برمک
الحکایة
در اخبار خلفا خواندهام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرّشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجههای بزرگ رسانید، چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بیقرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت: چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر. یحیی گفت: روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند، و من پیش خداوند بپایم تا تدبیر مرد و مال میکنم، و بندهزادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالیاند، چه فرماید؟ گفت: فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النّهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح بازآرد. و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد، چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد.
یحیی گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت:
ای پسر، بزرگ کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجهیی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، ولکن آن جهانی با عقوبت قوی، که فرزندی را از آن پیغامبر، علیه السّلام، برمیباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم . فضل گفت: دل مشغول مدار که من درایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.
دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرّشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبهیی سخت بزرگ و بخانه بازآمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند .
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدّمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامهیی فرستد بخطّ خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال بازنمود و هرون الرّشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخطّ خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت، پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد، و هرون براستای وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم . پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیی بگفت و رای خواست، یحیی گفت: علی مردی جبّار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی مینبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البتّه سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.
[تفصیل هدیه علی عیسی بهرون]
علی خراسان و ماوراء النّهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت.
پس از آن مال هدیهیی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند، سخت شاد شد و بتعجّب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود، میان بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت: چه باید کرد در باب هدیهیی که از خراسان رسیده است؟ گفت: خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانت کردهاند که فضل بن یحیی هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و علی چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد .
دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیهها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامهها. و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرّین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند هر چه خیارهتر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب .
و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای دیبا و آیینههای زرّین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصّع بجواهر . و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرّین، نعل زر برزده، و ساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی ؛ و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا، و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها درکشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، و بیست با مهدهای بزر ؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسههای کلان و خمرههای چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری .
چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید، تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند، آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرّشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیر المؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانههای خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرّشید ازین جواب سخت طیره شد، چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت، و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانهها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرّشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.
و یحیی چون بخانه بازآمد، فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بیمحابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت: ای فرزندان، ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء اللّه شمایید؛ تا برجایم، سخن حق ناچار بگویم و بتملّق و زرق مشغول نشوم، که بافتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفتهاند: اذا انتهت المدّة کان الحتف فی الحیلة ؛ آنچه من گفتم: امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید.
ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایف حیل الکفاة نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری میشنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمهیی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.
چون بار بگسست هرون الرّشید با یحیی خالی کرد و گفت: ای پدر، چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یک سان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند درباره من بگردانیدهاند و آثار تنکّر و تغیّر میبینم، ناچار تا در میان کارم، البتّه نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت: «ای پدر، سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت بازمگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی، عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرّر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرحتر.» گفت: نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست علی را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز- نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از خداوند نومید شوند، دست بایزد، عزّ ذکره، زنند و فتنهیی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را بتن خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و بهر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد و نموداری و دلیلی روشنتر فردا بنمایم.
هرون الرّشید گفت: «همچنین است که تو گفتی، ای پدر، جزاک اللّه خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.
و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت: خلیفه را بسی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتیتر.
گفتند: سخت نیک آمد، بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی بسی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد، در بغداد هست، و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار . یحیی گفت: بارک اللّه فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رای عالی واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرّشید، کرده آمد، و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرّشید آنرا توقیع کرد و گفت: بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم، تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند . هرون الرّشید گفت: این چیست که کردی، ای پدر؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاهدار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند، حواله بمن باید کرد تا جواب دهم.
هرون گفت: ما این توانیم کرد، اما پیش ایزد، عزّ ذکره، در عرصات قیامت چه حجّت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. یحیی گفت:
پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند، چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والی وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت، ای پدر، نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر بازده. و من دانم که در باب این ظالم علی عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط بازستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حمل دررسد، آنگاه این جواهر خریده آید.
ایشان دعا کردند و بازگشتند.
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرود برد، چنانکه سخت معروف است، و رافع لیث نصر سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النّهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست. هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخطّ خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد، سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونهیی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاء مثل یحیی . و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد؛ و هرون الرّشید چون بطوس رسید، آنجا گذشته شد .
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایدهها حاصل شود تا دانسته آید . و السّلام.
در اخبار خلفا خواندهام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرّشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجههای بزرگ رسانید، چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بیقرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت: چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر. یحیی گفت: روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند، و من پیش خداوند بپایم تا تدبیر مرد و مال میکنم، و بندهزادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالیاند، چه فرماید؟ گفت: فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النّهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح بازآرد. و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد، چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد.
یحیی گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت:
ای پسر، بزرگ کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجهیی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، ولکن آن جهانی با عقوبت قوی، که فرزندی را از آن پیغامبر، علیه السّلام، برمیباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم . فضل گفت: دل مشغول مدار که من درایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.
دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرّشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبهیی سخت بزرگ و بخانه بازآمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند .
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدّمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامهیی فرستد بخطّ خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال بازنمود و هرون الرّشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخطّ خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت، پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد، و هرون براستای وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم . پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیی بگفت و رای خواست، یحیی گفت: علی مردی جبّار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی مینبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البتّه سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.
[تفصیل هدیه علی عیسی بهرون]
علی خراسان و ماوراء النّهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت.
پس از آن مال هدیهیی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند، سخت شاد شد و بتعجّب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود، میان بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت: چه باید کرد در باب هدیهیی که از خراسان رسیده است؟ گفت: خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانت کردهاند که فضل بن یحیی هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و علی چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد .
دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیهها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامهها. و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرّین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند هر چه خیارهتر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب .
و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای دیبا و آیینههای زرّین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصّع بجواهر . و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرّین، نعل زر برزده، و ساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی ؛ و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا، و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها درکشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، و بیست با مهدهای بزر ؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسههای کلان و خمرههای چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری .
چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید، تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند، آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرّشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیر المؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانههای خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرّشید ازین جواب سخت طیره شد، چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت، و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانهها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرّشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.
و یحیی چون بخانه بازآمد، فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بیمحابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت: ای فرزندان، ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء اللّه شمایید؛ تا برجایم، سخن حق ناچار بگویم و بتملّق و زرق مشغول نشوم، که بافتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفتهاند: اذا انتهت المدّة کان الحتف فی الحیلة ؛ آنچه من گفتم: امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید.
ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایف حیل الکفاة نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری میشنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمهیی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.
چون بار بگسست هرون الرّشید با یحیی خالی کرد و گفت: ای پدر، چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یک سان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند درباره من بگردانیدهاند و آثار تنکّر و تغیّر میبینم، ناچار تا در میان کارم، البتّه نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت: «ای پدر، سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت بازمگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی، عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرّر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرحتر.» گفت: نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست علی را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز- نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از خداوند نومید شوند، دست بایزد، عزّ ذکره، زنند و فتنهیی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را بتن خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و بهر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد و نموداری و دلیلی روشنتر فردا بنمایم.
هرون الرّشید گفت: «همچنین است که تو گفتی، ای پدر، جزاک اللّه خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.
و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت: خلیفه را بسی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتیتر.
گفتند: سخت نیک آمد، بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی بسی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد، در بغداد هست، و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار . یحیی گفت: بارک اللّه فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رای عالی واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرّشید، کرده آمد، و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرّشید آنرا توقیع کرد و گفت: بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم، تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند . هرون الرّشید گفت: این چیست که کردی، ای پدر؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاهدار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند، حواله بمن باید کرد تا جواب دهم.
هرون گفت: ما این توانیم کرد، اما پیش ایزد، عزّ ذکره، در عرصات قیامت چه حجّت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. یحیی گفت:
پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند، چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والی وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت، ای پدر، نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر بازده. و من دانم که در باب این ظالم علی عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط بازستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حمل دررسد، آنگاه این جواهر خریده آید.
ایشان دعا کردند و بازگشتند.
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرود برد، چنانکه سخت معروف است، و رافع لیث نصر سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النّهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست. هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخطّ خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد، سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونهیی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاء مثل یحیی . و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد؛ و هرون الرّشید چون بطوس رسید، آنجا گذشته شد .
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایدهها حاصل شود تا دانسته آید . و السّلام.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر
و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود؛ و لشکر آنجا عرض کرد .
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل و زعیم پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه، سخت تافته بود و مشغول دل، که نامهها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت »، و حاجب سرائی ابلهگونهیی که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی و بتن خویش مرد بود و شهم - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده برفتند.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان نان خوردن حدیث پوشنگ خاست، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرحتر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل و زعیم پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه، سخت تافته بود و مشغول دل، که نامهها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت »، و حاجب سرائی ابلهگونهیی که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی و بتن خویش مرد بود و شهم - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده برفتند.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان نان خوردن حدیث پوشنگ خاست، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرحتر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
دیگر روز چون بار بگسست و خواجه بازگشت، امیر گفت «هم بر آن جملهایم که پس فردا برویم.» خواجه گفت «مبارک باشد و همه مراد حاصل شود. و بنده هم برین معانی رقعتی نبشته است و بونصر را پیغامی داده، اگر رای عالی بیند، رساند .» گفت: نیک آمد. بازگشتند و آن رقعت ببونصر داد، و سخت مشبع نبشته بود و نصیحتهای جزم کرده و مصرّح بگفته که: «بندگان را نرسد که خداوندان را گویند که فلان کار باید کردن که خداوندان بزرگ هر چه خواهند کنند و فرمایند، امّا رسم و شرط است که بندهیی که این محل یافته باشد از اعتماد خداوند که من یافتهام، نصیحت را سخن بازنگیرد در هر بابی. دی سخن رفته است درین رفتن بر جانب دهستان و رای عالی قرار گرفته است که ناچار بباید رفت. و خداوندان شمشیر در مجلس خداوند که گفتند «ایشان فرمانبردارانند، هر چه فرمان باشد» شرط کار ایشان آن است و لکن با بنده چون بیرون آمدند، پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. آنچه رای عالی بیند، جز صلاح و خیر و خوبی نباشد، پس اگر و العیاذ باللّه، خللی پیدا آید، خداوند نگوید که از بندگان کسی نبود که ما را خطای این رفتن بازنمودی. و فرمان خداوند را باشد از هر چه فرماید و بندگان را از امتثال چاره نیست.» بونصر گفت: این رقعت سخت تیز و مشبع است، پیغام چیست؟ گفت: تا چه شنوی، جواب میباید داد که پیغام فراخور نبشته باشد .
