عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر
و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی‌پسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض‌ بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب‌ ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ‌ خوردنی و ندیمان و مطربان‌ کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشه‌مند میبود. بو سهل گفت: سخت بی‌نشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته‌ می‌بینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان می‌نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بی‌غلام و بی‌یار مانم و جان بر خیره‌ بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده‌ام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده‌، ساعتی تمنّی کردم‌ که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ‌ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی‌ است محترق‌، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع‌ و اقتراحات‌، و مستان‌ بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم‌! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
و این چه‌ بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت‌ است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۱ - ذکر خوارزم
و در آخر مجلّد تاسع‌ سخن روزگار امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن بسوی هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت‌ و مجلّد بر آن ختم کردم، و گفتم درین مجلّد عاشر نخست دو باب خوارزم و ری برانم و بودن ابو سهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتن آن قوم و ولایت از دست ما شدن‌ و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگ ما رفتن بتمامی بگویم تا سیاقت‌ تاریخ راست باشد، آنگاه چون [از آن‌] فراغت‌ افتاد بتاریخ این پادشاه باز شوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است، اکنون آغاز کردم این دو باب که در هر دو عجائب و نوادر سخت بسیار است و خردمندان که درین تأمّل کنند مقرّر گردد ایشان را که بجهد و جدّ آدمی، اگر چه بسیار عدّت و حشمت و آلت دارند، کار راست نشود و چون عنایت ایزد، جلّ جلاله‌، باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بی‌اندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانه بسیار؟
امّا چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک‌ با درد و غبن‌ باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود، چه توانست کرد جز صبر و استسلام‌؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی‌ کوشش کند . و این ملک، رحمة اللّه علیه، تقصیری نکرد، هر چند مستّبد برای خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن‌ کارش بنرفت‌ که تقدیر کرده بود ایزد، عزّ ذکره، در ازل الآزال‌ که خراسان چنانکه باز نمودم، رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین، چنانک اینک باز خواهم نمود تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب‌ .
تعریف ولایت خوارزم‌
خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی‌، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت‌ بوده است علی حده‌ ملوک نامدار را، چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت‌ است که خویشاوندی از آن بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت، و این حدیث راست ندارند . و چون دولت عرب که همیشه باد، رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت‌ بسیّد اوّلین و آخرین‌ محمّد مصطفی، علیه السّلام، همچنین خوارزم جدا بود، چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. و بروزگار معاذیان‌ و طاهریان چون لختی خلل راه یافت بخلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم. و مأمونیان‌ گواه عدل‌ اند که بروزگار مبارک‌ امیر محمود، رضی اللّه عنه، دولت ایشان بپایان آمد. و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبه‌یی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن، چنانکه خردمندان آنرا فرا ستانند و رد نکنند.
خطبه‌
چنان دان که مردم را به دل‌ مردم خوانند، و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندرین جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش دیده‌بانان و جاسوسان دل‌اند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند، و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه‌ گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن، و آنچه نیامده است‌ راه بسته مانده است که غیب محض‌ است که اگر آن مردم بداندی‌، همه نیکی یا بدی‌ و هیچ بد بدو نرسیدی‌، و لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ‌ . و هر چند چنین است، خردمندان هم در این پیچیده‌اند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجدّ میگویند که چون نیکو در آن نگاه‌ کرده آید، بر نیک یا بد دستوری ایستد.
و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. و شرط آن است که گوینده باید که ثقه‌ و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت‌ دهد کلام خدا آنرا، که گفته‌اند: لا تصدّقنّ من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرّأی‌ . و کتاب همچنان است، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند. و بیشتر مردم عامّه‌ آنند که باطل ممتنع‌ را دوست‌تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره‌یی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش‌ بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم، ماهی بود، و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت‌، و آنچه بدین ماند از خرافات‌ که خواب آرد نادانان را، چون شب بر ایشان خوانند. و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست‌ است که‌ بو الفتح بستی، رحمة اللّه علیه، گفته است و سخت نیکو گفته است، شعر:
انّ العقول لها موازین بها
تلقی رشاد الأمر و هی تجارب‌
و من که این تاریخ پیش گرفته‌ام، التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه. و پیش ازین [به‌] مدّتی دراز کتابی دیدم بخطّ استاد ابو ریحان‌ و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر او چنو دیگری نبود و بگزاف‌ چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم‌ تا مقرّر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط میکنم، و هر چند این قوم که من سخن ایشان میرانم، بیشتر رفته‌اند و سخت اندکی مانده‌اند و راست چنان است که بو تمّام‌ گفته است، شعر:
ثمّ انقضت تلک السّنون و اهلها
و کانّها و کانّهم احلام‌
مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرّر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم، چنانکه از استاد ابو ریحان تعلیق‌ داشتم، که بازنموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست‌ آن ولایت و امیر ماضی، رضی اللّه عنه، آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد، که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است، چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد، عزّ ذکره، بر تمام کردن این تصنیف، انّه سبحانه خیر موفّق و معین‌ .
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴
دٰارْمِهْ دِشِشِ مِهْرْرِهْ مَشْتْ
سِهْ‌رِهْ بییٰابُونْ بِشْتِمِهْ یٰا سَگِ لَشْتْ
فِرْدٰا عَرِصٰاتْ بُونِهْ قِیٰامِتِ دَشْتْ
سِهْ‌رِهْ هَفْتْ یَقینْ دٰارْمِهْ، دِوٰازِهْ‌رِهْ هَشْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵
تِهْ مِهْرْوَرْزِمًهْ، تا اُسْتِخُونْ بَوّوِهْ خِشْتْ
اِسْتٰادْ بَیْرِهْ گِلْ، بِسٰازِهْ کُوزِهِ‌یِ دَسْتْ
بِلِنْ کُورِهْ بِنْ، پُخْتِنْ بییِهْ مِرِهْ دَسْتْ
اوُنْ مَحْلْ تِمٰا دٰارْمِهْ، بییٰایمْ تِهْ شَسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶
اَمْروُزْ بَدیمِهْ سَرْ دَکِرْدْ چٰادِرِ عاٰجْ
گِلْبَنْدی جِمِهْ دَکِرْدِهْ، شبیهْ وِلٰاجْ
یَئوُتِّهْ (بَئوتْمِهْ) کِجِهْ شُونی، مِنِهْ سَرِ تٰاجْ؟
بَوتِهْ کِهْ چی کٰارْ داٰرْنی، مِنْ شوُمِّهْ وِلٰاجْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۱
هزار پارِهْ شهْر بُو، چه کِرمُونْ چه شیرازْ
هزار پاره گُوهِرْ، چِهْ چنگی خُوشْ آوازْ،
هزار تاج و تَخت بُو، هزار مَرْکَبِ تازْ
نا اَرْزِنهْ گُوهرْ، هَمه ته یکی نازْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۰
پئیزْ بَپچْ وُ بالا خِدارِهْ هارِشْ
کَمْ کَمْ دَکِنْ وُ ویهاره ماره هارِشْ
خُوشِهْ که چینّی، بی‌چاره هارِهْ هارِشْ
روزِ قیامتْ، سَبْزِهْ قِوارِهْ هارشْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۷
بسا ته تِرِه اُونطورْ که وِسّه صانِعْ
هاکِرْدِهْ به ته تَنْ همه چیزْرِهْ جامِعْ
امیر گِنِهْ: هر کَسْ که بَوُونه قانِعْ،
اسبابِ دَنی وِرِهْ نَبُونه مانِعْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۶
وَنُوشه رِهْ گِمٌهْ چییهْ ته دامِنِ چاکْ؟
نوروزْ بِمُونه، نظرْدارْنی سوی خاکْ؟
ته پنج روزهْ عُمرْ دارنی، تِرِهْ چییِه باکْ؟
هر کَسْ به دنی کَمْ بزیسْته، هَسِّه پاکْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹۷
اُونْ صورتگِرونْ که صورتهٰا کَشیینْ
قَلِمْ، دَسْت بَکِتْ تا ته صورتْ بدیینْ
اوُنْ حاجیونْ که نه خِنِهْ‌رِهْ بَدییِنْ
ته چیرهْ نَدی، سختْ سرگردونْ بَییِنْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲۷
سکندر کو؟ دارا کوئه؟ کوئه بیجن؟
یُوسفْ کوئه که با زلیخا آمیجن؟
مجنون کوئه که خون بلا چش ریجن؟
فلک همه‌ی خاک ره به ریجن ریجن
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۵
امیر گنه: تا که فلک ره سرها بو،
تا پشت گو، این کهنه دنی بپا بو،
مشرق تا به مغرب که ملک خدا بو،
به مثل گوهر، فرزن مادر نزا بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۹
آدم واش نسیه، سزّه درآوره کو
آدم گِل نیه، هر نوویهار کِنِهْ بو
آدم ذرّه خاکه، هرچی اولیا بو
حیفه که آدمی، اَنّه بی بفا بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر گنه: این کُوهْنه دنی ره کُورمهْ؟
این کُوهنهْ دنیِّ هر کسی رهْ کُورْمهْ؟
سرْنمد کلا، تنْ قُطنی رهْ کُورمه؟
روزِ قیامتْ، پس گردنی رهْ کُورْمه؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۶
دِنْیا ره بفانیه، بقا ندارنه
مرگ با آدمی حقّه، دعوا ندارنه
اجل اجله (اجل هسّه)، شاه و گدا ندارنه
هر کس پی مال (بی‌عمل) شونه، حیا ندارنه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۷
ته بخت و دولت، به چل پر دِماسه!
ته دولت بَگِرْدِهْ، بَگِرْدِهْ گِرْدِهْ تاسِهْ
زُحَلْ کمترینْ بنده‌یِ ته اَسٰاسِهْ
عُطارِدْ، نویسنده‌یِ ته اَجْناسِهْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹۹
شاهونشاهه که وه همه سان نمنه
گاهی پیر و وه گاهی جوان نمنه
گاهی ترکسّونِ ترک زبان نمنه
همون علی شاه مردا نمنه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۲
واجب‌الوجودِ عَلَم الاسمامه
کُنْتُ کَنْزاً گِرِهْ رهْ من بُوشٰامهْ
خمیر شده (کرده)ی، آب چهل صبامه
اَرزونْ مَفروش دُرً گرونبهامه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۹
صد ساله که من در این دنی دئیمه
صد سال دیگر، پیش ملا نیشبیمه
الف و جیم نکته ره وارسیمه
چوب پرده ره من امروزُ بدیمه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۴
نَدوّمه که این قالبْ بساتن چیه؟
بساتنْ قالب، اَیی بَهْلُوتنْ چیه؟
بیُوردنْ به پیش وَ دَرْ نَواتنْ چیه؟
زمین بَزوئنْ وُ خاکْ بساتنْ چیه؟