عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۷۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۸۰
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۱۶
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۲۱
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۸
مَرْدِمْ بِهْ تِهْ جٰا سِخِنْ گِنِنْ هِزٰارْ رَجْ
گوُئِنْ فِلوُنی شُونِهْ فِلوُنی رَجْ
تِهْ با مَرْدِمِ سِخِنْ نِوٰاشْ بِهْ مِنْ کَجْ
هَرْ جٰا کِهْ بُوئِهْ، مَرْدِمْ گِزٰارِنْ شِهْ حَجْ
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ چَنْدْ مِجِنی بِهْ اینْ رَجْ؟
نَتِرْسِنی تِهْ خِشِهْ سِخِنْ بَوّوِهْ کَجْ؟
توزین سِوٰاری، بَنْدِهْ تِهْ جِلُو تَجْ
مِنْ تِنِهْ پِلِهْ چُومِهْ، تُومِهْ سَرْ هُو مِجْ
گوُئِنْ فِلوُنی شُونِهْ فِلوُنی رَجْ
تِهْ با مَرْدِمِ سِخِنْ نِوٰاشْ بِهْ مِنْ کَجْ
هَرْ جٰا کِهْ بُوئِهْ، مَرْدِمْ گِزٰارِنْ شِهْ حَجْ
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ چَنْدْ مِجِنی بِهْ اینْ رَجْ؟
نَتِرْسِنی تِهْ خِشِهْ سِخِنْ بَوّوِهْ کَجْ؟
توزین سِوٰاری، بَنْدِهْ تِهْ جِلُو تَجْ
مِنْ تِنِهْ پِلِهْ چُومِهْ، تُومِهْ سَرْ هُو مِجْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۸۰
کی دونّه که سخنِ کی راستهْ یا وَلْ؟
کی دونّه که مَجازْ کدومْ شورهْ یا تَل؟
کَمْ عَقْلْ (نادون) چه دُونّه سخنْ کدُومْ کَم و پر؟
کَرْ چه دُونّه که بلبلْ سروُنه یا لَلْ؟
منْ دُومّه که سخنْ کی راسْته یا وَلْ
منْ دُومّهْ مجٰازِ آدمْ شورهْ یٰا تَلْ
مَنْ دُومّه سخنْ کُدومْ کَمه، کدوم پرْ
حَرُوم بَخردنْ شیرینْ هَسّهْ، حَلالْ تَلْ
کی دونّه که مَجازْ کدومْ شورهْ یا تَل؟
کَمْ عَقْلْ (نادون) چه دُونّه سخنْ کدُومْ کَم و پر؟
کَرْ چه دُونّه که بلبلْ سروُنه یا لَلْ؟
منْ دُومّه که سخنْ کی راسْته یا وَلْ
منْ دُومّهْ مجٰازِ آدمْ شورهْ یٰا تَلْ
مَنْ دُومّه سخنْ کُدومْ کَمه، کدوم پرْ
حَرُوم بَخردنْ شیرینْ هَسّهْ، حَلالْ تَلْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۳۵
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۲
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر پازواری : پنجبیتیها
شمارهٔ ۱۱
بِفای خجیروُنْ نَمونسّه یٰاروُن!
یا اونهْ که خوبونْ همه بیبفا بُون
جمشید تخت و حاتمصفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْمَنشْ، رستمکنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتمصفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بیچون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
یا اونهْ که خوبونْ همه بیبفا بُون
جمشید تخت و حاتمصفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْمَنشْ، رستمکنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتمصفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بیچون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۱۷
صَنعونْ صفتْ ترسا وَچه رهْ بَدیینْ
خَمْر بَخردن وُ مَصْحَفْ بَسوجنّیینْ
زُنّارْ دَوسّنْ وُ خوکْ (خی) چرا ئنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
میمونْ بئیینْ، یا که عَنْترْ (اَنْترْ) بئیینْ
کشیینْ زنجیرْ گردنْ، رهانئیینْ
شه دوستِ رقیبْ ره به شه چشْ بدیین
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
کِچّکْ(کرْچکْ) بئیین، دایم هوا دئیین
به بُوردنِ چینّکا دِچٰارْ بئیین
یا پیرهْ زنونْ شه دلْ براجنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
یا خوکْ (خی) بَئیینْ وُ ویشه چگالنّیینْ
کِشتی بِشکسِّنْ، دولتْ دِریُؤ شنّیین
سیمرغِ پیُون، هرگزْ آدمْ ندیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
خَمْر بَخردن وُ مَصْحَفْ بَسوجنّیینْ
زُنّارْ دَوسّنْ وُ خوکْ (خی) چرا ئنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
میمونْ بئیینْ، یا که عَنْترْ (اَنْترْ) بئیینْ
کشیینْ زنجیرْ گردنْ، رهانئیینْ
شه دوستِ رقیبْ ره به شه چشْ بدیین
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
کِچّکْ(کرْچکْ) بئیین، دایم هوا دئیین
به بُوردنِ چینّکا دِچٰارْ بئیین
یا پیرهْ زنونْ شه دلْ براجنّیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
یا خوکْ (خی) بَئیینْ وُ ویشه چگالنّیینْ
کِشتی بِشکسِّنْ، دولتْ دِریُؤ شنّیین
سیمرغِ پیُون، هرگزْ آدمْ ندیینْ
سیوار بهتر که ناکِسن مهرورزیینْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
منت دونان
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
چشمه ی کوچک
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خاک
زو بدمد بس کوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خاک
زو بدمد بس کوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
انگاسی
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید ایینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ،ساده فهم بی کم و کاست
که در ایینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید ایینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را ، فکند و پوزش خواست
که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست
ما همان روستازنیم درست
ساده بین ،ساده فهم بی کم و کاست
که در ایینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بز ملاحسن
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خُرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خُرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ، تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ، مهیا نبود
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ، تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ، مهیا نبود