برفت و رقعت برسانید و امیر دو بار بتأمّل بخواند. سپس گفت: پیغام چیست؟ بونصر گفت: خواجه میگوید «بنده حدّ ادب نگاه میدارد درین فراخ سخنی، امّا چاره نیست و تا در میان کار است بمقدار دانش خویش آنچه داند میگوید و بازمینماید.
و در رقعت هر چیزی نبشته است. نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی، باقی، فرمان خداوند راست.» امیر گفت: اینچه خواجه میگوید چیزی نیست، خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است، هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد. بونصر گفت: همچنین است، و فرمان خداوند سلطان را باشد، و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصّه خواجه. گفت: همچنین است.
و امیر، رضی اللّه عنه، از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاوّل. و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصّه تا سر دره دینار ساری، و این سفر در اسفندارمذ ماه بود، و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی؛ چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود، آن جامهها همه بر من وبال شد. و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده [را] اندازه و حدّ پیدا نبود، که توان گفت بقعتی نیست نزهتر از گرگان و طبرستان؛ اما سخت وبیء است، چنانکه بوالفضل بدیع گفته است:
جرجان و ما ادریک ما جرجان! اکلة من التّین و موتة فی الحین، و النّجار اذا رای الخراسانیّ نحت التّابوت علی قدّه .
و امیر، رضی اللّه عنه، بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاوّل، و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمّدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازادهیی دست بگوسپندی دراز کرده بود، متظلّم پیش امیر آمد و بنالید، امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت: هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید. بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود. و امیر او را گفت: بیستگانی داری؟ گفت: دارم، چندین و چندین. گفت: گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست؟ و اگر بگوشت محتاج بودی، بسیم چرا نخریدی؟ که بیستسگانی ستدهای و بینوایی نیست.
گفت: گناه کردم و خطا کردم. گفت: لاجرم سزای گناهکاران ببینی. فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد. و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد. و راعی رعیّت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت، که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد.
برفت و رقعت برسانید و امیر دو بار بتأمّل بخواند. سپس گفت: پیغام چیست؟ بونصر گفت: خواجه میگوید «بنده حدّ ادب نگاه میدارد درین فراخ سخنی، امّا چاره نیست و تا در میان کار است بمقدار دانش خویش آنچه داند میگوید و بازمینماید.
و در رقعت هر چیزی نبشته است. نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی، باقی، فرمان خداوند راست.» امیر گفت: اینچه خواجه میگوید چیزی نیست، خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است، هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد. بونصر گفت: همچنین است، و فرمان خداوند سلطان را باشد، و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصّه خواجه. گفت: همچنین است.
و امیر، رضی اللّه عنه، از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاوّل. و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصّه تا سر دره دینار ساری، و این سفر در اسفندارمذ ماه بود، و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی؛ چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود، آن جامهها همه بر من وبال شد. و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده [را] اندازه و حدّ پیدا نبود، که توان گفت بقعتی نیست نزهتر از گرگان و طبرستان؛ اما سخت وبیء است، چنانکه بوالفضل بدیع گفته است:
جرجان و ما ادریک ما جرجان! اکلة من التّین و موتة فی الحین، و النّجار اذا رای الخراسانیّ نحت التّابوت علی قدّه .
و امیر، رضی اللّه عنه، بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاوّل، و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمّدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازادهیی دست بگوسپندی دراز کرده بود، متظلّم پیش امیر آمد و بنالید، امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت: هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید. بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود. و امیر او را گفت: بیستگانی داری؟ گفت: دارم، چندین و چندین. گفت: گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست؟ و اگر بگوشت محتاج بودی، بسیم چرا نخریدی؟ که بیستسگانی ستدهای و بینوایی نیست.
گفت: گناه کردم و خطا کردم. گفت: لاجرم سزای گناهکاران ببینی. فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد. و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد. و راعی رعیّت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت، که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین
الحکایة فی معنی السّیاسة من الأمیر العادل سبکتکین، رحمة اللّه علیه
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت میایستادیم دوگان دوگان، متظلّمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه مینالی؟ گفت: مردی درویشم و بنی خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان میببرد، اللّه اللّه! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما میبرید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت میایستادیم دوگان دوگان، متظلّمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه مینالی؟ گفت: مردی درویشم و بنی خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان میببرد، اللّه اللّه! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما میبرید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.