عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
مائیم قلندران وارسته ز خویش
بیگانه ز خلق و بی‌نیاز از کم و بیش
جوئی چو نشان ما بملک و ملکوت
گردید نشان به بی‌نشان درویش
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
شئیی بنظر نمایدت تا ناقص
جان تو نگشته از تعین خالص
اشیاء همه را بچشم توحید ببین
پس باش بر ارباب بصیرت شاخص
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
لفظی که نباشد آگه از وی لافظ
بود آنکه بقصه بافت بر هم واعظ
می‌داشت بمعنی ار حدیثی محفوظ
به زانکه بود بر این خبرها حافظ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
گر میری و مرتراست اقلیم وسیع
ور صاحب مکنتی و اورنگ رفیع
ارزان بتو باد هر چه داری که صفی
بی این همه در دو کون شاه است و شجیع
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
یکرنگ بخم کن فکان زد صباغ
بر پرده خلق را بخود داد سراغ
بیرنگی خویش یعنی از این همه رنگ
بنمود چو آب از رخ لال بباغ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
ای هستیت از تمیز خلقان همه پاک
ذات تو منزه از عقول و ادراک
ما را تو ز خاک آفریدی و بتو
دانائی ماست چون توانائی خاک
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
عالم بمثال چون سرابست همه
یا همچو کفی بر وی آبست همه
چون نیک نظر کنی بماهیت کف
بینی که جهان خیال و خوابست همه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۸
تا کی سخن ز حاضر و غائب
بر خود نگشته هیچ مراقب
نشاخته وجوب ز امکان
بدهی قرار ممکن و واجب
ننموده رتبه‌ای و نمایی
تحقیق از وجود و مراتب
مو کشی‌ حساب خداوند
در بندگی نگشته محاسب
گوئی بس از غرائب عالم
در خود ندیده هیچ غرائب
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
گر هیچ جامه مرد ندارد بروزگار
بهتر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۲
روی بر هر کس کنی با تیغ تیز
رو به او آورده بخت مقبلش
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
گر تو ای دل تارک دنیا مستعمل شوی
در جهانی کان ندارد کهنگی واصل شوی
بایم استیزه است گر خواهی جهان بر میل خویش
بایم و کوه ارنمائی پنجه مستأصل شوی
بر رموز علم الاسماءء چو آدم پی‌بری
گر خموش از قیل و قال علم بی حاصل شوی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۰
خداوند ذوالجلال روان‌بخش ذوالکرم
بر آرنده حدوث بر آزنده قدم
منزه ز چون و چند مقدس ز کیف و کم
نه در بود او زوال نه در داد او ستم
کند هست هر چه را بهستی است مستحق
بوجه کمال کرد تجلی ز عیب ذات
هویدا شد از تمام در اسماء و در صفات
رخ از موهبت نمود بمرآت ممکنات
هر آن ممکنی گرفت زوی خلعت حیات
شد آیات رحمتش شئونات ما خلق
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۲
صهر شاهنشه ظهیرالدوله کاوست
با فقیر از همدمی چون لحم و پوست
وی مرا آمد بشوق و ابتهاج
که بنائی کرده‌ام اندر عراج
خواهم اول تو در آن محکم بنا
شاه را گوئی ز صدق دل دعا
می‌شدم آنجا روان در وقت عصر
زان مبارکتر ندیدم کاخ و قصر
شب گذاشت و صبحگاهی کافتاب
گشت طالع خفتم و دیدم بخواب
پیر رحمت را که از آن روی و چهر
کسب نور وضوء کردی ماه و مهر
بین ما حائل یکی آئینه بود
در پس آن پیر روشن سینه بود
خواستم تا بشکنم آئینه را
تازه سازم بیعت دیرینه را
گفت مشکن کاین زُ جاجه جسم تست
باید این تا وقت خود باشد درست
گفتم از تن چیست حاصل چون که تن
گشت حایل درمیان یار و من
گفت از تأثیر تن باشد یک آن
کاینچنین تفسیر آید در بیان
حق به من تبریک آن گوید مدام
چشم و جانم روشن است از آن کلام
آفرین بر نطق و تقریر تو باد
که از او شد روح پیران جمله شاد
گفتم ایجان جهان فرمان تر است
لیگ گر تن رها سازم بجاست
زانکه شد دیوان تفسیرم تمام
هم ملولم سخت زین‌دار الملام
گفت دنیا جای اندوه است و غم
چاره تسلیم است در امر قدم
چون شدی تسلیم امرش از جهات
فارغی ز اندیشه موت و حیات
چان عاشق با چنان پایندگی
نیست بند مردگی و زندگی
مابقی گفتار او اندر منام
باشد از اسرار و معنی والسلام
آنقدر هم بهر خیر خاتمه
در بیان آمد صفی را ز آنهمه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲ - باب الالف
الف باشد گرت فهم عبارت
بود بر اول الاشیاء اشارت
مقام نقطه کان ذات احد بود
تجلی در الف از نقط فرمود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳ - بیان الاتحاد
ز لفظ اتحاد ار نکته دانیست
شهود حق واحد خوش بیانیست
همان واحد که بر کل است معبود
ز کل یکتا و کل بر اوست موجود
به او گر متحد باشند اشیاء
عجب نبود که معبود است و یکتا
ولی از حیث موجودیت این بد
به او موجود و معدومند از خود
نه از حیثی که کس راخاصه بودیست
به خاصه متحد با او وجودیست
محالست اینکه می‌باشد دوئیت
دوئی دور از بساط معنویت
مراد از اتحاد اینست کاشیاء
به او بینی که موجودند و بر پا
نه آن باشد که هر موجود خاصی
به او شد متحد از اختصاصی
چو نبود واحد مطلق بهرشی‌
ورای او و نبود خارج از روی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴ - الاتصال
کنون بشنو که در ضمن مقالت
کنم واقف ز سر اتصالت
عیان عید باشد ذات خود را
به هستی متصل ذات الاحد را
ابا قطع نظر اندر کم و بیش
ز تقیید وجود عینی خویش
ز حق در نفی آثارت مجالی
شد ار پیدا به عین اتصالی
همانا بر کلامم بر نخوردی
به این تحقیق نیکو پی نبردی
دم رحمن چون بینی در شهودت
مددها کاید از شاه وجودت
به حدی تا که بینی هستی تو
به او باقیست بی همدستی تو
در اینجا خواست گرد افتراقت
تو رفتی آمد آن مه در وثاقت
نبود او جز تو مانع این دوئی بود
جدائیها زمائی و تویی بود
جدائی را چو هشتی عین اوئی
نگنجد بین واحد تار موئی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵ - الاحد
احد در نزد صوفی اسم ذاتست
که مطلق ز اعتبارات صفاتست
بود مشروط او بر شرط اطلاق
زهر نسبت که پنداری بود طاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶ - الاحدیه
احدیت بود وصفی که ساقط
در او باشد صفتها با روابط
بود وصفی که او خود عین ذاتست
برون از جمع اسماء و صفات است
نه اسم و رسم را آنجا مقام است
نسبها و تعینها تمام است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷ - احدیه الجمع
احدیت که جمع اندر بیانست
بلا اسقاط ولا اثبات آنست
بلا اثبات ز آن باشد محقق
که از هر نسبتی فرد است و مطلق
بلا اسقاط زان ره که در وی
نسبها مندرج باشد پیاپی
بود خود جمع در این پاک حضرت
احدیت دگر هو واحدیت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲ - ارائک التوحید
شنو زارائک التوحید باری
که آن اسمای ذاتیه است آری
چو کون او مظاهر بهر ذاتست
در اول کان تو گو جمع صفاتست
خود آن را گفته صوفی واحدیت
بر اوصاف است او را جامعیت