عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۵ - صبیح الوجه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۸ - صدقالنور
ز صدقالنور بشنو کت بکار است
مراد از کشف دو راز استتار است
شبیه است آن ببرق بارش آور
ندارد گر مطر کذب است و ابتر
اگر دارد مطر برقیست صادق
بصدقالنور از آن گردید لایق
ز بعد از کشف او گر در قفائی
نباشد استتار و اختفائی
پیاپی بعد برق آید تجلی
دهد دل را بهر نوری تسلی
خود آن را قوم صدقالنور گویند
نشانیها بهر دستور گویند
مراد از کشف دو راز استتار است
شبیه است آن ببرق بارش آور
ندارد گر مطر کذب است و ابتر
اگر دارد مطر برقیست صادق
بصدقالنور از آن گردید لایق
ز بعد از کشف او گر در قفائی
نباشد استتار و اختفائی
پیاپی بعد برق آید تجلی
دهد دل را بهر نوری تسلی
خود آن را قوم صدقالنور گویند
نشانیها بهر دستور گویند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۸ - بابالطاء الطویل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۲ - طاهرالسر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۴ - الطریقه
طریقت ملک سلاک راهست
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۶ - العباد الحقیقی و هم مظاهر الاسماء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۰ - عبدالملک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۱ - عبدالقدوس
ولیی کوست نامش عبد قدوس
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۵ - عبدالعزیز
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۹ - عبدالباری
ز عبدالباری ار علمت ادیب است
شنو و آن عبد خالق را قریب است
بری چون علم اوکان بخلافبست
بخلقان از تفاوت و اختلافست
پس از فعلی است او البته عاری
که بینسبت بود با اسم باری
در افعال است گر داری تدبر
مبرا از تنافی وز تنافر
بر اینمعنی است شاهد نزد برهان
بقران «ماتری فی خلق رحمن»
چو باری شعبهیی ز اسماء یزدان
بود کوهست تحت اسم رحمن
شنو و آن عبد خالق را قریب است
بری چون علم اوکان بخلافبست
بخلقان از تفاوت و اختلافست
پس از فعلی است او البته عاری
که بینسبت بود با اسم باری
در افعال است گر داری تدبر
مبرا از تنافی وز تنافر
بر اینمعنی است شاهد نزد برهان
بقران «ماتری فی خلق رحمن»
چو باری شعبهیی ز اسماء یزدان
بود کوهست تحت اسم رحمن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۳ - عبدالوهاب
دگر باشد ولیی عبد وهاب
ز حق بر موهبتها دارد القاب
ببخشد هر چه هر کس را سزاوار
بود، وان حق او باشد در آثار
چون رنگ و بو که باشد لایق گل
دگر فریاد و افغان بهر بلبل
بدینسان جمله موجودات عالم
برد زا و بخش خود هر شیئی هر دم
ببخشد حق هر کس بی زاغماض
بدون بغض وحب خالی ز اغراض
بود جودش چو ظل بر خلق ممدود
که هست او واسطه بر جودذیجود
ز حق بر موهبتها دارد القاب
ببخشد هر چه هر کس را سزاوار
بود، وان حق او باشد در آثار
چون رنگ و بو که باشد لایق گل
دگر فریاد و افغان بهر بلبل
بدینسان جمله موجودات عالم
برد زا و بخش خود هر شیئی هر دم
ببخشد حق هر کس بی زاغماض
بدون بغض وحب خالی ز اغراض
بود جودش چو ظل بر خلق ممدود
که هست او واسطه بر جودذیجود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۴ - عبدالرزق
ولیی عبد رزاقش بود نام
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۵ - عبدالفتاح
چو نور اسم الفتاح برتافت
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۸ - عبدالکریم
بود عبدالکریم آنکس که مشهود
شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود
تجلی بروی از وصف کرم کرد
وزین وجهش عزیز و محترم کرد
تحقق یافت بر وصف عبودت
زاکرامی که بود او را به نیت
کرم را چون کسی بشناخت ناچار
شود عامل بوی هر جا بمقدار
شناسد قدر هر چیزی بجایش
تعدی هم نجوید زا اقتضایش
شناسد آنکه نبود ملک و مالی
ز بهر عید یا خلق و خصالی
نیابد هیچ شیئی را که نسبت
بسوی عبد باشد در اضافت
مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد
هم او بر خلق آن مال و نعم داد
چو مولا بر کرم باشد نهادش
دهد بر هر که خواهد از عبادش
کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی
نبیند جز که پوشد بیزریبی
کریم النفس جرمی در عیانش
نیاید جز که بخشد در زمانش
ندارد پیش جودش وزن وابی
گناهی تا که آید در حسابی
نباشد هیچ جرمی را نمایش
چو آید بحر اکرامش به جنبش
شود چون آید این یم در تلاطم
بهر یک قطرهاش کون و مکان گم
چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی
کسیرا بر گناهی یا خطائی
صفی گوید حدیثی کز سروش است
یم اکرام حق دایم بجوش است
از آندم کو بجوش آمد زاکرام
نشد وقتی که یکدم باشد آرام
کسی کو مظهر است اکرام حق را
کجا بیند بجرمی ما خلق را
اگر بیند بچشم جود بیند
نه از چشم زیان و سود بیند
شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود
تجلی بروی از وصف کرم کرد
وزین وجهش عزیز و محترم کرد
تحقق یافت بر وصف عبودت
زاکرامی که بود او را به نیت
کرم را چون کسی بشناخت ناچار
شود عامل بوی هر جا بمقدار
شناسد قدر هر چیزی بجایش
تعدی هم نجوید زا اقتضایش
شناسد آنکه نبود ملک و مالی
ز بهر عید یا خلق و خصالی
نیابد هیچ شیئی را که نسبت
بسوی عبد باشد در اضافت
مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد
هم او بر خلق آن مال و نعم داد
چو مولا بر کرم باشد نهادش
دهد بر هر که خواهد از عبادش
کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی
نبیند جز که پوشد بیزریبی
کریم النفس جرمی در عیانش
نیاید جز که بخشد در زمانش
ندارد پیش جودش وزن وابی
گناهی تا که آید در حسابی
نباشد هیچ جرمی را نمایش
چو آید بحر اکرامش به جنبش
شود چون آید این یم در تلاطم
بهر یک قطرهاش کون و مکان گم
چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی
کسیرا بر گناهی یا خطائی
صفی گوید حدیثی کز سروش است
یم اکرام حق دایم بجوش است
از آندم کو بجوش آمد زاکرام
نشد وقتی که یکدم باشد آرام
کسی کو مظهر است اکرام حق را
کجا بیند بجرمی ما خلق را
اگر بیند بچشم جود بیند
نه از چشم زیان و سود بیند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۰ - عبدالمجیب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۳ - عبدالودود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۴ - عبدالمجید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۹ - عبدالقوی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۱ - عبدالولی
مگر عبدلولی دور از تکلف
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان