عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
دست مخالف ببست تیغ جهان پهلوان
کار موافق گشاد دست قزل ارسلان
باز بدین زنده گشت ملکت کاوس کی
باز بدان تازه گشت سنت نوشیروان
پست شد از جاه این، مرتبت اردشیر
قطع شد از جاه آن، منزلت اردوان
بزم جز این را نگفت حاتم دریا نوال
رزم جز آن را نخواند رستم گردون کمان
جود در ایام این، دید کف کام بخش
ملک به دوران آن، یافت کف کامران
هیبت این جلوه داد، هیبت آن عرضه کرد
حادثه بسته لب، دهر گشاده زبان
چرخ نیارد چنین، خسرو نادر قرین
دهر نیارد چنان، صفدر صاحبقران
تیغ گهر دار این، خصم سپارد به آب
دست گهربار آن دوست رساند به نان
باره این را فلک، باز ببندد رکاب
حمله آنرا قضا، باز نپیچد عنان
لشکر این بگذرد، کوه بجنبد ز جای
مرکب آن در رسد، چرخ ببندد میان
جز ملک تاج بخش، اعظم اتابک کر است؟
مه چو قزل ارسلان شه چو جهان پهلوان
کار موافق گشاد دست قزل ارسلان
باز بدین زنده گشت ملکت کاوس کی
باز بدان تازه گشت سنت نوشیروان
پست شد از جاه این، مرتبت اردشیر
قطع شد از جاه آن، منزلت اردوان
بزم جز این را نگفت حاتم دریا نوال
رزم جز آن را نخواند رستم گردون کمان
جود در ایام این، دید کف کام بخش
ملک به دوران آن، یافت کف کامران
هیبت این جلوه داد، هیبت آن عرضه کرد
حادثه بسته لب، دهر گشاده زبان
چرخ نیارد چنین، خسرو نادر قرین
دهر نیارد چنان، صفدر صاحبقران
تیغ گهر دار این، خصم سپارد به آب
دست گهربار آن دوست رساند به نان
باره این را فلک، باز ببندد رکاب
حمله آنرا قضا، باز نپیچد عنان
لشکر این بگذرد، کوه بجنبد ز جای
مرکب آن در رسد، چرخ ببندد میان
جز ملک تاج بخش، اعظم اتابک کر است؟
مه چو قزل ارسلان شه چو جهان پهلوان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
نامزد غمی ز دهر ای دل سر گرفته هان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من
کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان
پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله کوه قاف را کاف کد گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان
زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره قله احد
ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین
وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل
پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک
ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من
کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان
پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله کوه قاف را کاف کد گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان
زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره قله احد
ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین
وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل
پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک
ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
زهی از فر تو گشته جهان نصرت آبادان
زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان
به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ثانی
به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه یزدان
چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس
چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان
تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله
تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصا ثعبان
کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی
همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان
توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت
به خاک پای تو یعنی به آب چشمه حیوان
که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر
فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان
کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا
که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان
ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری
که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان
زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ ار در
سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان
به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه
به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان
اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد
زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران
ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق
که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن
به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا
سحرگه روز آدینه قمر در ثالث میزان
به فر دولت وافی به عون نصرت کافی
به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان
نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی
که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان
تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف
ز بهر کین میان بستی و بر یکران گشادی ران
به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی
شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان
تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته
میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان
بدان تا در صف هیجا شود نظاره تیغت
ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران
شد از رمح غلامانت هوا با نیسان همبر
شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان
ز تف حمله گرمت عدو را آه شد چون یخ
ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان
فغان و بانک کوس افگنده در صحن زمین غلغل
خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان
نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا
پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران
تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت
فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان
به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک
نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران
چو شب کردند در شبدیر روز خصم بیدولت
که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان
به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا
سپهر از خون خصم تو سگانرا می کند مهمان
چنانست اندران کشو رسری بی تن تنی بی سر
که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان
تواز بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن
ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان
به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون؟
گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان
همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه
تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان
نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون
یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان
فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر
نفس در بر شده زوبین قبا بر تن شده زندان
علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی
که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان
تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین
حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران
به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت
رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان
ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید
به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان
کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو
ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان
برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره
پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان
اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر
و گر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان
چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو
چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان
بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی
کزو دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان
زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون
که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان
شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را
به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان
هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه
چو ماه از ابر و در از آب و مشگ از ناف و زر از کان
همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی
قدم پی بر پی نصرت علم سرتاسر کیوان
رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت
زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان
فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف
جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان
امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده
همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان
فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی
ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان
شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر
بخوانده نامه فتح تو هم دانا و هم نادان
از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت
رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان
خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل
ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان
یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو
سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان
همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین
همی تا باد عطاری کند در نیمه نیسان
همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم
بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران
جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل
نهادت دایم الصحه وجود ثابت الارکان
زمانه پیش تو بنده به فرمانت سرافگنده
فراز نامه نصرت همیشه نام تو عنوان
ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون
ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان
زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان برکن
جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ تو بنشان
دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن
مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان
تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص
وی از بخت جوان تو جهانرا دیده آبادان
تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور
مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان
فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود
دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان
رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی
نصیبت زایزد بیچون بقا و عمر جاویدان
زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان
به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ثانی
به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه یزدان
چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس
چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان
تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله
تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصا ثعبان
کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی
همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان
توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت
به خاک پای تو یعنی به آب چشمه حیوان
که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر
فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان
کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا
که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان
ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری
که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان
زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ ار در
سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان
به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه
به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان
اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد
زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران
ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق
که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن
به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا
سحرگه روز آدینه قمر در ثالث میزان
به فر دولت وافی به عون نصرت کافی
به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان
نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی
که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان
تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف
ز بهر کین میان بستی و بر یکران گشادی ران
به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی
شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان
تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته
میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان
بدان تا در صف هیجا شود نظاره تیغت
ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران
شد از رمح غلامانت هوا با نیسان همبر
شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان
ز تف حمله گرمت عدو را آه شد چون یخ
ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان
فغان و بانک کوس افگنده در صحن زمین غلغل
خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان
نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا
پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران
تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت
فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان
به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک
نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران
چو شب کردند در شبدیر روز خصم بیدولت
که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان
به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا
سپهر از خون خصم تو سگانرا می کند مهمان
چنانست اندران کشو رسری بی تن تنی بی سر
که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان
تواز بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن
ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان
به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون؟
گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان
همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه
تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان
نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون
یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان
فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر
نفس در بر شده زوبین قبا بر تن شده زندان
علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی
که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان
تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین
حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران
به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت
رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان
ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید
به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان
کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو
ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان
برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره
پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان
اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر
و گر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان
چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو
چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان
بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی
کزو دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان
زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون
که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان
شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را
به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان
هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه
چو ماه از ابر و در از آب و مشگ از ناف و زر از کان
همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی
قدم پی بر پی نصرت علم سرتاسر کیوان
رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت
زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان
فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف
جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان
امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده
همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان
فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی
ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان
شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر
بخوانده نامه فتح تو هم دانا و هم نادان
از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت
رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان
خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل
ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان
یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو
سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان
همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین
همی تا باد عطاری کند در نیمه نیسان
همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم
بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران
جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل
نهادت دایم الصحه وجود ثابت الارکان
زمانه پیش تو بنده به فرمانت سرافگنده
فراز نامه نصرت همیشه نام تو عنوان
ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون
ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان
زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان برکن
جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ تو بنشان
دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن
مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان
تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص
وی از بخت جوان تو جهانرا دیده آبادان
تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور
مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان
فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود
دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان
رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی
نصیبت زایزد بیچون بقا و عمر جاویدان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زهی بر خطت آسمان سر نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو
تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن
امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین
خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته
شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان
در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته
درماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر
عذرای گردون را نگر عقد معتبر سوخته
سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا
تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته
هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش
زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته
بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر
نز دلو مویی کرده تر، نه دلو ازو در سوخته
سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان
گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته
ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن
آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته
گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان
اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته
من با حریفان بلا زان سان خورم صرف صفا
کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته
با صبر همچون جرعه تا خط کشیدم رطل غم
چون بید رواق زین ستم زانم مشهر سوخته
این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب
همچون طبا شیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته
گر سوخت ز آه گرم من در قبه کامم سخن
شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته
باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما
همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته
با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی
هم گاو را بی بر ز می هم ساز را خر سوخته
همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد
کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته
دل سوختهای ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو
بگریز در شاهی کتر و مرهم برد هر سوخته
سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین
کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته
یعنی محمد کافرش دولت نشاید بر سرش
وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته
در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر و صف
بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته
روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب
دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته
جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش
وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته
یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن
خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته
او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین
دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته
او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان
نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته
خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر
وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته
چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن
گو باش از احدات ز من بیضا و عسکر سوخته
زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان
هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته
سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او
تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته
ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو
وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته
ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان
داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته
گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود
چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته
موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس
هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته
از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین
وز حمله تو روز کین سد سکندر سوخته
گشت از وفای عدل تو عالم سرای بذل تو
شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته
تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن
تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته
تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان
تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته
کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته
دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو
تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن
امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین
خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته
شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان
در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته
درماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر
عذرای گردون را نگر عقد معتبر سوخته
سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا
تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته
هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش
زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته
بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر
نز دلو مویی کرده تر، نه دلو ازو در سوخته
سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان
گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته
ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن
آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته
گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان
اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته
من با حریفان بلا زان سان خورم صرف صفا
کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته
با صبر همچون جرعه تا خط کشیدم رطل غم
چون بید رواق زین ستم زانم مشهر سوخته
این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب
همچون طبا شیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته
گر سوخت ز آه گرم من در قبه کامم سخن
شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته
باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما
همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته
با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی
هم گاو را بی بر ز می هم ساز را خر سوخته
همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد
کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته
دل سوختهای ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو
بگریز در شاهی کتر و مرهم برد هر سوخته
سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین
کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته
یعنی محمد کافرش دولت نشاید بر سرش
وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته
در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر و صف
بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته
روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب
دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته
جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش
وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته
یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن
خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته
او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین
دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته
او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان
نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته
خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر
وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته
چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن
گو باش از احدات ز من بیضا و عسکر سوخته
زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان
هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته
سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او
تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته
ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو
وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته
ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان
داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته
گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود
چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته
موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس
هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته
از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین
وز حمله تو روز کین سد سکندر سوخته
گشت از وفای عدل تو عالم سرای بذل تو
شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته
تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن
تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته
تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان
تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته
کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته
دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۲
شاها! تویی آنکه از دل تست
آوازه ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
بر ابر بهار بر شکسته
بر چهره ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ار نه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جد و چون پدر شکسته
خود نادره نیست رونق ظلم
از حیدر وز عمر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ سر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بدتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
آوازه ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
بر ابر بهار بر شکسته
بر چهره ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ار نه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جد و چون پدر شکسته
خود نادره نیست رونق ظلم
از حیدر وز عمر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ سر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بدتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده
دادگرا ملک را هم فلک و هم قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح منوچهر شروانشاه
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بدگمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه برده ز دهر بهره
آخته شهره دهره داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا به کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنک روی ز قند زودله
خسرو اختران به کین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان به خاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارولف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده در گله
عقل به فضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای به وجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر تو را فراز خوان، قرصه آفتاب نان
زیر و زبر به زور تو، بوم عدو به زلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله تو را
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی به امتحان چتر به هندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود به ولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه خلق
عالم علم را به حق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید قرض دان فرض صیام نافله
گر چه به صحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف تو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بدگمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه برده ز دهر بهره
آخته شهره دهره داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا به کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنک روی ز قند زودله
خسرو اختران به کین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان به خاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارولف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده در گله
عقل به فضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای به وجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر تو را فراز خوان، قرصه آفتاب نان
زیر و زبر به زور تو، بوم عدو به زلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله تو را
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی به امتحان چتر به هندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود به ولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه خلق
عالم علم را به حق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید قرض دان فرض صیام نافله
گر چه به صحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف تو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح منوچهر شروانشاه و ایراد بعضی از اصطلاحات نجومی
شاه گردون را نگر شکل دگرگون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را به باغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش تندر اندر ابر و ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس و صلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندر ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان به دست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی به تأثیر اثیر اندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینوچهر گردون چهره باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه خود قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع و آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیزها گردد پر اوراق اجل
فضل های فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون به جان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه گردان و خون گردنان
بیشه هندوستان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فر و زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده لفظ بدیعت با عروس بکر غریب
چون دل گشتاسب با مهر کتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت به اعجاز و به علم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده باسلیق
چشم چرخ از خاک پایت باسلیقون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را به باغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش تندر اندر ابر و ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس و صلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندر ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان به دست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی به تأثیر اثیر اندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینوچهر گردون چهره باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه خود قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع و آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیزها گردد پر اوراق اجل
فضل های فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون به جان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه گردان و خون گردنان
بیشه هندوستان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فر و زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده لفظ بدیعت با عروس بکر غریب
چون دل گشتاسب با مهر کتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت به اعجاز و به علم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده باسلیق
چشم چرخ از خاک پایت باسلیقون ساخته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - از امهات قصاید فلکی
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - قصیده
نه مهر من طلبی نه سر وفا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - مطایبه
بادا همه ساله ذخرة الدین
آسوده ز فتنه زمانه
شهزاده شیر دل فریدون
آن چون پدر از جهان یگانه
میری که ز قدر درگهش را
بر شد به فلک بر آستانه
شد ناوک فتنه جهان را
جان و دل دشمنش نشانه
تاب سر تیغ آبدارش
گشت آتش مرگ را زبانه
اقبال و بقا و عز و دولت
داده به تو بخت بی بهانه
در خواسته بودی ای خداوند
زین پیش ز من یکی سمانه
مردانه سمانه که چون او
ناید دگری ز آشیانه
بگذاشتم و نماند در شهر
ناجسته سرای و کوی و خانه
گفتند که هست در فلان کوی
در خانه دختر فلانه
لیکن زنکی است جادو و شوم
در دهر به جادوئی فسانه
زن چون که مرا بدید برجست
بستد می و سیخ و شاخشانه
برداشت برابر من از دور
بر وزن حراره این ترانه
کای ریش و کله زده شانه
وی گه به سبیل و خون به خانه
تا روز حراره باز رستی
من خود شده بودم از میانه
بنگر که به جستجوی مرغی
این واقعه طرفه است یا نه؟
تا دهر بود تو را درد باد
اقبال و بقای جاودانه
آسوده ز فتنه زمانه
شهزاده شیر دل فریدون
آن چون پدر از جهان یگانه
میری که ز قدر درگهش را
بر شد به فلک بر آستانه
شد ناوک فتنه جهان را
جان و دل دشمنش نشانه
تاب سر تیغ آبدارش
گشت آتش مرگ را زبانه
اقبال و بقا و عز و دولت
داده به تو بخت بی بهانه
در خواسته بودی ای خداوند
زین پیش ز من یکی سمانه
مردانه سمانه که چون او
ناید دگری ز آشیانه
بگذاشتم و نماند در شهر
ناجسته سرای و کوی و خانه
گفتند که هست در فلان کوی
در خانه دختر فلانه
لیکن زنکی است جادو و شوم
در دهر به جادوئی فسانه
زن چون که مرا بدید برجست
بستد می و سیخ و شاخشانه
برداشت برابر من از دور
بر وزن حراره این ترانه
کای ریش و کله زده شانه
وی گه به سبیل و خون به خانه
تا روز حراره باز رستی
من خود شده بودم از میانه
بنگر که به جستجوی مرغی
این واقعه طرفه است یا نه؟
تا دهر بود تو را درد باد
اقبال و بقای جاودانه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران
سرشگ ابر بکردار لؤلؤ لالاست
نسیم باد بکردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
بهر کجا گذری زیر پای تو دیباست
سما شبانگه گوئی که پر شکوفه ز می است
زمین سحرگه گوئی که پر ستاره سماست
اگر نسیم صبا بشنوی ندانی کان
نسیم عنبر ساراست یا نسیم صباست
ز لاله های دگر گونه باغ چون مینوست
ز سبزه های دگرگونه راغ چون میناست
هزار گونه نگار است هرکجا وادی است
هراز گونه بهار است هرکجا صحراست
کسی که یافت کنون بوستان بهشت نجست
کسی که دید کنون گلستان سپهر نخواست
شکفته لاله بکردار آتش است ز دور
که دود او ناپیدا و نور او پیداست
شمال روی زمین را همه بمشگ اندود
سحاب روی چمن را همه بدر آراست
هزار گوئی از یار خویش مهجور است
که همچو عاشق مهجور با هزار نواست
سپید روز چو بخت موافقانش فزود
شب سیاه چو بخت مخالفانش بکاست
یمین دولت شاه جهان ابوالیسر آن
که بر یمین و یسارش همیشه علم و سخاست
نه دولتست و چو دولت ستوده و زیباست
نه ایزد است و چو ایزد بزرک و بی همتاست
ز مار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
ز نار سهم عدو دود و سهم میر ضیاست
فریشته سیر است و فریشته هنر است
فریشته نظر است و فریشته سیماست
چنو جواد کجا و چنو سوار کدام
چنو کریم کجا و چنو رحیم کجاست
مظفریرا آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست
روان او ز هزیمت بروز رزم بریست
زبان او ز توانی بروز بزم جداست
هرگز وعده بفردا نکرد بخشش را
مگر نداند کامروز را ز پی فرداست
ثبات خلق بدریا و کوه باشد و او
بحلم چون کوه است و بجود چون دریاست
اگر بمردی و رادیش بر گوا خواهی
بر آنش تیغ نشان و بر اینش دست گواست
ایا براست سنان کرده پشت دشمن کژ
ایا بکژ کان کرده کار ملکت راست
جهانیان بتو خواهند نیکی از یزدان
مگر که نام تو بر خلق مستجاب دعاست
بروز بخشش کف تو آفتاب سخا
بروز کوشش تیغ تو اژدهای بلاست
چراغ رادی از کف راد تو افروخت
درخت مردی از تیغ تو پیراست
چنانکه کام زمانه رواست بر همه کس
همیشه کام و هوای تو بر زمانه رواست
کجاست ناموراندر جهان چنانکه توئی
که راست نیکوئی اندر جهان چنانکه تراست
گریبختن نتواند عدو زنیزه تو
مگر عدو قدر و نوک نیزه تو قضاست
همیشه تا ز پس هر امید بهیست
همیشه تا ز پس هر عذا امید و فاست
مخالفان ترا بر بهی نوید بدی است
موافقان ترا بر جفا امید وفاست
نسیم باد بکردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
بهر کجا گذری زیر پای تو دیباست
سما شبانگه گوئی که پر شکوفه ز می است
زمین سحرگه گوئی که پر ستاره سماست
اگر نسیم صبا بشنوی ندانی کان
نسیم عنبر ساراست یا نسیم صباست
ز لاله های دگر گونه باغ چون مینوست
ز سبزه های دگرگونه راغ چون میناست
هزار گونه نگار است هرکجا وادی است
هراز گونه بهار است هرکجا صحراست
کسی که یافت کنون بوستان بهشت نجست
کسی که دید کنون گلستان سپهر نخواست
شکفته لاله بکردار آتش است ز دور
که دود او ناپیدا و نور او پیداست
شمال روی زمین را همه بمشگ اندود
سحاب روی چمن را همه بدر آراست
هزار گوئی از یار خویش مهجور است
که همچو عاشق مهجور با هزار نواست
سپید روز چو بخت موافقانش فزود
شب سیاه چو بخت مخالفانش بکاست
یمین دولت شاه جهان ابوالیسر آن
که بر یمین و یسارش همیشه علم و سخاست
نه دولتست و چو دولت ستوده و زیباست
نه ایزد است و چو ایزد بزرک و بی همتاست
ز مار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
ز نار سهم عدو دود و سهم میر ضیاست
فریشته سیر است و فریشته هنر است
فریشته نظر است و فریشته سیماست
چنو جواد کجا و چنو سوار کدام
چنو کریم کجا و چنو رحیم کجاست
مظفریرا آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست
روان او ز هزیمت بروز رزم بریست
زبان او ز توانی بروز بزم جداست
هرگز وعده بفردا نکرد بخشش را
مگر نداند کامروز را ز پی فرداست
ثبات خلق بدریا و کوه باشد و او
بحلم چون کوه است و بجود چون دریاست
اگر بمردی و رادیش بر گوا خواهی
بر آنش تیغ نشان و بر اینش دست گواست
ایا براست سنان کرده پشت دشمن کژ
ایا بکژ کان کرده کار ملکت راست
جهانیان بتو خواهند نیکی از یزدان
مگر که نام تو بر خلق مستجاب دعاست
بروز بخشش کف تو آفتاب سخا
بروز کوشش تیغ تو اژدهای بلاست
چراغ رادی از کف راد تو افروخت
درخت مردی از تیغ تو پیراست
چنانکه کام زمانه رواست بر همه کس
همیشه کام و هوای تو بر زمانه رواست
کجاست ناموراندر جهان چنانکه توئی
که راست نیکوئی اندر جهان چنانکه تراست
گریبختن نتواند عدو زنیزه تو
مگر عدو قدر و نوک نیزه تو قضاست
همیشه تا ز پس هر امید بهیست
همیشه تا ز پس هر عذا امید و فاست
مخالفان ترا بر بهی نوید بدی است
موافقان ترا بر جفا امید وفاست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
آباد بر این بر که و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ابوالحسن علی لشکری در عید اضحی
ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرا بی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا بجام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یکشب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان
وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند کذا
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بند بند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی بجان
زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کو را چرخ نتوانست کند
ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بیچون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بد سگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرا بی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا بجام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یکشب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان
وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند کذا
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بند بند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی بجان
زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کو را چرخ نتوانست کند
ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بیچون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بد سگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند