عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۹ - به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا
سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا
زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم
تفاوت آنقدر دیدم که از معنی است تا صورت
کف با جود او را با ید بیضا چو سنجیدم
به رنگ شمع فانوس خیال از یاد رای او
برون از پرده های نه فلک بر عرش تابیدم
دلم را صد جهان نور از تولایش ببر دارد
بحمدالله ز فیض داغ مهرش صد چو خورشیدم
کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر
به خاک درگهش تا جبههٔ اخلاص ساییدم
غلامت را بود در دین و دنیا رتبهٔ شاهی
نهادم تا به لب جام تولای تو جمشیدم
من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است این
ز روی عقل دوراندیش خود شرمنده گردیدم
زیاد لطف سرشارش زبیم قهر خونخوارش
همه تن خندهٔ صبحم سراپا لرزهٔ بیدم
زدم تا چنگ در حبل المتین شرع آبایش
زنهی نغمه گوش زهره را چون چنگ مالیدم
قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد
ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم
مرا نور یقین از مهر صادق بس بود جویا
لباس خودنمایی را به مهر و ماه بخشیدم
پناهی جز تو نبود تشنگان روز محشر را
ز نیسان شفاعت سبزگردان کشت امیدم
به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا
سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا
زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم
تفاوت آنقدر دیدم که از معنی است تا صورت
کف با جود او را با ید بیضا چو سنجیدم
به رنگ شمع فانوس خیال از یاد رای او
برون از پرده های نه فلک بر عرش تابیدم
دلم را صد جهان نور از تولایش ببر دارد
بحمدالله ز فیض داغ مهرش صد چو خورشیدم
کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر
به خاک درگهش تا جبههٔ اخلاص ساییدم
غلامت را بود در دین و دنیا رتبهٔ شاهی
نهادم تا به لب جام تولای تو جمشیدم
من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است این
ز روی عقل دوراندیش خود شرمنده گردیدم
زیاد لطف سرشارش زبیم قهر خونخوارش
همه تن خندهٔ صبحم سراپا لرزهٔ بیدم
زدم تا چنگ در حبل المتین شرع آبایش
زنهی نغمه گوش زهره را چون چنگ مالیدم
قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد
ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم
مرا نور یقین از مهر صادق بس بود جویا
لباس خودنمایی را به مهر و ماه بخشیدم
پناهی جز تو نبود تشنگان روز محشر را
ز نیسان شفاعت سبزگردان کشت امیدم
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت امام حسین (ع)
بود به نور ریاضت همیشه دل روشن
که از گداز تن است این چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنید ز آهم شمیم رخسارت
چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری
چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
شکستگی به من از بخت تیره می زیبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز دیدهٔ روزن
یکی است مایهٔ شادی و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نیست غیر پیراهن
به جیب پاره ام از دست هجر چاکی نیست
که همچو گل نکشیده سری سوی دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسی ندیده و نشنیده است از دشمن
ز بی قراریم امشب گریست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه نالهٔ من
نتیجه ای زجهان نیست غیر باد به دست
حباب وار به هیچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بیفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظهٔ تلخ کی شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسی آهن
فرا گرفت ز خوی تو سرکشی آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بدید لبت را گه قدح نوشی
درید جامه به تن در هوای غنچه شدن
دلی که کشتهٔ عشق است زندهٔ ابد است
که شمع غنچهٔ چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپیدهٔ عشق توام ز صبح ازل
که چاک پیرهنم چون گل است جزو بدن
برای لقمهٔ نان آبرو نمی ریزم
چو شمع گر شودم استخوان غذای بدن
محبت تو مرا در دل ستمدیده
چو نشئه در می و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعایت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئینه ایست بس زمن
قرار بر کف آئینه چون نگیرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمی نیاسایم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حیله ها که ندیدم ز چرخ بوقلمون
چه کینه ها که نورزید آسمان با من
پناه می برم اکنون ز جور او به شهی
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسین ابن علی خسرو زمین و زمن
فدای مرقد پاکش من و هزار چو من
جبین ماه نو از سجدهٔ درش پر نور
ز خاک درگه او دیدهٔ ملک روشن
دم از ثنای تو می زد زبان اخلاصم
ز ساعتی که لبم بود آشنای لبن
بود فضای وسیع جهان چنان معمور
ز فیض جود سخای تو یا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود همیشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پیکر خصم تو جانشین گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهرهٔ گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائی
به فرض باشد اگر دشمن تو روئین تن
به زور معجز سرپنجهٔ عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ریز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ یکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوی آسمان نگری
