عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح دستور اعظم مختار الدین
دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است
وان صید کان اوست نگون‌سر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است
رنجور سینه‌ام لب و زلفش دوای من
کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
خوی بدش که بازستاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است
در تخته‌نرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوه‌ای است عشق و به نوبر نکوتر است
خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند
شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است
طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست
بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است
مختار دین نظام ممالک که رای او
از آسمان قوی‌تر و ز اختر نکوتر است
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است
هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل
اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبهٔ مسیح مجاور نکوتر است
مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است
در خطبهٔ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است
محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است
عدل است و بس کلید در هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن این در نکوتر است
عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده
فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است
هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است
هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است
هر که از تف سموم بیابان ظلم جست
عدلش سقای برکهٔ کوثر نکوتر است
سر سامی است عالم و عدل است نضج او
نضج از دوای عافیت آور نکوتر است
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است
کسری و جعفری است که یک قطره همتش
از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است
از خواجهٔ زمین و درت هفتم آسمان
در سایهٔ تو چارم کشور نکوتر است
از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر
هر حاجبت ز خواجهٔ سنجر نکوتر است
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است
ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار
نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است
خاقانیی که نایب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است
در ناف عالمی دل ما جای مهر توست
جای ملک میان معسکر نکوتر است
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است
ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو
از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است
عادل غضنفری تو و پروانهٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است
لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است
عزم مسافران به سفر در نکوتر است
دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات
تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است
از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌ای مرا
خانه‌ام ز کارخانهٔ آزر نکوتر است
دستار خز و جبهٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشانده‌ای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است
سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
هرچند کن عطای موفا شگرف بود
دانند کاین ثنای موفر نکوتر است
گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر
شکر زبان لالهٔ احمر نکوتر است
در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه
آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است
گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل
احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است
خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم
حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است
بیمارم از دل و دم سردم مزور است
بیمار را مگو که مزور نکوتر است
بیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عرضی که از یقین مصور نکوتر است
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است
نی‌نی به دولت تو امیر سخن منم
عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیدهٔ دیگر نکوتر است
هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است
لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است
جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون‌تر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوس‌های منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنه‌ای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته‌ای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات
روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بی‌نقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد
صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهن‌ها
حلقه‌ها چون دهان مار کند
این دهن‌های تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بی‌دهان همه سال
اره با ساق میوه‌دارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است
آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ، خاکسار کند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد
نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - قصیده
به جوی سلامت کس آبی نبیند
رخ آرزو بی‌نقابی نبیند
نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی
که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند
همه نقب دل بر خراب آید آوخ
چرا گنجی اندر خرابی نبیند
اگر عالم خاک طوفان بگیرد
دل تشنه الا سرابی نبیند
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند
رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد
که آب مه و ماه آبی نبیند
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند
اگر سال‌ها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نبیند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند
نگوید عزل و آفرین هم نخواند
که معشوق و مالک رقابی نبیند
لسان الطیورش فرو بست ازیرا
جهان را سلیمان جنابی نبیند
بسا آب کافسرده ماند به سایه
که بالای سر افتابی نبیند
بسا تین که ضایع شود در بساتین
کز انجیر خواران غرابی نبیند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان می‌دهد
نه عشق از ملامت امان می‌دهد
نه راحت دمی همدمی می‌کند
نه محنت زمانی زمان می‌دهد
قرار جهان بر جفا داده‌اند
مرا بیقراری از آن می‌دهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان می‌دهد
همه روز خورشید چون صبح‌دم
به امید یک جنس جان می‌دهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان می‌دهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان می‌دهد
مگو کاسمان می‌دهد روزیم
که روزی ده آسمان می‌دهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان می‌دهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این می‌ستاند بدان می‌دهد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم
شه اختران زان زر افشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پاره‌ای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوش‌ها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - مطلع چهارم
صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر
پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور
کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر
شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر
هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر
همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر
آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر
خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر
ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر
آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر
فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر
شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر
ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر
جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور
سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر
ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر
تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر
ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه
اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر
خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر
مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر
الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر
نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر
افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر
زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر
شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر
گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر
آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر
سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر
شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟
شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور
اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
دانم که سایهٔ حق، داند که می‌ندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور
خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر
زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر
زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر
در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر
جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر
عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینه‌دار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم
دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان
از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان
روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم
امید را به جز غم سرمایه‌ای نبینم
خورشید را به جز دل نیلوفری ندارم
زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف
جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم
بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم چون بهتری ندارم
ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم
خاقانی غریبم، در تنگنای شروان
دارم هزار انده و انده بری ندارم
یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان
جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته
این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته
ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته
برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته
هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته
شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته
هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته
بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته
خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته
قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته
ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته
محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته
فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته
هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای
هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته
اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته
کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته
چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته
باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته
حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته
تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم
این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته
خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته
هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته
زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته
کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته
یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته
عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده
بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده
آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده
گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده
گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده
گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده
تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده
از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده
باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده
اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده
نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود
گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی
یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی
تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی
ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی
مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی
گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی
زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی
کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی
کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی
کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی
هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی
آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی
کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی
کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی
کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی
او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست
چون نان تو موری نخورد مائده چیست
چون منقطعان راه را نان ندهی
پس ز آمدن فید بگو فائده چیست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۲
ای درد چو بی‌درد ز حالم غافل
بر گردن او بستهٔ مهری از دل
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل