عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زرهدار بود
اگر آن زلف زرهدار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبویتر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دلآزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دلآزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیدهای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنهکار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنهکار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافلهای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بندهای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به توفیق خدای
چون سوی غَزو شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته بهزنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی بهبهار
اندر آن باغ گل عمر تو بیخار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بیپرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفتکردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحتگر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحتگر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زرهدار بود
اگر آن زلف زرهدار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبویتر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دلآزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دلآزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیدهای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنهکار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنهکار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافلهای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بندهای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به توفیق خدای
چون سوی غَزو شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته بهزنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی بهبهار
اندر آن باغ گل عمر تو بیخار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بیپرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفتکردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحتگر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحتگر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بهچوگان و زنخدانش بهگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارمگر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیدهای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامهای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بهکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانیکجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا به رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی را به فر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بیغایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بیپایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بهچوگان و زنخدانش بهگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارمگر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیدهای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامهای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بهکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانیکجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا به رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی را به فر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بیغایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بیپایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامتگوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظهای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راستگویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خونافشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصیگشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
وز ملک سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامتگوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظهای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راستگویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خونافشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصیگشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبتخانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیمابگون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بیگنبد اخضر درخت
گاه بیکوکب چمن چونگنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخگل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمریگهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصیکند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بسکه بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به خواب اندر شود
مجلسی بیداوری با او نخواهم ساختن
بیش تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریفگردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوتگردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازیکه تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همیگوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا بهزیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالیتر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش برّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامهای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیکاختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضهکردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاوان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبتخانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیمابگون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بیگنبد اخضر درخت
گاه بیکوکب چمن چونگنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخگل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمریگهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصیکند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بسکه بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به خواب اندر شود
مجلسی بیداوری با او نخواهم ساختن
بیش تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریفگردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوتگردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازیکه تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همیگوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا بهزیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالیتر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش برّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامهای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیکاختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضهکردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاوان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَفْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بیافسون شود
هر چه مخلوقات و اجناس است دریک دایره است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَفْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بیافسون شود
هر چه مخلوقات و اجناس است دریک دایره است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
تا شه عالم به بهروزی و پیروزی رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط
خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید
فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ
هرکه او را دید بیشک صورت اقبال دید
شاه سنجر پادشاه عالم پیروز بخت
کایزد جان آفرین از آفرینش آفرید
نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان
بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید
چون به ملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد
ملک با او شد مقیم و تخت با او آرمید
ایزد او را دادگنج و ملک و لشکر در جهان
زانکه گنج و ملک ولشکر در جهان او را سزید
شد مظفر چون ز نعل مرکبانش روز رزم
در عراق و در خراسان گَرد برگردون رسید
تخت و بخت دشمنان را هر دو از هم درگسست
چون به یک حمله مصاف دشمن ازهم بر درید
نیزهٔ او در صف هَیْجا در نُصرت گشاد
بود گفتی نیزهٔ او قفلِ نصرت را کلید
گر شوند امروز پیدا رستم و اسفندیار
هر دو نتوانند در میدان کمان او کشید
چون به جنگ اندر شود رخشان سِنان و ناچخش
با سِنان و ناچخ او شیر نتواند چَخید
مار نتواند گَزیدن تا نیاید نزد مرد
کین او ماری بود کز دور بتواند گزید
ملک او از طعنهٔ خصمانکجا یابد خلل
آب دریا از دهانِ سگ کجا گردد پلید
جَنَّتی شد هرکجا ابر وفاق او گذشت
دوزخی شد هرکجا باد خلاف او وزید
کین او چون دام گشتُ و دشمنان را پایْ بست
وهم او چون تیغگشت وگمرهان را پی برید
ای جهانداری که همچون خضر جاویدان بماند
هرکه او از آب اقبال تو یک شربت چشید
بو نافع تر ز باران بهاری کشت را
قطرهای کز آب جودت بر کف مفلس چکید
از همه شاهان گیتی سایهٔ یزدان تویی
سایهٔ انصاف برگیتی تو دانی گسترید
شاهِ ملکافروزِ لشکردار در عالم تویی
کارهای ملک و لشکر را تودانی پرورید
هرکه او از چنبر پیمانت بیرون برد سر
سرو او از بیم شمشیر تو چون چنبر خمید
مایهٔ اقبال هرکس دولت پیروز توست
گشت مُقْبِل هرکه او را دولت تو برگزید
بر زمین بیعدل تو یک مور نتواند گذشت
در هوا بیامر تو یک مرغ نتواند پرید
هرکسی را از چمیدن وز چریدن چاره نیست
هرکسی در خدمت تو هم چمید وهم چرید
گر به زر باید خریدن گوهر دریا و کان
