عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۹
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید
گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۲
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید
دل پیکان ز شکرخنده سوفار نگشاید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۵
صحبت مردم افسرده سکون می آرد
آب استاده، ز پا رشته برون می آرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۰۹
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد
شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۶۲
از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۶
ازان خرسند گردیدم ز دیدن ها به نادیدن
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وا دیدن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۸
از توست آنچه می دهی آن را به دیگران
از دیگری است هر چه گره می زنی بر آن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۰۶
آشفته می شود ز نصیحت دماغ من
دست حمایت است نفس بر چراغ من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۷
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵ - به خواجه ناصر
خواجه ناصر خدای داند و بس
کآروزی تو تا کجاست مرا
من چو رفتم تو هیچ کردی یاد
صحبت من بگوی راست مرا
کار چونست مر تو را کامروز
کار با برگ و بانواست مرا
نزد بونصر پارسی گویم
روز بازار تیز خاست مرا
همه کام و هوا به دولت او
از فلک رایج و رواست مرا
آنچنان داردم که پنداری
به دعا از خدای خواست مرا
سرفرازی که گرد موکب او
همه در چشم توتیاست مرا
نامداری که خاک درگه او
همه در دست کیمیاست مرا
لیکن اندر میان شغلی ام
که در او شدت و رخاست مرا
عملی می کنم که از بد و نیک
گاه خوفست و گه رجاست مرا
گاه اندر میان صدری ام
کز همه دوستان ثناست مرا
ز آفتاب سعادت تابانش
روز اقبال پرضیاست مرا
زین همه نیکویی مرا حظ است
با همه شادی التقاست مرا
باز گه بر کران دشتی ام
که درو بیم صد بلاست مرا
کمترین رهبری مرا غول است
بهترین همرهی صباست مرا
نرمتر بالشی مرا سنگ است
گرمتر بستری گیاست مرا
عز با دردسر که دارد من؟
جاه با رنج دل کراست مرا
در فروغ دل چنین مخدوم
آن همه رنج ها رواست مرا
ای رفیقان فراق روی شما
در دل و جان و غم و عناست مرا
دل و جانم همه شاد دارید
وین شگفتی بدین رضاست مرا
کس نگوید که زنده چون مانم
چون دل و جان ز تن جداست مرا
پس چو بیجان دو دل همی باشم
بی شما زیستن خطاست مرا
چه کنم قصه کآرزوی شما
داند ایزد که جان بکاست مرا
ورنه این دوستی ز جان و دلست
به شما این شغب چراست مرا
نکنم عشرتی به طبع و همه
هوس عشرت شماست مرا
خواجه با توام کزین گفتار
از سر سمعه و ریاست مرا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - صفت گل رعنا
دور وی چنین بود که رعناست
طیره شده و روان پر درد
یک روی ز شرم دوستان سرخ
یک روی ز بیم دشمنان زرد
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
با من چو گل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه
یک ره صنما بنه مرا بریک ره
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۰
لیک نزدیک او چنان باشد
که سگ از دور می کند دوله
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست
دلتنگی کردن از خردمندی نیست
چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست
در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
اندیشه مکن به کارها در بسیار
کاندیشه بسیار بپیچاند کار
کاری که به رویت آید آسان بگزار
ور نتوانی به کاردانان بسپار
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و نهم - فرمود این که میگویند در نفس آدمی شریّ هست
فرمود این که میگویند در نفس آدمی شریّ هست که در حیوانات و سِباع نیست نه از آن روست که آدمی ازیشان بدترست، از آن روست که آن خوی بد و شر نفس و شومیهایی که در آدم است برحسب گوهر خفیست که دروست که این اخلاق و شومیها و شر حجاب آن گوهر شده است چندانک گوهر نفیستر و عظیمتر و شریفتر حجاب او بیشتر، پس شومی و شر و اخلاق بد سبب حجاب آن گوهر بوده است، و رفع این حجب ممکن نشود الاّ بمجاهدات بسیار، و مجاهدها بانواع است اعظم مجاهدات آمیختنست با یارانی که روی بحقّ آورد هاند و ازین عالم اعراض کردهاند هیچ مجاهدهٔ سخ تتر ازین نیست که با یاران صالح نشیند که دیدن ایشان گدازش و افنای آن نفس است و ازینست که میگویند چون مار چهل سال آدمی نبیند اژدها شود یعنی که کسی را نم یبیند که سبب گدازش شر و شومی او شود، هر جا که قفل بزرگ نهند دال بر آنست که آنجا چیزی نفیس و ثمين هست و اینک هر جا حجاب بزرگ گوهر بهتر چنانک مار بر سر گنجست تو زشتی ما را مبين نفایس گنج را ببين.
جامی : دفتر اول
بخش ۶۷ - در وسوسه نماز و نیت برای کسب جمعیت
سوی وسواس او گراید دیو
همچو خون در رگش درآید ریو
گه بگوید نویت پی در پی
گه به لاحول سازد آن را طی
گه کند پست و گه بلند آهنگ
گه گزیند شتاب و گاه درنگ
گاه تا دوش ها برآرد دست
گه به پهلو فرو گذارد دست
گاه سر گاه ریش جنباند
گه چپ و راست رو بگرداند
کرد ورد نماز امام تمام
وان موسوس هنوز در احرام
خلق حیران که در چه کار است این
دیو خرم که یار غار است این
می کند از تکرر نیت
قصد کسب حضور جمعیت
لیک این معنی است بس مشکل
به یکی لحظه کی شود حاصل
کاش این فکر پیش ازین کردی
غم این کار پیش ازاین خوردی
هر که در خانه کرد خر تیمار
برد آسان به سوی منزل بار
وان که جو در سر بیابان داد
بارش آخر به پشت خویش نهاد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ می‌زد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسه‌پز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودی‌اش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می‌شوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژده‌گویان! که بامداد پگاه
می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتن‌اش امروز
چند روزی‌ش بر علف بندید!
یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی‌خلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۵ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملامت بسیار و گریختن با ابسال
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت‌ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می‌بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
بفروختمت سزد بجان باز خرم
ازران بفروختم گران باز خرم
یاری خواهم ز دوستان ای دلبر
تابو که ترا ز دشمنان باز خرم