عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۰
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۷
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۸
* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،
گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،
رفتند و کسی بازنیامد باری!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۹
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت، راهرو بازنگشت!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۲
بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛
چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۰
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،
بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،
از خاک برآمده‌است و در خاک شده!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۱
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۴
می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۸
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۵
می خوردن و شاد بودن آیین من است،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟
گفتا: - دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۸
* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آعشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۹
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۱
روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،
و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛
گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۴
* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۰
* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من می‌گویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۳
چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۵
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۸
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۱۰۰
از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است،
وَزْ صحبتِ خلق، بی‌وفاقی مانده‌است؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی مانده‌است!
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۰۸
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.