عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۴
ته چیرهْ بدی، خورْ به جهانْ و ریتنْ
مونگْ با ته دعوا داشته، دیمْ شه دَپیتنْ
ته بُوره خنا وٰابَورْدْ، واشْ انگیتنْ
آهُو بخردهْ، مِشک رهْ شه نافه ریتنْ
اونْ مَحَلْ که شیرِ تره باز بگیتنْ
عالمْ همه جٰا بویِ بفا دَ پیتنْ
آهو به ختا زلفْ وُ گیسو ره دیتن (دیین)
شَرْمندهْ بَئی مِشکْ به خطا بَریتنْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۹
کی دیه ورف سر گُل‌گون آتش بوئه؟
وَشِهْ آتش و ورف بوئه، او نووئه؟!
خط ره بنما، چیره ته ماه نوئه
حیرونمه که ربحون به تش چون بروئه؟!
عجب نووئه، مشک به ختا کس گوئه
ته یاسمین دلک ره هچّی نشوئه؟!
یا تازه گله باغ ره ونوشه روئه!
حیرونمه که سنبل به تش چون بروئه؟!
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
در میدان
آنچه به دید می‌آید و
آنچه به دیده می‌گذرد.

آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می‌کنند
گستره‌ی چمنی می‌تواند باشد،
و کودکان
رنگین‌کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.



اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می‌گشاید،
تنها
می‌تواند
لبخندی باشد
در برابرِ «آتش!»

۱۳۵۲

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
ترانه‌ی همسفران
سرِ دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ

سرِ دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و
یه خشت از جنگ



سرِ دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و
دو خشت از خنده

سرِ دوراهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و
یه خشت از پرنده.

۱۳۵۹
سهراب سپهری : شرق اندوه
هلا
تنها به تماشای چه ای ؟
بالا، گل یک روزه نور.
پایین، تاریکی باد.
بیهوده مپای ، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.
از برگ سپهر، شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند و هراس بزرگ. ستون نگاه، و پیچک غم.
بیهوده مپای.
برخیز، که وهم گلی ، زمین را شب کرد.
راهی شو، که گردش ماهی، شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو: چه جهان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی هست، و خدایی...
بی گاه است، ببوی و برو، و چهره زیبایی در خواب دگر ببین.
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
این است که...
چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست، او دزدی
بر گسترهٔ قلمروش چیره ست
او چهرهٔ کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسهٔ جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکم‌ها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هیچ چیز به رنگ خود نمی‌ماند
هر چیز که هست، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست، حکم شب دارد
آری، همه هر چه هست، جز یک چیز
این است که می‌ستایم آتش را
آن روشن پاک، زندهٔ بیدار
نستوه و بلند، روح سرکش را
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دست ها و دست ها
به دست‌های او نگاه می‌کنم
که می‌تواند از زمین
هزار ریشهٔ گیاه هرزه را برآورد
و می‌تواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد

به دست‌های خود نگاه می‌کنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه می‌کند
هزار لحظهٔ عزیز را تباه می‌کند
مرا فریب می‌دهد
تو را فریب می‌دهد
گناه می‌کند
چرا سپید را سیاه می‌کند؟
‌چرا گناه می‌کند؟!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
شکوه روشنایی
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خورشید، با دو سرخی
سرآمد مگر روز را سروری،
که شد چهرة دهر نیلوفری؟
حریقی است در بیشه‌زاران آب
مگر گشت پرپر گل آفتاب؟
همه روی دریا گل ارغوان
به هر موج تا بی کران ها روان
چه بوده‌ست خورشید را سرنوشت
که دریا غمش را به خون می نوشت
جمال جهان را تماشا خوش است
تماشای خورشید و دریا خوش است
دو سرخی برون زاید از آفتاب
که دریا از آن می شود سرخ ناب
شگفتا دو سرخی، حیات و عدم
یکی سرخ شادی یکی سرخ غم!
یکی صبح، وقت فراز آمدن
گل افشانی جشن باز آمدن
یکی عصر از اوج شوکت نگون
همه سرخی‌اش سرخی اشک و خون
درین جا که من دارم اکنون مقام
تماشا کنم هر دو را صبح و شام
در آیینه صبح چون بنگرم
همه سرخ شادی بود یاورم
به سرخ غروبم چو افتد نگاه
مرا هست در کام اندوه، راه!
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دو گانه ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ،‌ دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۱
تا بر سر است سایۀ شه زاده ایرجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای...
...رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم