عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - هم در مدح او
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان
دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان
گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان
باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران
بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان
شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان
ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان
تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان
در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان
هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران
در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان
در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان
دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان
گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان
باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران
بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان
شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان
ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان
تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان
در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان
هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران
در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان
در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - سپیدی موی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - در شکر گزاری از پادشاه
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۰ - مقاله پانزدهم در تنبیه آنان که صبح شیب از شب شباب ایشان دمیده است و در آن صبحگاهی نسیم آگاهی به مشام ایشان نرسیده
ای تنت از شمع گدازنده تر
شعله زنان آتش شیبت ز سر
داده سر سبز تو آتش فشان
از شجر اخضر و نارش نشان
چرخ که بر فرق تو کافور ریخت
بر تو هم از شعر تو کافور بیخت
تا که کند سردی کافور سرد
بر دل گرمت هوس خواب و خورد
کرده شب موی تو تصویر صبح
روز اجل راست تباشیر صبح
گردش دولابی چرخ برین
بر سر آرام گرفته زمین
کالبد جوجو آزادگان
در ته سنگ ستم افتادگان
آردکنان بس که بفرسود و کاست
موی تو پر گرد ازان آسیاست
پشت تو مانند کمان گشته کوز
خشک شده پوست بر آن همچو توز
رشته اشک تو بر آن بسته زه
ناوک آه تو بر آن تیر نه
جز پی آن نیست که کاری کنی
در ره مقصود شکاری کنی
قد تو لام و الف آمد عصا
هر دو پی نفی وجود تو لا
یعنی از آیینه لوح وجود
نفی شود صورت بود تو زود
یک نشناسی ز دو وقت شمار
تا نکند شیشه دو چشم تو چار
پا به دم مار ز نادیدنت
خلق به فریاد ز نشنیدنت
سنگ به دندانت شدی لخت لخت
موم کنون پیش تو چون سنگ سخت
با همه رخنه که به دندان توست
نامده یک حرف برون زان درست
نایدت از دست که جنبی زجای
تا نشود دست مددگار پای
لرزش دست تو به هنگام کار
برده ز دست تو برون اختیار
چون گره سیم شده مشت تو
رفته چو سیماب ز انگشت تو
قوت امساک نماندت به دست
گر چه که امساک تو را دست بست
قاعده حرص جز امساک نیست
چاره امساک بجز خاک نیست
پیش که با خاک روی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک شو
پیر شدی شیوه پیرانه گیر
شیوه پیرانه خوش آید ز پیر
دست ز فتراک جوانان بدار
عشق و جوانی به جوانان گذار
چون تو ازین پیری خویشی ملول
کی کندت طبع جوانان قبول
شعله زنان آتش شیبت ز سر
داده سر سبز تو آتش فشان
از شجر اخضر و نارش نشان
چرخ که بر فرق تو کافور ریخت
بر تو هم از شعر تو کافور بیخت
تا که کند سردی کافور سرد
بر دل گرمت هوس خواب و خورد
کرده شب موی تو تصویر صبح
روز اجل راست تباشیر صبح
گردش دولابی چرخ برین
بر سر آرام گرفته زمین
کالبد جوجو آزادگان
در ته سنگ ستم افتادگان
آردکنان بس که بفرسود و کاست
موی تو پر گرد ازان آسیاست
پشت تو مانند کمان گشته کوز
خشک شده پوست بر آن همچو توز
رشته اشک تو بر آن بسته زه
ناوک آه تو بر آن تیر نه
جز پی آن نیست که کاری کنی
در ره مقصود شکاری کنی
قد تو لام و الف آمد عصا
هر دو پی نفی وجود تو لا
یعنی از آیینه لوح وجود
نفی شود صورت بود تو زود
یک نشناسی ز دو وقت شمار
تا نکند شیشه دو چشم تو چار
پا به دم مار ز نادیدنت
خلق به فریاد ز نشنیدنت
سنگ به دندانت شدی لخت لخت
موم کنون پیش تو چون سنگ سخت
با همه رخنه که به دندان توست
نامده یک حرف برون زان درست
نایدت از دست که جنبی زجای
تا نشود دست مددگار پای
لرزش دست تو به هنگام کار
برده ز دست تو برون اختیار
چون گره سیم شده مشت تو
رفته چو سیماب ز انگشت تو
قوت امساک نماندت به دست
گر چه که امساک تو را دست بست
قاعده حرص جز امساک نیست
چاره امساک بجز خاک نیست
پیش که با خاک روی خاک شو
پیش که ناپاک روی پاک شو
پیر شدی شیوه پیرانه گیر
شیوه پیرانه خوش آید ز پیر
دست ز فتراک جوانان بدار
عشق و جوانی به جوانان گذار
چون تو ازین پیری خویشی ملول
کی کندت طبع جوانان قبول
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۳
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۴
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مقری صبوح کرده بر مناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
راه بگشادند بر آیندگان
آفرین بر جان آسایندگان
جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان
در نگر در عالم کون و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان
میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان
گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان
سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر به فلک سابندگان
بلبلان گویان به آواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
آفرین بر جان آسایندگان
جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان
در نگر در عالم کون و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان
میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان
گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان
سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر به فلک سابندگان
بلبلان گویان به آواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - و له ایپاً
زهی بلند جنایی که سایۀ جاهت
همیشه بر سر خورشید آسمان گردست
بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب
زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست
زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست
بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست
بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز
میان شادی و طبعم همان چنان گردست
ز بس که در دل من دردهای بسیارست
نمی توانم گفتن مرا فلان در دست
اگر چه بنده ز آثار بی عنایتیت
ز هرچه شغل و عمل بود این زمان فردست
ز خاک پای تو بیزارم ار کسی هرگز
چو بنده خدمت تو از میان جان کردست
دوسال شد که زحرمان همی زند نشخوار
زنعمتی که ازین پیش در جهان خوردست
زگلستان عزایت چو قسم من خوارست
مرا در آنچه که در دست دیگران ور دست؟
حکایت من و این کارنامه ها اکنون
همایون کلید در جامعه دان و آن مردست
همیشه بر سر خورشید آسمان گردست
بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب
زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست
زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست
بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست
بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز
میان شادی و طبعم همان چنان گردست
ز بس که در دل من دردهای بسیارست
نمی توانم گفتن مرا فلان در دست
اگر چه بنده ز آثار بی عنایتیت
ز هرچه شغل و عمل بود این زمان فردست
ز خاک پای تو بیزارم ار کسی هرگز
چو بنده خدمت تو از میان جان کردست
دوسال شد که زحرمان همی زند نشخوار
زنعمتی که ازین پیش در جهان خوردست
زگلستان عزایت چو قسم من خوارست
مرا در آنچه که در دست دیگران ور دست؟
حکایت من و این کارنامه ها اکنون
همایون کلید در جامعه دان و آن مردست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - ایضا له