عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۰
ور از نفس کسی چراغ افسرد
آن شمع شبستان شرف روشن باد
ایرج میرزا : مثنوی ها
هدیۀ عاشق
عاشقی محنتِ بسیار کشید
تا لبِ دِجله به معشوق رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد به آب
نازنین چَشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در رویِ شط آمد به شتاب
نو گلی چون گل رویش شاداب
گفت بَه بَه چه گل رعنایی است
لایق دست چو من زیبایی ست
حیف از این گل که برد آب او را
کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مَثل آن مایه ناز
که نکویی کن و در آب انداز
خواست کازاد کند از بندش
اسم گل برد و درافکندش
گفت رَو تا که ز هجرم بِرَهی
نام بی مهری بر من ننهی
مَوردِ نیکیِ خاصت کردم
از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی است فراوان و دُرست
به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نُمود
گفت کای آفت جان سُنبلِ تو
ما که رفتیم ، بگیر این گُلِ تو!
بُکُنَش زیب سَر ، ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان خواست وفا
عاشقان را همه گر آب بَرَد
خوبرویان همه را خواب بَرَد
ایرج میرزا : مثنوی ها
کلاغ و روباه
کلاغی به شاخی شده جای گیر
به منقار گرفته قدری پنیر
یکی روبهی بوی طُعمه شنید
به پیش آمد و مَدحِ او برگزید
بگفتا سلام ای کلاغ قشنگ
که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ
اگر راستی بود آوایِ تو
به مانند پرهای زیبای تو
در این جنگل اندر سَمَندَر بدی
بر این مرغ ها جمله سرور بُدی
ز تعریف روباه شد زاغ شاد
ز شادی نیاورد خود را به یاد
به آواز کردن دهان برگشود
شکارش بیُفتاد و روبَه ربود
بگفتا که ای زاغ ای را بدان
که هر کس بود چرب و شیرین زبان
خورد نعمت از دولت آن کسی
که بر گفتِ او گوش دارد بسی
چنان چون به چربیّ نطق و بیان
گرفام پنیرِ تو را از دهان
ایرج میرزا : مثنوی ها
آرزویِ خرِّ دُم بریده
بوده است خری که دُم نبودَش
روزی غم بی دُمی فُزودَش
در دُم طلبی قدم همی زد
دُم می طلبید و دُم نمی زد
یک رَه نه ز روی اختیاری
بُگذشت میان کشت زاری
دهقان مگرش ز گوشه یی دید
بَرجَست و از او دو گوش بُبرید
بیچاره خر آرزوی دُم کرد
نایافته دُم دو گوش گُم کرد
ایرج میرزا : مثنوی ها
دو قوچِ جنگی
چه خواهند از جان هم این دو قوچ
که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند
نه میراث بَر ، نه پدر کُشته اند
نه این خورده آن دیگری را عَلَف
نه آن کرده آبِشخورِ این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بِسر
نبود ار دو بر هم زنِ بَد سِیَر
ایرج میرزا : مثنوی ها
سَجعِ مُهرِ شُتُر
گاه بارَم خار باشد گاه دُر
یار حاجی عَبدُهُ الرّاجی شتر!
ایرج میرزا : قطعه ها
شراب
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
ایرج میرزا : قطعه ها
ماکیان و شیر
در بُن یک بیشه ماکیانی هر روز
بیضه نهادی و بردی آن را یک کُرد
بس که ز راه آمد و ندید به جا تخم
خاطرش از دست برد کُرد بیازرد
بود در آن بیشه پادشاه یکی شیر
داوری از کُرد پیش شیر همی بُرد
داد بدو پاسخی چنین که بباید
پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند خَلق تخم ترا خورد
ایرج میرزا : قطعه ها
اشک شیخ
نَعوذُ بالله از آن قطره های دیده شیخ
چه خانه ها که از این آب کم خراب کند
شنیده ام که به دریای هند جانوری است
که کسب روزی با چشم اشک یاب کند
به ساحل آید و بی حس به روی خاک افتد
دو دیده خیره به رخسار آفتاب کند
شود ز تابش خور چشم او پر از قی و اشک
برای جلب مگس دیده پر لعاب کند
چو گشت کاسۀ چشمش پر از ذُباب و هَوام
به هم نهد مژه و سر به زیر آب کند
به آب دیدۀ سوزنده تر ز آتش تیز
تن ذُباب و دل پشّه را کباب کند
چو اشک این حیوان است اشک دیدۀ شیخ
مرو که صید تو چون پشه وذُباب کند
ایرج میرزا : قطعه ها
انتقاد از قمه زنی
بشنو که لطیفۀ قشنگی است
این است حقیقت اصلِ معنیش
در دستۀ شاحسین بنگر
کان تُرک کفن فکنده در پیش
خواهد که کُشد سِنان و خُولی
کوبد قمه را به کلۀ خویش
آن ترک دگر ز سینه زن ها
فریاد کند ز سینۀ ریش!
کوبیدن اشقیا از این بِه؟!
دانایی و معرفت از این بیش؟
نهج البلاغه : حکمت ها
مشكل هم نشينى با قدرتمندان
وَ قَالَ عليه‌السلام صَاحِبُ اَلسُّلْطَانِ كَرَاكِبِ اَلْأَسَدِ يُغْبَطُ بِمَوْقِعِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَوْضِعِهِ
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت موقعيت شناسى
وَ قَالَ عليه‌السلام لِبَعْضِ مُخَاطِبِيهِ وَ قَدْ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ يُسْتَصْغَرُ مِثْلُهُ عَنْ قَوْلِ مِثْلِهَا لَقَدْ طِرْتَ شَكِيراً وَ هَدَرْتَ سَقْباً
قال الرضي و الشكير هاهنا أول ما ينبت من ريش الطائر قبل أن يقوى و يستحصف و السقب الصغير من الإبل و لا يهدر إلا بعد أن يستفحل
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت موقعيت شناسى
وَ قَالَ عليه‌السلام لِبَعْضِ مُخَاطِبِيهِ وَ قَدْ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ يُسْتَصْغَرُ مِثْلُهُ عَنْ قَوْلِ مِثْلِهَا لَقَدْ طِرْتَ شَكِيراً وَ هَدَرْتَ سَقْباً
قال الرضي و الشكير هاهنا أول ما ينبت من ريش الطائر قبل أن يقوى و يستحصف و السقب الصغير من الإبل و لا يهدر إلا بعد أن يستفحل
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
تمثیل
آن است که شاعر یا نویسنده به تناسب سخـن خـویش، حکایت، داستـان یا نمونه و مثالی را ذکر می کند تا از این طریق، مفاهیم و نظریات خود را به خواننده یا شنونده منتقل نماید و آنچه در این میان مهم است نتیجه تمثیل می باشد که می تواند سرمشقی برای موارد متفاوت باشد.

نکته: در این داستان ها و حکایات (تمثیل ها) هر یک از حیوانات یا اشیا و جمادات نماد و نشانه چیزی هستند.