عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۱
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱ - مشرق النوار
بسم الله الرحمن الرحیم
فاتحه مصحف امید وبیم
نامه که آراسته چون جان بود
حمد خدا زینت عنوان بود
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه ده چشم عدم از وجود
نورده جبهه چرخ از سجود
رنگرز جامه نور از شعاع
آب ده گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده در پردگیان عدم
چاره گر کار فروماندگان
باز پس آرنده ده راندگان
هستی سازنده افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کن دفتر شش مملکت
پایه نه غرفه نه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نه فلک اندر سجود
عرصه هستی چمن باغ او
ناصیه دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعت ستان
یاد وی از سینه جنایت ستان
حلقه او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
کوکب ازو یافت هبوط و صعود
کامل ازو گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حقه دانش ز در آکنده کرد
در شرف در صدف دل نهاد
دور افق بر کمر گل نهاد
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوی را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمه هوش داد
جرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کره خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شه اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد می جام غم از تاک دل
سرو شرف ساخت ز خاشاک دل
طفل چمن در بر بستان فکند
نطفه در در رحم کان فکند
دایه باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد خداوندی جان علم را
کرد ولیعهد خرد حلم را
عاقله راکش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبه عقل ازو شد چهار
آینه بینش او بی غبار
رسته دانائی او بی کساد
عقل هیولانی ازو مستفاد
هرکه جز او کوی فنا مسکنش
سخره سیلی عدم گردنش
جمله حدوثند وهمی او قدیم
جمله حقیرند و همی او عظیم
سوره ایجاد به قران او
مصحف رحمت به دبستان او
جوهر ازو گشته بری از تضاد
عنصر ازو قابل کون و فساد
ساخته طوقی زفلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعه دانه تأیید کرد
آب ادب روی حیارا سپرد
شاخ شرف باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست همی او طلسم
آدم ازو صاحب روح و جسم
کنه وی آئینه عرفان ندید
روئیت او دیده امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابید مش
جان مرا مزرع توحید ساخت
ذهن مرا چشمه تأیید ساخت
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمه تحقیق کرد
گر خرد است آیه توحید اوست
ور شرف از سده تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست
نه فلک از درگه او حلقه ئیست
دیده اشراق چو شد کم ضیا
خاک در او کنمش توتیا
فاتحه مصحف امید وبیم
نامه که آراسته چون جان بود
حمد خدا زینت عنوان بود
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه ده چشم عدم از وجود
نورده جبهه چرخ از سجود
رنگرز جامه نور از شعاع
آب ده گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده در پردگیان عدم
چاره گر کار فروماندگان
باز پس آرنده ده راندگان
هستی سازنده افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کن دفتر شش مملکت
پایه نه غرفه نه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نه فلک اندر سجود
عرصه هستی چمن باغ او
ناصیه دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعت ستان
یاد وی از سینه جنایت ستان
حلقه او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
کوکب ازو یافت هبوط و صعود
کامل ازو گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حقه دانش ز در آکنده کرد
در شرف در صدف دل نهاد
دور افق بر کمر گل نهاد
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوی را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمه هوش داد
جرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کره خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شه اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد می جام غم از تاک دل
سرو شرف ساخت ز خاشاک دل
طفل چمن در بر بستان فکند
نطفه در در رحم کان فکند
دایه باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد خداوندی جان علم را
کرد ولیعهد خرد حلم را
عاقله راکش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبه عقل ازو شد چهار
آینه بینش او بی غبار
رسته دانائی او بی کساد
عقل هیولانی ازو مستفاد
هرکه جز او کوی فنا مسکنش
سخره سیلی عدم گردنش
