عبارات مورد جستجو در ۲۷۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه. روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتاد،تاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آئین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست، گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد، چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است، و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز. فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش. به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها، از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته، شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد، زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته، خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده، شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار، چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب، گاه در تپه«تبت» و «توحید» راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی، از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی، و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان، همه کارها پخش و پریشان، درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته، کشت و خرمن«دهبن» شکار دزد و موش است و دشت و دامن«دهنو» چراگاه آهو و خرگوش.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته
کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۶ - به یکی نگاشته است
قربان مبارک وجودت شوم، التفات حضرت والا نسبت به این چاکر و ارادت خاکسار نسبت به نواب اشراف از قماش الفت دیگران نیست آن غرض ها و مرض ها که معهود ابنای زمان است نداریم. نه شما را از من خواهش خدمت است و نه مرا از حضرت تمنای رحمت. در این صورت نه سرکار را از من منافرت خواهد بود و نه مرا با آن حضرت مغایرت. این دو سه روزه خاطر و حواس خود را به قیاس التزام خدمت و جبران طغرای قسریه از هر خطره و خیالی حتی تقدیم تهنیت بزم خدام اجل امجد اکرم ولی النعم حاجی دام اقباله مصروف داشتم خود دید روز چه افتاد و شب چه حادثه زاد. این دو روز هم باد و باران آن مایه مجال نداد که بر این آب و گل عبوری توان و استیفای دولت حضوری، فرد:
در حق ما به دردکشی ظن بدمبر
کآلوده گشته خرقه ولی پاکدامنم
تاکنون از دولت منزل خدایگانی میرزا محمد علی گامی فراتر نرفته ام و جز از استسعاد خدمت حدیثی نگفته و نشنفته. هر هنگام صروف کوچه و بازار میسر باشد ادراک دولت حضور خواهم کرد و به فر شهود مسعود اشرف که مورث سلب کرب است و جلب طرب، طرف رامش سرور خواهم بست. در آن مطلب که خدمت نواب والا معروض آوردم با خدام اشرف امجد بهاء الدوله بگویند وبشنوند، اگر در قوه خود می بینند که غایله بی التفاتی سرکار شاهزاده را کوتاه فرمایند اقدامی درست فرموده بگذرانند، و منهم خاطر جمع شده در صدد پاس صفا بندگی باشم و چنانچه در مکنت خویش نمی دانند منهم به قدر مقدور چاره اندیش نگاهداری و در حفظ خود و کسان خود کوشم. شش سال و کسری بیش تحمل و تجاهل نتوان کرد، فرد:
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی
هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
در حق ما به دردکشی ظن بدمبر
کآلوده گشته خرقه ولی پاکدامنم
تاکنون از دولت منزل خدایگانی میرزا محمد علی گامی فراتر نرفته ام و جز از استسعاد خدمت حدیثی نگفته و نشنفته. هر هنگام صروف کوچه و بازار میسر باشد ادراک دولت حضور خواهم کرد و به فر شهود مسعود اشرف که مورث سلب کرب است و جلب طرب، طرف رامش سرور خواهم بست. در آن مطلب که خدمت نواب والا معروض آوردم با خدام اشرف امجد بهاء الدوله بگویند وبشنوند، اگر در قوه خود می بینند که غایله بی التفاتی سرکار شاهزاده را کوتاه فرمایند اقدامی درست فرموده بگذرانند، و منهم خاطر جمع شده در صدد پاس صفا بندگی باشم و چنانچه در مکنت خویش نمی دانند منهم به قدر مقدور چاره اندیش نگاهداری و در حفظ خود و کسان خود کوشم. شش سال و کسری بیش تحمل و تجاهل نتوان کرد، فرد:
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی
هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۵ - به میرزا جعفر اردیبی نوشته
برادر مهربان آقا علی به پاس یک رنگی و خوش گمانی در سودای اسب اگر همه مایه زیان کند وهمسایه به بیغاره تیغ زبان یازد نوشته از تو نخواهد خواست، و با این ساز هم کنده و سامان پارکنده که شمارش همه بر وام است و هر سر موی از پریشانی و نیستی آخته تیغی بر اندام. صد سال دیگر نام خواهندگی و خواستاری نخواهد برد ولی داد و ستد و آنگه با دوستان یکدل سرسری کار هنرمندان و کیش نام پسندان نیست. نوشته از ساختگی دوشیزه و از گرد تیتال پاکیزه پابرهنه و پارسی بر نگار.
هجده تومان زر سارا و سیم سره وام آقا علی از رهگذاری های یکسر اسبم دام گردن است که به خواست پاک یزدان پس از چهل روز دیگر با دست خویش یا گماشته خود در پای تخت شهریار جوانبخت محمد شاه قاجار که چرخش زمین باد و جهانش زیر نگین، کارسازی کرده پوزش پرداز هیچگونه سالوس و سرهم بندی و کاربند بهانه های بی مغز ریشخندی نگردم. اگر خدای ناخواسته به هنگام خود تنخواه نرسید و دام وام از گردن پرداخته نشد بدان راه و روش که کیش سوداگران است و بازاریان شهری و روستا را هنجار داد و ستد بر آن، هر چند از چهل روز برگذرد ده دو نیم سود بر سرمایه فزوده به خواهنده پیمایم، و این نوشته که در میان داوری راستین است و راست گواهی در آستین دریافت افتد.
هجده تومان زر سارا و سیم سره وام آقا علی از رهگذاری های یکسر اسبم دام گردن است که به خواست پاک یزدان پس از چهل روز دیگر با دست خویش یا گماشته خود در پای تخت شهریار جوانبخت محمد شاه قاجار که چرخش زمین باد و جهانش زیر نگین، کارسازی کرده پوزش پرداز هیچگونه سالوس و سرهم بندی و کاربند بهانه های بی مغز ریشخندی نگردم. اگر خدای ناخواسته به هنگام خود تنخواه نرسید و دام وام از گردن پرداخته نشد بدان راه و روش که کیش سوداگران است و بازاریان شهری و روستا را هنجار داد و ستد بر آن، هر چند از چهل روز برگذرد ده دو نیم سود بر سرمایه فزوده به خواهنده پیمایم، و این نوشته که در میان داوری راستین است و راست گواهی در آستین دریافت افتد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۶ - نامه ای است که به یکی از شیوخ نگاشته
جناب شیخ کاغذی که پسرم از ولایت فرستاده بود شما به آقای علی پیشخدمت سردار کل عزیز خان سپرده بودید. بهمان مهر و نشان امروز به من رسید. گویا به علی اکبر بیک جندقی و علی نام که خود هر دو را آن سال ها دیده و می شناسی محض معادات ذاتی که در حقیقت آورده حسد است نواب اشرف والا را نسبت به او بدخیال کرده اند. راه آمد و شدفیما بین ایشان مسدود است و اسباب مغایرت و مشاجرت موجود، مصرع: یارب این قوم چه خواهند ز جان های فگار.
مرا با سرکار اشرف بازوی مقاومت و نیروی مبارزت نیست، سررشته کار خود را به انصاف منتقم حقیقی رها کرده مغلوب رضایم و تسلیم قضا، هر اوقات میرزا جعفر از شما مطالبت جواب کند از آقا علی بخواه که به او سپرده ام.
مرا با سرکار اشرف بازوی مقاومت و نیروی مبارزت نیست، سررشته کار خود را به انصاف منتقم حقیقی رها کرده مغلوب رضایم و تسلیم قضا، هر اوقات میرزا جعفر از شما مطالبت جواب کند از آقا علی بخواه که به او سپرده ام.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۵ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک افسر مباهات گشت سپاس عاطفت های ملوکانه تقدیم افتاد. آنچه کرده وگفته اند محض عنایت و چاکر نوازی است. یکسال افزون شد تا معاندین از غلاف برآمده اند و آغاز خلاف کرده، کار به مصاف رسید، چون من جمیع الجهات از بی حسابی و کج پلاسی مبرا بودیم و هر نوع بی اندامی و گزاف و کاوش و خرابی روی داد از جانب خصمای ولایت بود، و با وجود امکان چاره و دفع مشاجرت صبر کردم و حقیقت وقایع را به مهر علما و مقدسین استشهاد کرده به سرکار نایب الحکومه و خدام اجل امجد اکرم امیر بر حق و سردار مطلق فرستادم، و منتظر که انصاف ایشان رفع تعدی بدخواه خواهد کرد.
دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت. تا کار بدین جا رسید، چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم، چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم، زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است. در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول، تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام. اگر سزاوار بی آبروئی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت. جای شکایت و داوری نیست، و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد. و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت. تا حال شکیبائی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد. تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد، یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود، و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد، خودی به طهران می کشیدم. امروز آن مقام دست نخواهد داد، به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه، عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت. در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد، محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد. در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم، مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد. تا قیامت ممنون و سپاس دارم، اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد.
اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند، هیچ حاجت به زحمت افزائی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست، خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم، دلم تنگ است. استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست. ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است.
دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت. تا کار بدین جا رسید، چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم، چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم، زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است. در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول، تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام. اگر سزاوار بی آبروئی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت. جای شکایت و داوری نیست، و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد. و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت. تا حال شکیبائی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد. تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد، یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود، و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد، خودی به طهران می کشیدم. امروز آن مقام دست نخواهد داد، به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه، عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت. در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد، محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد. در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم، مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد. تا قیامت ممنون و سپاس دارم، اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد.
اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند، هیچ حاجت به زحمت افزائی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست، خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم، دلم تنگ است. استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست. ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد. هر دو را و شاح گردن و تعویذ بازو کردم. اظهار دلتنگی من دو علت داشت، اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم، اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد، اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود. ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها است.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، آنچه برادر مهربانم آقا علی حاجی حسین در ساز و سامان باغ بالا وانگه ساخت و پرداخت جوی میان خواهد بده، و نوشته رسید بستان، توهم در انجام این کار دستیار اوباش که بی درنگ آغاز کند و به انجام برد آن مایه که این باغ سیراب گردد آب از نو باید خرید، سه جوی و یک جوی ندانم. باید تا رسید من که به خواست خدا دو سه ماه افزون نخواهد بود، پای تا سرآکنده دمید و آن خاک سیاه از انبوه نهال های بالیده سرسبز و آقا علی روسفید باشد.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۹ - به نواب ساسان میرزا پسر نواب بهاء الدوله نگاشته
سرکار ساسان را بنده چهرم و زنده مهر، شاگردی خام نگارشم و نوآموزی سرد گزارش. بندگان والا والی سه نامه فرمایش کرده بود اینک نگاشته نیاز فرگاهش افتاد. اگر بنگه آرای سراست مهربانی فرموده به دست خودش چشم گذار آور. چنانچه خرمی بخشای باغ سرکار سردار است، همراه هر که دانی و هر هنگام توانی، بدیشان باز فرست. مگر فر شتاب تو این درنگ دیر آهنگ رهی را چاره فرماید، همین نیاز نامه را نیز بر روی نگارش های سه گانه کشیده، که آن روی را به سرکار ایشان نگاشته ام و گرفت و بخشایش را به مهر و کین سرکارش گذاشته. اگرت پروائی هست همه را از ایشان بستان و برنگار. جاجا به کار خواهد خورد. کوتاهی در فرستادن و نگاشتن روا نیست و از من نیز بیش از این گفتن سزا نه.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۰ - از طهران به مرحوم میرزا عبدالوهاب نگاشته
ده روز است وارد طهران و دوبار خدمت سرکار خداوندگار ذوالفقار خان رسیده مورد نوازشات زبانی نشده ام، مراد اینکه کوچ را مرخص و املاک یغمائیه را گرفته به تصرف اخوی داده خود با منسوبان در قم ساکن گردم، ظاهر حال این است بعون الله فیصل پذیر آید، هر چه شد بعد از این عرض خواهم کرد، بلی سرکار صدر هم که صحبت دلپذیرش ممدحیات است و خدمت ناگزیرش مفرح ذات، فردا روانه کاشان است و خاطرم از تخیل مفارقتش به اقصی الغایه درهم و پریشان.نمی دانم پس از فرقت او با که خواهم نشست و خار ملالت را بعد از آنکه شیشه بزم از ناب روان بخش وصالش تهی ماند به ته جرعه الفت که خواهم شکست؟ ول راهی میروم و به امید نگاهی میکنم، تا سرانجام کار چیست، با وجود این کدورات اگر از حقایق احوال شریفت آگاه باشم چه غم است و از نشاطم چه کم، بکلی مرا از دولت زیارت تعلیقه جات محروم گذاشته، از شهر ذی حجه به این طرف رقیمه سرکار را زیارت نکرده ام، انشاء الله موانع به خیر باشد. قبل از این عریضه مصحوب علی محمدبیک نام جوانی خوشگل رفیق مخدومی ملک الکتاب ارسال خدمت داشتم، قسم خورد که می رسانم اما چون هنوز بچه است بر عهدش اعتماد نکردم و به این دو کلمه مختصر اکتفا رفت، خدمات را منتظر رجوعم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۵ - به نواب والا نگاشته
قربان مبارک حضورت شوم، دو طغرا دستخط همایون که ثانی بارنامه آسمانی بود زیارت شد، نشره بازوی مفاخرت و کلاه گوشه مباهات ساختم. سپاس سلامت و سعادت ذات والا را چهر نیازم زمین سود افتاد، دعای دولت گفتم و فزایش جاه و مکانت و فیروزی و نصرت اشرف را از خدا طلبیدم. در کار مخدومی میرزا ابوالقاسم فرمایشی رفته بود.حکایت خالی از طرح گزاف و شرح خلاف این است، روزی دو پس از توجه والا بدان ساحت او را هم بسیج اندیش اقتفا و التزام رکاب دیدم و هم از تاب تب و آتش دل کوب آزمای پیچ و تاب، اندک اندک انباز بستر و بالش افتاد، و دمساز فریاد و نالش.
معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است. با فرط کناره جوئی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز، رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد. کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت، درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن، دربای جنبش و ساز سفر بر کرد، و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید، همانا در معالجت نقصانی رفته بود، آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد، در کام و دهان نیز سرایت نمود. رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست، با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت. من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود، غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت، و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد. باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد، مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن، پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد.
تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته، چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت، به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند، که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست.
هر که دانسته پشت بر آن حضرت که روی دولت باری است راه پوید و جز بر آن آستان که قبله راستین است و کعبه راستان بار جوید، علی العموم خاصه میرزا ابوالقاسم و رهی آلوده صد هزار علت خواهیم بود، و به استحقاق ریش سفید هفتاد و دو ملت، روشن روان اشرف والا صدق این معنی را گواه است، و اگر خدای نخواسته ذلتی از ما در وجود آید همان صفح خطا پوش و عفو گنه بخش حضرت عذرخواه، فرد:
گرم بخشی نه کم آید کمالت
وگر سوزی نیفزاید جلالت
صدور دستخط مبارک و احضار فرگاه والا فرق و شخص رهی را تاج دولت است و معراج سعادت. کمترین بنده خاکسار یغما.
معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است. با فرط کناره جوئی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز، رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد. کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت، درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن، دربای جنبش و ساز سفر بر کرد، و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید، همانا در معالجت نقصانی رفته بود، آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد، در کام و دهان نیز سرایت نمود. رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست، با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت. من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود، غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت، و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد. باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد، مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن، پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد.
تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته، چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت، به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند، که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست.
هر که دانسته پشت بر آن حضرت که روی دولت باری است راه پوید و جز بر آن آستان که قبله راستین است و کعبه راستان بار جوید، علی العموم خاصه میرزا ابوالقاسم و رهی آلوده صد هزار علت خواهیم بود، و به استحقاق ریش سفید هفتاد و دو ملت، روشن روان اشرف والا صدق این معنی را گواه است، و اگر خدای نخواسته ذلتی از ما در وجود آید همان صفح خطا پوش و عفو گنه بخش حضرت عذرخواه، فرد:
گرم بخشی نه کم آید کمالت
وگر سوزی نیفزاید جلالت
صدور دستخط مبارک و احضار فرگاه والا فرق و شخص رهی را تاج دولت است و معراج سعادت. کمترین بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۸ - نامه ای حاکی از شرط بندی بین یغما و قاآنی
سرکار سردار را بنده ام و بامید آنکه جان بر وجودش فشانم زنده. اینک در صحبت سرکار قاآنیم و به دیدار مینو آثارش نقد در بهشت جاودانی. بر سر فرهنگ «فرسب» میان ایشان و من حرف است، بی حضور و رجوع فرهنگ جهانگیری داوری به مقطع نخواهد رسید. به صول عریضه فرهنگ فرزندی اسد را بدون عذر و بهانه بده آدم خودت بیارد که مجهولی معلوم شود. پنج من قند مایه نذر است، اگر نفرستی بیست و پنج هزار ضرر دانسته بمن خواهی زد و تو بمیری خواهم رنجید. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۱
امیدگاها؛ این سال ها که اسمعیل در سمنان بود نامه به هر کس نگاشتم. کفالت بدو گذاشتم تا زودتر برساند و پاسخ نغزتر بستاند. این هنگام که به ری فرمود معلوم شد ده دوازده نامه که به سرکار آقا نگارش رفته در پای برد و عمدا ارسال نداشت، ایراد کردم تا سر مخالفت دانسته گردد. از قرار تقریرات سرد و خامش هویدا گردید که از شمار رنجشی دارد، و این حرکت بدان بوده تا من نیز برنجم و بدگمان گردم، و با وی در مخالفت همداستان شوم. زبانی آزارش نمودم که پیمان من هزار خصومت با ایشان شکسته نگردد. از کج پلاسی باز آی و تجدید صفا کن و سرگرانی های ماسلف را معذرت جوی. ولی نشنید و خشونت کرد، روی از او برتافتم.
احمد و میرزا جعفر و حاجی میرشاهمدد و اسد بیک نیز با من موافقت کردند، از همه دلتنگ شد و احمد را به صراحت دشنام زن و مادر داد و بر سر میدان کاه فروشان جار کشید که بومی و گذری بدانند که من با دوستان یغما و لوطی های پایتخت او دشمنم، و با دشمن های (دوست). احمد او را ملامت کرد. سقط و دشنام از سرگرفت و خواست او را بکوبد. حاجی شاهمدد و اسد بیک به رسم شفاعت برخاستند، ایشان را نیز بی محابا دشنام داد، گفتند تکلیف ما چیست؟ سکوت از باب احترام تست، گفتم این بار اگر بی حیائی کرد و پاس عزت خود نداشت و به دستور گذشته آقا را بی دین خواند و مرا زندیق گفت و با احمد و شما هرزگی کرد، برابری و مکافات به مثل رواست.
روز دیگر ساز مشاجرت کرد. احمد و آن دو، هر سه به صدا آمدند و دشنامش دادند و حاجی و اسد بیک قصد ریش او کردند. باز احمد نگذاشت و او را از منزل بیرون کردند و داوری به من آوردند. تحسین کردم و اجازت دادم اگر بار دیگر جسارت کند او را بی محابا بکوبند و نفی کنند و قلبا روی خاطرم از وی برگشته، و زوال او را به دعا از خدا خواستم. دیگر از او صدائی نشد، حضرات هم دستی نگاهداشتند دورادور. شنیدم قدری یاوه درائی را کم کرده ولی می گوید پنج هزار تومان مال مرا احمد خورده است با او مرافعه دارم. احمد اقدام کرد، طفره زد و کناره گزید.
باری چون رضای شما را در کار او ملاحظه می کنم و ولایت غریب است و عرض خود بردن صلاح نیست، لاجرم در پیشه او دستی نگاه داشتم تا جوابی از سرکار شما برسد. ان شاء الله در سمنان نامه شما الته باید به من برسد. پسری که ترا بیدین و مرا زندیق و برادرها خاصه احمد را کافر و فاسق بخواند و دوستان محترم مرا دشنام بدهد و با هیچیک راه نرود دیگر که را به چنین خسیسی خبیث امید خیر خواهد بود. من این داوری را به شما رها کردم، هر چه دستوری رسد اطاعت خواهم کرد. از گروهی نیکان و اقارب و اولاد و ارحام برای او که دزدی و دروغ و فساد و خیانت و هزار عیبش بر من ظاهر شد نتوان گذشت. دیگر امر از سرکار شماست. حرره یغما.
احمد و میرزا جعفر و حاجی میرشاهمدد و اسد بیک نیز با من موافقت کردند، از همه دلتنگ شد و احمد را به صراحت دشنام زن و مادر داد و بر سر میدان کاه فروشان جار کشید که بومی و گذری بدانند که من با دوستان یغما و لوطی های پایتخت او دشمنم، و با دشمن های (دوست). احمد او را ملامت کرد. سقط و دشنام از سرگرفت و خواست او را بکوبد. حاجی شاهمدد و اسد بیک به رسم شفاعت برخاستند، ایشان را نیز بی محابا دشنام داد، گفتند تکلیف ما چیست؟ سکوت از باب احترام تست، گفتم این بار اگر بی حیائی کرد و پاس عزت خود نداشت و به دستور گذشته آقا را بی دین خواند و مرا زندیق گفت و با احمد و شما هرزگی کرد، برابری و مکافات به مثل رواست.
روز دیگر ساز مشاجرت کرد. احمد و آن دو، هر سه به صدا آمدند و دشنامش دادند و حاجی و اسد بیک قصد ریش او کردند. باز احمد نگذاشت و او را از منزل بیرون کردند و داوری به من آوردند. تحسین کردم و اجازت دادم اگر بار دیگر جسارت کند او را بی محابا بکوبند و نفی کنند و قلبا روی خاطرم از وی برگشته، و زوال او را به دعا از خدا خواستم. دیگر از او صدائی نشد، حضرات هم دستی نگاهداشتند دورادور. شنیدم قدری یاوه درائی را کم کرده ولی می گوید پنج هزار تومان مال مرا احمد خورده است با او مرافعه دارم. احمد اقدام کرد، طفره زد و کناره گزید.
باری چون رضای شما را در کار او ملاحظه می کنم و ولایت غریب است و عرض خود بردن صلاح نیست، لاجرم در پیشه او دستی نگاه داشتم تا جوابی از سرکار شما برسد. ان شاء الله در سمنان نامه شما الته باید به من برسد. پسری که ترا بیدین و مرا زندیق و برادرها خاصه احمد را کافر و فاسق بخواند و دوستان محترم مرا دشنام بدهد و با هیچیک راه نرود دیگر که را به چنین خسیسی خبیث امید خیر خواهد بود. من این داوری را به شما رها کردم، هر چه دستوری رسد اطاعت خواهم کرد. از گروهی نیکان و اقارب و اولاد و ارحام برای او که دزدی و دروغ و فساد و خیانت و هزار عیبش بر من ظاهر شد نتوان گذشت. دیگر امر از سرکار شماست. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل، این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم. آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار. اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد، بدون توانی و تاخیر صورت داد. چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد. خود بر من نخواهی پسندید. هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد. اول دفع و چاره مکروهات و... خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۷ - به اسمعیل هنر نگاشته
نورچشم کرام اسمعیل، بیستم ربیع الثانی است و در خدمت خدام امیدگاهی حاجی زید مجده با عزتی لایق، زندگی می سپرم. بسیار مایل است که تاریخ آیات این دولت روز افزون را من انشا کنم. خدمتی نام انگیز، مداخل خیز، عزت آویز است. امتثال امر خدام حاجی زید فضله نیز بر من واجب، خاصه این خدمت که صلاح دنیا و آخرت ماست، ولی چون دماغم سوخته و آن حوصله ها که سابق بود نمانده، هنوز هوشی بذل کار نکرده ام، و دوشی زیر بار نداده، تا تقدیر خدائی چیست؟ باری بشود یا نشود دخلی به کار تو ندارد.
در کار نظم امور باش و با جمع اهالی ولایت طورهای خوش حرکت کن. امیدوارم که از همت سرکار قبله گاهی میرزا زین العابدین گوشه ملکی فراهم شده باشد، بدست باش که کاری بجای خویشتن است. چنانچه آنجا تنخواهی بهم نتوانی بست حواله سمنان کن. ان شاء الله اگر باید خود را گرو گذاشت معطل نخواهم کرد. زیاده حرفی ندارم. قبله گاهی میرزا اسدالله می فرماید که میرزا ابومحمد صد تومان را بی شبهه فرستاده کاغذ رسیدگی نیز نوشته شد، نگذشتن حساب راهی ندارد، بناست مسجل دارد، دانسته باشید. فردا به چادرش خواهم رفت و به عنایت خدا حجت قوی خواهم گرفت. زیاده زیاده است. حرره ابوالحسن یغما سنه ۱۲۵۲ هجری.
در کار نظم امور باش و با جمع اهالی ولایت طورهای خوش حرکت کن. امیدوارم که از همت سرکار قبله گاهی میرزا زین العابدین گوشه ملکی فراهم شده باشد، بدست باش که کاری بجای خویشتن است. چنانچه آنجا تنخواهی بهم نتوانی بست حواله سمنان کن. ان شاء الله اگر باید خود را گرو گذاشت معطل نخواهم کرد. زیاده حرفی ندارم. قبله گاهی میرزا اسدالله می فرماید که میرزا ابومحمد صد تومان را بی شبهه فرستاده کاغذ رسیدگی نیز نوشته شد، نگذشتن حساب راهی ندارد، بناست مسجل دارد، دانسته باشید. فردا به چادرش خواهم رفت و به عنایت خدا حجت قوی خواهم گرفت. زیاده زیاده است. حرره ابوالحسن یغما سنه ۱۲۵۲ هجری.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۱
فدایت شوم، ارمان رنج ابراهیم و رحمن مایه تاخیر حرکت شد. غالبا این دو سه روزه قاید تقدیر عنانگیر باشد، و بعون خدائی و فرخ سروش استیفای خدمت حاصل گردد. من هرگز از در صورت قرب اندیشی صحبت نگشته ام، و خدام عالی نیز از در دید و درایت بر این خاکسار نگذشته. اجمالا قبل از ملاقات اگر حرفی دو از گوهر و خوی خود عرضه دارم شنعت عقلی تعلق نگیرد. معایب من بر محاسن رجحان دارد، ولی نه آن عیب که ضرر و زیان آن مایه خلل و زلل کار دیگران باشد، تیمارش با خداست اگر عزت دهد آسوده خواهم زیست و اگر خوار دارد چشم حسرتی باز خواهم کرد. دلم میخواست اولاد من نیز اگر عیبی دارند عاید روزگار خود ایشان باشد.
ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداست.احمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست، خدا از وی راضی باد. میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم. به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد، که منافی دیانت و انصاف بود، موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید، و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجائی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد، و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد. بنابر مصالح امور مردم و خود و او، او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران، تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد.
چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید. او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم، و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند. بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود، و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید. مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند.
امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است، جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمائید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید، این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد. من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم.
اما فرزندی احمد نظر به پرهیزگاری و اهتمامش پاره ای املاک و اشیاء بخط و خاتم و سجل و صیغه جناب حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله و صورت املاک بخط احمد من بنده موقوف آورده ام. تولیت بهمان شرایط که در متن و سجل مرقوم و مشروح است آن احمد و پشت بپشت اولاده سراشیب اوست. چنانکه تا سلسله نشیب بی نسل و مستاصل نپاید، این تولیت مخصوصه بفراز سوی نگراید. امید که پس از دریافت و دید همین نوشته را به احمد باز سپارید. هفدهم ذی حجه سنه ۱۲۶۶ حرره یغما.
ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداست.احمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست، خدا از وی راضی باد. میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم. به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد، که منافی دیانت و انصاف بود، موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید، و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجائی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد، و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد. بنابر مصالح امور مردم و خود و او، او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران، تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد.
چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید. او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم، و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند. بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود، و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید. مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند.
امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است، جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمائید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید، این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد. من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم.
اما فرزندی احمد نظر به پرهیزگاری و اهتمامش پاره ای املاک و اشیاء بخط و خاتم و سجل و صیغه جناب حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله و صورت املاک بخط احمد من بنده موقوف آورده ام. تولیت بهمان شرایط که در متن و سجل مرقوم و مشروح است آن احمد و پشت بپشت اولاده سراشیب اوست. چنانکه تا سلسله نشیب بی نسل و مستاصل نپاید، این تولیت مخصوصه بفراز سوی نگراید. امید که پس از دریافت و دید همین نوشته را به احمد باز سپارید. هفدهم ذی حجه سنه ۱۲۶۶ حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۲
این املاک مفصله ظهر که بخط فرزند سعادتمند میرزا احمد صفائی وصی و امین بلاشریک من است، به اسم و رسم خود بقسمت در آوردم و موافق وقف نامچه علیحده که شرح، خط حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام و تفصیل خط میرزا احمد صفائی است، به طوع و رغبت بهمان شرایط که مکتوبست من وقف کرده ام. تولیت هم بامیرزا احمد صفائی وصی و امین من است هیچیک از ورثه را اعم از ذکور و اناث در تولیت و غیره حقی نیست. هر یک تخلف و تغلب کنند از رحمت خدا انشاء الله دور خواهند بود. امیدوارم این نیاز ناقابل که هم از فواضل رحمت بار خداست قبول و پذیرای آن درگاه باشد.
گربه تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
گربه تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۳
قبله گاهان آخوند ملا کاظم و ملا موسی و میرزا ابراهیم و ملاحسین را معروض میدارم: که وقفنامچه که به خط و خاتم و سجل حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار اما زید فضله در دست فرزندی احمد است، و تفصیل املاک به خط خود احمد، من بنده وقف کرده ام. تولیت را بهمان شرایط که مکتوب و مسجل است من به احمد داده ام هم بمیل و رضای من شده است، زحمت کشیده به مهر مهر آثار خود مزین و به خط شریف مسجل فرمائید که ممضی و مقبول است. هفدهم ذی قعده سنه ۱۲۶۵. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۴
صاحب اختیاران معظم امیر حسنخان و اسمعیل خان و محمد علیخان و میرزا احمد خان را عرضه میدارم که: وقفنامچه که شرحش به خط و سجل حاجی زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله العالیست و تفصیل به خط فرزندی میرزا احمد و تولیت نیز با اوست بهمان شرایط که مرقوم است در سجل به اجازه و رضای من است، سر موئی خلاف ندارد زحمت کشیده هر چهار به مهر مهر آثار خود مزین فرمائید و شاهد باشید، و هیچیک از اولاد مرا جز میرزا احمد متولی ندانید، و همین نوشته را سرکار قبله گاهی محمد علیخان ضبط فرمائید، یکوقتی بکار خواهد خورد. خانه سمنان را با اسبابیکه احمد تفصیل داده باو بخشیده ام. آن نوشته را با آنچه در فقره بخشش سایر اولاد و غیره نوشته ام مزین فرمائید و شاهد باشید. ۱۷ شهر ذیقعده سنه ۱۲۶۵ حرره یغما.