عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۷
یک‌چند به کودکی به استاد شدیم؛
یک‌چند ز استادی خود شاد شدیم؛
پایان سخن شنو که مارا چه رسید:
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۸
یارانِ موافق همه از دست شدند،
در پای اجل یکان‌یکان پَست شدند،
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،
یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۰
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۷
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۸
* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،
گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،
رفتند و کسی بازنیامد باری!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۹
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت، راهرو بازنگشت!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۲
بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛
چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۰
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،
بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،
از خاک برآمده‌است و در خاک شده!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۱
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۴
می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۸
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۵
می خوردن و شاد بودن آیین من است،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟
گفتا: - دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۸
* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آعشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۹
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۱
روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،
و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛
گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۴
* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۰
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من می‌گویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۳
چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۵
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!