زبیم بسکه بلرزد به خویش چرخ کهن
به روی خاک بیفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بریزد برون ز پرویزن
زبان وحی بیانی کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسین علی به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تویی که بود
زبان ناطقه اینجا کلیم را الکن
ثنای همچو تویی نیست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آینهٔ ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزای مرده دلی
زنیل بخن نگون باد رنگ پیراهن
که از گداز تن است این چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنید ز آهم شمیم رخسارت
چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری
چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
شکستگی به من از بخت تیره می زیبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز دیدهٔ روزن
یکی است مایهٔ شادی و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نیست غیر پیراهن
به جیب پاره ام از دست هجر چاکی نیست
که همچو گل نکشیده سری سوی دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسی ندیده و نشنیده است از دشمن
ز بی قراریم امشب گریست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه نالهٔ من
نتیجه ای زجهان نیست غیر باد به دست
حباب وار به هیچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بیفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظهٔ تلخ کی شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسی آهن
فرا گرفت ز خوی تو سرکشی آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بدید لبت را گه قدح نوشی
درید جامه به تن در هوای غنچه شدن
دلی که کشتهٔ عشق است زندهٔ ابد است
که شمع غنچهٔ چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپیدهٔ عشق توام ز صبح ازل
که چاک پیرهنم چون گل است جزو بدن
برای لقمهٔ نان آبرو نمی ریزم
چو شمع گر شودم استخوان غذای بدن
محبت تو مرا در دل ستمدیده
چو نشئه در می و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعایت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئینه ایست بس زمن
قرار بر کف آئینه چون نگیرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمی نیاسایم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حیله ها که ندیدم ز چرخ بوقلمون
چه کینه ها که نورزید آسمان با من
پناه می برم اکنون ز جور او به شهی
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسین ابن علی خسرو زمین و زمن
فدای مرقد پاکش من و هزار چو من
جبین ماه نو از سجدهٔ درش پر نور
ز خاک درگه او دیدهٔ ملک روشن
دم از ثنای تو می زد زبان اخلاصم
ز ساعتی که لبم بود آشنای لبن
بود فضای وسیع جهان چنان معمور
ز فیض جود سخای تو یا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود همیشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پیکر خصم تو جانشین گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهرهٔ گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائی
به فرض باشد اگر دشمن تو روئین تن
به زور معجز سرپنجهٔ عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ریز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ یکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوی آسمان نگری
زبیم بسکه بلرزد به خویش چرخ کهن
به روی خاک بیفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بریزد برون ز پرویزن
زبان وحی بیانی کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسین علی به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تویی که بود
زبان ناطقه اینجا کلیم را الکن
ثنای همچو تویی نیست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آینهٔ ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزای مرده دلی
زنیل بخن نگون باد رنگ پیراهن
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۱ - در نعت پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلم)
تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان
حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود
فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا
کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن
گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
می شود در چشم گریانم خیالش شوختر
باشد آری عکس بی آرام در آب روان
با کمان آمیزش ناوک نباشد جز دمی
بیش ازین نبود دوامی صحبت پیر و جوان
از چه درگیرد زبانم هر نفس مانند شمع
نیست آه من اگر با آتش از یک دودمان
چوزهٔ عنقا بود از بیضهٔ مارش امید
چشم نیکی هر کرا باشد ز ابنای زمان
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی مرا
ابروش زه کرده باز از چین پیشانی کمان
من که از زور کمانش سخت می پیچم به خویش
سیر دارد از من و آن دلربا تاب و توان
تا مگر روزی نشان سازد خدنگ آن نگاه
پرده های دیدهٔ بادام گردید استخوان
عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار یار
روی صرف هر که باشد جانب آن دلستان
دید باید ورنه هر کس را خدا داده است چشم
اعتباری نیست بی آئینه یا آئینه دان
ناتوانان ایمن اند از حادثات روزگار
مور را هرگز نباشد رهزنی در کاروان
تیر بی باکانه خود را بر صف دشمن زند
آری از امداد پیران کارها سازد جوان
مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است
هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان
از حسد دایم دل خود می خورد مانند شمع
هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس میهمان
داد ازین مردم که می گویند بر ما خنده زد
گر زنی گل از محبت بر سر اهل زمان
آنکه نبود هستیش جز یک پفه کاسه گری
می شمارد چون حباب امروز خود را از سران
شمع فانوسم ز بس در پرده می سوزد تنم
می کند پیراهنم دوری ز جسم ناتوان
من نه بیدردم که آب از دیده ریزم در غمش
پیه دل باشد چو شمع از چشم گریانم روان
قطرهٔ اشکی که من با سوز دل ریزم ز چشم
رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان
غافلی از رتبهٔ آه سحر، با این کمند
می توان در یک نفس رفتن به بام آسمان
از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است
جادهٔ این ره نهان گردید در سنگ نشان
می توان با قامت خم یافت در ره در کوی عشق
هست این درگاه عالی گرچه جای راستان
بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع
بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان
بسکه کاهیدم نشانی از تن زارم نماند
جان شد از یاد تو سر تا پا تنم ای جان جان
می گدازد عاشق مسکین چه در هجران چه وصل
رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام
خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان
دوست دشمن می شود چون بخت برگردد ز کس
نیست گلچینی گل پرورده را جز باغبان
تا توانی دور دار از خود هوای نفس را
کام را هر کس تواند راند باشد کامران
تخم اشکی از ندامت گر بریزی بر زمین
برنداری حاصلی جز کام دل زین خاکدان
روشنایی جستن از شمع سحرگه ابلهی است
در دم پیری به جام می نیالائی دهان
نسبت چشم سخنگویت به آن رخسار سبز
بی سخن چون نسبت طوطی است با هندوستان
خصم چون در رزمگه بگریخت دنبالش مرو
با دم شمشیر نبود جوهر پشت کمان
عاقبت از خویش می باید کند پهلو تهی
هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران
خنده چون زور آورد ریزد سرشک از دیده ها
نیست فرقی پیش ما در ماتم و سور جهان
عمرها شد در هوای نشتر مژگان یار
جسته رگ بیرون چو طنبورم ز جسم ناتوان
پیر چون گردند اهل فضل نیکوتر شوند
نخل را هر برگ گلبرگی است در فصل خزان
هر که پا از حد خود بیرون نهد چون بوی گل
می شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان
تشنهٔ کیفیتم سیری ندارم از شراب
گر شوم در بزم می چون جام سر تا پا دهان
داشت چشمش در نظر دل را که برباید ز ناز
برد آخر سرو قد او به شوخی از میان
هر که جویا چون تو باشد از غلامان علی
کی سر همت فرو آرد به پیش این و آن
گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال
همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان
زین غزل گویی دل سوزان من آبی نخورد
تشنهٔ نعت رسولم ای امیرمؤمنان
ز آب کوثر رشحه ای در ساغر نطقم بریز
تا به نعت سید عالم شوم رطب اللسان
سرور دنیا و عقبی شافع روز جزا
قبلهٔ ارباب طاعت قدوهٔ روحانیان
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
باعث ایجاد عالم رهنمای انس و جان
من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن
خامه ام را مطلعی گردید جاری بر زبان
حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود
فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا
کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن
گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
می شود در چشم گریانم خیالش شوختر
باشد آری عکس بی آرام در آب روان
با کمان آمیزش ناوک نباشد جز دمی
بیش ازین نبود دوامی صحبت پیر و جوان
از چه درگیرد زبانم هر نفس مانند شمع
نیست آه من اگر با آتش از یک دودمان
چوزهٔ عنقا بود از بیضهٔ مارش امید
چشم نیکی هر کرا باشد ز ابنای زمان
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی مرا
ابروش زه کرده باز از چین پیشانی کمان
من که از زور کمانش سخت می پیچم به خویش
سیر دارد از من و آن دلربا تاب و توان
تا مگر روزی نشان سازد خدنگ آن نگاه
پرده های دیدهٔ بادام گردید استخوان
عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار یار
روی صرف هر که باشد جانب آن دلستان
دید باید ورنه هر کس را خدا داده است چشم
اعتباری نیست بی آئینه یا آئینه دان
ناتوانان ایمن اند از حادثات روزگار
مور را هرگز نباشد رهزنی در کاروان
تیر بی باکانه خود را بر صف دشمن زند
آری از امداد پیران کارها سازد جوان
مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است
هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان
از حسد دایم دل خود می خورد مانند شمع
هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس میهمان
داد ازین مردم که می گویند بر ما خنده زد
گر زنی گل از محبت بر سر اهل زمان
آنکه نبود هستیش جز یک پفه کاسه گری
می شمارد چون حباب امروز خود را از سران
شمع فانوسم ز بس در پرده می سوزد تنم
می کند پیراهنم دوری ز جسم ناتوان
من نه بیدردم که آب از دیده ریزم در غمش
پیه دل باشد چو شمع از چشم گریانم روان
قطرهٔ اشکی که من با سوز دل ریزم ز چشم
رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان
غافلی از رتبهٔ آه سحر، با این کمند
می توان در یک نفس رفتن به بام آسمان
از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است
جادهٔ این ره نهان گردید در سنگ نشان
می توان با قامت خم یافت در ره در کوی عشق
هست این درگاه عالی گرچه جای راستان
بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع
بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان
بسکه کاهیدم نشانی از تن زارم نماند
