عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۴ - بیاد آوردن امام انام سواری خویش را بردوش پیغمبر برا ی اتمام حجت
و دیگر به یثرب یکی روز نو
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۷ - آمدن زعفر جنی به یاری آن پادشاه جن و انس به روایت زمخشری
به ناگاه ز هامون یکی تیره گرد
برآمد که آن پهنه را تیره کرد
برون آمد از گرد مردی به زین
ابا پیکر و چهره ی سهمگین
به زیرش سمندی چو آذر گشسب
که پا داشتی چون شتر سر چو اسب
بیامد بر شاه و از تیز گام
فرود آمد و کرد بر وی سلام
شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت
مرادل زکار تو حیرت گرفت
که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟
که در بی کسی بر من آری سلام
چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه
که من زعفرم شاه جنی سپاه
خود و لشگر از دوستان توایم
کیهن بنده ی آستان توایم
به فرمان یزدان چوشیر خدای
به بئرالعلم گشت رزم آزمای
من و باب در دست آن شهریار
مسلمان شدیم و ورا دوستدار
چو آمد به سر روزگار پدر
به من داد تخت وکلاه و کمر
درین روز در بنگه خویشتن
بدم ساخته بهر سور انجمن
به ناگه دو جنی شتابان ز راه
به نزدم رسیدند با اشک و آه
بگفتند: شاها چه سور است این؟
چه هنگام جشن و سرور است این؟
همانا ندانی که درکربلا
شه دین حسین (ع) است اندر بلا
پی کشتنش لشگری بدگمان
نهاده همه تیرها در کمان
نه فرزند برجا نه پیوند و یار
شهنشاه تنها و بی دستیار
شنیدم چو از جنیان این سخن
تو گفتی روانم بر آمد زتن
بیاراستم هفت بیور هزار
ز مردان جنگی پی کارزار
کنون با سپاهی چو ابرسیاه
به خدمت رسیدم دراین رزمگاه
که برجان ما جمله منت نهی
به پیگار این قوم رخصت دهی
بدو گفت شاه این نباشد روا
که باشد زمن دور خشم و هوا
شما در نیایید بر چشم کس
به دشمن بتازید از پیش و پس
به یکدم برآرید از ایشان دمار
مروت نباشد چنین کارزار
به شه گفت جنی که ای تاجور
بفرمای تا در لباس بشر
ابا دشمنانت، نبرد آوریم
سرجمله را زیر گرد آوریم
بدو گفت شه خواسته ذوالمنن
مرا کشته اندر ره خویشتن
ندارم نیازی به یار و سپاه
بپیما سوی بنگه خویش راه
به ناچار زعفر به چشم پر آب
ببوسید شه را هلال و رکاب
روانش ز اندوه شد پر ز درد
سوی بنگه خویشتن روی کرد
پس آنگه ز جنی سپاه دگر
ز روی هوا بر گشودندپر
برشاه دین پوزش آراستند
وزو رخصت یاوری خواستند
برآمد که آن پهنه را تیره کرد
برون آمد از گرد مردی به زین
ابا پیکر و چهره ی سهمگین
به زیرش سمندی چو آذر گشسب
که پا داشتی چون شتر سر چو اسب
بیامد بر شاه و از تیز گام
فرود آمد و کرد بر وی سلام
شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت
مرادل زکار تو حیرت گرفت
که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟
که در بی کسی بر من آری سلام
چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه
که من زعفرم شاه جنی سپاه
خود و لشگر از دوستان توایم
کیهن بنده ی آستان توایم
به فرمان یزدان چوشیر خدای
به بئرالعلم گشت رزم آزمای
من و باب در دست آن شهریار
مسلمان شدیم و ورا دوستدار
چو آمد به سر روزگار پدر
به من داد تخت وکلاه و کمر
درین روز در بنگه خویشتن
بدم ساخته بهر سور انجمن
به ناگه دو جنی شتابان ز راه
به نزدم رسیدند با اشک و آه
بگفتند: شاها چه سور است این؟
چه هنگام جشن و سرور است این؟
همانا ندانی که درکربلا
شه دین حسین (ع) است اندر بلا
پی کشتنش لشگری بدگمان
نهاده همه تیرها در کمان
نه فرزند برجا نه پیوند و یار
شهنشاه تنها و بی دستیار
شنیدم چو از جنیان این سخن
تو گفتی روانم بر آمد زتن
بیاراستم هفت بیور هزار
ز مردان جنگی پی کارزار
کنون با سپاهی چو ابرسیاه
به خدمت رسیدم دراین رزمگاه
که برجان ما جمله منت نهی
به پیگار این قوم رخصت دهی
بدو گفت شاه این نباشد روا
که باشد زمن دور خشم و هوا
شما در نیایید بر چشم کس
به دشمن بتازید از پیش و پس
به یکدم برآرید از ایشان دمار
مروت نباشد چنین کارزار
به شه گفت جنی که ای تاجور
بفرمای تا در لباس بشر
ابا دشمنانت، نبرد آوریم
سرجمله را زیر گرد آوریم
بدو گفت شه خواسته ذوالمنن
مرا کشته اندر ره خویشتن
ندارم نیازی به یار و سپاه
بپیما سوی بنگه خویش راه
به ناچار زعفر به چشم پر آب
ببوسید شه را هلال و رکاب
روانش ز اندوه شد پر ز درد
سوی بنگه خویشتن روی کرد
پس آنگه ز جنی سپاه دگر
ز روی هوا بر گشودندپر
برشاه دین پوزش آراستند
وزو رخصت یاوری خواستند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۲ - رسیدن نامه ی فاطمه دختر امام ازمدینه و چگونگی آن هنگامه
به ناگه یکی مردتازی نژاد
ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
ز هامون بیامد به پیش سپاه
چنین گفت با لشگر کینه خواه
که ای قوم نوباره ی بوتراب
کدام است از این لشگر بی حساب
یکی گفت از آن لشگرنابکار
همان شه که در پهنه ی کارزار
غریبانه بر نیزه بنهاده سر
ز خونش شده روی این پهنه تر
بپوشیده جوشن به روشن بدن
بیفکنده بر روی جوشن کفن
دو رخساره وریش پرگرد و خاک
زره لخت لخت وبرش چاک چاک
همی یار خواهد تنی یار او
نگردد از این مردم کینه جو
حسین (ع) است سبط رسول (ص) حجاز
چو شه را پژوهنده دانست باز
بدانجا که او بود بشتافت زود
شتر را بخواباند و آمد فرود
برشاه دین رفت و کردش سلام
بدو پاسخ آورد فرخ امام
بگفتش: که ای مرد نام تو چیست؟
بدین دل شکسته سلام تو چیست؟
ندارم کسی را در این سرزمین
که از مهر خواند به من آفرین
بگفتا: نوند این امیر عرب
پدید آور روز از تیره شب
نیم من ازین مردم کینه خواه
نوندم زیثرب به نزدیک شاه
همان فاطمه دخت بیمار تو
که بیمار باشد ز تیمار تو
یکی نامه بنوشته با چشم تر
فرستاده با من ز بهر پدر
شهنشه گرفت آن گزین نامه را
همی بوسه زد جای آن خامه را
همی گفت: کای بینوا دخترم
که زد نامه ات برروان اخگرم
تو را تاب تب زار و رنجور کرد
فلک از کنار پدر دور کرد
تو اندر مدینه اسیر بلا
پدر مبتلا در صف کربلا
نبودی در این دشت پر داغ و درد
که با ما ببینی زمانه چه کرد؟
نبودی ببینی ز مرگ پسر
شبه گون چو شب روزگار پدر
نبودی ببینی که عباس من
چه سان شد جدا هر دو دستش زتن
ندیدی که قاسم حنا بردو دست
زخون سر از جور دشمن ببست
ندیدی که اصغر درآغوش باب
چه سان گشت از خون خود سیرآب
ندانم تو را تا چه آید به سر
چو یابی زمرگ عزیزان خبر
چو بودی دگر باره ای جان باب
زچهرت شدی دیده ام کامیاب
نهادی تو سر بر سر دوش من
گرفتی چو جان جا در آغوش من
چو لختی بدان نامه بگریست شاه
به پرده سرا آمد از رزمگاه
خروشید کای بانوان حزین
ایا اهل بیت رسول امین (ص)
به بار آمد از نو نهال غمم
بشد گرم هنگامه ی ماتمم
بیایید از خیمه بیرون همه
که آمد یکی نامه از فاطمه
بگفتار آن نامه دارید گوش
که از دل برد تاب و از مغز هوش
دویدند پوشیده رویان شاه
به نزدیک او جمله با اشک وآه
شهنشه مرآن نامه را کرد باز
بخواندش بر بانوان حجاز
چنین داشت عنوان که از این کنیز
که زار است و افکار و بیمار نیز
به شاه جهان سبط خیرالانام
بسی آفرین باد و افزون سلام
دگر بر برادرش عباس راد
که شه را دل از دیدن اوست شاد
ودیگر به اعمام و عم زآده گان
به هاشم نژادان و آزاده گان
و دیگر بدان عمه های گزین
همان دختران رسول امین
سپس خواهران نکونام من
غریبان دور ازدیار و وطن
توای باب چون سایه ات از سرم
جدا گشت شد رنج افزوم ترم
زهجرانتان روز من چو شب است
دلم داغدار و تنم پرتب است
نه یار و نه مونس نه فریاد رس
غریبی چو من در وطن دیده کس؟
نه یکتن که از من رساند سلام
به نزد توای سبط خیرالانام
نه پیکی که آرد برایم خبر
که برشه چه بگذشت در این سفر؟
تو از من رسان ای شه نیکنام
به اخوان نام آور من سلام
به ویژه برادرم اکبر (ع) که هیچ
نگیرد مش از دل من بسیج
ببوس ای سرافراز بر جای من
زاصغر (ع) رخ و موی و نای و دهن
بگو با سکینه (س) که دل شاد دار
مرا گاه شادی فرا یاد آر
خوشا خرما روزگار شما
که باشد پدر غمگسار شما
ازآن نامه هنگامه ای شد پدید
که چشمی چنان سوگواری ندید
برآمد ز خرد و بزرگ حرم
فغانی که شد دشمن از غم دژم
ز مژگان چنان خون دل ریختند
که آن خاک را با وی آمیختند
وزان پس بیامد سوی قتلگاه
دمی کرد بر آن شهیدان نگاه
برآورد از دل یکی آه سرد
به رخ از دو دیده روان اشک کرد
بگفتا: که ای راد سالار من
ابوالفضل میر علمدار من
ایا کشته فرزند ناشاد من
ایا نامور تازه داماد من
که بستید بیننده از این جهان
گذشتید از وی چو برق جهان
علم سوی لاهوت افراشتید
مرا بی مددکار بگذاشتید
ز یثرب زمین دخت بیمار من
همان ناز پرورده افگار من
شما را در این نامه یک یک به نام
نبشته درود و بداده سلام
بگفت این وافشاند از دیده آب
چو نشنید از آن نامداران جواب
دگر باره آهنگ پیگار کرد
برانگیخت اسب نیا را چو گرد
ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
ز هامون بیامد به پیش سپاه
چنین گفت با لشگر کینه خواه
که ای قوم نوباره ی بوتراب
کدام است از این لشگر بی حساب
یکی گفت از آن لشگرنابکار
همان شه که در پهنه ی کارزار
غریبانه بر نیزه بنهاده سر
ز خونش شده روی این پهنه تر
بپوشیده جوشن به روشن بدن
بیفکنده بر روی جوشن کفن
دو رخساره وریش پرگرد و خاک
زره لخت لخت وبرش چاک چاک
همی یار خواهد تنی یار او
نگردد از این مردم کینه جو
حسین (ع) است سبط رسول (ص) حجاز
چو شه را پژوهنده دانست باز
بدانجا که او بود بشتافت زود
شتر را بخواباند و آمد فرود
برشاه دین رفت و کردش سلام
بدو پاسخ آورد فرخ امام
بگفتش: که ای مرد نام تو چیست؟
بدین دل شکسته سلام تو چیست؟
ندارم کسی را در این سرزمین
که از مهر خواند به من آفرین
بگفتا: نوند این امیر عرب
پدید آور روز از تیره شب
نیم من ازین مردم کینه خواه
نوندم زیثرب به نزدیک شاه
همان فاطمه دخت بیمار تو
که بیمار باشد ز تیمار تو
یکی نامه بنوشته با چشم تر
فرستاده با من ز بهر پدر
شهنشه گرفت آن گزین نامه را
همی بوسه زد جای آن خامه را
همی گفت: کای بینوا دخترم
که زد نامه ات برروان اخگرم
تو را تاب تب زار و رنجور کرد
فلک از کنار پدر دور کرد
تو اندر مدینه اسیر بلا
پدر مبتلا در صف کربلا
نبودی در این دشت پر داغ و درد
که با ما ببینی زمانه چه کرد؟
نبودی ببینی ز مرگ پسر
شبه گون چو شب روزگار پدر
نبودی ببینی که عباس من
چه سان شد جدا هر دو دستش زتن
ندیدی که قاسم حنا بردو دست
زخون سر از جور دشمن ببست
ندیدی که اصغر درآغوش باب
چه سان گشت از خون خود سیرآب
ندانم تو را تا چه آید به سر
چو یابی زمرگ عزیزان خبر
چو بودی دگر باره ای جان باب
زچهرت شدی دیده ام کامیاب
نهادی تو سر بر سر دوش من
گرفتی چو جان جا در آغوش من
چو لختی بدان نامه بگریست شاه
به پرده سرا آمد از رزمگاه
خروشید کای بانوان حزین
ایا اهل بیت رسول امین (ص)
به بار آمد از نو نهال غمم
بشد گرم هنگامه ی ماتمم
بیایید از خیمه بیرون همه
که آمد یکی نامه از فاطمه
بگفتار آن نامه دارید گوش
که از دل برد تاب و از مغز هوش
دویدند پوشیده رویان شاه
به نزدیک او جمله با اشک وآه
شهنشه مرآن نامه را کرد باز
بخواندش بر بانوان حجاز
چنین داشت عنوان که از این کنیز
که زار است و افکار و بیمار نیز
به شاه جهان سبط خیرالانام
بسی آفرین باد و افزون سلام
دگر بر برادرش عباس راد
که شه را دل از دیدن اوست شاد
ودیگر به اعمام و عم زآده گان
به هاشم نژادان و آزاده گان
و دیگر بدان عمه های گزین
همان دختران رسول امین
سپس خواهران نکونام من
غریبان دور ازدیار و وطن
توای باب چون سایه ات از سرم
جدا گشت شد رنج افزوم ترم
زهجرانتان روز من چو شب است
دلم داغدار و تنم پرتب است
نه یار و نه مونس نه فریاد رس
غریبی چو من در وطن دیده کس؟
نه یکتن که از من رساند سلام
به نزد توای سبط خیرالانام
نه پیکی که آرد برایم خبر
که برشه چه بگذشت در این سفر؟
تو از من رسان ای شه نیکنام
به اخوان نام آور من سلام
به ویژه برادرم اکبر (ع) که هیچ
نگیرد مش از دل من بسیج
ببوس ای سرافراز بر جای من
زاصغر (ع) رخ و موی و نای و دهن
بگو با سکینه (س) که دل شاد دار
مرا گاه شادی فرا یاد آر
خوشا خرما روزگار شما
که باشد پدر غمگسار شما
ازآن نامه هنگامه ای شد پدید
که چشمی چنان سوگواری ندید
برآمد ز خرد و بزرگ حرم
فغانی که شد دشمن از غم دژم
ز مژگان چنان خون دل ریختند
که آن خاک را با وی آمیختند
وزان پس بیامد سوی قتلگاه
دمی کرد بر آن شهیدان نگاه
برآورد از دل یکی آه سرد
به رخ از دو دیده روان اشک کرد
بگفتا: که ای راد سالار من
ابوالفضل میر علمدار من
ایا کشته فرزند ناشاد من
ایا نامور تازه داماد من
که بستید بیننده از این جهان
گذشتید از وی چو برق جهان
علم سوی لاهوت افراشتید
مرا بی مددکار بگذاشتید
ز یثرب زمین دخت بیمار من
همان ناز پرورده افگار من
شما را در این نامه یک یک به نام
نبشته درود و بداده سلام
بگفت این وافشاند از دیده آب
چو نشنید از آن نامداران جواب
دگر باره آهنگ پیگار کرد
برانگیخت اسب نیا را چو گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۸ - حمله ی پنجم خسرو بی سپاه برآن مردم روسیاه
نشست از بر باره ی تیز گرد
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۳ - به خیمه رفتن شاه تشنه جگر برای بستن زخم سر
دم واپسین من آمد فراز
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۶ - هجوم لشگر مشرکین بر سر سلطان دین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین
نهاد آن گهی دست بر روی دست
نگه را به یال تکاور ببست
چو از شاه، شمر پلید این پدید
ز شادی دل تیره اش بردمید
بگفت: ای سپه کارما شد به کام
که تیغ علی (ع) رفت اندر نیام
بتازید ایدون به قتلش همه
میارید بر دل دگر واهمه
به هر سو بدو تیغ و خنجر نهید
به زودی از این درد سر وارهید
سپاه بد اختر زگفتار او
زهر سو بدان شه نهادند رو
گرازان چو دیدند بازوی شیر
به زنجیر گشتند بر وی دلیر
به تیر و به شمشیر وگرز گران
به زوبین و سنگ و به تیغ و سنان
زدندش بر آن پیکر نازنین
ز خونش بشد لعل، خاک زمین
رسول خدا، ایستاده ز دور
همی مویه گر بود بر حال پور
همه آفرینش پر از ویله بود
همی کرد خیرالنساء رود رود
ملایک کشیده به نظاره صف
روان جبرییل امین هر طرف
همه خیره مانده در آن داوری
کسی را نبد یاری یاوری
زکوفی سپه صالح ابن وهب
بیامد دمان برده دندان به لب
بزد نیزه ای بر تهیگاه شاه
که از جان پاکش بر آورد آه
از آن تیر یکباره شد بی توان
به سوی زمین گشت از، زین، نوان
چو آگاه شد ذوالجناح رسول (ص)
که دارد شهنشاه رای نزول
به نرمی دو دست از دو پا برگشاد
شکم را به پشت زمین بر نهاد
شهنشاه از زین به پهلوی راست
بیفتاد و بانگ از سواران بخاست
تو گفتی بیفتاد عرش برین
نه عرش برین بلکه عرش آفرین
بلرزید بر خویش ارکان خاک
پر ازدود شد از سماتا سماک
به خاک اندر آمد بلند آفتاب
به بازوی یزدان در افتاد تاب
ز پایه سپهر برین اوفتاد
زبن کاخ ستوار دین اوفتاد
زهم رشته ی کاف و نون برگسیخت
به فرق جهان خاک ذلت بریخت
زدردش چو بنهاد پهلو به خاک
جگر بند شیر خدا گشت چاک
شهنشاه چون بر زمین کرد جای
بر او جلوه گر گشت یکتا خدای
ز خاک زمین فر معراج دید
همه آنچه می جست آمد پدید
به شکرانه بنهاد برخاک، روی
زبانش بدانگونه تسبیح گوی
پس از پوزش جلوه ی دادگر
غریبانه بنهد سر بر سپر
به دست اندرش قبضه ی ذوالفقار
دو چشمش سوی خیمه ها رهسپار
که بیند از آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آید به سر
همی گفت آهسته در زیر لب
که ای چرخ روزت برآید چو شب
به آل علی (ع) این همه کینه چیست؟
که از تو شب و روز ایشان یکی است
نگه را به یال تکاور ببست
چو از شاه، شمر پلید این پدید
ز شادی دل تیره اش بردمید
بگفت: ای سپه کارما شد به کام
که تیغ علی (ع) رفت اندر نیام
بتازید ایدون به قتلش همه
میارید بر دل دگر واهمه
به هر سو بدو تیغ و خنجر نهید
به زودی از این درد سر وارهید
سپاه بد اختر زگفتار او
زهر سو بدان شه نهادند رو
گرازان چو دیدند بازوی شیر
به زنجیر گشتند بر وی دلیر
به تیر و به شمشیر وگرز گران
به زوبین و سنگ و به تیغ و سنان
زدندش بر آن پیکر نازنین
ز خونش بشد لعل، خاک زمین
رسول خدا، ایستاده ز دور
همی مویه گر بود بر حال پور
همه آفرینش پر از ویله بود
همی کرد خیرالنساء رود رود
ملایک کشیده به نظاره صف
روان جبرییل امین هر طرف
همه خیره مانده در آن داوری
کسی را نبد یاری یاوری
زکوفی سپه صالح ابن وهب
بیامد دمان برده دندان به لب
بزد نیزه ای بر تهیگاه شاه
که از جان پاکش بر آورد آه
از آن تیر یکباره شد بی توان
به سوی زمین گشت از، زین، نوان
چو آگاه شد ذوالجناح رسول (ص)
که دارد شهنشاه رای نزول
به نرمی دو دست از دو پا برگشاد
شکم را به پشت زمین بر نهاد
شهنشاه از زین به پهلوی راست
بیفتاد و بانگ از سواران بخاست
تو گفتی بیفتاد عرش برین
نه عرش برین بلکه عرش آفرین
بلرزید بر خویش ارکان خاک
پر ازدود شد از سماتا سماک
به خاک اندر آمد بلند آفتاب
به بازوی یزدان در افتاد تاب
ز پایه سپهر برین اوفتاد
زبن کاخ ستوار دین اوفتاد
زهم رشته ی کاف و نون برگسیخت
به فرق جهان خاک ذلت بریخت
زدردش چو بنهاد پهلو به خاک
جگر بند شیر خدا گشت چاک
شهنشاه چون بر زمین کرد جای
بر او جلوه گر گشت یکتا خدای
ز خاک زمین فر معراج دید
همه آنچه می جست آمد پدید
به شکرانه بنهاد برخاک، روی
زبانش بدانگونه تسبیح گوی
پس از پوزش جلوه ی دادگر
غریبانه بنهد سر بر سپر
به دست اندرش قبضه ی ذوالفقار
دو چشمش سوی خیمه ها رهسپار
که بیند از آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آید به سر
همی گفت آهسته در زیر لب
که ای چرخ روزت برآید چو شب
به آل علی (ع) این همه کینه چیست؟
که از تو شب و روز ایشان یکی است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۷ - آمدم ذوالجناح به قتلگاه
به هر سو دمان همچو باد دمان
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۸ - آمدن ذوالجناح به خیمه گاه
سمندی بدیدند بی شهسوار
خروشان و گریان چو ابر بهار
زناوک برآورده چو مرغ، پر
زخون کرده برگستوانی به بر
تن پیلوارش شده رنگ رنگ
چو پر تذروان و چرم پلنگ
بریده ستام و گسسته لگام
بیامد باستاد نزد خیام
سرافکنده در زیر و آسیمه سار
همانا بد از بانوان شرمسار
ز دیدار آن باره شد بی گمان
بر ایشان که آن پیشوای زمان
بشد کشته در پهنه ی کارزار
کشیدند از دل همه، ناله زار
چنان شیون از آن زنان گشت راست
که از ماهی و ماه افغان بخاست
کشیدند افغان زدل همنفس
که افسوس، دیگر نداریم کس
کجا هست پیغمبر؟ آن شاه ما
کجا هست حیدر (ع)؟ کجا مجتبی (ع)؟
کجا رفت آن یادگار جهان؟
حسین (ع) آن خداوندگار جهان
دریغا که شد کشته آن شاه فرد
ز مرگش فلک، روز ما تیره کرد
پس آنگاه با شیون و اشک و آه
گرفتند پیرامن اسب شاه
یکی گفت: اسبا سوارت چه شد؟
خدا را خداوندگارت چه شد؟
چرا پشت شیر است خالی زهور؟
چرا شد خداوند از عرش، دور؟
یکی گفت ای ذوالجناح رسول
چه کردی به آرام جان بتول (س)
جدا شد چه سان پای شاه از رکاب؟
تهی شد چرا ماه نو، ز آفتاب؟
چو رفتش توان از تن دردناک
تو آهسته او را فکندی به خاک
و یا دشمن او را به سختی فکند
به خاک اندر آمد سپهر بلند
به ناگاه نوباوه ی شاه دین
که فرش بدی زیور کاخ دین
خروشان و گریان چو ابر بهار
زناوک برآورده چو مرغ، پر
زخون کرده برگستوانی به بر
تن پیلوارش شده رنگ رنگ
چو پر تذروان و چرم پلنگ
بریده ستام و گسسته لگام
بیامد باستاد نزد خیام
سرافکنده در زیر و آسیمه سار
همانا بد از بانوان شرمسار
ز دیدار آن باره شد بی گمان
بر ایشان که آن پیشوای زمان
بشد کشته در پهنه ی کارزار
کشیدند از دل همه، ناله زار
چنان شیون از آن زنان گشت راست
که از ماهی و ماه افغان بخاست
کشیدند افغان زدل همنفس
که افسوس، دیگر نداریم کس
کجا هست پیغمبر؟ آن شاه ما
کجا هست حیدر (ع)؟ کجا مجتبی (ع)؟
کجا رفت آن یادگار جهان؟
حسین (ع) آن خداوندگار جهان
دریغا که شد کشته آن شاه فرد
ز مرگش فلک، روز ما تیره کرد
پس آنگاه با شیون و اشک و آه
گرفتند پیرامن اسب شاه
یکی گفت: اسبا سوارت چه شد؟
خدا را خداوندگارت چه شد؟
چرا پشت شیر است خالی زهور؟
چرا شد خداوند از عرش، دور؟
یکی گفت ای ذوالجناح رسول
چه کردی به آرام جان بتول (س)
جدا شد چه سان پای شاه از رکاب؟
تهی شد چرا ماه نو، ز آفتاب؟
چو رفتش توان از تن دردناک
تو آهسته او را فکندی به خاک
و یا دشمن او را به سختی فکند
به خاک اندر آمد سپهر بلند
به ناگاه نوباوه ی شاه دین
که فرش بدی زیور کاخ دین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۲ - روایت فاطمه ی نو عروس در غارت خیمه گاه گوید
زخرگه برون آمدم با شتاب
دلی پر ز آتش دو دیده پر آب
به ناگه بیفتادم آن دم نگاه
سوی کشته ی شاه و یاران شاه
بدیدم بدن هایی از نور پاک
فتاده همه غرقه در خون و خاک
به نزدیک هم خفته بی سر، تنا
چو قربانی حاجیان در منا
درآندم به اندیشه رفتم فرو
همی داشتم با خود این گفتگو
که امروز این مردم زشت نام
بکشتند مردان ما را تمام
که بودند مرد افکن و تیغ زن
چه سازند با ما که هستیم زن
چو مردان بریزند اگر خون ما
بود یاری بخت وارون ما
از این زندگی، مرگ بهتر بسی
که افتد به ما چشم هر ناکسی
من استاده، حیران زکار سپهر
که از ما چرا پاک ببریده مهر؟
به ناگه یکی خصم چون پیل مست
بیامد یکی نیزه او را به دست
رخش تیره و سهمگین سرخ موی
دو چشمش کبود و پر از چین به روی
گرازان و تازان چو گرگ دژم
گریزان ز وی آهوان حرم
رسیدی به هر یک از آن بانوان
بیازردی او را به چوب و سنان
کشیدی به سختی زسر معجرش
گرفتی ازو رخت و هم زیورش
سراسیمه از بیم آن زشت گرگ
همی خرد جستی پناه از بزرگ
من از دیدنش سخت ترسان شدم
گریزان به سوی بیابان شدم
چو دیدم گریزنده آن زشت مرد
زدنبال من اندر آمد چو گرد
بن نیزه بر دوش من کوفت سخت
فتادم به رو همچو برگ از درخت
ربود از سرم معجر آن نابکار
به گوشم بدید اندرون گوشوار
گرفت و چنانش به سختی کشید
کز آن پرده ی گوش من بر درید
روان گشت بر چهر خونم زگوش
زآسیب آن زخم رفتم زهوش
فتادم چو بر خاک بی توش وتاب
همی تافت بر پیکرم آفتاب
چو لختی برآمد به هوش آمدم
خروشی زبالین به گوش آمدم
یکی برسرم گریه می کرد زار
کشیدی زدل ناله همچون هزار
چو کردم نگه دیدم آن زینب (س) است
که از بهر من روز او چون شب است
چو دید آنکه آمد روانم به تن
بفرمود کای مونس جان من
مرا کاشکی تن شدی بی روان
نمی دیدم اینسان تو را بی توان
به پاخیز وزین بیش ایدر مپای
منت می برم گر تو را نیست پای
که آشفته ام بهر طفلان شاه
دگر بهر آن خسته ی بی پناه
ندانم کز آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آمد به سر
بگفتم: که ای بانوی غمگسار
چه سان سر برهنه شوم رهسپار؟
یکی جامعه ی کهنه آور به من
که با آن بپوشم سر خویشتن
به من گفت بانو بسی پر ز آه
مرا بین وزان پس زمن جامه خواه
به چیزی اگر دسترس داشتم
سر خود برهنه بنگذاشتم
چو دیدم نکو عصمت کردگار
نبودش چو من چادر و گوشوار
به جز موی چیزیش برسر نبود
بر و دوشش از تازیانه کبود
چو دیدم چنان از سرم هوش شد
غم خویشم از دل فراموش شد
از آنجا برفتیم پس با شتاب
سوی خیمه بر چهره از کف نقاب
چو رفتم بدیدم که درخیمه گاه
نمانده به جا غیر خاک سیاه
شهنشاه بیمار در آستان
بیفتاده برخاک و خفته سنان
تن نازکش تفته ازتاب تب
ز بی آبی اش خشک گردیده لب
نشستیم بر گرد او مویه گر
که ما را از تن این پس چه آید به سر؟
زتاراج خرگاه زین العباد
ستم ها که آن شاه دید از عناد
دلی پر ز آتش دو دیده پر آب
به ناگه بیفتادم آن دم نگاه
سوی کشته ی شاه و یاران شاه
بدیدم بدن هایی از نور پاک
فتاده همه غرقه در خون و خاک
به نزدیک هم خفته بی سر، تنا
چو قربانی حاجیان در منا
درآندم به اندیشه رفتم فرو
همی داشتم با خود این گفتگو
که امروز این مردم زشت نام
بکشتند مردان ما را تمام
که بودند مرد افکن و تیغ زن
چه سازند با ما که هستیم زن
چو مردان بریزند اگر خون ما
بود یاری بخت وارون ما
از این زندگی، مرگ بهتر بسی
که افتد به ما چشم هر ناکسی
من استاده، حیران زکار سپهر
که از ما چرا پاک ببریده مهر؟
به ناگه یکی خصم چون پیل مست
بیامد یکی نیزه او را به دست
رخش تیره و سهمگین سرخ موی
دو چشمش کبود و پر از چین به روی
گرازان و تازان چو گرگ دژم
گریزان ز وی آهوان حرم
رسیدی به هر یک از آن بانوان
بیازردی او را به چوب و سنان
کشیدی به سختی زسر معجرش
گرفتی ازو رخت و هم زیورش
سراسیمه از بیم آن زشت گرگ
همی خرد جستی پناه از بزرگ
من از دیدنش سخت ترسان شدم
گریزان به سوی بیابان شدم
چو دیدم گریزنده آن زشت مرد
زدنبال من اندر آمد چو گرد
بن نیزه بر دوش من کوفت سخت
فتادم به رو همچو برگ از درخت
ربود از سرم معجر آن نابکار
به گوشم بدید اندرون گوشوار
گرفت و چنانش به سختی کشید
کز آن پرده ی گوش من بر درید
روان گشت بر چهر خونم زگوش
زآسیب آن زخم رفتم زهوش
فتادم چو بر خاک بی توش وتاب
همی تافت بر پیکرم آفتاب
چو لختی برآمد به هوش آمدم
خروشی زبالین به گوش آمدم
یکی برسرم گریه می کرد زار
کشیدی زدل ناله همچون هزار
چو کردم نگه دیدم آن زینب (س) است
که از بهر من روز او چون شب است
چو دید آنکه آمد روانم به تن
بفرمود کای مونس جان من
مرا کاشکی تن شدی بی روان
نمی دیدم اینسان تو را بی توان
به پاخیز وزین بیش ایدر مپای
منت می برم گر تو را نیست پای
که آشفته ام بهر طفلان شاه
دگر بهر آن خسته ی بی پناه
ندانم کز آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آمد به سر
بگفتم: که ای بانوی غمگسار
چه سان سر برهنه شوم رهسپار؟
یکی جامعه ی کهنه آور به من
که با آن بپوشم سر خویشتن
به من گفت بانو بسی پر ز آه
مرا بین وزان پس زمن جامه خواه
به چیزی اگر دسترس داشتم
سر خود برهنه بنگذاشتم
چو دیدم نکو عصمت کردگار
نبودش چو من چادر و گوشوار
به جز موی چیزیش برسر نبود
بر و دوشش از تازیانه کبود
چو دیدم چنان از سرم هوش شد
غم خویشم از دل فراموش شد
از آنجا برفتیم پس با شتاب
سوی خیمه بر چهره از کف نقاب
چو رفتم بدیدم که درخیمه گاه
نمانده به جا غیر خاک سیاه
شهنشاه بیمار در آستان
بیفتاده برخاک و خفته سنان
تن نازکش تفته ازتاب تب
ز بی آبی اش خشک گردیده لب
نشستیم بر گرد او مویه گر
که ما را از تن این پس چه آید به سر؟
زتاراج خرگاه زین العباد
ستم ها که آن شاه دید از عناد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۵ - آتش زدن سپاه کفر، خیام سپهر احتشام پادشاه ایمان را
عمر چون ز خرگاه شه گشت دور
بگفتا به آن مردم پر غرور
که سوزید این خیمه ها را تمام
به خوشنودی کار فرمای شام
سپه پرده ی شرم را سوختند
برفتند و آتش بر افروختند
برآن خیمه ها یکسر آذر زدند
ملایک ز غم دست بر سر زدند
سرایی که از عرش دیدی درود
سیه خرگهی گشت از تیره دود
از آن دود شد روی گیتی سیاه
چو از آه پوشیده رویان شاه
ستمدیدگان از تف آن شرار
هراسنده گشتند و آسیمه سار
دویدند با زاری و اشک و آه
گرفتند دامان بیمار شاه
بگفتند: ای شه به فریاد رس
که آتش فراز آمد از پیش و پس
بسوزند ایدون همه رایگان
ستمکش زنان، بی پدر کودکان
چه فرمان دهی چاره ی کار چیست
که کس چاره سازنده غیر تو نیست
بفرمود شه، سر به صحرا نهید
ز سوزنده آتش مگر وارهید
به فرمان نمودند یکسر فرار
مگر داغدل زینب (ع) بی قرار
نرفت او،که پابند بیمار بود
دلش بسته ی رنج و تیمار بود
بدو گفت دارای دوران، تو نیز
سر خویش گیر و زآتش گریز
بدو گفت بانو مباد آنکه من
خورم با غمت انده خویشتن
چو تیمار تو سوزدم اندرون
چه باک ار بسوزد تنم از برون
همان به که فرمان دهی تا تو را
برم دور از این آتش جانگزا
وزان پس نهم اندر این دشت، روی
ز سر گشتگان می کنم جستجوی
بگفت این و بگرفت شه را به بر
گشانیدش از خیمه آن سوی تر
پس آمد به هامون رخی بی نقاب
بدید آن به برج حیا آفتاب
پراکنده اطفال خورشید چهر
در آن دشت چون اختران در سپهر
برهنه سر و پای در آفتاب
به دل هول آتش به لب نام باب
ز هر سوی سرگشتگان را بخواند
بیاورد و برگرد آن شه نشاند
پس آنگاه بنمود روی نیاز
سوی یثرب و، گفت اینگونه راز
که ای پاک پیغمبر تاجور
زتربت سوی کربلا کن گذر
حسینی (ع) که پروردی اش درکنار
ببین گشته از خون تنش لاله زار
سرش را بریده نگر از قفا
برش پاره پاره زتیغ جفا
همان کودکان گرامیت را
مران دوده ی پاک نامیت را
که برسایه شان تاکنون مهر و ماه
نیفکنده هرگز به خیره نگاه
گرفتار بین در کف اهرمن
برهنه سر و روی در انجمن
لبانی که چون غنچه سیرآب بود
ببین از عطش چون بنفشه کبود
نگر سوخته بارگاهی که، بار
سروش اندر آن خواستی چند بار
بسی با نیار گفت زاینگونه درد
جوابی چو بشنید خاموش کرد
کنون باز گردم سوی قتلگاه
بگویم چه کردن با جسم شاه
پسین گاه کان لشگر کینه جو
نهادند زی خیمه ی خویش رو
بگفتا به آن مردم پر غرور
که سوزید این خیمه ها را تمام
به خوشنودی کار فرمای شام
سپه پرده ی شرم را سوختند
برفتند و آتش بر افروختند
برآن خیمه ها یکسر آذر زدند
ملایک ز غم دست بر سر زدند
سرایی که از عرش دیدی درود
سیه خرگهی گشت از تیره دود
از آن دود شد روی گیتی سیاه
چو از آه پوشیده رویان شاه
ستمدیدگان از تف آن شرار
هراسنده گشتند و آسیمه سار
دویدند با زاری و اشک و آه
گرفتند دامان بیمار شاه
بگفتند: ای شه به فریاد رس
که آتش فراز آمد از پیش و پس
بسوزند ایدون همه رایگان
ستمکش زنان، بی پدر کودکان
چه فرمان دهی چاره ی کار چیست
که کس چاره سازنده غیر تو نیست
بفرمود شه، سر به صحرا نهید
ز سوزنده آتش مگر وارهید
به فرمان نمودند یکسر فرار
مگر داغدل زینب (ع) بی قرار
نرفت او،که پابند بیمار بود
دلش بسته ی رنج و تیمار بود
بدو گفت دارای دوران، تو نیز
سر خویش گیر و زآتش گریز
بدو گفت بانو مباد آنکه من
خورم با غمت انده خویشتن
چو تیمار تو سوزدم اندرون
چه باک ار بسوزد تنم از برون
همان به که فرمان دهی تا تو را
برم دور از این آتش جانگزا
وزان پس نهم اندر این دشت، روی
ز سر گشتگان می کنم جستجوی
بگفت این و بگرفت شه را به بر
گشانیدش از خیمه آن سوی تر
پس آمد به هامون رخی بی نقاب
بدید آن به برج حیا آفتاب
پراکنده اطفال خورشید چهر
در آن دشت چون اختران در سپهر
برهنه سر و پای در آفتاب
به دل هول آتش به لب نام باب
ز هر سوی سرگشتگان را بخواند
بیاورد و برگرد آن شه نشاند
پس آنگاه بنمود روی نیاز
سوی یثرب و، گفت اینگونه راز
که ای پاک پیغمبر تاجور
زتربت سوی کربلا کن گذر
حسینی (ع) که پروردی اش درکنار
ببین گشته از خون تنش لاله زار
سرش را بریده نگر از قفا
برش پاره پاره زتیغ جفا
همان کودکان گرامیت را
مران دوده ی پاک نامیت را
که برسایه شان تاکنون مهر و ماه
نیفکنده هرگز به خیره نگاه
گرفتار بین در کف اهرمن
برهنه سر و روی در انجمن
لبانی که چون غنچه سیرآب بود
ببین از عطش چون بنفشه کبود
نگر سوخته بارگاهی که، بار
سروش اندر آن خواستی چند بار
بسی با نیار گفت زاینگونه درد
جوابی چو بشنید خاموش کرد
کنون باز گردم سوی قتلگاه
بگویم چه کردن با جسم شاه
پسین گاه کان لشگر کینه جو
نهادند زی خیمه ی خویش رو
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۹ - بردن مرغ خون آلودی خبر شهادت امام(ع)
یکی بد یهودی به یثرب دیار
یکی دختر بود بیمار و زار
ز پیسی سراپاش رنجور بود
همش هر دو بینندگان کور بود
زشهرش کسان کرده بودند دور
درآن باغ بد جای آن دخت کور
پدر بود و بس یار و غمپرورش
که هرشب ز شهر آمدی در برش
چنان شد که آن شب یهودی به باغ
نیامد بر دخت با درد و داغ
بخوابید تنها و دل پر ز غم
به گوش آمدش درگه صبحدم
که مرغی به شاخی است اندر خروش
که از ناله اش دل در آید به جوش
دل دردمندش از آن بانگ زار
برآمد جا یک غمش شد هزار
پی ناله ی مرغ بگرفت و رفت
به دست و به زانو بدانسوی رفت
بیامد همی تا بر آن نهال
که بودی بر آن مرغ آشفته حال
ز افغان او آتشش تیز شد
هم آواز مرغ سحرخیز شد
گهی ناله می کرد و گه می گریست
گهی گفتی: ای مرغ این ناله چیست؟
همانا چو من دردمندی و زار
جدا مانده از شهر و یار و دیار
و یا خواری از گل شده حاصلت
که چون لاله پر داغ گشته دلت
به ناگاه آن مرغ، خود را خلید
یکی قطره ی خون زبالش چکید
بیامد، بیفتاد در چشم کور
همان دم دو بیننده اش یافت نور
نگه کرد آن مرغ خونین بدید
که هردم از او قطره ای می چکید
فرو ماند از آن کار اندر شگفت
تن خسته در زیر آن خون گرفت
بمالید از آن برتن ناتوان
تو گفتی به پیکرش آمد روان
تنی کز جذام و برص خسته بود
چو پشت هیون پینه ها بسته بود
درخشان چو مهر جهانتاب گشت
چو شاخ گل تازه سیراب گشت
سحرگه که چون دست موسی پدید
شد از جیب گردون درخشنده، شید
یهودی به همره خورش برد و نان
ز شهر اندر آمد به خرماستان
بگردید بسیار برگرد باغ
زگم کرده ی خویش گرم سراغ
چو یک لخت برگرد بستان دوید
یکی دختر ماه پیکر بدید
بدو گفت: دوشین در این باغ من
نهادم یک دخت افگار تن
کنون کامدم نیست بر جای خویش
ندانم که او را چه آمد به پیش
بگفتش: منم دخت بیمار تو
همان تیره بیننده ی زار تو
زیک قطره خون آفریننده ام
چنین کرد روشن چو بیننده ام
تن پیسم از آب حیوان تست
کز اینسان بی آزار گشت و درست
چو گفتار دختش درگوش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
چو آمد به خود گفت: روشن بگوی
که این رحمتت از کجا کرد روی؟
بگفتش: بدان مرغ پر خون نگر
از او درد و رنج من آمد به سر
به من سایه افکند مرغ بهشت
ز آزار و کوریم نامی نهشت
ندانم جز این کان چه، یا از چه جاست؟
که خون پرش داروی درد هاست
بگفتا به مرغ ای به خون شسته پر
همایون همای نکو فال و فر
به آن کت چنین پر پرواز داد
خجسته پر، و دلکش آواز داد
بگو فاش بامن که این ناله چیست؟
پر و بالت آلوده از خون کیست؟
به امر خدا مرغ لب برگشاد
به پاسخ به آن مرد آواز داد
که درکربلا امت مصطفی (ص)
بریدند سر از حسین (ع) از قفا
زدم غوطه در خون آن شهریار
به آگاهی مردم این دیار
بدین سوی پریدم مگر سرنوشت
چنین بد که بینی تو روی بهشت
یهودی از آن حال شد در شگفت
دل تیره اش نور ایمان گرفت
خود و پنچ صد تن زخویشان او
سوی کیش اسلام کردند رو
یکی مرغ از آن دو بیامد ز راه
سوی خانه ی بی خداوند شاه
به دیوار کاخ شه نینوا
نشست و برآرود چون نی، نوا
یکی دختر بود بیمار و زار
ز پیسی سراپاش رنجور بود
همش هر دو بینندگان کور بود
زشهرش کسان کرده بودند دور
درآن باغ بد جای آن دخت کور
پدر بود و بس یار و غمپرورش
که هرشب ز شهر آمدی در برش
چنان شد که آن شب یهودی به باغ
نیامد بر دخت با درد و داغ
بخوابید تنها و دل پر ز غم
به گوش آمدش درگه صبحدم
که مرغی به شاخی است اندر خروش
که از ناله اش دل در آید به جوش
دل دردمندش از آن بانگ زار
برآمد جا یک غمش شد هزار
پی ناله ی مرغ بگرفت و رفت
به دست و به زانو بدانسوی رفت
بیامد همی تا بر آن نهال
که بودی بر آن مرغ آشفته حال
ز افغان او آتشش تیز شد
هم آواز مرغ سحرخیز شد
گهی ناله می کرد و گه می گریست
گهی گفتی: ای مرغ این ناله چیست؟
همانا چو من دردمندی و زار
جدا مانده از شهر و یار و دیار
و یا خواری از گل شده حاصلت
که چون لاله پر داغ گشته دلت
به ناگاه آن مرغ، خود را خلید
یکی قطره ی خون زبالش چکید
بیامد، بیفتاد در چشم کور
همان دم دو بیننده اش یافت نور
نگه کرد آن مرغ خونین بدید
که هردم از او قطره ای می چکید
فرو ماند از آن کار اندر شگفت
تن خسته در زیر آن خون گرفت
بمالید از آن برتن ناتوان
تو گفتی به پیکرش آمد روان
تنی کز جذام و برص خسته بود
چو پشت هیون پینه ها بسته بود
درخشان چو مهر جهانتاب گشت
چو شاخ گل تازه سیراب گشت
سحرگه که چون دست موسی پدید
شد از جیب گردون درخشنده، شید
یهودی به همره خورش برد و نان
ز شهر اندر آمد به خرماستان
بگردید بسیار برگرد باغ
زگم کرده ی خویش گرم سراغ
چو یک لخت برگرد بستان دوید
یکی دختر ماه پیکر بدید
بدو گفت: دوشین در این باغ من
نهادم یک دخت افگار تن
کنون کامدم نیست بر جای خویش
ندانم که او را چه آمد به پیش
بگفتش: منم دخت بیمار تو
همان تیره بیننده ی زار تو
زیک قطره خون آفریننده ام
چنین کرد روشن چو بیننده ام
تن پیسم از آب حیوان تست
کز اینسان بی آزار گشت و درست
چو گفتار دختش درگوش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
چو آمد به خود گفت: روشن بگوی
که این رحمتت از کجا کرد روی؟
بگفتش: بدان مرغ پر خون نگر
از او درد و رنج من آمد به سر
به من سایه افکند مرغ بهشت
ز آزار و کوریم نامی نهشت
ندانم جز این کان چه، یا از چه جاست؟
که خون پرش داروی درد هاست
بگفتا به مرغ ای به خون شسته پر
همایون همای نکو فال و فر
به آن کت چنین پر پرواز داد
خجسته پر، و دلکش آواز داد
بگو فاش بامن که این ناله چیست؟
پر و بالت آلوده از خون کیست؟
به امر خدا مرغ لب برگشاد
به پاسخ به آن مرد آواز داد
که درکربلا امت مصطفی (ص)
بریدند سر از حسین (ع) از قفا
زدم غوطه در خون آن شهریار
به آگاهی مردم این دیار
بدین سوی پریدم مگر سرنوشت
چنین بد که بینی تو روی بهشت
یهودی از آن حال شد در شگفت
دل تیره اش نور ایمان گرفت
خود و پنچ صد تن زخویشان او
سوی کیش اسلام کردند رو
یکی مرغ از آن دو بیامد ز راه
سوی خانه ی بی خداوند شاه
به دیوار کاخ شه نینوا
نشست و برآرود چون نی، نوا
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۰ - بردن مرغ خون آلود خبر قتل امام علیه السلام
چو بشنید آوای او دخت شاه
که بد فاطمه نام آن بی پناه
تن نازکش زار و رنجور بود
غمین بود کز باب خود دور بود
همه روزه اش دیده بر راه بود
شبان، پیشه اش ناله و آه بود
اگر یک زمان خویش را خفته دید
روانش همی خواب آشفته دید
از آن بانگ ماتم ز جا شد دلش
که از بخت خود بدگمان بد دلش
بگفتا بدو وای برتو غراب
دل من ز بانگ تو آمد به تاب
بگو تا ز مرگ که داری خبر؟
زخون که آلوده ای بال و پر؟
غرابش بگفتا: ز مرگ امام
خبر دارم ای بانوی نیکنام
بدو گفت بانو ز سر رفته هوش
که او را چه نام است؟ از من مپوش
که نبود به جز باب من در جهان
امامی دگر زن آشکار و نهان
بدو مرغ گفتا: حسین (ع) است آن
که شد کشته از زخم تیر و سنان
چو نام پدر بانو از وی شنید
بزد لطمه بر روی چون شنبلید
به مرگ سفر کرده گان زار زار
ز مژگان به رخساره شد اشکبار
همی رفت از هوش و آمد به هوش
ز افغان او شد سراپا خروش
همان روز بانوی خیرالانام
که کنیت بدش ام سلمه ز مام
بخوابی قیلوله را گرم گاه
دمی بود آندم که شد کشته شاه
بدید اندر آن خواب کامد ز در
پیمبر برهنه سر و مویه گر
به بالا زده آستین سوگوار
چنان چون بود مرد ماتم گذار
دریده گریبان دو رخ پر زخون
چکان خون از آن ریش کافورگون
بدو گفت بانو که ای شهریار
مبادا غمت از بد روزگار
چرایی برهنه سرو مویه گر؟
بگفتا: که از مرگ فرخ پسر
بکشتند امت حسین (ع) مرا
شکیب دل و نور عین مرا
بریدند او را ز بیداد سر
که بودی مرا پاره ای از جگر
من اکنون ز بالین او آمدم
زخونش چنین سرخ رو آمدم
از آن هول برجست بانو زخواب
روان پر زاندیشه سر، پر شتاب
یکی شیشه پر خاک از آن پیشتر
سپرده به وی بود خیرالبشر
که هرگاه خون گشت این خاک پاک
حسین (ع) مرا خون بریزد به خاک
برفت و بیاورد و بگشود و دید
که خون گشته آن خاک و افغان کشید
که ای وای ما را چه آمد به سر
زکردار این چرخ بیدادگر
روانم ز تن کاش بیرون شدی
از آن پیش کاین شیشه پرخون شدی
نبودم که ریحانه ی مصطفی (ص)
بریزند خونش به خاک از جفا
بزد سیلی از غم پیاپی به روی
به انگشت پیچید و بر کند موی
که ناگاه از دخت بیمار شاه
به گوش آمدش بانگ افغان و آه
که می گفت: ای جفت فرخ نیا
زمانی از آن حجره بیرون بیا
ببین تا که این مرغ خونین بدن
چه آگاهی آورده از باب من
همی گویدم گشته ای بی پدر
چه سازم دگر؟ خاک بادم به سر
برآوردمی هر دو بیننده را
نه خشم آید ار آفریننده را
تو در کار وارونه گردون نگر
نگردد مرا جز به کینه به سر
بماند مرا زنده بیمار و زار
برآرد ز دارای کیهان دمار
مگردم به سر دیگر ای آسمان
پس از مرگ بابم به گیتی ممان
چو بشنید از حجره بیرون دوید
تن ناتوانش به بر در کشید
بپرسیدش از حال و با وی بگفت
همه هر چه از مرغ خونین شنفت
دو ماتمزده مویه کردند سر
یکی گفته ای شاه و آن یک پدر
شد از خانه ی بی خداوند شاه
نوای عزا تا به خرگاه ماه
زن و مرد هاشم نژاد اشکبار
برفتند زی خانه ی شهریار
زنان از درون سوی، مردان برون
فشاندند از دیده سیلاب خون
زیثرب به پا خاست شور نشور
به ماتم نشستند نزدیک و دور
به گردون غومویه افراختند
وزان پس که از سوگ پرداختند
نوشتند روز و نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
چو آمد ز ره کاروان بلا
به یثرب رسیدند از کربلا
پژوهش نمودند، آن روز بود
که دشمن به شه دست کین برگشود
از این پس بگویم که دردشت کین
چه آمد بدان بانوان غمین
که بد فاطمه نام آن بی پناه
تن نازکش زار و رنجور بود
غمین بود کز باب خود دور بود
همه روزه اش دیده بر راه بود
شبان، پیشه اش ناله و آه بود
اگر یک زمان خویش را خفته دید
روانش همی خواب آشفته دید
از آن بانگ ماتم ز جا شد دلش
که از بخت خود بدگمان بد دلش
بگفتا بدو وای برتو غراب
دل من ز بانگ تو آمد به تاب
بگو تا ز مرگ که داری خبر؟
زخون که آلوده ای بال و پر؟
غرابش بگفتا: ز مرگ امام
خبر دارم ای بانوی نیکنام
بدو گفت بانو ز سر رفته هوش
که او را چه نام است؟ از من مپوش
که نبود به جز باب من در جهان
امامی دگر زن آشکار و نهان
بدو مرغ گفتا: حسین (ع) است آن
که شد کشته از زخم تیر و سنان
چو نام پدر بانو از وی شنید
بزد لطمه بر روی چون شنبلید
به مرگ سفر کرده گان زار زار
ز مژگان به رخساره شد اشکبار
همی رفت از هوش و آمد به هوش
ز افغان او شد سراپا خروش
همان روز بانوی خیرالانام
که کنیت بدش ام سلمه ز مام
بخوابی قیلوله را گرم گاه
دمی بود آندم که شد کشته شاه
بدید اندر آن خواب کامد ز در
پیمبر برهنه سر و مویه گر
به بالا زده آستین سوگوار
چنان چون بود مرد ماتم گذار
دریده گریبان دو رخ پر زخون
چکان خون از آن ریش کافورگون
بدو گفت بانو که ای شهریار
مبادا غمت از بد روزگار
چرایی برهنه سرو مویه گر؟
بگفتا: که از مرگ فرخ پسر
بکشتند امت حسین (ع) مرا
شکیب دل و نور عین مرا
بریدند او را ز بیداد سر
که بودی مرا پاره ای از جگر
من اکنون ز بالین او آمدم
زخونش چنین سرخ رو آمدم
از آن هول برجست بانو زخواب
روان پر زاندیشه سر، پر شتاب
یکی شیشه پر خاک از آن پیشتر
سپرده به وی بود خیرالبشر
که هرگاه خون گشت این خاک پاک
حسین (ع) مرا خون بریزد به خاک
برفت و بیاورد و بگشود و دید
که خون گشته آن خاک و افغان کشید
که ای وای ما را چه آمد به سر
زکردار این چرخ بیدادگر
روانم ز تن کاش بیرون شدی
از آن پیش کاین شیشه پرخون شدی
نبودم که ریحانه ی مصطفی (ص)
بریزند خونش به خاک از جفا
بزد سیلی از غم پیاپی به روی
به انگشت پیچید و بر کند موی
که ناگاه از دخت بیمار شاه
به گوش آمدش بانگ افغان و آه
که می گفت: ای جفت فرخ نیا
زمانی از آن حجره بیرون بیا
ببین تا که این مرغ خونین بدن
چه آگاهی آورده از باب من
همی گویدم گشته ای بی پدر
چه سازم دگر؟ خاک بادم به سر
برآوردمی هر دو بیننده را
نه خشم آید ار آفریننده را
تو در کار وارونه گردون نگر
نگردد مرا جز به کینه به سر
بماند مرا زنده بیمار و زار
برآرد ز دارای کیهان دمار
مگردم به سر دیگر ای آسمان
پس از مرگ بابم به گیتی ممان
چو بشنید از حجره بیرون دوید
تن ناتوانش به بر در کشید
بپرسیدش از حال و با وی بگفت
همه هر چه از مرغ خونین شنفت
دو ماتمزده مویه کردند سر
یکی گفته ای شاه و آن یک پدر
شد از خانه ی بی خداوند شاه
نوای عزا تا به خرگاه ماه
زن و مرد هاشم نژاد اشکبار
برفتند زی خانه ی شهریار
زنان از درون سوی، مردان برون
فشاندند از دیده سیلاب خون
زیثرب به پا خاست شور نشور
به ماتم نشستند نزدیک و دور
به گردون غومویه افراختند
وزان پس که از سوگ پرداختند
نوشتند روز و نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
چو آمد ز ره کاروان بلا
به یثرب رسیدند از کربلا
پژوهش نمودند، آن روز بود
که دشمن به شه دست کین برگشود
از این پس بگویم که دردشت کین
چه آمد بدان بانوان غمین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۱ - جا دادن حریم دلسوخته ی امام علیه السلام
چو از غارت خیمه های حرم
بپرداخت سالار اهل ستم
تن آسان بیامد به خرگاه خویش
نشست و سران را نشانید پیش
دل آسوده از کار ناورد و جنگ
بشستند از خاک و خون تیغ و چنگ
وزان سوی آل رسول امین
پراکنده ماندند در دشت کین
خلیده به پار خار و سر پر زخاک
زسوز عطش گشته لب چاک چاک
برهنه سر و پا و رخ بی نقاب
به سرشان همی تافتی آفتاب
نه فرش و نه خرگه نه آب و نه نان
زسوگ پدردست بر سر زنان
تنی چند زان مردم دل سیاه
بگفتند با مهتر کینه خواه
که با این اسیران برگشته بخت
پس از قتل مردان و تاراج رخت
بگو تا تو را در دل اندیشه چیست؟
از این بیش بیداد، شایسته نیست
اگر زنده شان ماند باید به جای
بباید یکی خیمه کردن به پای
در آن سایه ی خیمه شان جای داد
درآب و نان نیز بر رخ گشاد
و گرنه نیارند با رنج و تاب
بمیرند از گرمی آفتاب
دل سنگ وی نرم شد زان سخن
همی شرم کرد از رخ انجمن
بفرمود تا خیمه ی نیم سوز
نمودند بر پا به پایان روز
نمودندشان گرد در زیر آن
پدرکشته و تشنه لب کودکان
چنان جوجه ی مرغ از هر کنار
به دامان زینب (س) غنودند زار
زآب و زنان وز فرش و چراغ
نبود اندر آن خیمه جز درد و داغ
برهنه تن کودکان تابناک
بدی چون ستاره درون تیره خاک
همی تا دل شب پی نان و آب
نشد چشم آن کودکان گرم خواب
چو دید آنچنان خواهر شهریار
بپیچید از غم چو موی از شرار
به دخت پدر ام کلثوم گفت:
تو را نیز، بیننده امشب نخفت
بیا تا من و تو به هر سو یکی
در این دشت روی آوریم اندکی
مگر آوریم آب و نانی به دست
که نومیدی از داد یزدان بد است
دو فرخنده خواهر به پا خاستند
همی یاوری از خدا خواستند
بگفتا بدان بانوان فضه نیز
که ای صد چو مریم شما را کنیز
برآورده باشد بر دادگر
یکی کام من زو بخواهم اگر
نویدم بدین داده بد شاه ما
ولیکن نبود آرزو راه ما
ازو خواستن جز ورا کی سزید
کنونم به یاد آمدم از آن نوید
اگر هست دستوری از بانوان
بیایم از این خیمه بیرون نوان
بگیرم از این انجمن گوشه ای
بخواهم ز یزدان خود توشه ای
امیدم چنان است از کردگار
نگردم از این کودکان شرمسار
دو بانو برون آمدند اشکریز
زدنبالشان آن خجسته کنیز
برفتند هر یک به سویی فراز
همی چاره جوینده از چاره ساز
چو یک لخت زینب (س) بپیمود راه
به ناگه بیفتاد او را نگاه
به مردی که از قبله آید همی
به نزدیک بانو گراید همی
بزد بانگ بانو که ای رهنورد
خدا را بدین سوی هامون مگرد
که ما عترت پاک پیغمبریم
زنانیم یکسر، برهنه سریم
بسی گفت و آن کس نمی داد گوش
همی گشت نزدیک و چیزی به دوش
به هرسو که رو کردی آن پناه
همی دیدی آن مرد در پیش راه
خروشید بانو که برجا بایست
بگفتا بدو رهنورد و گریست
که از آشنایان چه جویی گریز
ولیکن تو را نیس بیغاره نیز
ببستت غمان دیده ی روشنا
که بیگانه نشناسی از آشنا
بگفت این و برداشت از رخ نقاب
تو گفتی که بی ابر گشت آفتاب
چو بانو به رویش نکوتر بدید
فروزنده روی برادر بدید
دوید و بیفتاد او را به پای
بگفتش: کجا بودی ای رهنمای؟
چه سان یاد کردی از این بی کسان
ندیدی که برما چه رفت از خسان
همی گفت راز دل و می گریست
بدو گفت شه جای گفتار نیست
کنون در بر سید المرسلین
بدم من به گلزار خلد برین
به من داد این کاسه ی پر طعام
بفرمود زیدر به دنیا خرام
رسانش بر زینب (س) داغدار
که در کار طفلان فرو مانده زار
بگفت این و داد آن خورش را به وی
نهان گشت از چشم بانوی حی
گرفت آن خورش را سر بانوان
بر ام کلثوم آمد دوان
بگفتا بدو آنچه از شاه دید
ز دل، ام کلثوم آهی کشید
بسی داد از غم شکیبایی ام
سترد اشک از پیش بینایی ام
وز آنسوی فضه به آه و فغان
به قربانگاه شاه دین شد روان
نشست از بر کشته ی شاه فرد
ببوسید و بگریست وانگه به درد
پریشان نمود اندر آن شام تار
دو پیچیده گیسوی کافور بار
بگفت: ای خداوند بالا و پست
روانبخش و روزی ده هر چه هست
بدین پیکر بی سر شهریار
بدان کس که پروردش اندرکنار
برآور یکی آرزوی مرا
سپید آر از این کار روی مرا
عطا کن یکی مائده همچنان
کزین پیش دادی مرا ز آسمان
دراین بود کامد ورا بر مشام
درآن دشت بوی بهشتی طعام
یکی گفتش: ای بنده ی فاطمه (س)
بر آورده شد آرزویت همه
فرستاده یزدان برایت طعام
که چون دخت عمرانی اندر مقام
نگه کرد و در بر یکی طاس دید
پر از گرم و خوشبو تریدی سپید
بیفتاد بر خاک، بهر سپاس
سپس رفت و برد آن بیا کنده طاس
نهادش بر خردسالان شاه
که نک، تحفه ی ایزدی بارگاه
بخوردند آل علی (ع) زان غذا
همی تا به یثرب نهادند پا
در این شب یکی رفت در قتلگاه
به سر وقت جسم همایون شاه
بپرداخت سالار اهل ستم
تن آسان بیامد به خرگاه خویش
نشست و سران را نشانید پیش
دل آسوده از کار ناورد و جنگ
بشستند از خاک و خون تیغ و چنگ
وزان سوی آل رسول امین
پراکنده ماندند در دشت کین
خلیده به پار خار و سر پر زخاک
زسوز عطش گشته لب چاک چاک
برهنه سر و پا و رخ بی نقاب
به سرشان همی تافتی آفتاب
نه فرش و نه خرگه نه آب و نه نان
زسوگ پدردست بر سر زنان
تنی چند زان مردم دل سیاه
بگفتند با مهتر کینه خواه
که با این اسیران برگشته بخت
پس از قتل مردان و تاراج رخت
بگو تا تو را در دل اندیشه چیست؟
از این بیش بیداد، شایسته نیست
اگر زنده شان ماند باید به جای
بباید یکی خیمه کردن به پای
در آن سایه ی خیمه شان جای داد
درآب و نان نیز بر رخ گشاد
و گرنه نیارند با رنج و تاب
بمیرند از گرمی آفتاب
دل سنگ وی نرم شد زان سخن
همی شرم کرد از رخ انجمن
بفرمود تا خیمه ی نیم سوز
نمودند بر پا به پایان روز
نمودندشان گرد در زیر آن
پدرکشته و تشنه لب کودکان
چنان جوجه ی مرغ از هر کنار
به دامان زینب (س) غنودند زار
زآب و زنان وز فرش و چراغ
نبود اندر آن خیمه جز درد و داغ
برهنه تن کودکان تابناک
بدی چون ستاره درون تیره خاک
همی تا دل شب پی نان و آب
نشد چشم آن کودکان گرم خواب
چو دید آنچنان خواهر شهریار
بپیچید از غم چو موی از شرار
به دخت پدر ام کلثوم گفت:
تو را نیز، بیننده امشب نخفت
بیا تا من و تو به هر سو یکی
در این دشت روی آوریم اندکی
مگر آوریم آب و نانی به دست
که نومیدی از داد یزدان بد است
دو فرخنده خواهر به پا خاستند
همی یاوری از خدا خواستند
بگفتا بدان بانوان فضه نیز
که ای صد چو مریم شما را کنیز
برآورده باشد بر دادگر
یکی کام من زو بخواهم اگر
نویدم بدین داده بد شاه ما
ولیکن نبود آرزو راه ما
ازو خواستن جز ورا کی سزید
کنونم به یاد آمدم از آن نوید
اگر هست دستوری از بانوان
بیایم از این خیمه بیرون نوان
بگیرم از این انجمن گوشه ای
بخواهم ز یزدان خود توشه ای
امیدم چنان است از کردگار
نگردم از این کودکان شرمسار
دو بانو برون آمدند اشکریز
زدنبالشان آن خجسته کنیز
برفتند هر یک به سویی فراز
همی چاره جوینده از چاره ساز
چو یک لخت زینب (س) بپیمود راه
به ناگه بیفتاد او را نگاه
به مردی که از قبله آید همی
به نزدیک بانو گراید همی
بزد بانگ بانو که ای رهنورد
خدا را بدین سوی هامون مگرد
که ما عترت پاک پیغمبریم
زنانیم یکسر، برهنه سریم
بسی گفت و آن کس نمی داد گوش
همی گشت نزدیک و چیزی به دوش
به هرسو که رو کردی آن پناه
همی دیدی آن مرد در پیش راه
خروشید بانو که برجا بایست
بگفتا بدو رهنورد و گریست
که از آشنایان چه جویی گریز
ولیکن تو را نیس بیغاره نیز
ببستت غمان دیده ی روشنا
که بیگانه نشناسی از آشنا
بگفت این و برداشت از رخ نقاب
تو گفتی که بی ابر گشت آفتاب
چو بانو به رویش نکوتر بدید
فروزنده روی برادر بدید
دوید و بیفتاد او را به پای
بگفتش: کجا بودی ای رهنمای؟
چه سان یاد کردی از این بی کسان
ندیدی که برما چه رفت از خسان
همی گفت راز دل و می گریست
بدو گفت شه جای گفتار نیست
کنون در بر سید المرسلین
بدم من به گلزار خلد برین
به من داد این کاسه ی پر طعام
بفرمود زیدر به دنیا خرام
رسانش بر زینب (س) داغدار
که در کار طفلان فرو مانده زار
بگفت این و داد آن خورش را به وی
نهان گشت از چشم بانوی حی
گرفت آن خورش را سر بانوان
بر ام کلثوم آمد دوان
بگفتا بدو آنچه از شاه دید
ز دل، ام کلثوم آهی کشید
بسی داد از غم شکیبایی ام
سترد اشک از پیش بینایی ام
وز آنسوی فضه به آه و فغان
به قربانگاه شاه دین شد روان
نشست از بر کشته ی شاه فرد
ببوسید و بگریست وانگه به درد
پریشان نمود اندر آن شام تار
دو پیچیده گیسوی کافور بار
بگفت: ای خداوند بالا و پست
روانبخش و روزی ده هر چه هست
بدین پیکر بی سر شهریار
بدان کس که پروردش اندرکنار
برآور یکی آرزوی مرا
سپید آر از این کار روی مرا
عطا کن یکی مائده همچنان
کزین پیش دادی مرا ز آسمان
دراین بود کامد ورا بر مشام
درآن دشت بوی بهشتی طعام
یکی گفتش: ای بنده ی فاطمه (س)
بر آورده شد آرزویت همه
فرستاده یزدان برایت طعام
که چون دخت عمرانی اندر مقام
نگه کرد و در بر یکی طاس دید
پر از گرم و خوشبو تریدی سپید
بیفتاد بر خاک، بهر سپاس
سپس رفت و برد آن بیا کنده طاس
نهادش بر خردسالان شاه
که نک، تحفه ی ایزدی بارگاه
بخوردند آل علی (ع) زان غذا
همی تا به یثرب نهادند پا
در این شب یکی رفت در قتلگاه
به سر وقت جسم همایون شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۲ - داستان جانگداز از ساربان و بیدادی که در قتلگاه کرد
که از رفتنش عرش شد پر خروش
دل قدسیان اندر آمد به جوش
غمین گشت شاه رسل در بهشت
برون شد از آن پای، برخاک هشت
بیفتاد دست ولایت زکار
بشد پنجه از ساعت کردگار
ندانم چسان می سرایم منش
که دارد زبان بیم از گفتنش
سعید مسیب چنین گفته باز
که رفتم سوی کعبه روزی فراز
بدیدم یکی مرد بی هر دو دست
بر پرده ی خانه دارد نشست
چو انگشت، روی پلیدش سیاه
همی گفت: کای داور هور و ماه
سیه چهره ام از گنه کن سپید
اگر چند هرگز ندارم امید
که بخشی به رحمت گناه مرا
کنی پاک روی سیاه مرا
شوند ار دو گیتی شفاعتگرم
نسازی ز آتش رها پیکرم
بدو گفتم: ای مرد بد روزگار
هم او از خداوند نومید نیست
بگو: پر گنه تر ز ابلیس کیست؟
هم او از خداوند نومید نیست
نه ای خود تو ابلیس ای نابکار
مشو ناامید از خداوندگار
بگفتا: گر ابلیس بودم شدی
که تابد به من بخشش ایزدی
زمن دارد ابلیس ای مرد، ننگ
زکردار زشتم دلش هست تنگ
مرا در گنه نیست انباز و جفت
گناهم بزرگست ناید به گفت
بدوگفتم: ای شوم نام تو چیست؟
چه کردی که ابلیس همچون تو نیست
ز نومیدی از حق گناهی فزون
ندانم چه هست اربود گو که چون
به جوش آمد آن مرد و بگریست زار
سپس گفت: لختی به من گوش دار
چو سبط پیمبر به کوفه روان
شد از مکه، بودم منش ساربان
به خوانش براندم بسی کام ها
بسی دیدم از دستش انعام ها
مرا از کرم کرد او جامه دار
سپردی به من وقت حاجت آزار
یکی بند دیدم در آن جامه نغز
گهرها در آن، همچو بادام مغز
دلم بند شد پیش بند ازار
ولی شرمم آمد شوم خواستار
چو شد کشته آن شاه اهل ولا
خود و یاوران در زمین بلا
شدم من به نزدیک آنجا نهان
همی تا که شب خیمه زد در جهان
ولی روی مه گیتی افروز بود
شب از روشنی چون دل روز بود
نمودی درآن دشت پر درد و داغ
تن کشتگان همچو روشن چراغ
برون آمدم از کمین پویه پوی
پی کشته ی شاه در جستجوی
بدیدم تن بی سر شاه را
که مانست در آسمان ماه را
نبودش بجز خاک و خون رخت بر
سرا پا پر از ناوک چار پر
نمانده بر او هیچ غیر از ازار
که آن بند در وی، بدی استوار
فراوان گره داشت زآنها یکی
گشودم به چالاکی و چابکی
برآورد دست یمین نیکبخت
برآن بند بنهاد و بگرفت سخت
به نیرو بسی پنجه اش تافتم
شگفتم که چون زهره نشکافتم
بشد بازوم سست و پنجه، زبون
ز دست شه آن بند نامد برون
چپ و راست هر سوی بشتافتم
شکسته یکی تیغ کین تافتم
ببریدم از بند آن دست راست
گمانم دگر آرزویم رواست
به ناگاه دست چپ شهریار
بجنبید و بگرفت دست ازار
به ناگه بلرزید ارکان خاک
برآمد یکی ویله ی سهمناک
جهان همچو دریا درآمد به جوش
بیفتاد در آفرینش خروش
شنیدم یکی گفت اینک رسول (ص)
ابا حیدر (ع) و مجتبی (ع) و بتول (س)
بیایند از چرخ در قتلگاه
به دیدار این نای ببریده شاه
پس آنگه به گوش آمدم اینچنین
که بد مویه گر سیدالمرسلین
همی گفت: ای وای فرزند من
جگر بند من اصل پیوند من
سرور دلم: رامش جان من
فدا گشته در راه جانان من
دریغ ای شه تشنه کامان حسین (ع)
خدا را حبیب و مرا نور عین
دریغا که کشتند زارت به تیغ
نخوردند بر کودکانت دریغ
من از بیم در گوشه ای تاختم
سراسیمه خود را نهان ساختم
سه مرد و یکی زن بدیدم عیان
چو مرغان هم آواز اندرفغان
به اطرافشان پره بسته سروش
به افغانشان خود فرا داده گوش
از ایشان جدا گشت خیرالبشر
خروشان بیامد به نزد پسر
بگفتا: که ای پور فرخنده نام
ز ما باد بر تو درود و سلام
فدای تو بادا سر و جان من
فری برتو از پاک یزدان من
به ناگه تن شاه از جا بجست
به پیش نیا با دو زانو نشست
بدیدم که پیغمبر سرفراز
سبک دست کرد از همان جا، دراز
سر پور را از سنان سنان
بیاورد و بوسید و برزد فغان
وزان پس به نای شهش بر نهاد
بپیوست و بردست وی بوسه داد
بگفتا سپس کای رسول خدای
و یا شیر حق شاه خبیر گشای
وای مام من، بانوی کاخ دین
برادرم ای کشته ی زهر کین
شما را پیاپی سلام و درود
زمن وز خدای پدیدار بود
وزان پس بگفتا به فرخ نیا
که ای سرور و خاتم انبیا
نکردند این پیروان تو شرم
لب تشنه اندر چنین خاک گرم
بکشتند مردان ما را به تیغ
نخوردند بر پیر و بر نان دریغ
زنان را نمودند پرخون جگر
هم از خردسالان بریدند سر
به یغما ببردند اموال ما
ز لب تشنگی مرد اطفال ما
همانا بود برتو ای شه گران
به ما آنچه رفت از ستمگستران
زگفتار شه آن سرافرازها
کشیدند با زاری آوازها
به افغان به سردست از غم زدند
ز نرگس به گلبرگ شبنم زدند
از آن مویه ی چهار تن شهریار
سروشان عرشی گرستند زار
پسر کشته زهرای (ع) خونین جگر
زمین را ببوسید پیش پدر
بگفتا: که ای داور رهنمای
نگه کن که این امت زشت رای
چه کردند با پور دلبند تو؟
گناهش چه بوده است فرزند تو؟
که لب تشنه باید بریدن سرش
زدن اینهمه زخم بر پیکرش
ندادن بدین تشنه یک جرعه آب
فکندن برهنه بر آفتاب
بده بوسه اش برتن نازنین
روم سرخ رو تا به عرش برین
بگویم همی با خداوند خویش
ستم های این مردم زشت کیش
نبی گفت: ما نیز چونین کنیم
ز خونش رخ و موی رنگین کنیم
بگفت این و از خون آن شهریار
نمودند هر چار رخ ها نگار
وزان پس به فرزند خیرالانام
بفرمود کای کشته ی تشنه کام
که ببرید از پیکرت دست ها؟
که هرگز نگردد ز دوزخ رها
بدو گفت شاه ای خداوند من
فدای تو دست و سر و جان و تن
در این راه یک ساربان داشتم
که باوی دلی مهربان داشتم
بسی دید از من زر و خواسته
همه کارش از من بد آراسته
همی بود تا از پس کشتنم
بیامد به بالین بی سر تنم
ببرید از بهر بند ازار
دو دست من از بند آن نابکار
دراین کار بد کامدی ناگهان
چو پیدا شدی کرد خود را نهان
پیمبر چو بشنید آن، شد روان
ز بیمش تو گفتی شدم بی روان
بزد نعره بر من که ای نابکار
ترا با جگر بند من بد چه کار؟
چه بد دیدی ازمن که کردی به تیغ
جدا دست فرزند من بیدریغ
بریدی تو دستی که روح الامین
به بوسیدنش تاختی بر زمین
بریدی تو دستی که بالای دست
نبد هیچ دستش ز بالا و پست
خدا دور سازد از پیکرت
سیه سازد این روی بد منظرت
نبیند روان تو روی بهشت
که ایزد تو از بهر دوزخ سرشت
به نفرین پیغمبر حقپرست
فتاد از تنم در همان دم دو دست
ز دود گنه گشت رویم سیاه
ندارم کنون جز غم و اشک و آه
ز بد روزگاری به جان آمدم
دراین خانه از بهر آن آمدم
که شاید ببخشد گناهم خدای
نسوزد تنم را به دیگر سرای
شنیدند چون مردمان اینچنین
از آن تیره رو مرد ناپاکدین
نمودند نفری به کردار او
بدان زشت آیین و رفتار او
هر آنکس که بیننده بر وی گشاد
خدو بر وی افکند و دشنام داد
بدین زشتی اندر سرای دو رنگ
جز اندک زمانی نکرد او درنگ
وزان پس در آتش نشیمن گزید
همه کیفر زشتکاری بدید
دویم روز سوگ خداوند دین
که شد ماتمش تا به خلد برین
چو زین طشت پیروزه، خورشد عیان
چو بر خون سر شاه دین برسنان
دل قدسیان اندر آمد به جوش
غمین گشت شاه رسل در بهشت
برون شد از آن پای، برخاک هشت
بیفتاد دست ولایت زکار
بشد پنجه از ساعت کردگار
ندانم چسان می سرایم منش
که دارد زبان بیم از گفتنش
سعید مسیب چنین گفته باز
که رفتم سوی کعبه روزی فراز
بدیدم یکی مرد بی هر دو دست
بر پرده ی خانه دارد نشست
چو انگشت، روی پلیدش سیاه
همی گفت: کای داور هور و ماه
سیه چهره ام از گنه کن سپید
اگر چند هرگز ندارم امید
که بخشی به رحمت گناه مرا
کنی پاک روی سیاه مرا
شوند ار دو گیتی شفاعتگرم
نسازی ز آتش رها پیکرم
بدو گفتم: ای مرد بد روزگار
هم او از خداوند نومید نیست
بگو: پر گنه تر ز ابلیس کیست؟
هم او از خداوند نومید نیست
نه ای خود تو ابلیس ای نابکار
مشو ناامید از خداوندگار
بگفتا: گر ابلیس بودم شدی
که تابد به من بخشش ایزدی
زمن دارد ابلیس ای مرد، ننگ
زکردار زشتم دلش هست تنگ
مرا در گنه نیست انباز و جفت
گناهم بزرگست ناید به گفت
بدوگفتم: ای شوم نام تو چیست؟
چه کردی که ابلیس همچون تو نیست
ز نومیدی از حق گناهی فزون
ندانم چه هست اربود گو که چون
به جوش آمد آن مرد و بگریست زار
سپس گفت: لختی به من گوش دار
چو سبط پیمبر به کوفه روان
شد از مکه، بودم منش ساربان
به خوانش براندم بسی کام ها
بسی دیدم از دستش انعام ها
مرا از کرم کرد او جامه دار
سپردی به من وقت حاجت آزار
یکی بند دیدم در آن جامه نغز
گهرها در آن، همچو بادام مغز
دلم بند شد پیش بند ازار
ولی شرمم آمد شوم خواستار
چو شد کشته آن شاه اهل ولا
خود و یاوران در زمین بلا
شدم من به نزدیک آنجا نهان
همی تا که شب خیمه زد در جهان
ولی روی مه گیتی افروز بود
شب از روشنی چون دل روز بود
نمودی درآن دشت پر درد و داغ
تن کشتگان همچو روشن چراغ
برون آمدم از کمین پویه پوی
پی کشته ی شاه در جستجوی
بدیدم تن بی سر شاه را
که مانست در آسمان ماه را
نبودش بجز خاک و خون رخت بر
سرا پا پر از ناوک چار پر
نمانده بر او هیچ غیر از ازار
که آن بند در وی، بدی استوار
فراوان گره داشت زآنها یکی
گشودم به چالاکی و چابکی
برآورد دست یمین نیکبخت
برآن بند بنهاد و بگرفت سخت
به نیرو بسی پنجه اش تافتم
شگفتم که چون زهره نشکافتم
بشد بازوم سست و پنجه، زبون
ز دست شه آن بند نامد برون
چپ و راست هر سوی بشتافتم
شکسته یکی تیغ کین تافتم
ببریدم از بند آن دست راست
گمانم دگر آرزویم رواست
به ناگاه دست چپ شهریار
بجنبید و بگرفت دست ازار
به ناگه بلرزید ارکان خاک
برآمد یکی ویله ی سهمناک
جهان همچو دریا درآمد به جوش
بیفتاد در آفرینش خروش
شنیدم یکی گفت اینک رسول (ص)
ابا حیدر (ع) و مجتبی (ع) و بتول (س)
بیایند از چرخ در قتلگاه
به دیدار این نای ببریده شاه
پس آنگه به گوش آمدم اینچنین
که بد مویه گر سیدالمرسلین
همی گفت: ای وای فرزند من
جگر بند من اصل پیوند من
سرور دلم: رامش جان من
فدا گشته در راه جانان من
دریغ ای شه تشنه کامان حسین (ع)
خدا را حبیب و مرا نور عین
دریغا که کشتند زارت به تیغ
نخوردند بر کودکانت دریغ
من از بیم در گوشه ای تاختم
سراسیمه خود را نهان ساختم
سه مرد و یکی زن بدیدم عیان
چو مرغان هم آواز اندرفغان
به اطرافشان پره بسته سروش
به افغانشان خود فرا داده گوش
از ایشان جدا گشت خیرالبشر
خروشان بیامد به نزد پسر
بگفتا: که ای پور فرخنده نام
ز ما باد بر تو درود و سلام
فدای تو بادا سر و جان من
فری برتو از پاک یزدان من
به ناگه تن شاه از جا بجست
به پیش نیا با دو زانو نشست
بدیدم که پیغمبر سرفراز
سبک دست کرد از همان جا، دراز
سر پور را از سنان سنان
بیاورد و بوسید و برزد فغان
وزان پس به نای شهش بر نهاد
بپیوست و بردست وی بوسه داد
بگفتا سپس کای رسول خدای
و یا شیر حق شاه خبیر گشای
وای مام من، بانوی کاخ دین
برادرم ای کشته ی زهر کین
شما را پیاپی سلام و درود
زمن وز خدای پدیدار بود
وزان پس بگفتا به فرخ نیا
که ای سرور و خاتم انبیا
نکردند این پیروان تو شرم
لب تشنه اندر چنین خاک گرم
بکشتند مردان ما را به تیغ
نخوردند بر پیر و بر نان دریغ
زنان را نمودند پرخون جگر
هم از خردسالان بریدند سر
به یغما ببردند اموال ما
ز لب تشنگی مرد اطفال ما
همانا بود برتو ای شه گران
به ما آنچه رفت از ستمگستران
زگفتار شه آن سرافرازها
کشیدند با زاری آوازها
به افغان به سردست از غم زدند
ز نرگس به گلبرگ شبنم زدند
از آن مویه ی چهار تن شهریار
سروشان عرشی گرستند زار
پسر کشته زهرای (ع) خونین جگر
زمین را ببوسید پیش پدر
بگفتا: که ای داور رهنمای
نگه کن که این امت زشت رای
چه کردند با پور دلبند تو؟
گناهش چه بوده است فرزند تو؟
که لب تشنه باید بریدن سرش
زدن اینهمه زخم بر پیکرش
ندادن بدین تشنه یک جرعه آب
فکندن برهنه بر آفتاب
بده بوسه اش برتن نازنین
روم سرخ رو تا به عرش برین
بگویم همی با خداوند خویش
ستم های این مردم زشت کیش
نبی گفت: ما نیز چونین کنیم
ز خونش رخ و موی رنگین کنیم
بگفت این و از خون آن شهریار
نمودند هر چار رخ ها نگار
وزان پس به فرزند خیرالانام
بفرمود کای کشته ی تشنه کام
که ببرید از پیکرت دست ها؟
که هرگز نگردد ز دوزخ رها
بدو گفت شاه ای خداوند من
فدای تو دست و سر و جان و تن
در این راه یک ساربان داشتم
که باوی دلی مهربان داشتم
بسی دید از من زر و خواسته
همه کارش از من بد آراسته
همی بود تا از پس کشتنم
بیامد به بالین بی سر تنم
ببرید از بهر بند ازار
دو دست من از بند آن نابکار
دراین کار بد کامدی ناگهان
چو پیدا شدی کرد خود را نهان
پیمبر چو بشنید آن، شد روان
ز بیمش تو گفتی شدم بی روان
بزد نعره بر من که ای نابکار
ترا با جگر بند من بد چه کار؟
چه بد دیدی ازمن که کردی به تیغ
جدا دست فرزند من بیدریغ
بریدی تو دستی که روح الامین
به بوسیدنش تاختی بر زمین
بریدی تو دستی که بالای دست
نبد هیچ دستش ز بالا و پست
خدا دور سازد از پیکرت
سیه سازد این روی بد منظرت
نبیند روان تو روی بهشت
که ایزد تو از بهر دوزخ سرشت
به نفرین پیغمبر حقپرست
فتاد از تنم در همان دم دو دست
ز دود گنه گشت رویم سیاه
ندارم کنون جز غم و اشک و آه
ز بد روزگاری به جان آمدم
دراین خانه از بهر آن آمدم
که شاید ببخشد گناهم خدای
نسوزد تنم را به دیگر سرای
شنیدند چون مردمان اینچنین
از آن تیره رو مرد ناپاکدین
نمودند نفری به کردار او
بدان زشت آیین و رفتار او
هر آنکس که بیننده بر وی گشاد
خدو بر وی افکند و دشنام داد
بدین زشتی اندر سرای دو رنگ
جز اندک زمانی نکرد او درنگ
وزان پس در آتش نشیمن گزید
همه کیفر زشتکاری بدید
دویم روز سوگ خداوند دین
که شد ماتمش تا به خلد برین
چو زین طشت پیروزه، خورشد عیان
چو بر خون سر شاه دین برسنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۳ - وقایع روز یازدهم و بردن اهل بیت عصمت را به قتلگاه و چگونگی آن مصیبت جانکاه
سپهدار کفر اندر آمد به دشت
به هرسوی آن سوی پهنه، یکسر بگشت
ز یاران خود هر کجا کشته دید
یکایک یه یکسوی میدان کشید
بشوییدشان زآب و پوشاند برد
نه برخاک بردست آتش سپرد
ولیکن تن شاه و یاران اوی
بماندند برخاک بی شستشوی
بدی آب غسلش همان خون پاک
کفن نعل اسبان و کفور، خاک
پس آنگاه گفتا به بند ستم
ببستند بازوی اهل حرم
نمودند پس ساربانان قطار
شترهای بی پوشش و بی مهار
که سازند آن بیکسان را سوار
چو زینگونه دخت علی (ع) دیدکار
بفرمود با مردم کفر کیش
که یکسر بمانید بر جای خویش
به نزدیک ما کس نیارد گذار
که ما خود نماییم خود را سوار
وگرنه بگویم شما را تمام
نهنگ زمین اندر آرد به کام
چو من بردباری به یکسو، نهم
به گردون گردنده، فرمان دهم
ببارد شما را به سر، سنگها
گریزد روانتان به فرسنگها
نماند کس از لشگر بد نژاد
نه پر کلاهی بجنبد ز باد
سپه زین سخن سست نیرو شدند
به یکسوی از بیم بانو شدند
به دست خود آن بانوی داغدار
نمود آن ستم دیدگان را سوار
چو خود ماند، تنها به زاری گریست
به هر سوی لختی به غم بنگریست
همانا به یاد آمدش آن زمان
که از یثرب آمد به کوفه روان
برادر نهش در چپ و راست بود
زآل علی (ع) هر که می خواست بود
دوان در برش جمله چون خیل تاش
به گردون رسانده غو دور باش
کنون مانده تنها و بی غمگسار
گرفتار آن مردم دیو سار
شگفت آیدم از شکیبش بسی
ندارد چنین بردباری کسی
وزان پس خود و خواهرش اشکبار
به بی پرده محمل نشستند زار
امام زمان، سید الساجدین (ع)
به گردون نهاده غل آهنین
برهنه سر آن شاخ عرشی درخت
به زیر شتر، هر دو پابسته سخت
حرم مانده در چنگ دشمن ذلیل
که از کوس برخاست بانگ رحیل
به عمدا ببردند آن دم سپاه
مر آن بیدلان را سوی قتلگاه
چو دیدند آن کشته گان را نگون
فکندند خود را ز پشت هیون
دویدند هر یک سوی کشته ای
به خاک و به خون اندر آغشته ای
کشیدند هر یک به قسمی نوا
که شد همچونی، پر نوا نینوا
ز شیون چنان خاک شد پر ز شور
که از یاد شد نام شور و نشور
جهان بین زینب (س) به ناگه بدید
تنی چاک چاک و دلش بر تپید
غریوان به نزدیک آن کشته تاخت
چو نیکو نگه کرد شه را شناخت
که بر روی افتاده اندر کوی
به تن نیستش کهنه ای بیا نوی
به زاری بگفت: این حسین (ع) من است
که او را به خون خفته زاینسان تن است
نه او نیست ور هست پس کو سرش؟
چه آمد به پیغمبری افسرش؟
بگفت این و بنشست برروی خاک
به بر درکشید آن تن چاک چاک
سپس کرد رو سوی یثرب به درد
چنین با نیا شکوه آغاز کرد
به هرسوی آن سوی پهنه، یکسر بگشت
ز یاران خود هر کجا کشته دید
یکایک یه یکسوی میدان کشید
بشوییدشان زآب و پوشاند برد
نه برخاک بردست آتش سپرد
ولیکن تن شاه و یاران اوی
بماندند برخاک بی شستشوی
بدی آب غسلش همان خون پاک
کفن نعل اسبان و کفور، خاک
پس آنگاه گفتا به بند ستم
ببستند بازوی اهل حرم
نمودند پس ساربانان قطار
شترهای بی پوشش و بی مهار
که سازند آن بیکسان را سوار
چو زینگونه دخت علی (ع) دیدکار
بفرمود با مردم کفر کیش
که یکسر بمانید بر جای خویش
به نزدیک ما کس نیارد گذار
که ما خود نماییم خود را سوار
وگرنه بگویم شما را تمام
نهنگ زمین اندر آرد به کام
چو من بردباری به یکسو، نهم
به گردون گردنده، فرمان دهم
ببارد شما را به سر، سنگها
گریزد روانتان به فرسنگها
نماند کس از لشگر بد نژاد
نه پر کلاهی بجنبد ز باد
سپه زین سخن سست نیرو شدند
به یکسوی از بیم بانو شدند
به دست خود آن بانوی داغدار
نمود آن ستم دیدگان را سوار
چو خود ماند، تنها به زاری گریست
به هر سوی لختی به غم بنگریست
همانا به یاد آمدش آن زمان
که از یثرب آمد به کوفه روان
برادر نهش در چپ و راست بود
زآل علی (ع) هر که می خواست بود
دوان در برش جمله چون خیل تاش
به گردون رسانده غو دور باش
کنون مانده تنها و بی غمگسار
گرفتار آن مردم دیو سار
شگفت آیدم از شکیبش بسی
ندارد چنین بردباری کسی
وزان پس خود و خواهرش اشکبار
به بی پرده محمل نشستند زار
امام زمان، سید الساجدین (ع)
به گردون نهاده غل آهنین
برهنه سر آن شاخ عرشی درخت
به زیر شتر، هر دو پابسته سخت
حرم مانده در چنگ دشمن ذلیل
که از کوس برخاست بانگ رحیل
به عمدا ببردند آن دم سپاه
مر آن بیدلان را سوی قتلگاه
چو دیدند آن کشته گان را نگون
فکندند خود را ز پشت هیون
دویدند هر یک سوی کشته ای
به خاک و به خون اندر آغشته ای
کشیدند هر یک به قسمی نوا
که شد همچونی، پر نوا نینوا
ز شیون چنان خاک شد پر ز شور
که از یاد شد نام شور و نشور
جهان بین زینب (س) به ناگه بدید
تنی چاک چاک و دلش بر تپید
غریوان به نزدیک آن کشته تاخت
چو نیکو نگه کرد شه را شناخت
که بر روی افتاده اندر کوی
به تن نیستش کهنه ای بیا نوی
به زاری بگفت: این حسین (ع) من است
که او را به خون خفته زاینسان تن است
نه او نیست ور هست پس کو سرش؟
چه آمد به پیغمبری افسرش؟
بگفت این و بنشست برروی خاک
به بر درکشید آن تن چاک چاک
سپس کرد رو سوی یثرب به درد
چنین با نیا شکوه آغاز کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۴ - نوحه گری حضرت زینب (س) در قتلگاه
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۵ - زبان حال علیا مکرمه جناب سکینه خاتون(س)بر روی نعش پدر بزرگوارش
در این بود بانو که آمد ز راه
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۷ - مویه گری مادرقاسم و عروسش در بالین آن شهید مظلوم
یکی گفتی ای سرو بستان من
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۸ - زبان حال علیا مکرمه، سکینه خاتون درماتم علی اصغر
بدان بال و پر بسته مرغ حرم
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۹ - تسلی دادن علیا مکرمه زینب خاتون
درآن دم نگه کرد بانوی دین
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد