عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۹ - ساز سفر
به تکلیف آن هندوی چاپلوس
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند. گفتم که اللّه روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید، تا ایشان آن آثار اللّه را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستیِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
میگفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب میخواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
احمد شاملو : در آستانه
ما نیز...
به محمدجواد گلبن
ما نیز روزگاری
لحظهیی سالی قرنی هزارهیی ازاین پیشتَرَک
هم در اینجای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ همازایندست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گستردهی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجلهی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
□
ما نیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستادهای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبکپای یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
□
ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری...
۲۲ مهرِ ۱۳۷۲
ما نیز روزگاری
لحظهیی سالی قرنی هزارهیی ازاین پیشتَرَک
هم در اینجای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ همازایندست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گستردهی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجلهی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
□
ما نیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستادهای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبکپای یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
□
ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری...
۲۲ مهرِ ۱۳۷۲
سهراب سپهری : زندگی خوابها
یادبود
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۷
آنچه در مدرسه عمریست که اندوختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
ایرج میرزا : مثنوی ها
سَجعِ مُهرِ شُتُر