عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۴
صامت بروجردی : افتتاح ریاض الشهاده (دیوان صامت)
شمارهٔ ۱ - بحر طویل
بند اول
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنیآدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت امالخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من میرسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبهکار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بیباکی و گستاخی و بیدینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بیشرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانهاش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که میبود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بیکس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریهکنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیتالحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمیکرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روحالامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخبخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانهاش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانهنشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بیکینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بیدین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روحالامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینهوری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بیشرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستمپیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهانبار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لمیلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیهنامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بیشبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بیکسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت ربتعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بیکس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بیکس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بیسر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس میشوم یزید بن معاویهاش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر میبادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»
تحفه حمد و ثنا مدح و دعا ز اول صبح ازل و عاقبت شام ابد لایق و شایسته و زیبنده درگاه خداوند قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی و علیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بود از حادثه عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست ز ترکیب ز تشبیه و عقول عقلامات ز ادراک و تمیز وی و از حبز و اندیهش و ازو هم و گمان برتر و بالاتر و بیرون ز حدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جای وی و خالی از او رسته ز همچشمی و وارسته ز اضداد و زانداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح و حجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنیآدم و بنمود مکرم همگی را ز عبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبه والایی و بخشید کمال و خرد و فهم و زد از عبدی اطعنی بسر پیر و جوان افسر و آن کنز خفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار به بازار جهان کرد و ره معرفت خویش به اشیاء بنمود و در الطاف بر وی همه از انسی و جنی بگشود و پی تکمیل هدایت بفرستاد به ارشاد رسولان گرامی همه را با کتب و معجزه و خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشی سلطان رسل هادی کل فخر سبل احمد(ص) امی نبی ابطحی هاشمی مکی و بن عم گرامیش اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکوطینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نصرت دین داشته برپا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و ره بندگی حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعوی دانایی و بینایی و مولایی و آقایی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانی که خداوند تعالی زره لطف رسا بر قدشان ساخته تشریف کسا را
بند دوم
بشنو ای مرد خدا طالب اسرار هدی یک دمی از قول رسول دو سرا عائده و فایده و خاصیت قصه اصحاب کسا تا که شوی طالب و راغب به شناسایی این پنج تن پاک بسائی زره دوستی جمله سر فخر و مباهات به افلاک: چنین گفت پیغمبر به علی مظهر داور به خدایی که مرا ساخته مبعوث به حق بر همه خلق سراسر به نبوت و رسالت که به هر منزل و هر مجلس و هر محفل از روی زمین جمع شود شیعه ما از پی بشنیدن این طرفه خبره رحمت حق بر همه نازل شود و خیل ملایک به طواف همه آیند ز اطراف و ز یزدان طلب مغفرت از بهر یکایک بنمایند و بهر هم و غمی هر که گرفتار بود دفع شود غم وی و هر که نماید طلب حاجت خود را ز خداوند برآرد ز کرم حاجت او قاضی حاجات و از این مژده امیر بشر و شیر خدا شوهر زهرای مطهر به تبسم لب شیرین چو گل سرخ ز هم باز و بفرمود پی شکر جبین را به زمین سود و قسم خورد به ذات احدیت که چو ما شیعه ما رسته شد از لطف و سعادت همه را یار شد از بخشش دادار خوشا حال کسانی که پس از ما ز شبستان عدم جانب اقلیم وجود آمده کنجی به فراغت بگزینند و پی ذکر چنین قصه شیرین مبارک بنشینند و گل از گلشن اوصاف و ثنای نبی و آل نکو فال بلند افسر و اقبال بچینند و برآرند ز بهر طلب مغفرت زمره احباب خود از معشر اسلام ز بگذشته و آینده به نزد احد فرد ز اخلاص زن و مرد همه دست دعا را.
بند سوم
گفت امالخیره فاطمه طاهره زاکیه مرضیه صدیقه کبری که یکی روز شه تخت لعمرک مه اورنک فترضی خور گردون نبوت گهر بحر جلالت که بود در یتیم صدف طایفه عبدمناف احمد یثرب وطن مکه مقام از در حجره رخ زیبای دلارای نکوساخت پدیدار و ز هم بار بفرمود لب لعل گهربار که ای فاطمه دختر نیک اختر من گشته مرا ضعف هویدا به بدن، گفتمش ای باب پناه تو خدا باد ز ضعف و پدرم باز بفرمود که بر خیز و کسائی که یمانی است بیاور ز بر ای من و او را ز سر مهر بپوشان به تنم فاطمه بنموند کسا را ببر باب مهیا و بپوشید بدان پیکر زیبا و چو خورشید نهان گشت سراپا به سحاب و چومه چارده پنهان به حجاب وز رخش کرده تلوتلو به فلک نور تو گفتی که مگر بدر تمام است و رخ مهر فروزان متواریبه غمام است، پس آنگاه عیان شد ز در حجره شه سبز قبا سرور ارباب و فاقبله اصحاب دعا کعبه دین راهبرو ملک یقین آن که بود نام گرامیش حسن کرد سلامی ز ادب در بر مادر به جوابش دو لب فاطمه چون غنچه بشکفته ز هم واشد و گویا شد و بسرود که ای نور دو چشم و ثمر قلب من از من به تو هم باد سلام آنگهی از مادر خود باز بپرسید حسن گفت که این بوی خوش از چیست در این حجره مگر کیست خود این رایحه طیبه گویا بود از جد گرامم به حسن گفت دگر فاطمه کای روشنی دیده بود جد تو در زیر کسا ایمن و خوابیده و آورد حسن روی بدان سوی و بر جد نکو کرد سلامی و طلب کرد به داخل شدن زیر کسا رخصتی از جد گرامی و پس از اذن ز پیغمبر نامی ز شعف شد بکسا داخل و بر قرب نبی واصل و گردید دو کوکب به یکی برج قرین و دو مه از یک قلک قدر نمودار شد و گشت دو روح از بدنی فرد نمایان و دو جان شد به تنی ظاهر والحق که دوئی رفت و یکی آمد وزین بعد ز انصاف به چشمی که به بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احوالی از دیده وی دور و بجز به چشمی که بصیر است و از این نکته خبیر است و بود احولی از دیده وی دور و به جز یک نتوان خواند دو تا را.
بند چهارم
گشت آنگاه چو ماه از افق حجره نمایان رخ فرخنده زیبنده رخشنده تابنده ی مهری که سپهر عظمت راست شرف خسرو انجم حشم و شاه ملایک خدم و زینت آغوش نبی سبط رسول عربی معنی ثاراللهی آن کس که شد اقلیم شهادت زو جودش به صف کرببلا تا ابدالدهر منظم شه گلگون کفن آل عبا کشته عطشان که بود فاطمه را نور دو عین سرور مظلوم حسین(ع) کرد بر فاطمه از مهر سلامی و چنین گفت که ای مام گرامی به مشامم رسد از مشکوی تو بوی نکوئی که تو گویی بود آن رایحه چون بوی خوش جد من آنگاه به شیرین سخنی ساخت لب خویش چنین فاطمه گویا ایاقوت دل قوت جان نور بصر لخت جگر جد گرام توبه همراه حسن آنکه بود با تو برادر شده آسوده در این زیر عبا، خامس اصحاب کسا گشت روان جانب سالار امم زیب منافخر حرم کرد سلامی به پیغمبر طلبید اذن دخول و به کسا ساخت مقر شاد شد از مرحمت جد و برادر چو شدند آن سه تن از آل عبا جمع به یک جا ز میان رفت دگر شبهه و تثلیت و باثبات رسید آیت توحید و در این لحظه شد از مشرق آن حجر، والا رخ نورانی صهر نبی پاک علی بن ابیطالب(ع) فرخنده سیر طالع و بنمود سلامی ببر فاطمه و گفت که بر شامه من میرسد امروز ز مشکوی تو بوئی که شبیه است به بوی خوش ابن عم والای معلی حسب من به جواب اسدالله لب فاطمه طاهره گردید چو گل باز که امروز پدر کرده مرا از قدم خویش سرافراز و به همراهی سبطین تو در زیر کسا ساخته ماوی، شد از این مژده علی شاد و فرحناک و روان گشت به سوی نبی ابطحی و کرد سلام و طلبید اذن بپیوست به پیغمبر و شبلین نکو خصلت خوش طینت و جمعیت آن چهار نفر ساخت قوی چهار طرف قائمه عرش و شد از نه فلک و شش جهت آواز تحیات هویدا و سر افراخت پی فخریه چهار عنصر و بالید موالید ثلاث و بستودند یکایک به چنین مکرمت و موهب خاص خدا را.
بند پنجم
دید چون آیت عظمای خدا حضر صدیقه کبری پدر و شوهر والا گهر خویش به همراه دو فرزند چو گلدسته به هم بسته و پیوسته و وارسته روان شد به سوی خدمت پیغمبر اکرم قدموزون پی تعظیم و سلام پدر خویش به آئین و ادب کرد خم و ساخت چو یاران دگر خواهش داخل شدن زیر کسا، داد رسول قرشی اذن و بهین بانوی روضات جنان جده سادات ز وصل پدر و شوهر و سبطین ستوده نسب خویش شد آسوده و گردید ز همراهی و یکرنگی این پنج نفر ماحصل معرفت خدا ظاهر و گنج ازل وحدت یکتا ز پس پرده غیبی سوی بازار شهود آمد و معلوم شد این نکته که بادست چرا پنجه شده متصل و دیده حق بین چو کنی باز سوی پنجه هویداست به پیش نظر عارف آگاه نموده بید قدرت خود حضرت یزدان چه عجب صنعتی و صورت پاکیزه از شکل انامل که به معنی به ظهور آمده از صورت الله مبرهن شود این سر نهان بر همه کون و مکان کز ثمر خلقت اشیاء غرضی نیست تصور به جز این پنج و بنان را که ده و چار نموده است خداوند از اینست کز این پنج تن آمد به جهان نه نفر از بهر هدایت همگی حافظ دین نبی و ناصر ایمان و امامان پسندیده عالی نسب پاک خجسته حسب و مفترض الطاعه و معصوم ز سیمای یکایک بود آثار ربوبیت و معنای الوهیت حق ظاهر و انوار خدایی خدا با هر و پیدا شده از وجه وجیه همگی وجه اللهی ذات خدا واضح و لایح که به حکم عدد ابجدی وجه بود و او شش وجیم سه وهاء بود پنج شدند این ده و چهار آینه طلعت حسن ازل و صیقل مرآت جمال ابدی جمله به ذات احد سرمد یکتا شده معیار و همه مظهر آثار و جز این نیست محک بهر یقین و شک و بالجمله پس از جمعیت پنج تن آل عبا زیر کسا گوش نما تا شنوی از ره الطاف خداوند بدین پنج نفر بر همه خلق به تخصیص ملایک همه این طرفه ندا را.
بند ششم
کرد خلاق فلک چون گهر آویژه گوش ملک از عرش که ای خیل ملایک هه الیوم بدانید که من خلق نکردم همه نه فلک و هفت زمین مهر و مه و کل حجابات و مقامات و صحاری و برابر روی و مجاری و قفار و ز تلال و ز بحار و همه کشتی وز انهار وز اشجار و زد مالایری و مایری و جزئی و کلی و زغیبی و شهودی و ز مکنونی و معلومی و موجودی و محسوسی و خلق عرض و جوهر و انسان وز حیوان و جمادات و نباتات تمامی مگر از وستی و مهر همین پنج تن پاک معلای مزکای نکوخصلت خوش طینت مطبوع پسندیده که در زیر همین طرف کسا رفته و خوابیده، پس آنگه ملک سدره نشین حضرت جبریل امین سود جبین در بر خلاق مبین گفت که در زیر کسا بار خدایا چه کسانند به فرمود خداوند و دود از پی ارشاد که هستند همین پنج نفر پاک گهر نیر افلاک جلالت شرف بیت نبوت صدف دررسالت مه اقلیم حیا آل عبا فاطمه است و پدر و شوهر و سبطین امامین ثمانین شهیدین سعید بن حسین و حسن آنگاه ز داور طلبید اذن و روان شد به زمین روح الامین نزد رسول قرشی داد سلامی ز خداوند جلیل و چو یکی عبد ذلیل از شه امی ز پی رخصت داخل شدن زیر کسا خواسته دستور و فرحناک شد آن هم به کسا داخل و بر قرب رسول عرب و سادسی خمسه پاکیزه منش واضل و شد آیه تطهیر به شان نبی و عترت پاکیزه او نازل و بردند بپا زین نعم نامتناهی ز صفا قاعده حمد و ثنا را.
بند هفتم
ای سپهر از تو از گردش وارونه تو داد، ندانم برم از دست تو باد به پیش که شد از کجرویت کاخ حیات تن این پن تن غمزده را رخنه به بنیاد و همین عترت امجاد ز بیداد و ستمکاری امت که شکنند نخستین ز نبی حرمت و در مکه چو شد حکم ز یزدان بوی اندر پی اظهار رسالت که کند دعوت کفار عرب راز غوایت به هدایت برساند که رهاند همه جهال تبهکار ز ره گمشده را سر بسر از ذلت و از نار جهنم بکشاند بسوی جنت انکار نمودند ز بیباکی و گستاخی و بیدینی و نادانی و عدوان و فشاندند ز هر بام و دری بر سر مهر افسرش آن طایفه خاکستر و پیشانی نورانی او را که به نور ازلی بود منور بشکستند وز سنک ستم آزرده نمودند و را گوهر دندان و همان پای شریف که شرف یافت از او در شب معراج و همان مقدم میمون که ورم کرد پی طاعت یکتا شده آلود، به خون از اثر خار مغیلان ز جفای زن بدشکل ستم پیشه مکاره ملعونه بیشرم و حیا بو برای اوب زشت خصال آنکه به حمال حطب گشت ملقب ز خداوند و ببستند بوی تهمت مجنونی و کذابی و سحر و بنهادند ردایش به گلو با همه قدرت و آن شوکت و عزت که خداوند به وی داد بیفشرد به هر مرحله آن رحمت باری قدم صبر و لب خویش به نفرین نگشود و به کسی شکوه این محنت و آزار ز رافت ننمود و به شکم بست همیسنگ قناعت ز پی جوع به درگاه خدا داشت شب و روز به غمخواری امت همگی دست دعا تا ز جهان رفت سوی ملک جنان برد بسر شیوه تسلیم و رضا را.
بند هشتم
ماند یک دختر نیک اختر روشن گهر از بعد پیمبر به جهان زار ز درد و غم عظمای پدر در الم ماتم و او را بصر از خون جگر آمده گلگون کفن ختم رسل بود تر از غسل که آتش به در خانهاش افروخته گشت و دلش از محنت این جرات و این ظلم و جفاسوخته گردید وبه پهلوش رسید از لگد و ضرب در زحمت و آسیب که شد محسن ششماهه او سقط و به پیش نظر شوهرش آن شاه که میبود یدالله ز سیلی شده نیلی رخ آن بیکس مظلومه معصومه صدیقه محزونه افسرده غمدیده و تا بود مکانش به جهان روز و شبان گریهکنان اشک فشان بود ز هجران پدر زار چو مرغی که ز گلشن به قفس گشته گرفتار کشیدی ز درون آه شرر بارو شد از گوشه بیتالحزنش ناله چو یعقوب سوی گنبد دوار چو شب در نظرش روز جهان تار شد از کثرت فریاد و فغانش جگر اهل مدینه همگی خون و زن و مرد به تنگ آمده از ناله آن مرغ شب آهنگ و نمیکرد اثر بر دل آنان که نمودند زوی غصب فدک دست وی از زحمت دستاس به دنیای دنی بود به خون غرقه و مجروح ز بعد از پدر خود دو مه و نیم در این وادی غمناک دلی داشت ز غم چاک و همی ریختی از دوری روی شه لولاک به همراه حسین و حسن خویش به سر خاک و زدی شعله ز آه جگر سوخته در خرمن افلاک و کسی در برخ وی ز تسلی نگشود و نظریسوی جنابش به محبت ننمود و به هوای رخ زیبای پدر عاقبت الامر از این غمکده زندان به سوی خلد خرامیده به زخم دل احباب تمامی نیک غصه بپاشید و وصیت به علی کرد که شب دفن کند پیکر او را که نیایند پی دفن و نمازش، برو ای چرخ جفاپیشه که اف بر تو و تا چند پسندی به رسول عرب و عترت و والاد وی از سنگدلی این همه جور و جفا را.
بند نهم
آن امامی که پیمبر پی فرموده داور به غدیر خمش اندر نظر خلق سراسر به خلافت بستوده ز سما روحالامین سوی زمین آمد و از رب و دود آیه اکملت لکم دینکم آورد فرود و به ولایت شه امی به جلال و حسب شن یدالله بیافزود به حضار سوی بیعت او امر بفرمود به ترحییب به ترجیب علی شد سروپای همه خلق زبان نعره بخبخ به فلک رفت از آن فظ غلیظی که چو وی پا ننهاده سوی اقلیم وجود عاقبت کار پس از سید لولاک پی غصب خلافت به در خانهاش افروخت ز کین آتش و در گردن او بست طناب و اسدالله از این مرحله دلگیر و چو شیری که شود بسته به زنجیر کشیدند وصی نبی و بن عم و داماد گرامش همه روبه صفتان یکدل و یکزور از آنجا سوی مسجد و آن حجت خلاق مبین را چو نبد یار و معین شد ز جفا خانهنشین دین خدا گشت به بازیچه و دستی که در خیبر از او کنده شد از جا بر سن بسته و پیوسته کشیدی اسدالله از این غصه ز دل آه وز افسردگی کبد و نفاق و حیل امت پیغمبر خاتم به فلک رفت از آن سیه بیکینه پرداغ علی ناله جانکاه و چه شد وقت کزین دیر محن بال زند طایر روحش به جنان کرد به محراب دعا نسل زنا ملجم بیدین مرادی زدم تیغ سر انور او را چو قمر شق و شد از ماتم او خانه دین منهدم و زلزله افتاد به هفت ارض مطبق ز فلک روحالامین ناله و فریاد برآورد و دل ملک و ملک را همه خون کرد و درافکند بعموره هستی ز عزایش ابدالدهر چونی ناله و پوشید به بالای حسین و حسن از مرگ پدر کسوت ماتم به سر زینب خونین جگر از داغ فلک ریخت ز غربال اجد خاک عزا را.
بند دهم
بعد آن پادشاه ممتحن، از کینهوری بست کمر تنگ سپهر از پی آزار حسن انجمنی ساخت ز اصحاب پی بیعت آن زبده اخبار و ز بدعهدی آن طایفه سست و فارفت به غارت همه اموال وی و کرد به همراه معاویه ملعون دغا صلح و به ناچار کشید از ستم دهر به جایی به جهان کار که بنهاد قدم زاده سفیان ستمکار معاویه فاسق به سر منبر و در جای پیمبر بزد از روی جسارت به جفا تکیه و بگشود لب خویش به دشنام و به هر جا که توانست دوانید به گیتی فرس ظلم به کرات حسن را ز ستم زهر خورانید و برافروخت ز طغیان به همه کون و مکان رایت فرعونی و از کبر فرو کوفت همی کوس برای لمن الملکی و احباب علی را همه بنمود ذلیل و ز جهان ساخت بر انداخته آئین تشیع، به طریقی که ز دین نبی اسم علی در همه آفاق نبد نام و نشانی و برانگیخت پی قتل حسن جعده بیشرم و حیا را که زند رونق اسلام در ایام بهم، عاقبت اسماء ستمپیشه ز سم کرد پر از خون جگرپاک جگرگوشه زهرای مطهر ز گلوی حسن ممتحن از زهر فرو ریخت به طشت از ره بیدادگری لخت جگر سوخت دل جن و بشر روز جهان ساخت چو شب تیره و یکباره برافتاد ز عالم اثر از اسم مسلمانی و بگرفت جهانبار دگر رسم جهالت ز سر و کرد خموش از ره تذویر و به تدبیر ز آفاق به شیادی و مکاری و زراقی و الطاف حیا شمع هدا را.
بند یازدهم
دید چون خامس اصحاب کسا قدوه الاود رسول دوسرا سرور و سرخیل تمام شهدا خسرو مظلوم جگرتشنه حسین کفر جهانگیر شده کهرد علم قدر ساهمره هفتاد و دو تن یاور و انصار و احباء و جوانان و برادر همه بگرفته بکف سر زن و فرزند به همراه روا نشد ز وطن در سفر از یثرب و بطحا به سوی وادی پرخوف و خطر معدن اندوه و غم و درد و بلا کرببلا کوفت در آن بادیه با شور حسینی زنو اشاه حجازی به عراق از پی ارشاد مخالف همه طبل ابدی از پی اثبات وجود احدی کرد اساس صمدی کوکبه لمیلدی رایت کفواً احدی سخت در آن ناحیه برپا و به گلبانگ بلند از درد انکار علیرغم شیاطین ستمکار فرو ریخت به هم قائمه شرک و هواپویی کفار و ثنگوی صنم جوی سیهنامه بدبخت پی دعوی ثارالهیخویش بشست از سرو جان و بدن و مال همه دست و به شادی نظر از غیر خدا بست و بیرویت دیدار جمال ازلی دیده حق بین نگشود از سر تحقیق بدان پایه رسیدش زوفا کار کهبعد از همه یاور و انصار فدا کرد چو عباس وفدار و علمدار رشیدی و به مانند علی اکبر و اصغر پسری را که ندیده است و نبیند به جهان چشم فلک دیده انسان و ملک تا به صف حشر چنان تازه جوانی و چنین کودک شش ماهه بیشبر به عالم پسری در فلک منزلت و مرتبه رخشان قمری هر دو گل گلشن باغ نبوی هر دو نهال چمن مرتضوی کوکب رخشان سپهر علوی همچون خلیل از سر تسلم و رضا کرد فدا جان و سر هر دو به درگاه خدا راند به جایی فرس شوق به امید لقای پدر و جد و برادر که بزد همچو علی دست یلی را به سوی قبضه شمشیر کشید آه جهانگیر که ای تیغ ز بس جای نمودی به غلاف و ننمودی ز پی سرکشی اهل خلاف از دل و جان رو به مصاف این همه طغیان به میان آمد و دین رفت به یک بار ز دست و ز درنک تو گرفت آینه شرع نبی زنگ ایا تیغ دودم نه قدمی جانب میدان جهاد از پی تخریب اساس هوس اهل ستم تا که ز نو تازه کنی رسم عبودیت حق دهر پرآوازه نمائی ز هدایت به سوی رب فلق روی خلایق کنی از طاعت ابلیس به حق طی کنی این زشت ورق را پس از آن سر به سوی کوهه زین هشته و افراخت به میدان بلا قامت مردی قد مردانگی از بسکه زد و کشت از آن طایفه یاغی مردود تو گفتی که خلیل آمده به هر جدل لشکر نمرود به مانند پدر آن پسر حیدر صفدر به صف کفر در انداخت شکستی و برافروخت در آن واقعه دستی که فراموش نمودند جهان جمله ز جنگ احد و بدر و حنین خیبر و احزاب و تبوک و صف صفین سرلشگر برگیخته از کرب و بلا رفت سوی کوفه در آن حال بیفتاد ز گردون بسر زین سمند پسر فاطمه آن رقعه سبزی که در او بود همان عهد که در عالم دربست حسین همره یزدان که کند بذل و تن و جان و سر خویش نهد بر سر پیمان ز وفا کرد تهی پا ز رکاب و به سر خاک غریبانه سر بیکسی خویش نهاد، از سر خصم و دغا شمر برآورد به کین دست ستمکاری و با خنجر خونخوار چه گویم که چسان کرد جدا از بدن سبط نبی بهر عداوت سر مهر افسر و آنگاه سنان زیب سنان کرد چسان آن سر ببریده عطشان ز قفا را.
بند دوازدهم
نوبت کارشه تشنه چه از دادن سر رفت به سر نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت ربتعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت مه برج حیا عصمت و ناموس خدا اختر گردون و فاشمس سموات علی روشنی شمع هدا بانوی اقلیم صفا مفخر خیرات حسان زبده نسوان جهان فخر خواتین جهان دره بیضای زمین گوهر یکتای زمان مریم هاجر صفت و آسیه فطرت بسر حور لقا ساره حوا منش فاطمه خو اختروالای ولی دختر کبرای علی خواهر زیبای حسن یاور اطفال حسین عالمه عابده زاکیه راضیه مرضیه طیبه باهره زاهره فاخره صدیقه صغرا که بود نام گرامش باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است و چنین بار گرانی نبود در خور آن بیکس بیمار که با در علیلی شب و روز است گرفتار پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری زوفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه، پس از سوختن خیمه سلطان عرب زینب عالی نسب اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین راز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع و شد آن بیکس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر و بدم کعب سنان کرد نشان شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خو نشده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار، و از آن سنگدل بیسر و پادید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا تا که شدش ختم سراجام به دارالمحمن شام و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صدر نج چو گنج آن در یک دانه مکان کرد به ویرانه، به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد و نه از صاف ابا کرد نه از درد و ته جرم این جام بلا کرد گل آن روز که در مجلس میشوم یزید بن معاویهاش افتاد گذر کرد نظر هر طرفی دید که صف بسته فرنگی و نصاری و یهودی بسر تخت نشسته پسر هند زناکار و به دورش شده اسباب طرب جملگی آماده و از شوق بود در کف وی ساغر میبادف و نی باده پیا پی به قدح ریختی از شیشه چون آن باده پر زور در افکند ز مستی به سرش شور سوی عربده پرداخت گهی نرد ستم باخت گهی بیرق فرعونیت افراخت اناربکم اعلی به عیان ورد زبان ساخت در آخر شرر اندر جگر زینب دلسوخته انداخت برآورد سوی چوب جفا دست و بیازرد همان لعل لب و گوهر دندان که پیمبر زدی از راه وفا بوسه، از این زشت عمل طاقت زینب دگر از خونجگر طاق شد و آه دلش برق همه انفس و آفاق شد و کرد چو «صامت» بسر از دست فلک خاک عزا را وز دود دل غمدیده خود کرد چو شب تیره همه ارض و سما را.
«الالعنه الله علی القوم الضالمین»
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح امام العصر خاتم الاوصیا عجلالله تعالی فرجه
که خفته اندرین قالب که باشد اندرین ماوی
که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا
گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی»
گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا
گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم
گهی سازد چه فرعون ادعای ربکم اعلا
دهد در کسوت جم گه قلم خود را چو اهریمن
گهی از رب هب لی چون سلیمان برکشد آوا
گهی گوید بیاض طلعت نیکان بود نیکو
گهی گوید سوادزلف حورالعین بود زیبا
گهی گوید برو تا کعبه مقصود از خشکی
گهی گوید مترس از غرق و رو کن جانب دریا
بود عمری کزین جمعیت ضدین از هر سو
شدم دنبال قول عمرو و بکر و زیدرا پویا
نه از فتوای این گردید لختی کام جان شیرین
نه از غوغای آن شد ذره مغز خرد پیدا
سر تسلیم بنهادم به خاک قبله طاعت
کشیدم از دل سوزان نعیر «رب سلمنا»
خدنک «ربکم ادعونی» آمد بر نشان یعنی
نوید استجابت یافتم از ایزد یکتا
همانا گشتم از الهام ربانی چنین ملهم
که ای سلطان ملک جهل و شاه کشور سودا
چرا در تیه حیرت مانده حیران و سرگردان
نمیبینی مگر شمع هدایت درکف موسی
زند کوس جهان شادی بر او رنگ جهانشاهی
که قائم بر وجود وی بود دنیا و مافیها
امام عصر و ختم اوصیا شاهی که میباشد
به دفتر خانه ایجاد نامش اولین طغری
ولی حضرت دادار و مه کعبه و زمزم
سمی احمد مختارشاه یثرب و بطحا
اساس شرع و منهاج طریقت مقتدای دین
سپهر مجد و منشاء حقیقت عائی اشیا
کتاب خلقت کون و مکان را اولین مطلع
سودا انبیا و اولیا آخرین انشا
شه دجال کش ویران کن معموره بدعت
امام بت شکن درهم نورد عزت عزی
نسیم رحمت حق شعله قهر خداوندی
علیم سر مطلق راز دان وحی ما او حی
ز نقش کلک نقاش ازل در صفحه هستی
چنین صورت نخواهد یافت تا شام ابد اجرا
عباد الله را معبود در ملک عبودیت
نموده قامت موزون دو تا در سجده یکتا
الا ای شمه طاق هدایت چند در راهت
بماند باز چشم انظار بنده و مولی
گرفت ظلمت خفاش شرق و غرب عالم را
نهان تا کی بزیر ابر باید بیضه بیضا
خلل افتاد در ارکان شرع و پایه ملت
به غیر از اسمی از اسلام نبود در جهان بر جا
معطل مانده حکم ایزد و امر نبی چندان
که نبود امتیازی در میان مومن و ترسا
نموده مندرس کار نبوت را و افکنده
به دعوای ریاست هر طرف نومفیان غوغا
ز بس احکام ناشایسته ز اقلامشان جاری
زمین از خون ناحق سرخ شد چون لاله حمرا
حسام انتقامت چند ماند در نیام آخر
جهان شد سر به سر ویران از این قضات بیپروا
به اولاد علی کردند ظلمی آل مرجانه
که افتاد از زبانها نام خون ناحق یحیی
فتاده گوشوار راست از عرش خدا یعنی
حسن را کرد از زهر بلا خونین جگر اسما
برای حفظ ملک عاریت آخر معاویه
حسن را کشته و ننمود از روز جزا پروا
ز بعد مرگ غیر مجبتی کی گشته مظلومی
تنش سوراخ از پیکان ظلم زمره اعدا
چرا کردند از فن جوار جد خود منعش
مگر در شان وی نازل نشد حکم ذوی القربی
سه روز افتاد اندر کربلا بعد از حسن به یسر
تن صدپاره جدت حسین درد امن صحرا
به یاری تا کشد در وقت جاندادن ز غمخواری
عزیز مصطفی را رو به سوی قبله دست و پا
نه دلسوزی که گوید ابن سعد نامسلمان را
مکن پامال اسباب پیکر پرورده زهرا
پی ننک عرب این بس که آخر کهنه پیراهن
نمودند از تن سبط رسول هاشمی یغما
این ای صاحب عصر و زمان کز معصیت(صامت)
شده آهش جهان افروز اشک دید طوفان را
چه باشد کز نگاه کیمیا آثار خودسازی
بحاس پیکر او را اخلاص از آذر عقبی
که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا
گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی»
گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا
گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم
گهی سازد چه فرعون ادعای ربکم اعلا
دهد در کسوت جم گه قلم خود را چو اهریمن
گهی از رب هب لی چون سلیمان برکشد آوا
گهی گوید بیاض طلعت نیکان بود نیکو
گهی گوید سوادزلف حورالعین بود زیبا
گهی گوید برو تا کعبه مقصود از خشکی
گهی گوید مترس از غرق و رو کن جانب دریا
بود عمری کزین جمعیت ضدین از هر سو
شدم دنبال قول عمرو و بکر و زیدرا پویا
نه از فتوای این گردید لختی کام جان شیرین
نه از غوغای آن شد ذره مغز خرد پیدا
سر تسلیم بنهادم به خاک قبله طاعت
کشیدم از دل سوزان نعیر «رب سلمنا»
خدنک «ربکم ادعونی» آمد بر نشان یعنی
نوید استجابت یافتم از ایزد یکتا
همانا گشتم از الهام ربانی چنین ملهم
که ای سلطان ملک جهل و شاه کشور سودا
چرا در تیه حیرت مانده حیران و سرگردان
نمیبینی مگر شمع هدایت درکف موسی
زند کوس جهان شادی بر او رنگ جهانشاهی
که قائم بر وجود وی بود دنیا و مافیها
امام عصر و ختم اوصیا شاهی که میباشد
به دفتر خانه ایجاد نامش اولین طغری
ولی حضرت دادار و مه کعبه و زمزم
سمی احمد مختارشاه یثرب و بطحا
اساس شرع و منهاج طریقت مقتدای دین
سپهر مجد و منشاء حقیقت عائی اشیا
کتاب خلقت کون و مکان را اولین مطلع
سودا انبیا و اولیا آخرین انشا
شه دجال کش ویران کن معموره بدعت
امام بت شکن درهم نورد عزت عزی
نسیم رحمت حق شعله قهر خداوندی
علیم سر مطلق راز دان وحی ما او حی
ز نقش کلک نقاش ازل در صفحه هستی
چنین صورت نخواهد یافت تا شام ابد اجرا
عباد الله را معبود در ملک عبودیت
نموده قامت موزون دو تا در سجده یکتا
الا ای شمه طاق هدایت چند در راهت
بماند باز چشم انظار بنده و مولی
گرفت ظلمت خفاش شرق و غرب عالم را
نهان تا کی بزیر ابر باید بیضه بیضا
خلل افتاد در ارکان شرع و پایه ملت
به غیر از اسمی از اسلام نبود در جهان بر جا
معطل مانده حکم ایزد و امر نبی چندان
که نبود امتیازی در میان مومن و ترسا
نموده مندرس کار نبوت را و افکنده
به دعوای ریاست هر طرف نومفیان غوغا
ز بس احکام ناشایسته ز اقلامشان جاری
زمین از خون ناحق سرخ شد چون لاله حمرا
حسام انتقامت چند ماند در نیام آخر
جهان شد سر به سر ویران از این قضات بیپروا
به اولاد علی کردند ظلمی آل مرجانه
که افتاد از زبانها نام خون ناحق یحیی
فتاده گوشوار راست از عرش خدا یعنی
حسن را کرد از زهر بلا خونین جگر اسما
برای حفظ ملک عاریت آخر معاویه
حسن را کشته و ننمود از روز جزا پروا
ز بعد مرگ غیر مجبتی کی گشته مظلومی
تنش سوراخ از پیکان ظلم زمره اعدا
چرا کردند از فن جوار جد خود منعش
مگر در شان وی نازل نشد حکم ذوی القربی
سه روز افتاد اندر کربلا بعد از حسن به یسر
تن صدپاره جدت حسین درد امن صحرا
به یاری تا کشد در وقت جاندادن ز غمخواری
عزیز مصطفی را رو به سوی قبله دست و پا
نه دلسوزی که گوید ابن سعد نامسلمان را
مکن پامال اسباب پیکر پرورده زهرا
پی ننک عرب این بس که آخر کهنه پیراهن
نمودند از تن سبط رسول هاشمی یغما
این ای صاحب عصر و زمان کز معصیت(صامت)
شده آهش جهان افروز اشک دید طوفان را
چه باشد کز نگاه کیمیا آثار خودسازی
بحاس پیکر او را اخلاص از آذر عقبی
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در نصیحت و وقایع سر مسلم(ع)
دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را
پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
نمیدانی که بر سر میبری امروز را تا شب
بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان
دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را
زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن
کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را
مبدل کن به سیر قبر اموات از سر عبرت
خیال سرو بستان و تماشای گلستان را
ببین خاک سیه چالاک در دم برده چون افعی
به من سیمین تنان و پیکر پاک عزیزان را
شده مار رسیه چون جعد گیسو طوق در گردن
زده عقرب به هم جمعیت زلف پریشان را
گرفتم آنکه باشد ربع مسکون را تو سرتاسر
ز چنگال اجل نتوان برون کردن گریبان را
«اذا لاغلال فی اعناقهم» را چارهگر جوئی
به گردن نه کمن انقیاد حکم یزدان را
اگر از «یوم تجزون بما تسعی» خبر داری
مکن پامال ظلم خویش فرق زیردستان را
شدی از نشئه مال جهان سرمست و میبازی
به راه درهم و دینار نقد دین و ایمان را
تعلق را بنه از دست و عریان شو که عریانی
مکان دادست در چرخ چهارم مهر و رخشانرا
ز خورد و خواب نتوان بر بهائم تری بر حستن
که از علم و عمل یزدان شرافت داده انسان را
خوری مال حرام و دم به دم با خویش میگویی
که چون مفتست مشکل بشکند پالوده دندان را
منه اندر فلاخمن سنگ میزان تکبر را
که این دعوی بگردن طوق لعنت کرد شیطان را
نمیبینی که با آن اقتدار حشمت اللهی
چسان بر باد داد آخر فلک ملک سلیمان را
به طور سرسری جیب جهان را اوفکن از سر
بیار اندر نظر حیب سر شاه شهیدان را
سخن سنج لسان الواعظین گوید به هندستان
یکی از اهل منبر خواند احوال اسیران را
که در وقت ورود اشم بر نوک سنان چون زد
سنان سنگدل راس شهید آل عمران را
در دروازه ساعات چون مه بود آویزان
سر مسلم که نورش داشت روشن مهر تابان را
سنان راس شاه کربلا نزد سر مسلم
توقف کرد تا ظاهر کند اسرار پنهان را
برای پرسش احوال مسلم زاده زهرا
گشود اندر سر نی حقه یاقوت و مرجان را
زبان حال شاه تشنه لب را با سر مسلم
بگویم تا کند اندر تزلزل ملک امکان را
بگفتا شاه با مسلم که اندر کوفه چون دیدی
وفای دوستان و عهد و میثاق محبان را
بگفتا دست بسته دوستان دادند بر دشمن
غریب و بیکس و مظلوم اندر کوفه مهمان را
بگفتا کو دو طفل ناز پرورد یتیم تو
بگفتا حارث اندر کوفه بیسر کرد طفلان را
پس آنگه کرد مسلم از سر سلطان مظلومان
سئوال سر گذشت آن سرو حال غریبان را
بگفتا کار تو در کربلا با کوفیان چون شد
بگفتا جمله بشکستند آخر عهد و پیمان را
بگفتا بازگو از رسم مهمانداری کوفی
بگفتا تشنه کشتند این غریب زار عطشان را
بگفتا یار و انصارت چه شد ای خسرو بطحا
بگفتا در منی احیا نمودند قربان را
بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفر چون شد
بگفت از دادن سرها بسر بردند سامان را
بگفتا کو علی اکبر یوسف جمال تو
بگفتا بین چو مجنون درغ مش لیلای گریان را
بگفتا از علی اصغر شش ماههات بر گو
بگفتا خورد جای شیر پستان آب پیکان را
بگفتا خواهرت کو گفت زینب باشد ای بیکس
که میسوزد ز آه خود دل گبر و مسلمان را
بگفتا شمر دارد تازیانه از چه روبر کف
بگفتا تا کند دلجویی حال یتیمان را
بگفتا اهل بیتت را که میباشد کنون محرم
بگفتا بسته در در زنجیر بین سجاد نالان را
بگفتا عترتت در شام منزل در کجا دارد
بگفتا آماده کرده پورسفیان کنج زندان را
بگفتا از سرت دیگر یزید آخر چه میخواهد
بگفت از چوب تا آزرده سازد درج دندان را
بگفتا کیست ماتم دارای بیکس برای تو
بگفتا روز و شب (صامت) کشد از سینه افغان را
پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
نمیدانی که بر سر میبری امروز را تا شب
بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان
دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را
زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن
کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را
مبدل کن به سیر قبر اموات از سر عبرت
خیال سرو بستان و تماشای گلستان را
ببین خاک سیه چالاک در دم برده چون افعی
به من سیمین تنان و پیکر پاک عزیزان را
شده مار رسیه چون جعد گیسو طوق در گردن
زده عقرب به هم جمعیت زلف پریشان را
گرفتم آنکه باشد ربع مسکون را تو سرتاسر
ز چنگال اجل نتوان برون کردن گریبان را
«اذا لاغلال فی اعناقهم» را چارهگر جوئی
به گردن نه کمن انقیاد حکم یزدان را
اگر از «یوم تجزون بما تسعی» خبر داری
مکن پامال ظلم خویش فرق زیردستان را
شدی از نشئه مال جهان سرمست و میبازی
به راه درهم و دینار نقد دین و ایمان را
تعلق را بنه از دست و عریان شو که عریانی
مکان دادست در چرخ چهارم مهر و رخشانرا
ز خورد و خواب نتوان بر بهائم تری بر حستن
که از علم و عمل یزدان شرافت داده انسان را
خوری مال حرام و دم به دم با خویش میگویی
که چون مفتست مشکل بشکند پالوده دندان را
منه اندر فلاخمن سنگ میزان تکبر را
که این دعوی بگردن طوق لعنت کرد شیطان را
نمیبینی که با آن اقتدار حشمت اللهی
چسان بر باد داد آخر فلک ملک سلیمان را
به طور سرسری جیب جهان را اوفکن از سر
بیار اندر نظر حیب سر شاه شهیدان را
سخن سنج لسان الواعظین گوید به هندستان
یکی از اهل منبر خواند احوال اسیران را
که در وقت ورود اشم بر نوک سنان چون زد
سنان سنگدل راس شهید آل عمران را
در دروازه ساعات چون مه بود آویزان
سر مسلم که نورش داشت روشن مهر تابان را
سنان راس شاه کربلا نزد سر مسلم
توقف کرد تا ظاهر کند اسرار پنهان را
برای پرسش احوال مسلم زاده زهرا
گشود اندر سر نی حقه یاقوت و مرجان را
زبان حال شاه تشنه لب را با سر مسلم
بگویم تا کند اندر تزلزل ملک امکان را
بگفتا شاه با مسلم که اندر کوفه چون دیدی
وفای دوستان و عهد و میثاق محبان را
بگفتا دست بسته دوستان دادند بر دشمن
غریب و بیکس و مظلوم اندر کوفه مهمان را
بگفتا کو دو طفل ناز پرورد یتیم تو
بگفتا حارث اندر کوفه بیسر کرد طفلان را
پس آنگه کرد مسلم از سر سلطان مظلومان
سئوال سر گذشت آن سرو حال غریبان را
بگفتا کار تو در کربلا با کوفیان چون شد
بگفتا جمله بشکستند آخر عهد و پیمان را
بگفتا بازگو از رسم مهمانداری کوفی
بگفتا تشنه کشتند این غریب زار عطشان را
بگفتا یار و انصارت چه شد ای خسرو بطحا
بگفتا در منی احیا نمودند قربان را
بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفر چون شد
بگفت از دادن سرها بسر بردند سامان را
بگفتا کو علی اکبر یوسف جمال تو
بگفتا بین چو مجنون درغ مش لیلای گریان را
بگفتا از علی اصغر شش ماههات بر گو
بگفتا خورد جای شیر پستان آب پیکان را
بگفتا خواهرت کو گفت زینب باشد ای بیکس
که میسوزد ز آه خود دل گبر و مسلمان را
بگفتا شمر دارد تازیانه از چه روبر کف
بگفتا تا کند دلجویی حال یتیمان را
بگفتا اهل بیتت را که میباشد کنون محرم
بگفتا بسته در در زنجیر بین سجاد نالان را
بگفتا عترتت در شام منزل در کجا دارد
بگفتا آماده کرده پورسفیان کنج زندان را
بگفتا از سرت دیگر یزید آخر چه میخواهد
بگفت از چوب تا آزرده سازد درج دندان را
بگفتا کیست ماتم دارای بیکس برای تو
بگفتا روز و شب (صامت) کشد از سینه افغان را
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقب فخر کائنات و خلاصه موجودات خاتم الانبیا (ص)
خانه سحر آفرین باز پی فتح باب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح عینالله الناصره امیرالمومنین(ع)
عمر در منقبت حیدر کرار گذاشت
حبذا زندگی من که در این کار گذشت
سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ
بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
شوهر فاطمه طاهره داماد رسول
که ز جان در مدد احمد مختار گذشت
دهن خویشتن آلوده لذات نکرد
خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت
بست در تربیت جان نظر از الفت تن
بتمنای رخ یار اغیار گذشت
ای امیری که شده برق تن خرمن کفر
هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت
منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم
گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت
میکند شکر که رفته ز جهنم به بهشت
هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت
عمرو را بود گر انکار یداللهی تو
خورد چون چاشتی تیغ توزانکار گذشت
خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار
چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت
یا علی سوی سف کرببلا کن گذری
تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت
آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان
بسر کشته عباس علمدار گذشت
گفت ای پشت و پناه سپه بیسردار
خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت
زندگی بیتونه تنها به حسین گشت حرام
آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت
کمرم خم شد از این غصه و خو نشد جگرم
تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت
شد سوی شام مهیای اسیری زینب
روز آسودگی عابد بیمار گذشت
خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر
آب را کرد فراموش وز اصرار گذشت
خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)
به عزا داری شاهنشه بییار گذشت
حبذا زندگی من که در این کار گذشت
سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ
بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت
شوهر فاطمه طاهره داماد رسول
که ز جان در مدد احمد مختار گذشت
دهن خویشتن آلوده لذات نکرد
خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت
بست در تربیت جان نظر از الفت تن
بتمنای رخ یار اغیار گذشت
ای امیری که شده برق تن خرمن کفر
هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت
منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم
گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت
میکند شکر که رفته ز جهنم به بهشت
هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت
عمرو را بود گر انکار یداللهی تو
خورد چون چاشتی تیغ توزانکار گذشت
خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار
چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت
یا علی سوی سف کرببلا کن گذری
تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت
آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان
بسر کشته عباس علمدار گذشت
گفت ای پشت و پناه سپه بیسردار
خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت
زندگی بیتونه تنها به حسین گشت حرام
آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت
کمرم خم شد از این غصه و خو نشد جگرم
تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت
شد سوی شام مهیای اسیری زینب
روز آسودگی عابد بیمار گذشت
خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر
آب را کرد فراموش وز اصرار گذشت
خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)
به عزا داری شاهنشه بییار گذشت
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)
چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
هر که را فیض ازل از بخت برخوردار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شاه اولیاء(ع)
روز ایجاد که حق خلقت دنیا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح مظهر العجایب حضرت امیرالمومنین(ع)
خوش آن مریض که بر دردوی دوا برسد
به دولت ابد از قرب کبریا برسد
کسی که طالب قرب خدا بود به خدا
مگر ز دوستی شاه اولیا برسد
معین دین پیمبر کش از احد باحد
ز آسمان به زمین بانک لافتا برسد
به دست تیغ وی از قتل عمرو با مرحب
ز حق به خیبر و احزاب مرحبا برسد
محبتش بدل خلق طرف اکسیریست
به آن صفت که به مس فیض کیمیا برسد
بجمله ملک و ملک لطف او ثمر بخشد
بکل شاه و گدا از کفش عطا برسد
بدون مهر وی از جمله محالات است
که بر کسی اثر فیض از خدا برسد
ز بندگی به خدائیش کردهاند اقرار
ز بندگی بنگر کار تا کجا برسد
به خلق انفس و آفاق هر چه بوده و هست
عنایتش به یکایک جدا جدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
کند حمیم و سقر را به کوثر و تسنیم
بداد دوزخیان گر صف جزا برسد
به روز حشر شود قدر حب او معلوم
طریق دوستی او اگر به جا برسد
دگر ز دادن جان مختصر چه غم دارد
علی اگر که به بالینش از وفا برسد
ولی نداد امان شمر تا بداد حسین
علی ز خاک نجف سوی کربلا برسد
به چاره قد خم گشته حسین شهید
بر وی کشته عباس مهلقا برسد
غم برادر اگر این بود که من دیدم
خدا بداد دل شاه کربلا برسد
نشد ز سنگدلی شمر بیحیا راضی
که آب بر لب آن شاه سر جدا برسد
عزیز فاطمه را تشنه لب کشید به خون
که از یزید جفا جو به مدعا برسد
اسیر کرد و سوی شام برد عترت او
نکرد صبر کمه رسم عزا بپا برسد
گمان نداشت کسی کار زینب بیکس
به نزد شمر ستمگر بالتجا برسد
خوشا به حال (صامت) که در عزای حسین
گر این دو روزه عمرت به انتها برسد
به دولت ابد از قرب کبریا برسد
کسی که طالب قرب خدا بود به خدا
مگر ز دوستی شاه اولیا برسد
معین دین پیمبر کش از احد باحد
ز آسمان به زمین بانک لافتا برسد
به دست تیغ وی از قتل عمرو با مرحب
ز حق به خیبر و احزاب مرحبا برسد
محبتش بدل خلق طرف اکسیریست
به آن صفت که به مس فیض کیمیا برسد
بجمله ملک و ملک لطف او ثمر بخشد
بکل شاه و گدا از کفش عطا برسد
بدون مهر وی از جمله محالات است
که بر کسی اثر فیض از خدا برسد
ز بندگی به خدائیش کردهاند اقرار
ز بندگی بنگر کار تا کجا برسد
به خلق انفس و آفاق هر چه بوده و هست
عنایتش به یکایک جدا جدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
کند حمیم و سقر را به کوثر و تسنیم
بداد دوزخیان گر صف جزا برسد
به روز حشر شود قدر حب او معلوم
طریق دوستی او اگر به جا برسد
دگر ز دادن جان مختصر چه غم دارد
علی اگر که به بالینش از وفا برسد
ولی نداد امان شمر تا بداد حسین
علی ز خاک نجف سوی کربلا برسد
به چاره قد خم گشته حسین شهید
بر وی کشته عباس مهلقا برسد
غم برادر اگر این بود که من دیدم
خدا بداد دل شاه کربلا برسد
نشد ز سنگدلی شمر بیحیا راضی
که آب بر لب آن شاه سر جدا برسد
عزیز فاطمه را تشنه لب کشید به خون
که از یزید جفا جو به مدعا برسد
اسیر کرد و سوی شام برد عترت او
نکرد صبر کمه رسم عزا بپا برسد
گمان نداشت کسی کار زینب بیکس
به نزد شمر ستمگر بالتجا برسد
خوشا به حال (صامت) که در عزای حسین
گر این دو روزه عمرت به انتها برسد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح باب مدینه علم امیرالمومنین(ع)
روزگار عمر را هنگام فصل اربعین شد
تیر پران تا بپر بر کشور دل دلنشین شد
شهر بند تن تزلزل یافت از خیل حوادث
ملک قوت را سپاه ضعف هر سو در کمین شد
تا ز پا آمد حصاد دستگیر عین عینک
مخزن درج دهان خالی ز درهای ثمین شد
صفحه کشمیر صورت از خطای نوجوانی
در کهولت شهریار پایتخت ملک دین شد
مشک و کافور و صنوبر بید مجنون در طلب
دور و نزدیک و نهانی آشکارا و یقین شد
مایه و سود تجارت رفت بر یاد خسارت
ذلک الفوز العظیم اسباب خسران المبین شد
خواست سر کو تاج کر منانهند بر فرق افسر
پایمال نصرت طبع کرام الکاتبین شد
رستگاری زین مهالک نیست ممکن هر کسی را
جز کسی کوچاکر کوی امیرالمومنین شد
حضرت مولی الموالی رهبر عالی ودانی
آنکه خیرالمرسلین را بن عم و جانشین شد
کبریا مداح ذات وی ز اظهار تقرب
در زبور و جمله تورت و قرآن مبین شد
تا یدالله فوق ایدیم شود مشهود عالم
در وجودش دست یزدانی برون از آستین شد
پیش از آن کز ماسوی در ماسوی باشد نشانی
نور پاکش رهبر و استاد جبریل امین شد
بندی بنمود از بس حضرت جان آفرین را
آخر از عبدی اطعنی مظهر جان آفرین شد
زد قدم گویی ز امکان با سریر لامکانی
آنچنان با وحدت اندر کسوت و کثرت قرین شد
که در خاک نجف جا کرد در قرب جوارش
بینیاز از جنه الماوی و فردوس برین شد
به من از دوزخ بود در شورش «تبلی السرائر»
هر تن خاکی که با مهر و ولای وی عجین شد
ریسمان حقپرستی را چنان تابید محکم
تا میان اهل ایمان عروه الوثقای دین شد
گشت یار انبیاء یک یک ز آدم تا به خاتم
مقتدا و پیشوای اولین و آخرین شد
بدشهاب ثاقب احزاب شیطان دست تیغش
هر کجا مهر رخش تا بنده اندر برج زین شد
تیغ لاشکلش نمود از نفی لا اثبات الا
بسکه در راه خدا با احمد مرسل معین شد
گوی سبقت از میان سابقون السابقون زد
تا وصی نفس پاک رحمه للعالمین شد
فارس بدر و جمل بر هم زن صفین و خبیر
بر عمر ناکثین و قاسطین و مارقین شد
عاقبت از تیغ زهر آلوده نسل مرادی
رویرنگین کرد و گلگون رو چو روز اولین شد
محاسن را که کردی ز اشک از خوف خداتر
موسم پیری خضابش آخر از خون جبین شد
در فلک پیچید بانک و اعلیا از ملایک
مضطرب چون کشتی بیبادبان سطح زمین شد
شمه چشم حسن از اشک گلگون رشک جیحون
قامت سرو حسین خم چون کمان از اهل کین شد
روزگار خلق امکان تیره چون اقبال زینب
قلب عالم پر ز خون چون قلب کلثوم حزین شد
بعد قتل حید کرار شاه کربلا را
روزگار سفله پرور از عداوت در کمین شد
کوس عدوان کوفت چندان تا سر فرزند زهرا
در زمین نینوا زیب سنان مشرکین شد
از زمینکربلا تا شام ویران چون اسیران
حلقه زنجیر و غفل طوق گلوی عبادین شد
کرد با زینب عبیدالله ظلمی در زمانه
درحقیقت به تپرست از کرده وی شرمگین شد
روز شب اندر بیابان بر سر خار مغیلان
خسته و مجروح پای کوکان نازنین شد
عترت شاه حجازی را به شام از جور گردون
جای در بزم شراب زاده هند لعین شد
جانب کیوان ز چوب خیزران پورسفیان
ناله کلثوم و زینب از یسار و از یمین شد
کوکب اقبال (صامت) از سعادت کرد یاری
تا به دور خرمن آل پیمبر خوشهچین شد
تیر پران تا بپر بر کشور دل دلنشین شد
شهر بند تن تزلزل یافت از خیل حوادث
ملک قوت را سپاه ضعف هر سو در کمین شد
تا ز پا آمد حصاد دستگیر عین عینک
مخزن درج دهان خالی ز درهای ثمین شد
صفحه کشمیر صورت از خطای نوجوانی
در کهولت شهریار پایتخت ملک دین شد
مشک و کافور و صنوبر بید مجنون در طلب
دور و نزدیک و نهانی آشکارا و یقین شد
مایه و سود تجارت رفت بر یاد خسارت
ذلک الفوز العظیم اسباب خسران المبین شد
خواست سر کو تاج کر منانهند بر فرق افسر
پایمال نصرت طبع کرام الکاتبین شد
رستگاری زین مهالک نیست ممکن هر کسی را
جز کسی کوچاکر کوی امیرالمومنین شد
حضرت مولی الموالی رهبر عالی ودانی
آنکه خیرالمرسلین را بن عم و جانشین شد
کبریا مداح ذات وی ز اظهار تقرب
در زبور و جمله تورت و قرآن مبین شد
تا یدالله فوق ایدیم شود مشهود عالم
در وجودش دست یزدانی برون از آستین شد
پیش از آن کز ماسوی در ماسوی باشد نشانی
نور پاکش رهبر و استاد جبریل امین شد
بندی بنمود از بس حضرت جان آفرین را
آخر از عبدی اطعنی مظهر جان آفرین شد
زد قدم گویی ز امکان با سریر لامکانی
آنچنان با وحدت اندر کسوت و کثرت قرین شد
که در خاک نجف جا کرد در قرب جوارش
بینیاز از جنه الماوی و فردوس برین شد
به من از دوزخ بود در شورش «تبلی السرائر»
هر تن خاکی که با مهر و ولای وی عجین شد
ریسمان حقپرستی را چنان تابید محکم
تا میان اهل ایمان عروه الوثقای دین شد
گشت یار انبیاء یک یک ز آدم تا به خاتم
مقتدا و پیشوای اولین و آخرین شد
بدشهاب ثاقب احزاب شیطان دست تیغش
هر کجا مهر رخش تا بنده اندر برج زین شد
تیغ لاشکلش نمود از نفی لا اثبات الا
بسکه در راه خدا با احمد مرسل معین شد
گوی سبقت از میان سابقون السابقون زد
تا وصی نفس پاک رحمه للعالمین شد
فارس بدر و جمل بر هم زن صفین و خبیر
بر عمر ناکثین و قاسطین و مارقین شد
عاقبت از تیغ زهر آلوده نسل مرادی
رویرنگین کرد و گلگون رو چو روز اولین شد
محاسن را که کردی ز اشک از خوف خداتر
موسم پیری خضابش آخر از خون جبین شد
در فلک پیچید بانک و اعلیا از ملایک
مضطرب چون کشتی بیبادبان سطح زمین شد
شمه چشم حسن از اشک گلگون رشک جیحون
قامت سرو حسین خم چون کمان از اهل کین شد
روزگار خلق امکان تیره چون اقبال زینب
قلب عالم پر ز خون چون قلب کلثوم حزین شد
بعد قتل حید کرار شاه کربلا را
روزگار سفله پرور از عداوت در کمین شد
کوس عدوان کوفت چندان تا سر فرزند زهرا
در زمین نینوا زیب سنان مشرکین شد
از زمینکربلا تا شام ویران چون اسیران
حلقه زنجیر و غفل طوق گلوی عبادین شد
کرد با زینب عبیدالله ظلمی در زمانه
درحقیقت به تپرست از کرده وی شرمگین شد
روز شب اندر بیابان بر سر خار مغیلان
خسته و مجروح پای کوکان نازنین شد
عترت شاه حجازی را به شام از جور گردون
جای در بزم شراب زاده هند لعین شد
جانب کیوان ز چوب خیزران پورسفیان
ناله کلثوم و زینب از یسار و از یمین شد
کوکب اقبال (صامت) از سعادت کرد یاری
تا به دور خرمن آل پیمبر خوشهچین شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه اولیاء(ع)
در لوح چون قلم به سخن ابتدا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح اسدالله الغالب امیرالمومنین(ع)
گر علی بعد از نبی بر مومنان مولی نبود
اسمی از اسلام و از اسلامیان برپا نبود
گر نیفشردی به حفظ بیضه اسلام پای
نامی از شرع و شریعت تاکنون اصلاً نبود
گر نمیافروخت از بهر شکست خصم دست
حقپرستی در تمام ماسوی پیدا نبود
دفع کفار عرب را کرد شمشیر کجش
ورنه راه راست اندر ین حق بر جا نبود
می نبود آثاری از مالایری و مایری
ذات پاکش گر غرض از خلقت اشیاء نبود
آفتاب و آسمان و کرسی و لوح و قلم
عرش و فرض و هستی و دنیا و مافیها نبود
شد ز نسل آدم و حوا هویدا نسل وی
وین عجب گروی نبودی آدم و حوا نبود
نوح و ابراهیم و الیاس و شعیب و خضر و هود
یوسف و یعقوب و لوط و موسی و عیسی نبود
گر نکردی تربیت اصلاب یا ارحام را
فعلی اندر امهات و فیضی از آبا نبود
نوک شمشیرش حدیث از لام الف لا میکند
یعنی از تیغش نبودی حرفی از الا نبود
هلاتی را جز حدیث وی نبد شان نزول
قل تعالوا را به غیر از نص وی معنی نبود
میسزد او را «سلونی» در منبر نه آنک
معنی حرفی ز قرآن خدا دانا نبود
آنکه را لولا علی بد عمده اسباب کار
در خلافت لایق این دعوی بیجا نبود
ای پناه بیپناهان یا علی در کربلا
گر تو بودی در بر دشمن حسین تنها نبود
ساقی کوثر تو و بهر لب خشک حسین
قطره آبی در زوال ظهر عاشورا نبود
هیچ لامذهب نکشته میهمان را تشنه لب
خود گرفتم کاب مهر مادرش زهرا نبود
کی کند راس مسلمان را مسلمان بر سنان
در بر گبر و نصاری این عمل زیبا نبود
آن تن نازک که شد از نعل اسبان توتیا
زیب آغوش نبی و سید بطحا نبود
آن سری کاندر بر حق بود دایم در سجود
روی خاکستر به کنج مطبخ او را جا نبود
آل طه را کشیدن جانب بزم و شراب
درخور چوب یزید شوم بیپروا نبود
آن نبی کزوی صدای صوت قرآن شد بلند
خوش نما در پیش چشم کافر و ترسا نبود
ماند گر این محشر عظمی به عالم ناتمام
بیش از این دیگر (به صامت) طاقت انشا نبود
اسمی از اسلام و از اسلامیان برپا نبود
گر نیفشردی به حفظ بیضه اسلام پای
نامی از شرع و شریعت تاکنون اصلاً نبود
گر نمیافروخت از بهر شکست خصم دست
حقپرستی در تمام ماسوی پیدا نبود
دفع کفار عرب را کرد شمشیر کجش
ورنه راه راست اندر ین حق بر جا نبود
می نبود آثاری از مالایری و مایری
ذات پاکش گر غرض از خلقت اشیاء نبود
آفتاب و آسمان و کرسی و لوح و قلم
عرش و فرض و هستی و دنیا و مافیها نبود
شد ز نسل آدم و حوا هویدا نسل وی
وین عجب گروی نبودی آدم و حوا نبود
نوح و ابراهیم و الیاس و شعیب و خضر و هود
یوسف و یعقوب و لوط و موسی و عیسی نبود
گر نکردی تربیت اصلاب یا ارحام را
فعلی اندر امهات و فیضی از آبا نبود
نوک شمشیرش حدیث از لام الف لا میکند
یعنی از تیغش نبودی حرفی از الا نبود
هلاتی را جز حدیث وی نبد شان نزول
قل تعالوا را به غیر از نص وی معنی نبود
میسزد او را «سلونی» در منبر نه آنک
معنی حرفی ز قرآن خدا دانا نبود
آنکه را لولا علی بد عمده اسباب کار
در خلافت لایق این دعوی بیجا نبود
ای پناه بیپناهان یا علی در کربلا
گر تو بودی در بر دشمن حسین تنها نبود
ساقی کوثر تو و بهر لب خشک حسین
قطره آبی در زوال ظهر عاشورا نبود
هیچ لامذهب نکشته میهمان را تشنه لب
خود گرفتم کاب مهر مادرش زهرا نبود
کی کند راس مسلمان را مسلمان بر سنان
در بر گبر و نصاری این عمل زیبا نبود
آن تن نازک که شد از نعل اسبان توتیا
زیب آغوش نبی و سید بطحا نبود
آن سری کاندر بر حق بود دایم در سجود
روی خاکستر به کنج مطبخ او را جا نبود
آل طه را کشیدن جانب بزم و شراب
درخور چوب یزید شوم بیپروا نبود
آن نبی کزوی صدای صوت قرآن شد بلند
خوش نما در پیش چشم کافر و ترسا نبود
ماند گر این محشر عظمی به عالم ناتمام
بیش از این دیگر (به صامت) طاقت انشا نبود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح جناب مسلم بن عقیل(ع)
مرد را در بذل جان مردانگی پیدا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
چند ز شهوت زنی به پیکر آذر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - این قصیده از قصاید استادن المعظم مرحوم المغفور المبرور آقا میرزا عبدالمجید المتخلص بوفائی طاب ثراه تیمناً و تبرکاً ثبت شده
پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح شاه لافتی(ع)
ای سروری که مدح سرایی برای تو
کرده به آیه آیه قرآن خدای تو
باشد معین دفتر آزادی سقر
روز حساب دفتر مدح و ثنای تو
کار نبی ز مهر نبوت گرفت سر
از دست قدرت تو و از نقش پای تو
تا روز رستخیز نخواهد شدن تمام
توصیف زور و پنجه خیبر گشای تو
از یمن مولد تو حرم گشت محترم
شد باصفا زمین صفا از صفای تو
از خوف هول روز جزا آورد پناه
افراد ممکنات بظل لوای تو
آدم ز فیض قرب جوا تو یا علی
شد عاقبت بخیر چو نوح از نوای تو
دارد هنوز زمزمه آفرین بر لب
مرحب ز زور و بازوی خیبر گشای تو
هر کسی میرود ز جهان وقت احتضار
جان عزیز خویش نماید فضای تو
از چه نیامدی ز نجف سوی کربلا
وقت شهادت شه بیاقربای تو
تا بنگری چگونه برد شمر از قفا
سر از تن حسین شه سر جدای تو
تا بنگری چگونه برد شمر از قفا
سر از تن حسین شه سر جدای تو
تا بنگری چگونه کند عجز و التماس
در پیش شمر زینب بیآشنای تو
چون شمر کرد جا بسر سینه حسین
خالی به دشت کرببلا بود جای تو
خولی نهاد بر سر خاکستر تنور
راس حسین تشنه لب با وفای تو
آحر زنی، فائی کوفی بروی خاک
خاکستری شد آینه حق نمای تو
گویم ز دست بسته کلثوم در طناب
یا طوق ظلم و گردن زین العبای تو
شاها به وقت مرک دل (صامت) حزین
باشد در انتظار امید لقای تو
کرده به آیه آیه قرآن خدای تو
باشد معین دفتر آزادی سقر
روز حساب دفتر مدح و ثنای تو
کار نبی ز مهر نبوت گرفت سر
از دست قدرت تو و از نقش پای تو
تا روز رستخیز نخواهد شدن تمام
توصیف زور و پنجه خیبر گشای تو
از یمن مولد تو حرم گشت محترم
شد باصفا زمین صفا از صفای تو
از خوف هول روز جزا آورد پناه
افراد ممکنات بظل لوای تو
آدم ز فیض قرب جوا تو یا علی
شد عاقبت بخیر چو نوح از نوای تو
دارد هنوز زمزمه آفرین بر لب
مرحب ز زور و بازوی خیبر گشای تو
هر کسی میرود ز جهان وقت احتضار
جان عزیز خویش نماید فضای تو
از چه نیامدی ز نجف سوی کربلا
وقت شهادت شه بیاقربای تو
تا بنگری چگونه برد شمر از قفا
سر از تن حسین شه سر جدای تو
تا بنگری چگونه برد شمر از قفا
سر از تن حسین شه سر جدای تو
تا بنگری چگونه کند عجز و التماس
در پیش شمر زینب بیآشنای تو
چون شمر کرد جا بسر سینه حسین
خالی به دشت کرببلا بود جای تو
خولی نهاد بر سر خاکستر تنور
راس حسین تشنه لب با وفای تو
آحر زنی، فائی کوفی بروی خاک
خاکستری شد آینه حق نمای تو
گویم ز دست بسته کلثوم در طناب
یا طوق ظلم و گردن زین العبای تو
شاها به وقت مرک دل (صامت) حزین
باشد در انتظار امید لقای تو
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح قاتل المشرکین امیرالمومنین(ع)
خواهی اگر مس تن خود کیمیا کنی
غواص وار دریم دریا شنا کنی
باید علی الدوام به گلزار زندگی
چون عندلیب منقبت مرتضی کنی
صغرای این مقدمه شد چیده دررالست
تکلیف این نتیجه تو باید ادا کنی
کبرای وی به عالم امکان کند بروز
گر غوص در معانی قالوا بلی کنی
گردر حقیقت سه موالید بگذری
یکیک توان سعید و شقی را جدا کنی
سهل است اگر که کار خدایی کند علی
باید ز بندگیش تو کار خدا کنی
ای نفس قدرت احدی یا علی مگر
خوانم تو را خدا ز خدایی ابا کنی
با آنکه کن فکان عدم صرف میشود
سبابه از اشاره بارض و سما کنی
حکم اربعکس خلقت اشیا کنی رقم
معدوم را وجود و فنا را بقا کنی
کردی به ممکنات خلقت اشیا کنی رقم
معدوم را وجود و فنا را بقا کنی
کردی به ممکنات تجلی ز بزم قرب
تا یاری پسر عم خود مصطفی کنی
وز نوک ذوالفقار سر سر کشان دهر
غلطان بروز معرکه در پیش پا کنی
ورنه ز جیب غیب در این آشیان پست
با آن علو مرتبه جا از کجا کنی
قربان حلم و حوصله و قدرتت شوم
خوش بود گر عنان تحمل رها کنی
یعنی برای نصرت فرزند خود حسین
یا ذوالفقار رو به صف کربلا کنی
اول برای العطش کودکان وی
تحصیل آبی از سیه بیحیا کنی
کردند دستهای علمدار او جدا
بر پا برای سستی دشمن لوا کنی
آن ظالمی که قاسم او را برید سر
با تیغ قهر شادی او را عزا کنی
از منقذ بن مره مردود سنگدل
خون علی اکبر خود ادعا کنی
صبر آنقدر که شمر سر سینه حسین
بنمود جا و باز تو در خلد جا کنی
میخواستی ز ضربت سیلی شمردون
امدادی از سکینه بیاقربا کنی
یا آن زمان که در کف دشمن اسیر شد
خود را به چشم زینب خود آشنا کنی
از این مه گذشته چه خوش بود گر به شام
دلجویی از عریبی زین العبا کنی
در مجلس یزید ز حق بیخبر نظر
بر آن سر بریده و طشت طلا کنی
(صامت) بس ات فخر تو در روز رستخیز
نزد رسول دختر خود را چو واکنی
غواص وار دریم دریا شنا کنی
باید علی الدوام به گلزار زندگی
چون عندلیب منقبت مرتضی کنی
صغرای این مقدمه شد چیده دررالست
تکلیف این نتیجه تو باید ادا کنی
کبرای وی به عالم امکان کند بروز
گر غوص در معانی قالوا بلی کنی
گردر حقیقت سه موالید بگذری
یکیک توان سعید و شقی را جدا کنی
سهل است اگر که کار خدایی کند علی
باید ز بندگیش تو کار خدا کنی
ای نفس قدرت احدی یا علی مگر
خوانم تو را خدا ز خدایی ابا کنی
با آنکه کن فکان عدم صرف میشود
سبابه از اشاره بارض و سما کنی
حکم اربعکس خلقت اشیا کنی رقم
معدوم را وجود و فنا را بقا کنی
کردی به ممکنات خلقت اشیا کنی رقم
معدوم را وجود و فنا را بقا کنی
کردی به ممکنات تجلی ز بزم قرب
تا یاری پسر عم خود مصطفی کنی
وز نوک ذوالفقار سر سر کشان دهر
غلطان بروز معرکه در پیش پا کنی
ورنه ز جیب غیب در این آشیان پست
با آن علو مرتبه جا از کجا کنی
قربان حلم و حوصله و قدرتت شوم
خوش بود گر عنان تحمل رها کنی
یعنی برای نصرت فرزند خود حسین
یا ذوالفقار رو به صف کربلا کنی
اول برای العطش کودکان وی
تحصیل آبی از سیه بیحیا کنی
کردند دستهای علمدار او جدا
بر پا برای سستی دشمن لوا کنی
آن ظالمی که قاسم او را برید سر
با تیغ قهر شادی او را عزا کنی
از منقذ بن مره مردود سنگدل
خون علی اکبر خود ادعا کنی
صبر آنقدر که شمر سر سینه حسین
بنمود جا و باز تو در خلد جا کنی
میخواستی ز ضربت سیلی شمردون
امدادی از سکینه بیاقربا کنی
یا آن زمان که در کف دشمن اسیر شد
خود را به چشم زینب خود آشنا کنی
از این مه گذشته چه خوش بود گر به شام
دلجویی از عریبی زین العبا کنی
در مجلس یزید ز حق بیخبر نظر
بر آن سر بریده و طشت طلا کنی
(صامت) بس ات فخر تو در روز رستخیز
نزد رسول دختر خود را چو واکنی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که میدانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشنها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که میدانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشنها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها