عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
طور
امام خمینی : رباعیات
بیدار شو
امام خمینی : رباعیات
جمال مطلق
امام خمینی : رباعیات
راه دیوانگی
امام خمینی : رباعیات
رهروان
امام خمینی : رباعیات
اسیر نفس
امام خمینی : رباعیات
خودبین
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تکرار مکرّرات
به آخر کلام رسیدیم ۱
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بربند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغلباز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بیلایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامهها و گاهی روزنامه نوشتهاند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است.
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بربند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغلباز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بیلایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامهها و گاهی روزنامه نوشتهاند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است.
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲
ای که پنداری که نبود حشمت و جاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵
شهنشهی طلبی باش چاکر فقرا
گدای خاک نشینی شو از در فقرا
گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا
بنجم ثابت و سیار گنبددوار
رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا
ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا
همی دهند و ستانند خسروان را تاج
بود دو کون عطای محقر فقرا
گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
بکن مقابله بارای انور فقرا
مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
نهفته اند به خاکستر آذر فقرا
چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا
بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
به سینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا
گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
سواد دیده در آن خاک معبر فقرا
مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
که فخر میکند از فقر سرور فقرا
بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا
ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
نهند نام گراو را سگ در فقرا
گدای خاک نشینی شو از در فقرا
گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا
بنجم ثابت و سیار گنبددوار
رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا
ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا
همی دهند و ستانند خسروان را تاج
بود دو کون عطای محقر فقرا
گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
بکن مقابله بارای انور فقرا
مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
نهفته اند به خاکستر آذر فقرا
چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا
بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
به سینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا
گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
سواد دیده در آن خاک معبر فقرا
مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
که فخر میکند از فقر سرور فقرا
بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا
ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
نهند نام گراو را سگ در فقرا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۲
جام جم مظهر اعظم دل درویشان است
نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است
طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است
بجز از عشق که او حاصل درویشان است
نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح
کیمیای نظر کامل درویشان است
بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود
هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است
رجعت آل چو قائم به فنا در آل است
جذب این سلسله بر کاهل درویشان است
بگذر از مرحله ریب و ریا ای سالک
رو بصدق آر که سر منزل درویشان است
آن مغاکی که بود کوی خموشان نامش
دانی البته که او محفل درویشان است
آتش آن نیست که در وادی ایمن زدهاند
آتش آنست که اندر دل درویشان است
باید اسرار گهر سفت و دُرر ّبهر نثار
که نه هر سنگ و گلی قابل درویشانست
نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است
طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است
بجز از عشق که او حاصل درویشان است
نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح
کیمیای نظر کامل درویشان است
بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود
هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است
رجعت آل چو قائم به فنا در آل است
جذب این سلسله بر کاهل درویشان است
بگذر از مرحله ریب و ریا ای سالک
رو بصدق آر که سر منزل درویشان است
آن مغاکی که بود کوی خموشان نامش
دانی البته که او محفل درویشان است
آتش آن نیست که در وادی ایمن زدهاند
آتش آنست که اندر دل درویشان است
باید اسرار گهر سفت و دُرر ّبهر نثار
که نه هر سنگ و گلی قابل درویشانست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۲
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۵
اَلا یا نَفسُ غُزتُک اَلاَمانی
چو صنعان تا بکی این خوکبابی
رفیقانت کشش دارند و کوشش
و کم فیک التقاعد و التوانی
به ترسا زادهٔ طبعی گرفتار
بدار القدس یهواک الغوانی
همه اهل حرم در انتظارت
بکلیاء شیدت المبانی
کتاب دیو کردی نامهٔ حق
وقد نبذت سدی سبع المثانی
تو اینجا تن زده تنها نشسته
حمام القدس تهتف با الاغانی
تو دانی شاه قدست همنشینست
تدانی انت دیدان الادانی
دلاگر گلشن ار گلخن ز خود جوی
فنارک اوجنانک فی الجنانی
هر آنروحی که پاک از لوث طبع است
جنان فی جنان فی جنانی
دلی طبعی که دور از نور روح است
هوان فی هوان فی هوانی
بیا فرمان ببر فرمان دهی کن
اطع تطلع بمرقی کن فکانی
خریداران یوسف را ببایست
بدرالعین متنظم الحمانی
که هر کاسد قماشی نیست لایق
لیوسف ماله فی الکون ثانی
الا یا ساقیاً خمراً طهوراً
بیاد دوست بخشا دوستکانی
نیابد ره باسرار حق الا
اسیر العشق فی الاسرار فانی
چو صنعان تا بکی این خوکبابی
رفیقانت کشش دارند و کوشش
و کم فیک التقاعد و التوانی
به ترسا زادهٔ طبعی گرفتار
بدار القدس یهواک الغوانی
همه اهل حرم در انتظارت
بکلیاء شیدت المبانی
کتاب دیو کردی نامهٔ حق
وقد نبذت سدی سبع المثانی
تو اینجا تن زده تنها نشسته
حمام القدس تهتف با الاغانی
تو دانی شاه قدست همنشینست
تدانی انت دیدان الادانی
دلاگر گلشن ار گلخن ز خود جوی
فنارک اوجنانک فی الجنانی
هر آنروحی که پاک از لوث طبع است
جنان فی جنان فی جنانی
دلی طبعی که دور از نور روح است
هوان فی هوان فی هوانی
بیا فرمان ببر فرمان دهی کن
اطع تطلع بمرقی کن فکانی
خریداران یوسف را ببایست
بدرالعین متنظم الحمانی
که هر کاسد قماشی نیست لایق
لیوسف ماله فی الکون ثانی
الا یا ساقیاً خمراً طهوراً
بیاد دوست بخشا دوستکانی
نیابد ره باسرار حق الا
اسیر العشق فی الاسرار فانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸۲
ای که با نور خرد نور خدا میجوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری
ای حکیمی که چون تو فرزندی
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
جواب سؤال
بسمالله الرحمن الرحیم
ای عزیزی که چون تو بابائی
ایزد ابناء معرفت را داد
دایم از کوشش تو و چو توئی
قوت و قوت رسد باین اولاد
قافله عشق را توئی چو جرس
مقدحه شوق را توئی چوزناد
سردی روزگار و ابنائش
طبعم افسرده کرد همچو جماد
نسر طایر ز نسر شد واقع
باشهٔ نظم همچو پشه فتاد
لیک گر طبع نیست باکی نیست
جو ز نصر من اللّه اسمتداد
ای که انواع مرگ پرسیدی
ایزد انواع زندگیت دهاد
مرگ نبود که زندگی باشد
وین نمط را بسی بود افراد
سورها ماتم است و ماتم سور
فاقه باشد توانگری عباد
کثرت بی حد و حقیقت تر
شدت نور و قرب سربعاد
فی الموت الذاتی
موت ذاتی ترقی اکوان است
سوی وحدت ز عالم اضداد
رفتن نطفه از جهان گیاه
سوی حیوان پس از مقام جماد
همچنین نفس سوی عقل و عقول
شود ابدال بعد از آن اوتاد
هرچه اندوخت در عوالم پست
در جهان بلند ساخت زیاد
می نکاهد از آن سر موئی
ذلک الواحد هو الاعداد
اضطراری موت معلومست
اختیاری او چهار افتاد
در بیان موتات اربعه
موت ابیض که هست جوع و عطش
در ریاضات یا شروط رشاد
این سحابی است یمطر الحکمه
در احادیث عالی الاسناد
ابیضاض و صفا همی آرد
عکس البطنة تمیت فؤاد
موت اخضر مرقع اندوزیست
در زنی چون دراعهٔ زهاد
مرقعه مدرعه و استحیی
گشته مروی ز سید زهاد
سبزیش خرمی عیش بود
که قناعت کنوز لیس نقاد
موت اسود که شد بلای سیاه
احتمال ملامت است و عناد
لا یخافون لومة لائم
رو ز قرآن بخوان باستشهاد
موت احمر که رنگ خون آرد
باشد این جاخلاف نفس و جهاد
گفت ز اصغر بسوی اکبر باز
آمدیم آن نبی ز بعد جهاد
مردهٔ زنده زندهٔ مرده
عقدهاش دست معرفت بگشاد
مردهٔ زنده زندهٔ عشق است
کرده نفی مراد پیش مراد
میت بین ایدی الغسال
شلاخسر ضعیف در ره باد
تو باو زنده او بحق زنده
اوفنا فی اللّ] و توفی الاسناد
زندهٔ مرده مردهٔ جهل است
بی خبر از خدا و راه رشاد
مانده درگورتن جلیس و حوش
همه اهل مقابر اجساد
نفس گیرد ز یار بهتر خوی
چه نشینی تو باقراد و جراد
رفته اندر سئوال کز پس مرگ
کافر ار نیست بهرچیست جهاد
نیست آنی زمانی است این مرگ
بارها مردهاند اهل وداد
موتوا من قبل ان تموتوانه آنست
که کشد دست آدمی ز جهاد
کشش و کوشش از پی مرگ است
تا نباشد نمیرد ام فساد
گر ز اوصاف مرگ میرد کس
شود از غل و سلسلش آزاد
بدر و تقطیر هم تهور وجبن
جربزه و ابلهی شره اخماد
باز ز اوصاف عقل باید مرد
حکمت و عفت و شجاعت و داد
پس شجاعت رود زید قدرت
حکمت خلقی هش رود بر باد
سهرو جوعش فی المثل آرد
ذکر قیوم یا صمد را یاد
متخلق شود لخلق اللّه
همه اسما خداش یادرهاد
آری از بعد طمس هیچ نماند
که پس از مرگ نوش دارو داد
ای عزیزی که چون تو بابائی
ایزد ابناء معرفت را داد
دایم از کوشش تو و چو توئی
قوت و قوت رسد باین اولاد
قافله عشق را توئی چو جرس
مقدحه شوق را توئی چوزناد
سردی روزگار و ابنائش
طبعم افسرده کرد همچو جماد
نسر طایر ز نسر شد واقع
باشهٔ نظم همچو پشه فتاد
لیک گر طبع نیست باکی نیست
جو ز نصر من اللّه اسمتداد
ای که انواع مرگ پرسیدی
ایزد انواع زندگیت دهاد
مرگ نبود که زندگی باشد
وین نمط را بسی بود افراد
سورها ماتم است و ماتم سور
فاقه باشد توانگری عباد
کثرت بی حد و حقیقت تر
شدت نور و قرب سربعاد
فی الموت الذاتی
موت ذاتی ترقی اکوان است
سوی وحدت ز عالم اضداد
رفتن نطفه از جهان گیاه
سوی حیوان پس از مقام جماد
همچنین نفس سوی عقل و عقول
شود ابدال بعد از آن اوتاد
هرچه اندوخت در عوالم پست
در جهان بلند ساخت زیاد
می نکاهد از آن سر موئی
ذلک الواحد هو الاعداد
اضطراری موت معلومست
اختیاری او چهار افتاد
در بیان موتات اربعه
موت ابیض که هست جوع و عطش
در ریاضات یا شروط رشاد
این سحابی است یمطر الحکمه
در احادیث عالی الاسناد
ابیضاض و صفا همی آرد
عکس البطنة تمیت فؤاد
موت اخضر مرقع اندوزیست
در زنی چون دراعهٔ زهاد
مرقعه مدرعه و استحیی
گشته مروی ز سید زهاد
سبزیش خرمی عیش بود
که قناعت کنوز لیس نقاد
موت اسود که شد بلای سیاه
احتمال ملامت است و عناد
لا یخافون لومة لائم
رو ز قرآن بخوان باستشهاد
موت احمر که رنگ خون آرد
باشد این جاخلاف نفس و جهاد
گفت ز اصغر بسوی اکبر باز
آمدیم آن نبی ز بعد جهاد
مردهٔ زنده زندهٔ مرده
عقدهاش دست معرفت بگشاد
مردهٔ زنده زندهٔ عشق است
کرده نفی مراد پیش مراد
میت بین ایدی الغسال
شلاخسر ضعیف در ره باد
تو باو زنده او بحق زنده
اوفنا فی اللّ] و توفی الاسناد
زندهٔ مرده مردهٔ جهل است
بی خبر از خدا و راه رشاد
مانده درگورتن جلیس و حوش
همه اهل مقابر اجساد
نفس گیرد ز یار بهتر خوی
چه نشینی تو باقراد و جراد
رفته اندر سئوال کز پس مرگ
کافر ار نیست بهرچیست جهاد
نیست آنی زمانی است این مرگ
بارها مردهاند اهل وداد
موتوا من قبل ان تموتوانه آنست
که کشد دست آدمی ز جهاد
کشش و کوشش از پی مرگ است
تا نباشد نمیرد ام فساد
گر ز اوصاف مرگ میرد کس
شود از غل و سلسلش آزاد
بدر و تقطیر هم تهور وجبن
جربزه و ابلهی شره اخماد
باز ز اوصاف عقل باید مرد
حکمت و عفت و شجاعت و داد
پس شجاعت رود زید قدرت
حکمت خلقی هش رود بر باد
سهرو جوعش فی المثل آرد
ذکر قیوم یا صمد را یاد
متخلق شود لخلق اللّه
همه اسما خداش یادرهاد
آری از بعد طمس هیچ نماند
که پس از مرگ نوش دارو داد
وحدت کرمانشاهی : دوبیتیها
دوبیتی شماره 2
وحدت کرمانشاهی : دوبیتیها
دوبیتی شماره 3
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 2
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 5