عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۵
هر تدبیری که می‌اندیشم، آن را چون شکل حجابی می‌دانم، و من پاره‌پاره آن حجاب را از خود دور می‌کنم تا اللّه را نیکوتر می‌بینم. و چون اللّه را یاد می‌کنم، زود به مصنوع می‌آیم و در آسمان و عالم نظر می‌کنم، یعنی که اللّه را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمی‌جوشاند؛ اگر آب خوشی برمی‌جوشاند، بر حریم تن می‌بینم که سبزه و نواها و گل‌ها می‌روید، و زمین تن را به هر طرفیش آب می‌رود. و اگر آب شوره برمی‌جوشاند، زمین تن شوره می‌شود و بی‌نفع می‌شود. و من هماره در اللّه نگاه می‌کنم که چگونه آب می‌دهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه می‌آید، همه حرکات من موزون می‌شود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوسته‌شده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پاره‌پاره معانی را می‌کش و استخراج می‌کن و تصوّر می‌کن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات می‌خواندم، یعنی آفرین‌ها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری می‌کنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجب‌تر از عشق و محبّت و حیرت نمی‌بینم که اللّه در من بدید می‌آرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر می‌کنم و تصویر می‌کنم؛ من بامزه می‌شوم و حبیب می‌شوم و متحیّر می‌شوم، و اللّه را آفرین می‌کنم و در وجود این آثار مشغول می‌شوم. باز به صفات کمال اللّه نظر می‌کنم و از هیچ چیز مشغول نمی‌شوم و سررشته به باد نمی‌دهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلان‌تر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگ‌تر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه مانده‌اند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و می‌نگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر می‌کنم، می‌بینم که اللّه اجزای مرا می‌گشاید و صد هزار گل گوناگون مرا می‌نماید و اجزای آن گل‌ها را می‌گشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا می‌نماید و آن هوا را می‌گشاید و صد هزار تازگی‌ها می‌نماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می‌کنم، از هر جزوی گلستان و آب روان می‌بینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می‌نماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون می‌بینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفه‌های خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده‌ . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت‌ پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال‌ است و متنبّی‌ گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت‌
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخ‌زاد جان شیرین و گرامی‌ بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین‌ بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی‌
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی‌
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ‌
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی‌
جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌
که بر کس نپایی و با کس نسازی‌
چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌
بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌
چو باد از بزیدن‌ چو الماس گازی‌
چو عود قِماری‌ و چون مشکِ تبّت‌
چو عنبر سرشته یمان‌ و حجازی‌
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی‌
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی‌
یکی را نشیبی، یکی را فرازی‌
یکی بوستانی برآگنده نعمت‌
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی‌
همه آزمایش همه پر نمایش‌
همه پردرایش‌ چو کرک‌ طرازی‌
هم از بست‌ شه مات شطرنج بازان‌
ترا مهره داده‌ بشطرنج بازی‌
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی‌
چرا ابلهانند بس بی‌نیازی‌
چرا عمرِ طاوس و درّاج‌ کوته‌
چرا مار و کرکس زیَد در درازی‌
صد و اند ساله یکی مرد غرچه‌
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی‌
اگر نه همه کارِ تو باژگونه‌
چرا آنکه ناکس‌تر او را نوازی‌
جهانا همانا ازین بی‌نیازیِ‌
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی‌
امیر فرخ‌زاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن‌
فکن حدیثا حسنا لمن وعی‌
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیده‌تر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم‌ ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه‌ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف‌ را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس‌ شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کام‌روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت‌ این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیح‌تر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت‌
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته‌ همه جهان غمگین‌
وز نشسته‌ همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌
باز شمعی‌ بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم‌
هر که گم کرد شاه فرّخ‌زاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی‌، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری‌ نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان‌ بیش‌ نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان‌ شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی‌ دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه‌ که خریده نعمتهایشان‌ باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم‌ کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته‌ و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک‌ است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت‌، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب‌ و القطب هو الملک‌ . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی‌گری‌ بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین‌ پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده‌ پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته‌، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی‌ بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم‌ صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین‌ و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین‌، در شأن طالوت‌ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم‌ - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیده‌ای از بو حنیفه اسکافی‌]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی‌ درخواستم تا قصیده‌یی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بی‌صلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ‌، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته‌، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیده‌یی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیده‌یی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی‌تربیت و بازجست‌ و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیده‌های غرّا گفت، یکی از آن این است:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶
واهْ کاکِلْ مشکین به گردِ عِذارکِت
چون من کشته پشته هر پلی هزارکتْ
سیم پلّهْ ره گرْبَزْه پیچ و تارکتْ
دوُمِ نظرِ عشق به ته لو، طرارکتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰
مَجْنُونْ صِفِتْ گِرْدِسْمِهْ هِوایِ شِهْ دوُسْتْ
(دَ) کِتْمِهْ شَهْرْ بِهْ شَهْرْ، کُوچِهْ، شَیدٰای شِهْ دوُسْتْ
بَدیمِهْ روُیِ چِهْرِهْ، صِفٰایِ شِهْ دوُسْتْ
نَدیمِهْ خُوبی کَسْ‌رِهْ هَمْتٰایِ شِهْ دوُسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
اَمیرْ گِنِهْ سَر دٰارْمِهْ، شَیدای شِهْ دوُسْتْ
جان وُ دِلْ و دینْ دِمًهْ بِهٰایِ شِهْ دوُسْتْ
کَسْ نییِهْ نِدٰارِهْ وی هِوٰای شِهْ دوُسْتْ
بَنْدِهْ جٰان وُ دِلْ دِمًهْ بِرٰایِ شِهْ دوُسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲
اَمیرْ گِنِهْ تِهْ عِشْقْ هَکِرْدِهْ مِرِهْ مَسْتْ
مِهْ جٰان وُ دِلْ‌رِهْ یِکْ‌بٰارْ نییٰارْ نی شِهْ دَسْتْ
مَجْنُونْ صِفِتْ گِرْدِ مِهْ، شَیْدٰایِ سَرْمَسْتْ
گَوهِرْ گِلِهْ دیمْ رِهْ تا بییٰارِمْ (بییورِمْ) شِهْ دَسْتْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷
بِلْبِلْ صِفِتْ بَدیمهً هِواٰی تِهْ رُخْ
نَدیمهْ دَستِهْ گِلْ رِهْ هَمْتٰای تِهْ رُخْ
ماه وُ سِتارِهْ هَرْ دِ گُمراٰیِ تِهْ رُخْ
مِنْ کیمِهْ نِکِمّهْ جٰانْ فِدایِ تِهْ رُخْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۷
امیر گِنِهْ: مِهْ دِلْ‌رِهْ بَوِردی، بازآرْ
با این دُوستی مِهْ سُوتِهْ دِلْ‌رِهْ نیازارْ
هَسّمِّهْ مَجنونْ، تُو لیلی، مِن خریدارْ
امروزْ کِمِّهْ سُودا که تُو دارْنی بازارْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸
هَرْ شُو که ته عشقْ بُونِه مِرِهْ هم آغوشْ
مِه دادَرَسِنِهْ عَرْشِ مِلایکِ گُوشْ
مَطْلوبْ وینْ این سِخِنْ رِهْ هاکِنِهْ گُوشْ
تا قَصّه‌ی مَجْنونْ بَووئِهْ فِرامُوشْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵۸
امیر گِنِهْ:‌ای دوُنِ زبونِ طامِعْ!
جُز نُومِ خِدا نَشوُنه گُوش سامِعْ
هر کسْ به صفاتِ حَقّْ بئییِه\ قانِعْ
نُور حقّْ وِنِهْ دِلْ‌رِهْ هَکِرْدِهْ لامِعْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۷
بالا خدنگْ،‌ای زُبْده سنگْ، دلْ شوآهنگْ
دهُونْ تنگ وُ آوازْ چنگ، بشکنْ شوخ وُ شَنْگْ
سَنگْ وُ چنگ وُ وَنگْرهْنییه هچّی آهنگْ
وَنگْ دارْمه به تهْ وَرْ سَنْگ نَوُو، وَنگْ ره تنگْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷۸
آشفته‌ی اون موی افشون بَووئمْ
من بلبل رخسار گُل‌گون بووئم
من عاشق ته قد و مییون بَووئمْ
قربون کمند گیسوان بَووئمْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۸۰
سوداییِ لَعلِ بَدخْشون بَووئمْ
نَرگسِ چشمونِ وَرْ قربُونْ بَووئمْ
باغِ بهشتْ ونهْ دَرْبونْ بَووئمْ
پیرونه سَری ونهْ جووُن بَووئمْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹۹
امیر گنه: چی کالهْ رَحْمْ دارمه یارونْ!
دَرْشُو شَحْم و لَحْمْ، کَشِهْ چَمْ دارمه یارونْ!
دستْ زَمّهْ زِلْفِ خَمْ‌رِهْ، چَمْ دارمه یارونْ!
اونْ کانِ طلایِ احمرْ دارمه یارونْ!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۲
مسافر راه کربلا مه یارون!
درمونده‌ی شه عشقِ آقامه یارون!
مجنون بیابون و صحرامه یارون!
محنتْ‌کَشِ اینْ کهنه دنیامه یارون!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۲
قافْ، قَندهْ تنه لُو به هدیه دپاتنْ
گافْ، گیرمه ترهْ‌کَشْ، گلهْ دیمْ تنها تَنْ
لامْ، لُورهْ تنه هَنْته عقیقْ بسٰاتنْ
میم، من و تره دَرْ عالمْ نومْ بپاتنْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۸
شه‌زاده، تره ایزد ذاتْ باتْ بو!
چرخ و فلک گردش تنه براتْ بو!
یاربْ که تنه کار به تنه مراتْ بو!
ته دشمن تهی‌دست و ذلیل و ماتْ بو!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۰
ته روشن چلا سوکنّه سون نیر بو!
چشم بدو کوتاه نظر، با ته دیر بو!
زَوَرْدَستونِ عالمْ به ته چنگ اسر بو!
خانِ او کَشْچی، ته مطبخِ مِزیّر بو!
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴۷
چِلُویی دوسْ مه، هر دم چِلُو دَری تو
زرِ شیشه‌ره مونّی، گِلُودَری تو
اگر دونّم که قلم فرُو دری تو،
اونوخت اِمِّهْ من، اوّلِ خُودری تو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۶
انّه (اندی) داره وارش هدامه شه گلا (گیلا) ره
دارچل و چو، بَورْدهْ مهْ قوارهْ
اسا بُورْدهْ شیر دکفه مه پلاره
خَورْ بیَمُو، و رگ بزو ته گیلاره