گوهر مدح و ثنای تو به جان باید خرید
تا چو روی دوستانت سرخ باشد ارغوان
تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید
سبز باداگلبن عمرت که هر روز از طرب
صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشکفید
از گل مهر تو احباب تو را بادا نسیم
زانکه خار کینه ی تو در دل اعدا خلید
باد بخت تو بهکام و باد ملک تو مدام
باد رای تو رفیع و باد عیش تو مدید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط
خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید
فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ
هرکه او را دید بیشک صورت اقبال دید
شاه سنجر پادشاه عالم پیروز بخت
کایزد جان آفرین از آفرینش آفرید
نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان
بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید
چون به ملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد
ملک با او شد مقیم و تخت با او آرمید
ایزد او را دادگنج و ملک و لشکر در جهان
زانکه گنج و ملک ولشکر در جهان او را سزید
شد مظفر چون ز نعل مرکبانش روز رزم
در عراق و در خراسان گَرد برگردون رسید
تخت و بخت دشمنان را هر دو از هم درگسست
چون به یک حمله مصاف دشمن ازهم بر درید
نیزهٔ او در صف هَیْجا در نُصرت گشاد
بود گفتی نیزهٔ او قفلِ نصرت را کلید
گر شوند امروز پیدا رستم و اسفندیار
هر دو نتوانند در میدان کمان او کشید
چون به جنگ اندر شود رخشان سِنان و ناچخش
با سِنان و ناچخ او شیر نتواند چَخید
مار نتواند گَزیدن تا نیاید نزد مرد
کین او ماری بود کز دور بتواند گزید
ملک او از طعنهٔ خصمانکجا یابد خلل
آب دریا از دهانِ سگ کجا گردد پلید
جَنَّتی شد هرکجا ابر وفاق او گذشت
دوزخی شد هرکجا باد خلاف او وزید
کین او چون دام گشتُ و دشمنان را پایْ بست
وهم او چون تیغگشت وگمرهان را پی برید
ای جهانداری که همچون خضر جاویدان بماند
هرکه او از آب اقبال تو یک شربت چشید
بو نافع تر ز باران بهاری کشت را
قطرهای کز آب جودت بر کف مفلس چکید
از همه شاهان گیتی سایهٔ یزدان تویی
سایهٔ انصاف برگیتی تو دانی گسترید
شاهِ ملکافروزِ لشکردار در عالم تویی
کارهای ملک و لشکر را تودانی پرورید
هرکه او از چنبر پیمانت بیرون برد سر
سرو او از بیم شمشیر تو چون چنبر خمید
مایهٔ اقبال هرکس دولت پیروز توست
گشت مُقْبِل هرکه او را دولت تو برگزید
بر زمین بیعدل تو یک مور نتواند گذشت
در هوا بیامر تو یک مرغ نتواند پرید
هرکسی را از چمیدن وز چریدن چاره نیست
هرکسی در خدمت تو هم چمید وهم چرید
گر به زر باید خریدن گوهر دریا و کان
گوهر مدح و ثنای تو به جان باید خرید
تا چو روی دوستانت سرخ باشد ارغوان
تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید
سبز باداگلبن عمرت که هر روز از طرب
صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشکفید
از گل مهر تو احباب تو را بادا نسیم
زانکه خار کینه ی تو در دل اعدا خلید
باد بخت تو بهکام و باد ملک تو مدام
باد رای تو رفیع و باد عیش تو مدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸
جشن خزان بهخدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکسکه در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بیکلید
آن کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم بهدست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو بهتارک همی دوید
معلوم خلقگشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکسکه در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بیکلید
آن کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم بهدست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو بهتارک همی دوید
معلوم خلقگشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارونالرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید
در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایهای جز بایهٔ عرش مجید
همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْشْ گوید ای فلک هل مِن مزید
چون براند کلک فخر آرد بهکلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به تیغ او حدید
آمد اندر شأنکلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید
عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی بئر معطّل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید
وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تاکهگردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد مادحان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت گردد اعشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهارانکشت را
هست کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای موکد درکف احباب تو حبلالمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبلالورید
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارونالرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید
در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایهای جز بایهٔ عرش مجید
همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْشْ گوید ای فلک هل مِن مزید
چون براند کلک فخر آرد بهکلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به تیغ او حدید
آمد اندر شأنکلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید
عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی بئر معطّل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید
وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تاکهگردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد مادحان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت گردد اعشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهارانکشت را
هست کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای موکد درکف احباب تو حبلالمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبلالورید
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشکبیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید
تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید
دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونهگون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریادل ملکشاه آنکه از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمهسر
تا شهکشوردِه کشورسِتان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همیگوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بیکران آمد پدید
روزگار اکنون همیگوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید
شهر خرم گشت وز بهر نثار خدمتت
گلفشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم ایزد همچنان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشکبیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید
تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید
دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونهگون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریادل ملکشاه آنکه از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمهسر
تا شهکشوردِه کشورسِتان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همیگوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بیکران آمد پدید
روزگار اکنون همیگوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید
شهر خرم گشت وز بهر نثار خدمتت
گلفشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم ایزد همچنان آمد پدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آنگوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی بهکیوان در رسید
هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آنکه شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید
گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید
گه به ایران شد روان از شاه توران تحفهها
گه به درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید
هرکجا فرمود لشکر را بهدرگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در اغزنیا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔکوس از در اغزنیا بهکالَنجر رسید
در صف هیجا بهجان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب رنگ او تَفِ آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چونگشت لنگرحلم تو
تا به پشت گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید
هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین گیتی به آب چشمهٔ کوثر رسید
از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید
تا به درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم، وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبتگذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
تاگه محشر بمان در شادی و نیکاختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آنگوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی بهکیوان در رسید
هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آنکه شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید
گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید
گه به ایران شد روان از شاه توران تحفهها
گه به درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید
هرکجا فرمود لشکر را بهدرگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در اغزنیا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔکوس از در اغزنیا بهکالَنجر رسید
در صف هیجا بهجان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب رنگ او تَفِ آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چونگشت لنگرحلم تو
تا به پشت گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید
هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین گیتی به آب چشمهٔ کوثر رسید
از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید
تا به درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم، وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبتگذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
تاگه محشر بمان در شادی و نیکاختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دینپرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمتکرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آنگیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن
همه چون کوه شد هامون ز بس پیلان کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد اَخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت تا به قسطنطین هزیمت تا به کالَنجَر
شه غزنین گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزانشد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به گاه موج کشتیهای بیلنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خونکشتگان رستهبه دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه خصم چون کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و بهسان خیک پر قطران
همه زابل سر بیتن همهکابل تن بیسر
چو شد در آتش پیکار خونآلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنانکز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستانگر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردیگاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به نصرت کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین گشادی قلعههایی را
همه پر جامهٔ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه زرینه چه سیمینه چه عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی
که بنشانیش در غزنین به تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ایسلطان نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملکسلطان و شاه آلبارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایونتر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهانکنند ازبر
بود بیشک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی بهسلطان معظم بر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دینپرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمتکرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آنگیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن
همه چون کوه شد هامون ز بس پیلان کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد اَخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت تا به قسطنطین هزیمت تا به کالَنجَر
شه غزنین گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزانشد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به گاه موج کشتیهای بیلنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خونکشتگان رستهبه دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه خصم چون کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و بهسان خیک پر قطران
همه زابل سر بیتن همهکابل تن بیسر
چو شد در آتش پیکار خونآلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنانکز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستانگر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردیگاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به نصرت کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین گشادی قلعههایی را
همه پر جامهٔ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه زرینه چه سیمینه چه عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی
که بنشانیش در غزنین به تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ایسلطان نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملکسلطان و شاه آلبارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایونتر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهانکنند ازبر
بود بیشک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی بهسلطان معظم بر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بیمدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایستهای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستیکمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن را به یک ذره خطر
آنکه او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چارهگر
حیلههاشان کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چارههاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشتگوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون شب شد بر او از آیت شبرنگ تو
آن شبیکاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعهها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بیرنجگنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آنکه در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آنکه او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وانکه شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پیآن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوالبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدرههای زر سرخ
تختههای جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بیمدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایستهای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستیکمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن را به یک ذره خطر
آنکه او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چارهگر
حیلههاشان کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چارههاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشتگوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون شب شد بر او از آیت شبرنگ تو
آن شبیکاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعهها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بیرنجگنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آنکه در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آنکه او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وانکه شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پیآن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوالبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدرههای زر سرخ
تختههای جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶
قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاری است نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاءالملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر
به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر
نباشد بیشتر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر
ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر
مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر
همه رسم اوایل گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر
بهجای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر
هر آن کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر
به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر
به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر
چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر
چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بیزیان از قهرِ قاهر
چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
به جنب جود تو همچون جزایر
بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر
امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر
سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور
دل تو هست دریایگهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
نه نظاممکه هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر
چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بیوزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر
دل من برده شد کاری است نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاءالملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر
به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر
نباشد بیشتر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر
ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر
مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر
همه رسم اوایل گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر
بهجای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر
هر آن کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر
به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر
به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر
چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر
چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بیزیان از قهرِ قاهر
چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
به جنب جود تو همچون جزایر
بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر
امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر
سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور
دل تو هست دریایگهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
نه نظاممکه هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر
چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بیوزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست گمان میبرم که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بیبصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی گذار و ز عالم مکن گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می گیر و نوش خور
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست گمان میبرم که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بیبصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی گذار و ز عالم مکن گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می گیر و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر
آن که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر
عید بگشاد دری را که مه روزه ببست
فرّخ آن کسکه زند دست در آن حلقهٔ در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی گوید تر
به سر زخمه کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر
آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر
سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختیکه هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت کلی نفر از بعد نفر
به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال حَشَر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر
تویی آن شاه که بینام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی کرد ز شر
در هر آن دشتکه از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر
هر خدنگی که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر
هم بر آنگونه که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر
تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر
پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آنگونه که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر
بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر
تا همه کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بندهات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخندهتر و خرمتر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر
آن که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر
عید بگشاد دری را که مه روزه ببست
فرّخ آن کسکه زند دست در آن حلقهٔ در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی گوید تر
به سر زخمه کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر
آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر
سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختیکه هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت کلی نفر از بعد نفر
به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال حَشَر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر
تویی آن شاه که بینام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی کرد ز شر
در هر آن دشتکه از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر
هر خدنگی که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر
هم بر آنگونه که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر
تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر
پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آنگونه که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر
بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر
تا همه کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بندهات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخندهتر و خرمتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهیکش خدای آفرید از خرد
شهیکش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگآوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسیکاو بتابد ز پیمانش دل
کسی کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت کند شاه گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بیبال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بیرضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به شادی شِمُر
همه نام جوی و همه کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهیکش خدای آفرید از خرد
شهیکش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگآوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسیکاو بتابد ز پیمانش دل
کسی کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت کند شاه گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بیبال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بیرضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به شادی شِمُر
همه نام جوی و همه کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگآوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بیقیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک گیتی سر به سر
راستگویی آفتاب است آنکه از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جانمخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف گشت است و تو همچون گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بیحیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بیبصر
هرکه او شغلی سِگالد بیرضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بیهر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشکو چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است کاو را دستگیر آوردهاند
باز آنکس کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بیخلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگآوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بیقیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک گیتی سر به سر
راستگویی آفتاب است آنکه از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جانمخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف گشت است و تو همچون گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بیحیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بیبصر
هرکه او شغلی سِگالد بیرضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بیهر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشکو چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است کاو را دستگیر آوردهاند
باز آنکس کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بیخلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱
باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان به همت و آلب ارسلان گهر
ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر
تیر تو را پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن کمر
باشد شمر بهصورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر
چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر
فردا به زیر سایهٔ طوبی بود چَرا
هر صید را که باز تو گیرد به زیر پر
شاها موافقتند قضا و قدر تورا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر
رفتی سوی شکار به شادی و خرمی
باز آمدی به دولت و پیروزی و ظفر
هر کس که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر
در روزگار دولت شاهان بتپرست
صد گور بود کشتهٔ بهرام خیره سر
در روزگار تو سه هزارست سمگور
میلی که برکشیدی اندر رباط و در
بهرام اگر به عصر تو باز آید ای ملک
حلقه کند به گوش و نهد پیش تو سپر
این است بادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر
دولت تو را ندیم و اتابک تو را وزیر
آن مر تو را برادر و این مر تو را پدر
در پیس تو بدر جو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر
گویی هنر به نامهٔ ز نام تو حاصل است
بینام و نامهٔ تو نباشد یکی هنر
خواهد که جان خویش فرو شد به زر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
چون پیش آفرین تو خدمتکند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر
شاعر معزّی آمد و راوی شکر لبان
آرد یکی جواهر و آرد یکی شکر
تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع الشمس و القمر
نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر
دولت به هر مقام تو را باد همنشین
و ایزد به هر شمار تو را باد راهبر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان به همت و آلب ارسلان گهر
ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر
تیر تو را پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن کمر
باشد شمر بهصورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر
چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر
فردا به زیر سایهٔ طوبی بود چَرا
هر صید را که باز تو گیرد به زیر پر
شاها موافقتند قضا و قدر تورا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر
رفتی سوی شکار به شادی و خرمی
باز آمدی به دولت و پیروزی و ظفر
هر کس که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر
در روزگار دولت شاهان بتپرست
صد گور بود کشتهٔ بهرام خیره سر
در روزگار تو سه هزارست سمگور
میلی که برکشیدی اندر رباط و در
بهرام اگر به عصر تو باز آید ای ملک
حلقه کند به گوش و نهد پیش تو سپر
این است بادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر
دولت تو را ندیم و اتابک تو را وزیر
آن مر تو را برادر و این مر تو را پدر
در پیس تو بدر جو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر
گویی هنر به نامهٔ ز نام تو حاصل است
بینام و نامهٔ تو نباشد یکی هنر
خواهد که جان خویش فرو شد به زر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
چون پیش آفرین تو خدمتکند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر
شاعر معزّی آمد و راوی شکر لبان
آرد یکی جواهر و آرد یکی شکر
تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع الشمس و القمر
نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر
دولت به هر مقام تو را باد همنشین
و ایزد به هر شمار تو را باد راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بیخدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بیخدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر