عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید
سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر
کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور
بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت
ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر
فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی
به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر
سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک
در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور
ز کانها گوهران زر و ز گردون اختران نقره
ز صحرا آهوان مشک و ز دریا ماهیان عنبر
طبقهای فلک از زهره و برجیس و مهر و مه
همه پیروزه و یاقوت افشانند و سیم و زر
جهان از روز و شب کافور مشکین سازد وخوش خوش
به منت آتش افروزند در خورشید چون مجمر
بدل پاکان کروبی به جان خوبان روحانی
جلاب آرند از خلد و گلاب آرند از کوثر
که تا سلطان دین محمود و فرزندان پاک او
روان خسروان یک یک ز جم در گیر تا نوذر
بخلوت خانه عیسی همی آیند از جنت
پی نظاره فتحی که کرد این خسرو صفدر
فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت
فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور
خداوند جهان بهرامشاه آنشه کزین فتحش
دل خورشید شد روشن تن افلاک شد سرور
بقدرش چرخ را نسبت ز عزمش ماه را سرعت
ز بختش ملک را دولت ز ذاتش اصل را مفخر
برأی و روی مهر و مه به تاج و چتر روز و شب
بلطف و قهر نیک و بد ببزم و رزم نفع و ضر
روم از مدح شاهنشه که باقی باد در دولت
بذکر سوری فتان که خاکش بادو خاکستر
ز غاری رفته چون تنین ز خاکی زاده چون افعی
ز بادی جسته چون نکبا ز سنگی رسته چون آذر
چو از خورشید جود شاه روشن گشت کار او
ز دونی غره شد یعنی که خود هستم مه انور
چو مه پنهان همی افکند چون هر جانور دیده
سپاهی ساخت هر جائی چو اختر بیحد و بیمر
به خلق و خلق زشت و بد بخو و زیست دام و دد
به اصل و ذات دون و بد بقول و فعل شورو شر
چو پیش شاه دیدندش بر آمد نعره از عالم
که هی هی آن چه تاریک است بیش جرم ونور خور
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حلم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون مبادا هرگز و گشتی
زمین چون گوی فصادان که در غلطد به خون اندر
چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم
بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر
بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه
بیارامد کنون دنیا بیاراید کنون منبر
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مشکلتر
بسوزد آتش لاله بدوزد ناوک غنچه
ببرد خنجر سوسن بگیرد پنجه عرعر
وگرنه سوری گرنه به لعب خام دستی ده؟
چگونه زیر زخم افتاد بیرون جسته از سر در
به بوی پیل می آمد بر اشتر صلح کرد آخر
در آوردنش از خلقان سری و گردنی برسر
چو خود را ماه می دانست بر کوهان نشاندندش
که یعنی ماه بر کوهان چنین گرزنی آخر
بر آن کشتگان افکنده در حق اسیرانی
که این روبه بدین شیران همی آمد در این کشور
تو گفتی روز حشر آمد که از هر خاک پیدا شد
هزاران قالب مدهوش در هر قالبی صد سر
فرشته کرد پنداری هزاران دیو را قربان
که باز آمد به تخت ملک سلطان سلیمان فر
که شد عالی به فرش باز قصر ملک و فر دین
ز بهر دفع چشم بد فرو آویخت دو پیکر
دو پیکر گشت آویزان ز عالی کنگره میدان
بدان جمله که از گردون بتابد برج دو پیکر
طمع میداشت کز چنبر جهد چون بوزنه بیرون
نجست اولیک بیرون جست طرفه جانش از چنبر
ترو خشک جهان دانست خود را لاجرم زان شد
تنش بر دشنه خشک و جانش از شرم خلقان تر
سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین
سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر
سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت
بتری خشک آن دارش و خشکی مرگ را رهبر
به کشت آنرا فرو آویخت این یل را که در عالم
نه سگ شاید چنین فربه نه بز باید چنین لاغر
جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه
درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر
شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت
منادی جبرئیل آنجا و قاضی ایزد داور
بقدر و فضل هر ساعت چنان حکمی بکر د آخر
کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر
یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته
یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر
ایا شاهی که گر ابلیس عفوت را شفیع آرد
سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر
بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان
ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر
بلطف او که گر خواهد چنین صنعی پدید آرد
که مردم گرچه می بیند ز خود هم نایدش باور
که هفت اقلیم زندانی است بر من بی جمال تو
نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور
چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم
چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر
معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم
تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر
مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان
مرا خارت به از خرما مرا دارت به از منبر
تو نور عالمی ظلل خدائی و ز نور و ظل
به جز اندر عدم پنهان شدن کاری بود منکر
اشارت کن سدیدی را که حال من کند روشن
چو شد جرمم یقین تو ذیل عفو خود بر آن گستر
بیک فرمان که نافذ باد از شرمم خلاصی ده
بیک رحمت که شامل باد از رنجم برون آور
جوان تر شد عروس مملکت مشاطه ای باید
که گیرد آفرینش را به یک اندیشه در گوهر
شهنشه گفت نی نی چو آن فتنه گذشت از حد
کنم این شعله را ساکن دهم این سحر را در خور
نمود از پر دلی عفوی و باشد غایت قوت
که گامی پس نهد هر گه که گیرد حمله شیر نر
بحمدالله چو طالع شد کشیده تیغی از مشرق
سپر جمله بیفکندند نه مه ماند و نه اختر
یکی ماه مقنع بود لیک افتاده در چاهی
کز آبش غرقه چون فرعون در آتش تارود یکسر
بغزنین گرچه اندر طشت خون آمد جهان گفتش
فدای شاه خواهی شد چو گاو این یکدومه ای خر
اجل خنده زنان یعنی بپای خویش می آید
بطاس این گزدم کور و بزیر سله مارگر
تو گوئی پای خواهد کوفت مانا در خلاب اشتر
تو گوئی دست خواهد زد مگر در روی یخ استر
گرفته شو می کفران نعمت دامنش ورنی
دود بز پیش قصاب و رود خر نزد پالانگر
قضا می گفت خوش آرامگاهی ساختی تن زن
قدر می گفت خوش نیکو حریفی یافتی در بر
سعادت گفت هین شاها شهاب عزم پران کن
که سلطان را نمی زیبد ورای آسمان منظر
هنوز او راست ننشسته که در گوش جهان آمد
صدای کوس پیروزی ز بام گنبد اخضر
دویم روز محرم سال بر ثامیم و دال الحق
برآمد نامور فتحی کز آن گویند تا محشر
تعالی الله چه ساعت بود کامد شاه در کابل؟
خدایش حافظ و ناصر سپهرش مخلص و چاکر
گرفته در میان آن گره آتش که از نامش؟
نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر
چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری
ز تیغ آفتاب از عشق بشکفته است نیلوفر
هلالی در صف آورده چو سه قوس قزح در هم
ز گوناگون علامتها یکی اخضر یکی احمر
چو مرکز شاه در قلب و قوی بازوی اقبالش
به سه فرزند شایسته چو دو قطب و یکی محور
گل باغ جهان داری شجاع الدوله مسعود آن
کش از آرایش مخبر بشارت می دهد منظر
مه چرخ خداوندی معز الدوله خسرو شه
که لرزان است از صبحش عمود صبح روشنگر
در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه
که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور
وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل
که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر
موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان
به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر
غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران
شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر
ز بیلک فتنه را کردند همچون خار پشت اکنون
نمی داند که در عالم کجا و چون کند سر در
بگرد شاه فوجا فوج لشکرهای هندستان
که گوئی ذره بر خورشید پیوستند از خاور
سپه سالار غازی شان علی بد پیل شیراوژن
که دادش دولت سلطان تن رستم دل حیدر
سپاه غور هم گر راست خواهی با همه کژی
چو آتش نیزه زن بودند و همچون برق جوشن در
بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری
به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر
چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی
مگر یأجوج و مأجوجند اندر سد اسکندر
همه در حین نگون گشتند چون در راند شاهنشه
گیا سجده برد آری چو حمله آورد صرصر
روان کردند سوی غور و گوئی خصم ایشان شد
خدای و خلق و کوه و دشت و خاک و سنگ و بحر و بر
ز بس رنج و جزع مانده امل را سرگران بر تن
ز بس هول و فزع گشته اجل را دل سبک در بر
بخار جان چنان بر شد سوی بالا که خود گفتی
هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر
چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان
چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر
بلا می گفت کی محنت تو سر از شخص آن برکن
قضا می گفت کای قدرت توران از ران آن بردر
ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل
چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر
الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان
الا تا شکری بینند شیرین چون لب دلبر
بد اندیش تو گر شمع و شکر گردد چنان بادا
که افتد آتش اندر شمع و ریزد آب در شکر
بدست دولت از باغ سعادت روز و شب گل چین
به برگ همت از شاخ جوانی سال و مه برخور
که بهر نو عروس ملک دولت خانه ای کردی
فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در
برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی
بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - هم در مدح بهرام شاه گفت در شکارگاه
ناگاه چو بشنید شهنشه خبر شیر
فرمود که تازید سبک بر اثر شیر
چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب
بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر
خود شاه در این بود که در لشکر منصور
آوازه در افتاد که اینک خبر شیر
آهو بره بر پشته و گور از گله بر بست
اقبال خداوند جهان رهگذر شیر
بازوش قوی باد که در حین ز کمان چرخ
بر چرخ رسانید نفیر و نفر شیر
گه شیر به چنگال همی خست پی پیل
گه پیل به خرطوم همی کوفت سر شیر
چون پنجه فصاد گهی ناز و گهی نیش
در کرد مر آن پنجه بر نیشتر شیر
کوشید چو بیلک ز دلش نیش چو بگذشت
تاریک شد آن دیده خیره نگر شیر
تا پنج عدد شیر نیفکند شهنشه
نامد بسوی خوابگه از آبخور شیر
تیرش سوی آن جوی که در بیشه همی رفت
بگشاد زه از چشمه خون جگر شیر
ای آنکه رکابت چو سوی بیشه گذر کرد
جان بود همه خدمتی ما حضر شیر
هم ذات ترا باره سیمین ز تن پیل
هم تیر ترا ترکش زرین ز بر شیر
چونان برهانیدی شیران عرین را
کاهو مثل آورد ز حزم و حذر شیر
بو کز سرطان آید در سنبله خورشید
کامسال بگردد ز نهیب تو سر شیر
زین پس سکرة در ازان کز بیخ پلید؟
با نور نشیند ز عواقب ز بتر شیر؟
ای شاه بدشت آهو و نخجیر و دد و دام
گویند همی هر یک عیب و هنر شیر
رفتند گوزنان بره تهنیت گور
گشتند شکالان بعرین نوحه گر شیر
هر لحظه از آن خون شکاری بشماتت
دم دم همه آشامند خون هدر شیر
زین یک اثر تو که جهان پر خبرت باد
روباه ندارد خبر و نه اثر شیر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید
دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان
میدانش نی ولیکن جولانش بیکران
بالای او وجود و هم او طایر از وجود
پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان
مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب
خورشید روی و زهره نشاط و قمر عیان
از حلقه هلالش زمینی سبک ولیک
از کوکب مجره برو ساختی گران
افتاده همچو سنگی بر راه او زمین
برخاسته چو گردی از نعل او زمان
وانگه یکی فرشته بدیدم بر آن براق
کایزد برای رحمتش آورد در جهان
بازی عقاب قدرت و طاوس پر و بال
مرغی همای سایه و سیمرغ آشیان
بالش هزار حمله خورشید نوربخش
بر صد هزار و مر همه چون ابر درفشان
گفتم که آن براق که و آن فرشته کیست
دولت چه گفت گفت که آگه شو و بدان
والله که آن براق فلک وان فرشته نیست
خوارزم شاه اتسز شاه جهان ستان
دادی فلک عنان ارادت بدست او
یعنی که مرکبم به مراد خودت بران
خواهی ببند کار جهان خواه برگشای
خواهی بدار گنج زمین خواه برفشان
گر کوششت بیفتد پر داده ام به تیر
ور بخششت بباید زر داده ام بکان
خصمت کجاست در کف پای منش فکن
یار تو کیست بر سر و چشم منش نشان
بگشای حصن رای و فرو بند کار جم
بربای تاج قیصر و بشکن سریر خان
تیر است کاتب تو و برجیس کدخدای
ماه است قاصد تو و خورشید پاسبان
یک جرعه می ز جام تو ناهید رود زن
یک قطره خون ز تیغ تو مریخ پهلوان
حزم گران رکاب تو گشتست آفتاب
عزم سبک عنان تو گشتست آسمان
کین صد هزار تیغ کشد از یکی سپر
وان صد هزار تیر زند از یکی کمان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
لیکن به تیغ تیز چو خورشید کامران
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قرآن
بر مشتری و زهره بناز از سعود دل
بر آفتاب و ماه بتاب از ضیاء جان
هم کار من به خدمت تو گشت منتظم
هم نام تو به مدحت من ماند جاودان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای قیروان
دوش زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
از در و لعل چتر سکندر برون شان
تا همچو شکل چرخ زمرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
زهره چو گوی سیمین بر چرخ دوربین
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بر جیس چون شمامه کافور پر عبیر
کیوان چو در بنفشه ستان برگ ارغوان
بهرام تافت از فلک پنجمی همی
چونانکه دیده سرخ کند شرزه هر زمان
پروین به وقت آنکه گران تر کنی رکاب
جوزا چو گاه آنکه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
ناگه به سوی آبخور آید ز آشیان
دیو از شاب گشته گریزان بدان مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر شبی چنین که غضنفر شدی ذلیل
واندر شبی چنین که دلاور شدی جبان
من روی سوی راه نهادم به فال نیک
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنانکه آید از او جسم را خلل
راهی چنانکه باشد از او روح را زیان
رنگش بسان گژدم و سنگش بسان مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هر چند ریگ و سنگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زو در دلم نبود خطر زانکه همچو حرز
راندم همی ثنای خداوند بر زبان
خسرو بهاء دولت و دین شاه بن حسن
کاقبال هست بسته به فرمان او میان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حسب قدر و همت او باد پاسبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه خشم چو پرید سوی خصم
کلکش به گاه مهر چو جنبید بر بنان
شاهان همی روند سوی او پی گهر
مرغان همی پرند ز اندیشه اش ستان
حسبی است بنده را به اجازت بیان کند
هر چند قاصر است خود از شرح آن بیان
من بنده تا ز خدمت محروم مانده ام
گوئی ز من نمانده به جز مدح تو نشان
ممکن بود ز بس که برم نام مدحتت
کاندر نمازم آید یاد تو بر زبان
دردا که تا گرانی بردم ز درگهت
بر من بدین سبب دل اقبال شد گران
از حرص زاد و بود به تن مرده ام چنین
ای کاشکی نزادی هرگز نبودی آن
در جمله ممکن است چه ممکن که واجب است
گر قصه کرده ام سر مقصود من بخوان
از بس که بنده روز در این آرزو بود
تا سازدش بدرگه عالی ملک مکان
خود را به خواب بیند پیش تو هر شبی
بگشاده لب به مدح و کمر بسته بر میان
پوشیده هم نباشد بر رای روشنت
فهرست این قصیده که در دل بود نهان
این بنده ای که هست به مدح تو مفتخر
وین چارکی که هست به مهر تو شادمان
عمریست تا ز مدحت تو هست بر کنار
قرنی است تا ز خدمت تو هست برکران
نی کس بگویدش که کجا رفت این غریب
نی کس بگویدش که کجا شد خود این جوان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
ای دور ملک تو سبب دور آسمان
وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان
خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت
دریای عفو وجودی و دارای انس و جان
هم روی روزگاری و هم پشت کارزار
هم راعی زمینی و هم راعی زمان
ابر درر نثاری و بحر گهر عطا
سعد زحل محلی و کوه فلک توان
گفته بلند موکب تو باظفر سخن
کرده دراز خنجر تو بر عدو زبان
پاشیده نور گوهر تاجت بر آفتاب
گسترده سایه گوشه چترت بر آسمان
در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب
در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان
شیران همی روند ز بیمت همه نگون
مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان
بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین
بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان
بدخواه تو ز هیبت تو هست بر زمین
محبوس گور گشته چو مشک و چو زعفران
هم نام تو به دولت تو مانده بر فلک
سرسبز و سرخ روی چو سرو و چو ارغوان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
ای همچو گل مطیع تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی رنگ و بی روان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله چو باز همدل و چون باد هم نفس
هر یک چو سرو و همسر و چون بید بی زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیاب
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب و شش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است
گشاد صورت دولت بشکر شاه دهان
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان
خدایگان سلاطین مشرق و مغرب
علاء دولت و دین خسرو زمین و زمان
ستاره جیش و زحل چاکر و سهیل نگین
شهاب رمح و سها ناوک و هلال کمان
بزرگ همت و قدر و بلند افسر و تخت
خجسته رایت و رای و گزیده نام و نشان
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان
گشاده دولت و دین چشم تا رود بر تخت
نهاده جان جهان گوش تا دهد فرمان
تبارک الله آن ساعت خجسته چه بود
که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان
جهان به کام و فلک بنده و ملک داعی
امید تازه و دولت قوی و بخت جوان
فتوح سوی یمین و سعود سوی یسار
سپهر پیش رکاب و زمانه پیش عنان
خهی فزوده می جود تو ز جام امید
زهی شکفته گل فتح تو بخارستان
ز طبع تست زمان را بهار گوهر بار
ز جود تست زمین را خزان زرافشان
قوی دلت که مبادا سبک دریغ که شد
بیک دروغ بدین بنده ضعیف گران
بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش
همی نماید چون آفتاب صد برهان
ز نیستی سوی هستی سبک معلق زد
با امرش این فلک پایدار سرگردان
بدین دوازده منظر هزار شمع افروخت
که تا به صبح قیامت همی بود تابان
نشاند پیری در خانقاه هفتم چرخ
کزوست هر چه که بوده است در همه کیهان
سپرد صدر ششم را به قاضی عادل
که یک نم از قلم اوست چشمه حیوان
نقابت صف پنجم به پاسبانی داد
که آب و آتش در تیغ او کنند قران
خجسته تخت چهارم به خسروی آراست
که روشن است بدو دیده زمین و زمان
طربسرای سیم را به خوش نوائی داد
کز اوست عالم پر طوطی شکر دستان
در این رواق دویم کاتبی پدید آورد
که دست و خامه او بست حلیت دیوان
ز بهر گلشن اول گزید صباغی
کز اوست لاله و گل سرخ روی در بستان
چنان بلطفش اضداد آشتی کردند
که می بسازد با یکدیگر چهار ارکان
نمود دری از آب قطره ای در بحر
نگاشت لعلی از سنگ ریزه ای در کان
بدان خدای که از بهر روح سلطان وش
که باشد او را بر تخت دل همیشه مکان
برید ساخت ز گوش و طلایه از دیده
وزیر کرد ز هوش و وکیل در ززبان
چو جسم کیسه جان گشت و جان خزانه عقل
نگاشت بر گهر عقل مهر الرحمان
بساخت این همه و پس خلافت این ملک
حواله کرد بر أی تو ای به حق سلطان
بدان رسول که بر فرق آسمان سایش
ملک تعالی تاجی نهاد از فرقان
به راحت دم جان بخش عیسی مریم
به نور وادی ایمن به موسی عمران
به حسن نغمت داود و رفعت ادریس
به نظم ملک سلیمان و حکمت لقمان
به مردی علی و راست گوئی بوبکر
به صولت عمر و شرم روئی عثمان
به رزم رستم دستان و بزم کی خسرو
به بذل حاتم طائی و عدل نوشروان
به به نشینی عمر و به بد حریفی بخت
به نقش بندی عقل و به دلگشائی جان
به دولت تو که بادا فزون و پاینده
به نعمت تو که بادا هنی و جاویدان
به ساغر تو که او راست در دهن دیده
به خنجر تو که او راست در شکم دندان
به خاک پای تو کان دیده را سزد سرمه
به یاد گرز تو کان فتنه را بود طوفان
به کوس تو که از و گوش فتح شده آگاه
به چتر تو که از و چشم چرخ شد حیران
به تاج تو که از او تافت شعله خورشید
به تخت تو که ازو خاست رتبت کیوان
به خطبه ای که ز القاب تست نازنده
به خطه ای که ز انصاف تست آبادان
به هیبت تو که شیران درو روند نگون
به نوبت تو که مرغان درو پرند ستان
به همت تو که اندک از او شود بسیار
به رحمت تو که دشوار از او شود آسان
به عهد تو که دراز است پیش او مدت
به عفو تو که فراخست نزد او میدان
که حق نعمت یکروزه ای ترا کان هست
فزون ز ریگ بیابان و قطره باران
به عمر خود نه فراموش کرده ام نکنم
نه هیچ در دلم آید که هرگز این بتوان
ور این خلاف بود پس به گفته ام که تو شاه
نه آفتاب جهانی نه سایه یزدان
ملک به مدحت ایام تو زبان نگشاد
فلک به خدمت در گاه تو نبست میان
خدایگانا گندم نخورده چون آدم
برون فتادم ناگه ز روضه رضوان
شکفته گلبن دولت چو صد هزار نگار
دریغ بلبل طبعم اسیر خارستان
دریغ من که میان خانه پر ز ذره شدم
کنون چو سایه گرفتم از آفتاب کران
دریغ من که چو شد کار مملکت چون تیر
کشید بر من سرگشته روزگار کمان
امید خلعت ثم اجتباه هم دارم
که روز و شب شده ام ربنا ظلمنا خوان
من اولا که ام و آخر از چه سهو کنم
اگر کنم که ببخشایش تو ارزد جان
تو خود ببخشی سهل است لیک اندیشم
که خاطر چو توئی شد به چون منی نگران
خدای عز و جل داند ای سلیمان فر
که همچو عنقا زین شرم گشته ام پنهان
پناه گردن و گوشم بطوق و حلقه تست
کنون تو دانی خواهم به خوان و خواه بران
اگر ندارم دل در هوا چنان بادا
که موی در تن من گردد آتشین پیکان
وگر بتابم رو از وفا چنان بادا
که پوست بر تن من گردد آهنین زندان
مرا عزیز تو کردی به جستجوی یقین
کنون ذلیل مگردان به گفتگوی گمان
نه خلق عالم گوساله ای پرستیدند
چو شد به بارگه طور موسی عمران
چو بازگشت و برآن گونه دید آن هم حال
به جز هدایت و رحمت چه کرد با ایشان
همیشه تا چو امانی دهند اهل کرم
بود مروت ایشان به از هزار ضمان
تو باش رحمت یزدان و هیبتت چندانک
فلک ز بیم تو خواهد گنه نگرده امان
چو چرخ گردان میگرد و از جهان مگذر
ولیک عمر گرامی بخرمی گذران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
بزرگ جشن همایون و ماه فروردین
خجسته بادا بر آفتاب روی زمین
علاء چتر و کلاه و بهاء افسر و بخت
جمال تیغ و نگین و جلال مسندو دین
سپهر قدرت و ناهید بزم و فرخ مهر
شهاب حمله و مریخ رزم و کیوان کین
یمین دولت و دولت بدو گرفته کمال
امین ملت و ملت بدو بمانده متین
ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که جان صورت ملک است و نور دیده دین
زمانه قدرت شاهی که گر نگاه کند
به چشم رأفت و رحمت به بنده مسکین
اگر چه همچو الف در جهان ندارد هیچ
شود به دولت او تاجدار همچون شین
به طبع و کف جوادش زمانه برده یسار
برای و قدر بلندش سپهر خورده یمین
سمن نروید هرگز چو مدح او خوشبوی
شکر نباشد هرگز چو یاد او شیرین
ز رأی روشن او شد زمین فلک آثار
ز عدل شامل او شد جهان بهشت آئین
همی بنازد تاج و کلاه و گاه بدو
چو کان بزر عیار و صدف بدر ثمین
خدایگانا شاها مگر تو خورشیدی
که طول و عرض زمین شد ز جود تو زرین
توئی که صورت اقبال را ز سر تا پا
ز بهر دیدن تو دیده گشت چون پروین
ز سهم تیر تو خصمت دو تا شود چو کمان
شهاب وار چنان کو برون جهد ز کمین
چو مر عدو را گوئی بگاه کینه که هان
چو مر ولی را گوئی به وقت حمله که هین
ز بیم تو به جهد بی خلاف زهره آن
ز قهر تو نکشد کوهسار جمله این
جهانیان و جهان را رسید گوئی چشم
در آن زمان که تو با ابرو اندر آری چین
تو آفتابی و بر مه شود ز فر تو خاک
ز بس که پیش تو شاهان بره نهند جبین
خهی سعادت با طالع تو کرده قرآن
زهی سلامت با دانش تو گشته قرین
دل ستم شده از عدل شامل تو ضعیف
تن امل شده از فر بخشش تو سمین
کسی که دید بیان تو دید عالم علم
کسی که یافت امان تو یافت حصن حصین
خدای داده بداد و دهش ترا الهام
سپهر کرده برای و روش ترا تلقین
توئی ز عالم چون عالم از صدف مقصور
توئی ز شاهان چون مصطفی ز خلق گزین
بسان حلقه انگشتریست بر خصمت
همه چنانکه ترا هست جمله زیر نگین
به قدر بیشتری از همه جهان هر چند
توئی جهان را امروز شاه باز پسین
همیشه تا که نشاط مراد را باشد
ز جرم گنبد خضرا طلوع زهره جبین
ز جام زهره زهرا می نشاط بنوش
ز باغ گنبد خضرا گل مراد بچین
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - این فتح نامه در نیشابور گفته
زهی رونق ملک از سر گرفته
به یک تاختن هفت کشور گرفته
جلال ترا تاج بر سر نهاده
جمال ترا بخت در برگرفته
قضا دست تو شاه مقبل گشاده
قدر پای تو شیر صفدر گرفته
میامن ز روی مبارک نموده
ممالک برای منور گرفته
دم طالع سعد تو همچو آتش
بر این قبه آبگون در گرفته
برانده ز لوهور فال سعادت
به نام خدای و پیمبر گرفته
دعا استجابت چو دولت نموده
جهان استقامت چو اختر گرفته
اجل زان خدنگ ستاره نهادت
سوی جان خصمانت ره برگرفته
ز مشرق چو خورشید تیغی کشیده
همه دشت چون ذره لشکر گرفته
ز عکس سلاح و ز آواز مرکب
زمین و زمان برق و تندر گرفته
ز پیلان چون کوه تا زان بهیجا
فضای جهان شکل محشر گرفته
ره دیده ها گرد لشکر ببسته
گل چهره های رنگ عبهر گرفته
فلک را تف تیغ درتاب کرده
جهان را دم کوس بر سر گرفته
تو بر خنک نصرت چو خورشید تازان
چو صبح جهانگیر خنجر گرفته
عدو همچو مه مهره بر چیده از نو
چو مردان ره آن جهان برگرفته
فلک بارنامه بعیوق برده
ملک فتحنامه به شهپر گرفته
پس و پیش نصر من الله رسیده
چپ و راست الله اکبر گرفته
بنامیزد آن حق محمود غازی
تو شایسته فرزند حق ور گرفته
بنامیزد آن دزد با پشتواره
بتایید و توفیق داور گرفته
بنامیزد آن تاج و تخت و نگین را
که هستی بدان نیک در خور گرفته
بنامیزد آن دزد این مملکت را
سپرده به دیوار و بر در گرفته
فرود آمده ز آسمان همچو عیسی
به انصاف دجال با خر گرفته
به حمدالله اکنون نبینیم باری
مکان خداوند چاکر گرفته
نهاله گه شیر آهو چریده
گذرگاه شاهین کبوتر گرفته
شمر راه دریای اعظم ببسته
سها جای خورشید انور گرفته
زمین ز من فرق گردون سپرده
گیاه نوان ساق عرعر گرفته
نبینم باری کنون ملک دین را
ز غم چشم و دل آب و آذر گرفته
چو زر پیرهن کاغذی کرده ایثار؟
چو خطبه ز بیداد منبر گرفته
بحمدالله اکنون نبینم باری
گرفته سری یک جهان سرگرفته
چو عفریت ملک سلیمان گزیده
چو یأجوج سد سکندر گرفته
نه جلوه نه مژده چو طاوس و هدهد
بدان پای و سر تخت و افسر گرفته
بحمدالله اکنون جهانی است باری
ثنای ملک بوالمظفر گرفته
زهی بار رنج و غبار مذلت
ز چشم و دل خسروان برگرفته
به اقبال رأی تو فتنه تو گشته
بسی شهد شاهان دیگر گرفته
بغزنین تو موجی زده همچو دریا
خراسان ز مدح تو گوهر گرفته
چو بر خشک و تر آب و آتش براندی
به خواه آب خشک آتش تر گرفته
چو خورشید جامی که گوی حبابش
همه ذکرها بند فرقر گرفته
چو خرم شدی یاد کن بنده ای را
که بودی از او بزم شکر گرفته
بشکرانه آنکه شد خصم دولت
بدست تو شاه مظفر گرفته
بشکرانه آنکه اقبالت او را
به نزد تو آورد حنجر گرفته
بشکرانه آنکه دیدی به میدان
رسنها گلوشان چو چنبر گرفته
ببخشای برمن که نیکو نیاید
ز بنده دل بنده پرور گرفته
هلا تا نگویند خلقان که وقتی
یکی بود کارش چنین درگرفته
مثال جهان گشته زان پس زمانه
همه عبرت او را سراسر گرفته
بچم پای تو در رکاب سعادت
عنان تو چرخ مدور گرفته
هم از نهروان تا بسقسین گشاده
هم از باختر تا به خاور گرفته
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۵
صبح ملک از مشرق اقبال سر بر می زند
نور خورشیدش علم بر چرخ اخضر می زند
هر نفس گردون غرامتهای دیگر می کشد
هر زمان دولت بشارتهای دیگر می زند
آسمان روی زمین را حسن جنت می دهد
مشتری صحن جهان را آب کوثر می زند
چرخ گوئی چتر مروارید می سازد به شب
پس بروز از ماه و زهره زرو زیور می زند
زر گر قدرت ز سیم ماه و زر آفتاب
از پی سلطان ملکشه تخت و افسر می زند
دست ضراب طبیعت بر نشاط نام او
بر دم طاوس پنداری که هم زر می زند
ای جهان از فتنه تا صد سال دیگر ایمنی
زانکه از رنگ ملکشه بوی سنجر می زند
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
نقش دولت بین که ناگه از نقاب آمد پدید
آب حیوان بین که باری از سراب آمد پدید
از غم سلطان جگرها خون شد آنگه ملک را
راستی از خون تازه مشک ناب آمد پدید
آن گل از بستان شاهی گر نهان شد زیر خاک
منت ایزد را که باری این گلاب آمد پدید
مصطفی گر کرد هجرت مرتضی جایش گرفت
مشتری گر گشت پنهان آفتاب آمد پدید
نور خورشید ار سحابی برد نا شکری مکن
کاخر این باران رحمت از سحاب آمد پدید
آتش فتنه جهان بگرفته بد اقبال بین
کز میان قهر آتش لطف آب آمد پدید
در شب غم دیده بود این روز را دولت بخواب
هم شد او بیدار و هم تعبیر خواب آمد پدید
منت ایزد را جهان فر ملک شاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
منت ایزد را که عالم خسرو اعظم گرفت
جن و انسش طاعت آوردند و ملک جم گرفت
منت ایزد را که تیغ او چو تیغ صبحدم
بی زمان و هیچ اندیشه هم عالم گرفت
منت ایزد را که همچون خسرو سیارگان
گرچه از مشرق برآمد ملک مغرب هم گرفت
قهر او در رزم رسم موسی عمران نهاد
لطف او دربزم خوی عیسی مریم گرفت
جرم را بگذاشت عفو او و بس مهمل گذاشت
ظلم را بگرفت عدل او و بس محکم گرفت
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا گفتم سپهر ارکان شوی اینک شدی
پادشاه جمله کیهان شوی اینک شدی
در ممالک کوس اسکندر زنی آخر زدی
در عدالت به ز نوشروان شوی اینک شدی
از رخ دولت گل حشمت چنی اینک چدی
برتن امکان سر احسان شوی اینک شدی
طالع میمون تو حکم همایون کرده بود
کافتاب سایه یزدان شوی اینک شدی
بر در بغداد گفتا خواجه برهان دین
کای ملک تا پنج مه سلطان شوی اینک شدی
از ملکشه جد خود چون یاد کردی بخت گفت
خسروا والله که صد چندان شدی اینک شدی
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا ملک مبارک برتو میمون باد و هست
روزگار عالم آرایت همایون باد و هست
تا زمین و آسمان پر ذره و انجم بود
لشکرت از انجم و از ذره افزون باد و هست
رایت عالم گشایت جفت نصرت باد و هست
منظر خورشید سایت طاق گردون باد و هست
مهر رویت همچو روی مهر پر نور است و باد
صبح تیغت همچو تیغ صبح گلگون باد و هست
از سعادت آنچه گنجد در خم هفت آسمان
مقتضای طالع سعدت هم اکنون باد و هست
فی المثل گر آب حیوان باز یابد حاسدت
آب حیوان در دهانش زهر پر خون باد و هست
در ناموزون تو بخشی در موزون خازنت
زر ناموزون نثار در موزون باد و هست
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح دولت و اقبال دولتشاه بن بهرام شاه
لاغری کامید اهل شرک را لاغر کند
بهر او از شهپر خود نسر طایر پر کند
رهبر احداث شد زان کارها برهم زند
همره تقدیر شد زان حالها دیگر کند
هر کرا تیغی بود برکف حنا برکف کند
هر کرا خودیست برسردامنی برسر کند
هر زمانی روی سیم خصم گردد زرد از او
کیمیا دارد مگر زان سیمها را زر کند
از جگرها چشمه بگشاید ز رگها جوی خون
هیچ چیزش درجهان داند که او ابتر کند
کی بود ممکن که هرگز سر به دیوار آیدش
کاهنین دیوار اگر بیند هم از وی درکند
برگشاده چشم و بنهاده ز سر بر دیده گوش
تا کجا خود دشمن شاه جهان سر برکند
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
عاشق قدحم که کس نشناسد او را از هلال
تا نیاید در مکینش باز نپذیرد کمال
گرچه روزش پی نهد با بندگانش درکمین
ورچه شکلش کم بود با دوستان جوید وصال
استخوان فتح را فرخنده چون فر همای
تا ثباتش فتنه را افکنده در وهم زوال
شد مگر زو تیره ماه نو که تا بد ماه ماه
یا دهد قوس قزح را رنگ کاید سال سال
عقلش ار رنگین قبا دارد بود حق الیقین
خلقش ار سیمین کمر خواند بود خیرالمقال
بشکفد گل در زمان برسینه دشمن چو او
در دلش ناگه ز خار تیز بنشاند نهال
گر ندیدی نیم چرخی در کف ماه تمام
بنگرش در دست آن کو هست ملت را جلال
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
خسروی کو را به لطف خود همی حق برکشد
خاکپایش چرخ چون در چشم خود اندر کشد
تیر سوی خصم او هدیه همی پیکان برد
تیغ پیش دست او تحفه همی گوهر کشد
بوی عدلش چون بیابد شرع دل بر جان نهد
پر تیرش چون ببیند کفر سر در برکشد
همچو موران در زمین و چون کلنگان در هوا
دشمنش بازیچه باشد اگر صف برکشد
فتنه نندیشد که در خم تیر اندازد نبیند
کفر نگریزد که سوسن در چمن خنجر کشد
کار کار او ولی از خویش حالی بایدش
آن چنان غره که گوئی غاشیه اش اختر کشد
شکل کار اوست با حاسد بعینه آن چنانک
با سلیمان ملک و هدهد منت افسر کشد
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
شهریارا هر کجا هستم به فرمان توام
خاک بوس درگهت چون نقش ایوان توام
گرچه هفت اختر به هفت اقلیم ننماید چو من
چون چهار ارکان من اندر چار حد زان توام
دامن خورشید اگر شب بر ندارد گو مدار
چون من اندر ظل خورشید گریبان توام
هر دمی باید که جانی باشدت پیوند جان
گرچه باید کرد جان خویش بر جان توام
چون گیا در مدحت اینک سر به سر گشتم زبان
تا بدانی شاکر دست چو باران توام
عمر باقی یافتی زین مدح جان افزای من
ای خضر دولت به حجت آب حیوان توام
بر من آن داری که برحسان ز احسان جد من
لاجرم گرچه حسن نامست حسان توام
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
پیکری کو فتح و نصرت را به حق جان آمده است
رشک رخش رستم و تخت سلیمان آمده است
زخم نعلش نقشبند مرکز خاکی شده است
گرد سمش توتیای چشم کیوان آمده است
شکل او گویست زان پایش چو چوگانی بود
دست اوتیراست از آن گوشش چو پیکان آمده است
از نکوئی چشم ازو برداشت نتوان ساعتی
چشم بد دور است نیکو صورتی کان آمده است
هست چون کشتی و گردد آتشین دریا سراب
آیت است این خود که آتش اصل طوفان آمده است
بی چهار ارکان نباشد یک زمان عالم به پای
عالم است اینک از آن با چار ارکان آمده است
نی غلط کردم براق است او ولیکن از بهشت
بهر عز شاه هندستان به فرمان آمده است
مفخر دیهیم و گاه و زینت چترو کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
گوهر خاکی که آمد آسمان هم رنگ او
شد بریده پای خصم از گام همچون خنگ او
در نیام تنگ و تاریک ارچه محبوسش کنی
وهم هم بیرون نیارد وقت تنگاتنگ او
صبحدم روی افق رنگین اگر گردد سزد
زانکه تیغ صبح رنگ آرد چنان از رنگ او
از گریبان نیام او چو آرد سر بخشم
بر فلک مریخ دامن برکشد از جنگ او
بس گران سنگ است هرگز صلح نپذیرد برزم
تا بد اندیشان در این بدهند جان هم سنگ او
از دل سنگ آید او بیرون عجب نبود اگر
سال و مه باشد به دلهای چو سنگ آهنگ او
او چو در چنگ جلال دولت آید روز کار
در دلم ناید که فتنه جان برد از چنگ او
مفخر دیهیم و گاه و زینت چتر و کلاه
صورت اقبال دولت شاه بن بهرام شاه
ای به حق یاریگرم انصاف حق یار تو باد
مردی و آزادمردی تا ابد کار تو باد
دل به صد پاره عدو زان تیر دل دوزت که هست
در تنش خون خشک زاب تیغ خون خوار تو باد
بخت و دولت همچو دین خود مایل ذات تواند
فتح و نصرت همچو من مشتاق دیوار تو باد
مملکت ثابت ز عزم چرخ پیمای تو گشت
فتنه خفته از نسیم عدل بیدار تو باد
چرخ دوار ار بفرمانت نگردد ساعتی
نیم چرخ تو بدست چرخ دوار تو باد
عالمی کردی بنا و ساختی در وی مقام
عالمی در عالمی ایزد نگهدار تو باد
ای شده کردار خوبت پایمرد عالمی
دستگیر تو به روز حشر کردار تو باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
در رزمت و بزمت ای شه عدل پرست
شش چیز ز شش چیز بنازد پیوست
تیغ از کف و رایت از صف و تیر از شست
تاج از سر و تخت از قدم و جام از دست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
بدخواه تو گفت ای ملک هفت اقلیم
چون موی شدم کنون نترسم از بیم
آگاه نبوده بود آن دیو رجیم
کز تیر شهاب وش کنی موبدو نیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای شاه تو شیر می فکندی ره ره
اقبال همی کرد پیاپی زه زه
با خصمان شرط کن که روزی گه گه
از شیر پنج پنج ازیشان ده ده
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
این لشکر شاه فتح یابند همه
در نیزه گزاردن شهابند همه
چون ذره اگر چه بی حسابند همه
در تیغ زدن چو آفتابند همه
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
هر که در بزم بلا جام توکل در کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید