عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید
شهر کابل خطهٔ جنت نظیر
آب حیوان از رگ تاکش بگیر
چشم صائب از سوادش سرمه چین
روشن و پاینده باد آن سر زمین
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه می غلطد سحر
آن دیار خوش سواد ، آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسیمش ، مرده خاک
ناید اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سیر چشم و خوش گهر
مثل تیغ از جوهر خود بی خبر
قصر سلطانی که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کیمیاست
شاه را دیدم در آن کاخ بلند
پیش سلطانی فقیری دردمند
خلق او اقلیم دلها را گشود
رسم و آئین ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والا گهر
بینوا مردی به دربار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسیدم از راه نیاز
پادشاهی خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دین و دولت از وجودش استوار
خاکی و از نوریان پاکیزه تر
از مقام فقر و شاهی باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهر یاری چون حکیمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معنی گشود
نکته های ملک و دین را وانمود
گفت «از آن آتش که داری در بدن
من ترا دانم عزیز خویشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست»
در حضور آن مسلمان کریم
هدیه آوردم ز قرآن عظیم
گفتم «این سرمایهٔ اهل حق است
در ضمیر او حیات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتها است
حیدر از نیروی او خیبر گشاست»
نشهٔ حرفم بخون او دوید
دانه دانه اشک از چشمش چکید
گفت «نادر در جهان بیچاره بود
از غم دین و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بیخبر
از غمان بی حسابم بی خبر
ناله با بانگ هزار آمیختم
اشک با جوی بهار آمیختم
غیر قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود»
گفتگوی خسرو والا نژاد
باز با من جذبهٔ سرشار داد
وقت عصر آمد صدای الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهای عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتدای او نماز
رازهای آن قیام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
آب حیوان از رگ تاکش بگیر
چشم صائب از سوادش سرمه چین
روشن و پاینده باد آن سر زمین
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه می غلطد سحر
آن دیار خوش سواد ، آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسیمش ، مرده خاک
ناید اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سیر چشم و خوش گهر
مثل تیغ از جوهر خود بی خبر
قصر سلطانی که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کیمیاست
شاه را دیدم در آن کاخ بلند
پیش سلطانی فقیری دردمند
خلق او اقلیم دلها را گشود
رسم و آئین ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والا گهر
بینوا مردی به دربار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسیدم از راه نیاز
پادشاهی خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دین و دولت از وجودش استوار
خاکی و از نوریان پاکیزه تر
از مقام فقر و شاهی باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهر یاری چون حکیمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معنی گشود
نکته های ملک و دین را وانمود
گفت «از آن آتش که داری در بدن
من ترا دانم عزیز خویشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست»
در حضور آن مسلمان کریم
هدیه آوردم ز قرآن عظیم
گفتم «این سرمایهٔ اهل حق است
در ضمیر او حیات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتها است
حیدر از نیروی او خیبر گشاست»
نشهٔ حرفم بخون او دوید
دانه دانه اشک از چشمش چکید
گفت «نادر در جهان بیچاره بود
از غم دین و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بیخبر
از غمان بی حسابم بی خبر
ناله با بانگ هزار آمیختم
اشک با جوی بهار آمیختم
غیر قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود»
گفتگوی خسرو والا نژاد
باز با من جذبهٔ سرشار داد
وقت عصر آمد صدای الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهای عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتدای او نماز
رازهای آن قیام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع من دل درد آشنای است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهی داشتم بر جوهر دل
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ندانم دل شهید جلوه کیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مپرس از کاروان جلوه مستان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحر با ناقه گفتم نرم تر رو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مهار ای ساربان او را نشاید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش صحرا که در وی کاروانها
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به راغان لاله رست از نو بهاران
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بصدق فطرت رندانه من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مجو از من کلام عارفانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هر آن قومی که می ریزد بهارش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به باغان عندلیبی خوش صفیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش زد ترک ملاحی سرودی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شب این کوه و دشت سینه تابی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحرگاهان که روشن شد در و دشت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درن شبها خروش صبح فرداست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نخستین لاله صبح بهارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل اندر سینه گوید دلبری هست