جان شد از یاد تو سر تا پا تنم ای جان جان
می گدازد عاشق مسکین چه در هجران چه وصل
رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام
خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان
دوست دشمن می شود چون بخت برگردد ز کس
نیست گلچینی گل پرورده را جز باغبان
تا توانی دور دار از خود هوای نفس را
کام را هر کس تواند راند باشد کامران
تخم اشکی از ندامت گر بریزی بر زمین
برنداری حاصلی جز کام دل زین خاکدان
روشنایی جستن از شمع سحرگه ابلهی است
در دم پیری به جام می نیالائی دهان
نسبت چشم سخنگویت به آن رخسار سبز
بی سخن چون نسبت طوطی است با هندوستان
خصم چون در رزمگه بگریخت دنبالش مرو
با دم شمشیر نبود جوهر پشت کمان
عاقبت از خویش می باید کند پهلو تهی
هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران
خنده چون زور آورد ریزد سرشک از دیده ها
نیست فرقی پیش ما در ماتم و سور جهان
عمرها شد در هوای نشتر مژگان یار
جسته رگ بیرون چو طنبورم ز جسم ناتوان
پیر چون گردند اهل فضل نیکوتر شوند
نخل را هر برگ گلبرگی است در فصل خزان
هر که پا از حد خود بیرون نهد چون بوی گل
می شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان
تشنهٔ کیفیتم سیری ندارم از شراب
گر شوم در بزم می چون جام سر تا پا دهان
داشت چشمش در نظر دل را که برباید ز ناز
برد آخر سرو قد او به شوخی از میان
هر که جویا چون تو باشد از غلامان علی
کی سر همت فرو آرد به پیش این و آن
گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال
همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان
زین غزل گویی دل سوزان من آبی نخورد
تشنهٔ نعت رسولم ای امیرمؤمنان
ز آب کوثر رشحه ای در ساغر نطقم بریز
تا به نعت سید عالم شوم رطب اللسان
سرور دنیا و عقبی شافع روز جزا
قبلهٔ ارباب طاعت قدوهٔ روحانیان
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
باعث ایجاد عالم رهنمای انس و جان
من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن
خامه ام را مطلعی گردید جاری بر زبان
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۶ - در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه
نوبهار دردم و داغت گل سودای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت حضرت امام رضا (ع)
نیافت سوز من از چرب نرمیت تسکین
فزاید آتش سودای شمع را تدهین
نهان به پردهٔ تمکین بود ترا شوخی
به رنگ معنی برجسته در کلام متین
چو داغ لالهٔ نشکفته ام ز کثرت غم
گره شد آه گلوسوز در دل خونین
دل ز یاد جمال تو زیب و زینت یافت
قفس چنان که ز طاووس می شود رنگین
فرو رود به زمین سایه ات چو ریشهٔ سرو
قدم براه گذاری اگر به این تمکین
چنان ز یاد تو بر خویشتن بلرزد دل
که شیشه را به گداز آرد این می زورین
ز دیدن تو گل و غنچه رنگ و دل بازند
به سیر باغ خرامی اگر به این آیین
فغان که هر مژه بر هم زدن به بزم توام
فکنده صعوهٔ دل را به چنگل شاهین
ز ذکر نام تو چندان به خویش بالیدم
که خانه ام شده لبریز من بسان نگین
نفس جدا ز تو سوهان روح شد شبها
چه دور سونش جان گر بروبم از بالین
عیان بود چو رگ برگ گل ز جوش صفا
سحرگه از لب او موج بادهٔ دوشین
به خون بیگنهان کرده است چشم سیاه
چو خال گوشهٔ چشمت، که دیده گوشه نشین؟
سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تری
که از تو رشک نگین خانه است خانهٔ زین
مرارت غمم از دل زدود شور لبت
چو لوز تلخ که می گردد از نمک، شیرین
چو آب آینه از جای خود نمی جنبد
به سوی بحر اگر بنگری به این تمکین
چنان جدا ز تو دل چون دماغ گشته ضعیف
که بر دماغ دلم بوی گل بود سنگین
ترا سزاست چو سرمست خواب ناز شوی
چو بوی غنچه ز گلبرگ بستر و بالین
به این امید که صید دلی به چنگ آرد
نشسته در پس مژگان نگاه او به کمین
گلو ز عار به آب حیات تر نکند
کسی که چالشینی برده زان لب نوشین
اگر به عمان ته جرعه ای بیفشانی
ز موج برح شود سر بسر لب شیرین
چو آینه همه تن می روم به روزن چشم
مگر که سیر ببینم جمال آن بت چین
رسد به سینهٔ پر داغ عاشق از مرهم
همان ستم که به گلشن رسیده از گلچین
به زیر خاک ببالد به خویش چون زر سرخ
به مرگ هم نرود داغ حسرت دیرین
مرا ز کلفت دل تار عنکبوت مثال
عیان به روی هوا گشته ناله های حزین
کمان عشق کشیدن مجال هر کس نیست
به عجز داده خدا دست و بازوی زورین
شهید لعل لب و نرگس سیاه توام
به گونه گونه محن کس چو من مباد قرین
فزاید آتش سودای شمع را تدهین
نهان به پردهٔ تمکین بود ترا شوخی
به رنگ معنی برجسته در کلام متین
چو داغ لالهٔ نشکفته ام ز کثرت غم
گره شد آه گلوسوز در دل خونین
دل ز یاد جمال تو زیب و زینت یافت
قفس چنان که ز طاووس می شود رنگین
فرو رود به زمین سایه ات چو ریشهٔ سرو
قدم براه گذاری اگر به این تمکین
چنان ز یاد تو بر خویشتن بلرزد دل
که شیشه را به گداز آرد این می زورین
ز دیدن تو گل و غنچه رنگ و دل بازند
به سیر باغ خرامی اگر به این آیین
فغان که هر مژه بر هم زدن به بزم توام
فکنده صعوهٔ دل را به چنگل شاهین
ز ذکر نام تو چندان به خویش بالیدم
که خانه ام شده لبریز من بسان نگین
نفس جدا ز تو سوهان روح شد شبها
چه دور سونش جان گر بروبم از بالین
عیان بود چو رگ برگ گل ز جوش صفا
سحرگه از لب او موج بادهٔ دوشین
به خون بیگنهان کرده است چشم سیاه
چو خال گوشهٔ چشمت، که دیده گوشه نشین؟
سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تری
که از تو رشک نگین خانه است خانهٔ زین
مرارت غمم از دل زدود شور لبت
چو لوز تلخ که می گردد از نمک، شیرین
چو آب آینه از جای خود نمی جنبد
به سوی بحر اگر بنگری به این تمکین
چنان جدا ز تو دل چون دماغ گشته ضعیف
که بر دماغ دلم بوی گل بود سنگین
ترا سزاست چو سرمست خواب ناز شوی
چو بوی غنچه ز گلبرگ بستر و بالین
به این امید که صید دلی به چنگ آرد
نشسته در پس مژگان نگاه او به کمین
گلو ز عار به آب حیات تر نکند
کسی که چالشینی برده زان لب نوشین
اگر به عمان ته جرعه ای بیفشانی
ز موج برح شود سر بسر لب شیرین
چو آینه همه تن می روم به روزن چشم
مگر که سیر ببینم جمال آن بت چین
رسد به سینهٔ پر داغ عاشق از مرهم
همان ستم که به گلشن رسیده از گلچین
به زیر خاک ببالد به خویش چون زر سرخ
به مرگ هم نرود داغ حسرت دیرین
مرا ز کلفت دل تار عنکبوت مثال
عیان به روی هوا گشته ناله های حزین
کمان عشق کشیدن مجال هر کس نیست
به عجز داده خدا دست و بازوی زورین
شهید لعل لب و نرگس سیاه توام
به گونه گونه محن کس چو من مباد قرین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۴ - در منقبت حضرت امام رضا (ع)
ای که رنگ جلوه در گلزار امکان ریختی
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی
طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب
بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی
منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی
درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی
پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل
شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی
رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی
با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی
سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی
سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی
همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی
زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی
هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام
پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی
در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی
در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی
بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی
طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب
بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی
منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی
درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی
پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل
شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی
رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی
با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی
سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی
سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی
همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی
زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی
هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام
پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی
در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی
در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی
بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۶ - در منقبت حضرت امام حسن عسکری (ع)
زفیض گلشن دیدار و جوش حیرانی
نگه به دیده مرا یوسف است زندانی
خوش آن دمی که بریزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوی خط باده های ریحانی
در آرزوی هم آغوشیت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قربانی
فتاده است ز چشمت مگر به قید فرنگ
که در جهان اثری نیست از مسلمانی
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعهٔ پریشانی
شود دلی که ترا دید گر ز فولاد است
چو جام آینه لبریز صاف حیرانی
من از تغافل او یافتم حلاوت وصل
نگاه گوشهٔ چشمت به غیر ارزانی
مرا دلیست مقیم حریم سینهٔ تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهانی
چو حرف عشق عیان در ازای خاموشی
چو راز شوق نهان در لباس عریانی
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ریزد
به دامن مژه درهای ناب نیسانی
ز فیض باد لب او ذخیره ها دارم
نموده خونم لعلی و تن بدخشانی
چه غم اگر شده گلخن نشین هجر دلم
کند به یاد رخت گلخنم گلستانی
کنم به وصف گل عارضش ز حیرانی
به صد زبان خموشی هزار دستانی
ز ضبط گریهٔ خونین چسان بیاسایم
مرا که هر سر مژگان نمود شریانی
نگه پدیده مرا از دل غمین شده است
چو بوی غنچهٔ شاخ شکسته زندانی
شبی که بی تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصیر سوهانی
ز سرد مهری دوران چه غم مرا که بس است
قبای پوست به تن جامهٔ زمستانی
ز شهر بند تعلق برون خرام دمی
برهنگی کندت تا چو دشت دامانی
ز قید جسم برون آی و خودنمایی کن
نمود شعله بود در لباس عریانی
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بریخت در وطن جغد رنگ ویرانی
کمال اهل هنر راست دشمن جانی
شکسته گوهرم از آسیای غلطانی
چرا ز طالع ناساز خویشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخندانی
منم که طوطی طبعم کند روان بخشی
چه در قصیده سرایی چه در غزلخوانی
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حیوانی
قلم مرا به نهان بلبلی است مدح سرا
که از صریر زند بر در خوش الحانی
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معانی غذای روحانی
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطی کلکم چو شکرافشانی
بهار عمر عزیزم به خواب غفلت رفت
هزار حیف که ماندم اسیر نادانی
ز خواب غفلت بیدار گردد ار جویا
گلابی از خوی خجلت به چهره افشانی
وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت
رخ خلاصی از بند نفس شیطانی
جبین عجز بسا بر در شهنشاهی
که حل مشکلت آنجا شود به آسانی
امام دنیی و دین عسکری که باشد عار
گدایی درگه او را ز تاج سلطانی
شها غبار در روضهٔ فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمهٔ سلیمانی
بود به دست حسود تو ریشه ریشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشیمانی
چنان ز بیم کهسار سر به خود دزدید
که یافت دامن او منصب گریبانی
ز بیم شحنهٔ امر تو بسته از زنار
چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی
ز شوق سجدهٔ درگاه کعبه آینت
هلال وار کنم طی ره به پیشانی
به حلقه حلقهٔ چشم زره عدوی ترا
نموده است پر ناوک تر مژگانی
چو حکم پرورش از پیشگاه لطف تو یافت
صدف نمود به در یتیم پستانی
ز ترکتاز غم ایمن بود قلمرو دل
کند چو شحنهٔ حفظ تواش نگهبانی
به رزمگاه چو با زور بازوی تو به خصم
رسید ششپر بر جسم چار ارکانی
شد استخوان تنش توتیای چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجانی
ز تیز گامی خنگت نمی زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ میدانی
ز شرم بحر فروشد به خویش از گرداب
چو کرد دست عطای تو گوهر افشانی
بریزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب بارانی
بروی صفحه بریزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشنی رایت ار سخنرانی
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روی هم ز بس افتاده نقش پیشانی
زخصم عاجز او پر دلی مدار طمع
که می نیاید هرگز ز صعو، ثعبانی
ز فیض مهر تو ای آفتاب دین چو هلال
جبین حلقه بگوشان تست نورانی
لبم بهم نرسد همچو گل ز خندهٔ شوق
گرم تو لبل مدحت سرای خود خوانی
من و ستایش ذاتت تمام بی خردی
من و صفات کمالت تمام نادانی
ز شعر و شاعریم در جهان نتیجه بس است
همین قدر که ترا می کنم ثناخواهی
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طیور
به درگه تو پناه از بلای دورانی
ز فیض سجدهٔ خاک در تو باد مدام
جبین بندگی شیعهٔ تو نورانی
نگه به دیده مرا یوسف است زندانی
خوش آن دمی که بریزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوی خط باده های ریحانی
در آرزوی هم آغوشیت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قربانی
فتاده است ز چشمت مگر به قید فرنگ
که در جهان اثری نیست از مسلمانی
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعهٔ پریشانی
شود دلی که ترا دید گر ز فولاد است
چو جام آینه لبریز صاف حیرانی
من از تغافل او یافتم حلاوت وصل
نگاه گوشهٔ چشمت به غیر ارزانی
مرا دلیست مقیم حریم سینهٔ تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهانی
چو حرف عشق عیان در ازای خاموشی
چو راز شوق نهان در لباس عریانی
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ریزد
به دامن مژه درهای ناب نیسانی
ز فیض باد لب او ذخیره ها دارم
نموده خونم لعلی و تن بدخشانی
چه غم اگر شده گلخن نشین هجر دلم
کند به یاد رخت گلخنم گلستانی
کنم به وصف گل عارضش ز حیرانی
به صد زبان خموشی هزار دستانی
ز ضبط گریهٔ خونین چسان بیاسایم
مرا که هر سر مژگان نمود شریانی
نگه پدیده مرا از دل غمین شده است
چو بوی غنچهٔ شاخ شکسته زندانی
شبی که بی تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصیر سوهانی
ز سرد مهری دوران چه غم مرا که بس است
قبای پوست به تن جامهٔ زمستانی
ز شهر بند تعلق برون خرام دمی
برهنگی کندت تا چو دشت دامانی
ز قید جسم برون آی و خودنمایی کن
نمود شعله بود در لباس عریانی
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بریخت در وطن جغد رنگ ویرانی
کمال اهل هنر راست دشمن جانی
شکسته گوهرم از آسیای غلطانی
چرا ز طالع ناساز خویشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخندانی
منم که طوطی طبعم کند روان بخشی
چه در قصیده سرایی چه در غزلخوانی
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حیوانی
قلم مرا به نهان بلبلی است مدح سرا
که از صریر زند بر در خوش الحانی
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معانی غذای روحانی
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطی کلکم چو شکرافشانی
بهار عمر عزیزم به خواب غفلت رفت
هزار حیف که ماندم اسیر نادانی
ز خواب غفلت بیدار گردد ار جویا
گلابی از خوی خجلت به چهره افشانی
وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت
رخ خلاصی از بند نفس شیطانی
جبین عجز بسا بر در شهنشاهی
که حل مشکلت آنجا شود به آسانی
امام دنیی و دین عسکری که باشد عار
گدایی درگه او را ز تاج سلطانی
شها غبار در روضهٔ فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمهٔ سلیمانی
بود به دست حسود تو ریشه ریشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشیمانی
چنان ز بیم کهسار سر به خود دزدید
که یافت دامن او منصب گریبانی
ز بیم شحنهٔ امر تو بسته از زنار
چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی
ز شوق سجدهٔ درگاه کعبه آینت
هلال وار کنم طی ره به پیشانی
به حلقه حلقهٔ چشم زره عدوی ترا
نموده است پر ناوک تر مژگانی
چو حکم پرورش از پیشگاه لطف تو یافت
صدف نمود به در یتیم پستانی
ز ترکتاز غم ایمن بود قلمرو دل
کند چو شحنهٔ حفظ تواش نگهبانی
به رزمگاه چو با زور بازوی تو به خصم
رسید ششپر بر جسم چار ارکانی
شد استخوان تنش توتیای چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجانی
ز تیز گامی خنگت نمی زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ میدانی
ز شرم بحر فروشد به خویش از گرداب
چو کرد دست عطای تو گوهر افشانی
بریزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب بارانی
بروی صفحه بریزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشنی رایت ار سخنرانی
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روی هم ز بس افتاده نقش پیشانی
زخصم عاجز او پر دلی مدار طمع
که می نیاید هرگز ز صعو، ثعبانی
ز فیض مهر تو ای آفتاب دین چو هلال
جبین حلقه بگوشان تست نورانی
لبم بهم نرسد همچو گل ز خندهٔ شوق
گرم تو لبل مدحت سرای خود خوانی
من و ستایش ذاتت تمام بی خردی
من و صفات کمالت تمام نادانی
ز شعر و شاعریم در جهان نتیجه بس است
همین قدر که ترا می کنم ثناخواهی
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طیور
به درگه تو پناه از بلای دورانی
ز فیض سجدهٔ خاک در تو باد مدام
جبین بندگی شیعهٔ تو نورانی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۷ - در منقبت قایم آل محمد حضرت صاحب الزمان
تنگ عیشم دارد از بس دور چرخ چنبری
چون شمیم غنچه ام در دام بی بال و پری
همچو بوی گل قوی پروازم از پهلوی ضعف
هر نسیمی بال سعیم را نماید شهپری
خوب و زشت هر بد و نیکی برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئینهٔ اسکندری
در هوایی آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ می مکند پرواز با بال پری
مانده است از طبع من معنی تراشی یادگار
همچنان کز خامهٔ مانی فن صورت گری
زورق تن را که طوفانی است در دریای عشق
دل تپیدن بادبانی گشت و حیرت لنگری
چون نسیم از هر گلی هر دم نصیبی می برم
زین گلستان نگذرم مانند صرصر سرسری
نالهٔ پرسوز قمری دمبدم گوید بلند
آتشی دارم نهان در خرقهٔ خاکستری
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوی ابروی تست
شانه در زلف تو دارد جلوهٔ بال پری
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بیش از این
بخیه سان چسبیده ام بر پیرهن از لاغری
جا گرفتی تا چو دل در پهلوی غیر، از حسد
می کند هر موج خون در جسم زارم خنجری
از پی آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش دریاست آری در خور پهناوری
تیره روزان را بود فیض از دم روشن دلان
صبحدم آئینه شب را کند صیقل گری
سینه ام از داغ سودای تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شیشهٔ اشکم پری
سامری شاگرد چشم مست او در ساحری
ختم گردیده است از آنرو ساحری بر سامری
فوج آه من ز فیض شوخی یادش بود
تا قیامت بر هوا در رقص چون خیل پری
قیمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم می کند شمشیر او را جوهری
چون چنار آزاده از دست تهی شد سربلند
همچو گل منعم پریشان است از صاحب زری
در پناه عجز ایمن مانی از بیداد چرخ
صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
اهل دنیا عرض حال بینوایان نشنوند
آری آری لازم گوش صدف باشد کری
می طپد مانند دل در سینه جسمم در لحد
گر چنین مستانه بر خام مزارم بگذری
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر می کند دیوانگان را افسری
خاکساری تا کرا گردد نصیب از عاشقی
تا که یابد از شهی بر زیردستان برتری
نسیت در چشم حقیقت بین به جز بازیچه ای
انکسار بینوایی افتخار سروری
شیخ شهر از ناقبولی شد بکنج خانقاه
آری این خاتون بود مستور از بی چادری
بوالهوس در سینه جا داده ز آه بی اثر
تیر بی پیکان بسان ترکش کبک دری
کی بجا می ماندی از طوفان سیل اشک اگر
کشتی تن را گرانجانی نکردی لنگری
تا فرو بارد زکین بر فرق ابنای زمان
روز و شب گردون دون غم می کند گردآوری
عاجزان را هم نیارد دید از روی حسد
موی چشم تنگ چرخم با وجود لاغری
این قدر از عجز من ای مدعی بر خود مبال
چون کنی گر ضعفم آید بر سر زور آوری
تابکی جویا غزل خواهی سرودن زانکه نیست
مطلبی جز منقبت گویی ترا از شاعری
به که باشی مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت مهدی هادی که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروری
آنکه پیش همت او می کند بیشی کمی
آنکه در جنب شکوهش اکبری کرد اصغری
آنکه گر سازند در ایام عدل او بجاست
از پر شهباز تیر ترکش کبک دری
می سزد در بحر بی پایان قدرش گر کند
مه حبابی هلاله گردابی فلک نیلوفری
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خویشتن
برگ برگ بید می لرزد ز شکل خنجری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش
می کند نه چرخ جا در حلقهٔ انگشتری
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفید
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتری
بسکه شد شرمندهٔ دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دریا ز گرداب از تری
بر زمین زد شام عید از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنیاگری
از پی در یوزه پیش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگری
روز هیجا کرد از یاد عقاب ناوکش
دل طپیدن مرغ روح خصم را بال و پری
بسکه گردیده است از اندیشهٔ قهر تو سست
نیست گیرایی چو گل با پنجهٔ زورآوری
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آید از هر گل زمینش بوی مهر مادری
غیر آبای تو نشناسد کسی قدر ترا
قیمت گوهر که می داند به غیر از جوهری
نعمت انوار از سر کار رای روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم یک لنگری
تا شدم در وصف رای روشنت مدحت نگار
می کند هر نقطه در طومار شعرم اختری
در رکابت شیر مردان چون صف آرایی کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکری
دیدهٔ او باد چونروی غلامانت سفید
باشد آنکس را که از غیر تو چشم یاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چون منی
که تواند داد جویا داد مدحت گستری
به که زین پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمین سرا باشد به چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را
نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر دشمن دین ترا
دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
چون شمیم غنچه ام در دام بی بال و پری
همچو بوی گل قوی پروازم از پهلوی ضعف
هر نسیمی بال سعیم را نماید شهپری
خوب و زشت هر بد و نیکی برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئینهٔ اسکندری
در هوایی آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ می مکند پرواز با بال پری
مانده است از طبع من معنی تراشی یادگار
همچنان کز خامهٔ مانی فن صورت گری
زورق تن را که طوفانی است در دریای عشق
دل تپیدن بادبانی گشت و حیرت لنگری
چون نسیم از هر گلی هر دم نصیبی می برم
زین گلستان نگذرم مانند صرصر سرسری
نالهٔ پرسوز قمری دمبدم گوید بلند
آتشی دارم نهان در خرقهٔ خاکستری
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوی ابروی تست
شانه در زلف تو دارد جلوهٔ بال پری
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بیش از این
بخیه سان چسبیده ام بر پیرهن از لاغری
جا گرفتی تا چو دل در پهلوی غیر، از حسد
می کند هر موج خون در جسم زارم خنجری
از پی آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش دریاست آری در خور پهناوری
تیره روزان را بود فیض از دم روشن دلان
صبحدم آئینه شب را کند صیقل گری
سینه ام از داغ سودای تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شیشهٔ اشکم پری
سامری شاگرد چشم مست او در ساحری
ختم گردیده است از آنرو ساحری بر سامری
فوج آه من ز فیض شوخی یادش بود
تا قیامت بر هوا در رقص چون خیل پری
قیمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم می کند شمشیر او را جوهری
چون چنار آزاده از دست تهی شد سربلند
همچو گل منعم پریشان است از صاحب زری
در پناه عجز ایمن مانی از بیداد چرخ
صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
اهل دنیا عرض حال بینوایان نشنوند
آری آری لازم گوش صدف باشد کری
می طپد مانند دل در سینه جسمم در لحد
گر چنین مستانه بر خام مزارم بگذری
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر می کند دیوانگان را افسری
خاکساری تا کرا گردد نصیب از عاشقی
تا که یابد از شهی بر زیردستان برتری
نسیت در چشم حقیقت بین به جز بازیچه ای
انکسار بینوایی افتخار سروری
شیخ شهر از ناقبولی شد بکنج خانقاه
آری این خاتون بود مستور از بی چادری
بوالهوس در سینه جا داده ز آه بی اثر
تیر بی پیکان بسان ترکش کبک دری
کی بجا می ماندی از طوفان سیل اشک اگر
کشتی تن را گرانجانی نکردی لنگری
تا فرو بارد زکین بر فرق ابنای زمان
روز و شب گردون دون غم می کند گردآوری
عاجزان را هم نیارد دید از روی حسد
موی چشم تنگ چرخم با وجود لاغری
این قدر از عجز من ای مدعی بر خود مبال
چون کنی گر ضعفم آید بر سر زور آوری
تابکی جویا غزل خواهی سرودن زانکه نیست
مطلبی جز منقبت گویی ترا از شاعری
به که باشی مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت مهدی هادی که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروری
آنکه پیش همت او می کند بیشی کمی
آنکه در جنب شکوهش اکبری کرد اصغری
آنکه گر سازند در ایام عدل او بجاست
از پر شهباز تیر ترکش کبک دری
می سزد در بحر بی پایان قدرش گر کند
مه حبابی هلاله گردابی فلک نیلوفری
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خویشتن
برگ برگ بید می لرزد ز شکل خنجری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش
می کند نه چرخ جا در حلقهٔ انگشتری
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفید
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتری
بسکه شد شرمندهٔ دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دریا ز گرداب از تری
بر زمین زد شام عید از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنیاگری
از پی در یوزه پیش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگری
روز هیجا کرد از یاد عقاب ناوکش
دل طپیدن مرغ روح خصم را بال و پری
بسکه گردیده است از اندیشهٔ قهر تو سست
نیست گیرایی چو گل با پنجهٔ زورآوری
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آید از هر گل زمینش بوی مهر مادری
غیر آبای تو نشناسد کسی قدر ترا
قیمت گوهر که می داند به غیر از جوهری
نعمت انوار از سر کار رای روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم یک لنگری
تا شدم در وصف رای روشنت مدحت نگار
می کند هر نقطه در طومار شعرم اختری
در رکابت شیر مردان چون صف آرایی کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکری
دیدهٔ او باد چونروی غلامانت سفید
باشد آنکس را که از غیر تو چشم یاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چون منی
که تواند داد جویا داد مدحت گستری
به که زین پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمین سرا باشد به چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را
نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر دشمن دین ترا
دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