جمله حدوثند وهمی او قدیم
جمله حقیرند و همی او عظیم
سوره ایجاد به قران او
مصحف رحمت به دبستان او
جوهر ازو گشته بری از تضاد
عنصر ازو قابل کون و فساد
ساخته طوقی زفلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعه دانه تأیید کرد
آب ادب روی حیارا سپرد
شاخ شرف باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست همی او طلسم
آدم ازو صاحب روح و جسم
کنه وی آئینه عرفان ندید
روئیت او دیده امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابید مش
جان مرا مزرع توحید ساخت
ذهن مرا چشمه تأیید ساخت
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمه تحقیق کرد
گر خرد است آیه توحید اوست
ور شرف از سده تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست
نه فلک از درگه او حلقه ئیست
دیده اشراق چو شد کم ضیا
خاک در او کنمش توتیا
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۲ - مناجات و تمجید
ای خرد از حلقه به گوشان تو
خلق خوش از عطر فروشان تو
ای ز تو این گوی گریبان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ
ای ز تو نه طاق فلک پر شروق
ای ز تو آراسته این چار سوق
داغ تو بر جبهه روح القدس
خاک درت آب چهار استطقس
حلقه تعلیم تو در گوش عقل
غاشیه حکم تو بر دوش عقل
زنگ غمت صیقل مرآت دل
یاد تو تعمیر خرابات دل
ذات تو مصداق وجود صفات
لیک صفات تو همه عین ذات
گردن ما سخره طوق فنا
ملک قدم خاص و مسلم ترا
قد ابد پیش بقای تو پست
قامت معنی ر ثنای تو پست
از تو ضمیر خرد آراسته
فیض تو پهلوی عدم کاسته
از تو جهان مرکز و هستی مدار
از تو فلک پخته زمین خام کار
گردش چرخ از تو به انجام شد
کار عدم از تو چنین خام شد
خور ز تو چون باده افق همچو جام
کار فلک از تو چنین با نظام
تخم کواکب تو پراکنده ای
ناف شب از مشگ تو آکنده ای
تاج خرد از تو مکلل شده
زیج وجود از تو مجدول شده
روی زمین روز تورخشان کنی
زلف فلک شب تو پریشان کنی
بی تو روان ره نبرد سوی تن
جان نرهد بی تو ز جادوی تن
قالب جنبنده تو بی جان کنی
باز رگ مرده تو شریان کنی
چهره خورشید درخشان ز تست
گردش نه چرخ به سامان زتوست
از تو جهان هستی جاوید یافت
مار شب و مهره خورشید یافت
یافت ز تو جوف سپهر برین
زهره دریا و سپرز زمین
طفل سخن دامن لب رادهی
مهره صبح افعی شب را دهی
یاد تو شد صحت جان سقیم
بوی تو شد قوت دماغ نسیم
منطقه چرخ شتاب از تو یافت
ملکت ایجاد کتاب از تو یافت
کنه تو اندیشه تصور نکرد
جام تصور ز تو کس پر نکرد
عقل به تأئید دلیل و قیاس
گفت نهد معرفتت را اساس
برق تو خود خرمن ادارک سوخت
بال و پر مرغ خرد پاک سوخت
ای گهر ما صدف نعمتت
وی گنه ما علف رحمتت
خاک درت سرمه اشراق شد
زین شرف اندر دو جهان طاق شد
ضمت جانش به تو بسپرده ام
وقف غلامی تواش کرده ام
هر که غلامی ترا در خور است
از گهر عقل گرامی تراست
خلق خوش از عطر فروشان تو
ای ز تو این گوی گریبان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ
ای ز تو نه طاق فلک پر شروق
ای ز تو آراسته این چار سوق
داغ تو بر جبهه روح القدس
خاک درت آب چهار استطقس
حلقه تعلیم تو در گوش عقل
غاشیه حکم تو بر دوش عقل
زنگ غمت صیقل مرآت دل
یاد تو تعمیر خرابات دل
ذات تو مصداق وجود صفات
لیک صفات تو همه عین ذات
گردن ما سخره طوق فنا
ملک قدم خاص و مسلم ترا
قد ابد پیش بقای تو پست
قامت معنی ر ثنای تو پست
از تو ضمیر خرد آراسته
فیض تو پهلوی عدم کاسته
از تو جهان مرکز و هستی مدار
از تو فلک پخته زمین خام کار
گردش چرخ از تو به انجام شد
کار عدم از تو چنین خام شد
خور ز تو چون باده افق همچو جام
کار فلک از تو چنین با نظام
تخم کواکب تو پراکنده ای
ناف شب از مشگ تو آکنده ای
تاج خرد از تو مکلل شده
زیج وجود از تو مجدول شده
روی زمین روز تورخشان کنی
زلف فلک شب تو پریشان کنی
بی تو روان ره نبرد سوی تن
جان نرهد بی تو ز جادوی تن
قالب جنبنده تو بی جان کنی
باز رگ مرده تو شریان کنی
چهره خورشید درخشان ز تست
گردش نه چرخ به سامان زتوست
از تو جهان هستی جاوید یافت
مار شب و مهره خورشید یافت
یافت ز تو جوف سپهر برین
زهره دریا و سپرز زمین
طفل سخن دامن لب رادهی
مهره صبح افعی شب را دهی
یاد تو شد صحت جان سقیم
بوی تو شد قوت دماغ نسیم
منطقه چرخ شتاب از تو یافت
ملکت ایجاد کتاب از تو یافت
کنه تو اندیشه تصور نکرد
جام تصور ز تو کس پر نکرد
عقل به تأئید دلیل و قیاس
گفت نهد معرفتت را اساس
برق تو خود خرمن ادارک سوخت
بال و پر مرغ خرد پاک سوخت
ای گهر ما صدف نعمتت
وی گنه ما علف رحمتت
خاک درت سرمه اشراق شد
زین شرف اندر دو جهان طاق شد
ضمت جانش به تو بسپرده ام
وقف غلامی تواش کرده ام
هر که غلامی ترا در خور است
از گهر عقل گرامی تراست