عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۵ - باب دوم
اما فضیلت اخلاص بدان که خدای تعالی گفت، «و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین»، و گفت، «الاالله الدین الخالص» گفت، «خلق را نفرموده اند الا عبادت به اخلاص و دین خالص خدای راست و بس». و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید اخلاص سرّی است از اسرار من. در دل بنده ای که وی را دوست دارم نهاده ام». و معاذ را گفت که عمل به اخلاص کن تا اندکی کفایت بود. و هرچیز که در دم ریا آورده ایم همه در اخلاص است که نظر خلق یکی از سببهاست که اخلاص را ببرد و سببهای دیگر نیز هست.
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت، «یانفس اخلص تخلصی. اخلاص کن تا خلاص یابی». و ابوسلیمان می گوید، «خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد». و ابوایوب سجستانی می گوید، «اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت». و یکی را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم. تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سیئات دیدم. و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار. آن در کفه حسنات ندیدم. گفتم « ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود؟» گفتند، «آنجا شد که فرستادی. چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله. و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند. آن نظر مردمان مرا خوش آمد. آن نه مرا بود و نه بر من».
سفیان ثوری گفت، «دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود». یکی می گوید، «به غزا می شدم در دریا. رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت. گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم، سودی بود. آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی. یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است. و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است. گفتم الله الله! در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم. به بازرگانی چگونه آمدم؟ من برای خدای آمده ام. گفت یا شیخ! آن توبره نه برای سود خریدی؟ گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم. آن دیگر را گفت: بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد». و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است، ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن.
و در بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند. خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند. ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت، «کجا می روی؟» گفت، «آن درخت بکنم تا خدای را پرستند». گفت، «برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن». گفت، «نه که بریدن این درخت اولیتر». گفت، «من نگذارم» و با وی در جنگ ایستاد. عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست. ابلیس گفت، «دست بدار تا یک سخن بگویم». دست بداشت. گفت، «یا عابد! خدای را پیغامبران هستند. اگر می بایستی کندن، ایشان را فرستادی. تو را بدین نفرموده اند، مکن». گفت، «لابد بکنم». گفت، «نگذارم». در جنگ آمدند. دیگر باره وی را بیفگند. گفت، «بگذار تا یک سخن دیگر بگویم. اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن»، گفت، «تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند. اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن. که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود. دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم». عابد گفت، «راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم. بهتر از آن که این درخت ببرم. و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است».
پس بر این بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید، برگرفت. روز دیگر دو دینار دید برگرفت. گفت نیک آمد که من این درخت نکندم. و روز سیم هیچ ندید. خشمگین شد و تبر برگرفت. ابلیس پیش آمد و گفت، «کجا؟» گفت، «آن درخت بکنم». گفت، «دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند». در جنگ آمدند. عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود. گفت، «بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند». گفت، «دست بدار تا بروم، ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو؟» گفت، «آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود. این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید».
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت، «یانفس اخلص تخلصی. اخلاص کن تا خلاص یابی». و ابوسلیمان می گوید، «خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد». و ابوایوب سجستانی می گوید، «اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت». و یکی را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم. تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سیئات دیدم. و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار. آن در کفه حسنات ندیدم. گفتم « ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود؟» گفتند، «آنجا شد که فرستادی. چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله. و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند. آن نظر مردمان مرا خوش آمد. آن نه مرا بود و نه بر من».
سفیان ثوری گفت، «دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود». یکی می گوید، «به غزا می شدم در دریا. رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت. گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم، سودی بود. آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی. یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است. و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است. گفتم الله الله! در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم. به بازرگانی چگونه آمدم؟ من برای خدای آمده ام. گفت یا شیخ! آن توبره نه برای سود خریدی؟ گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم. آن دیگر را گفت: بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد». و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است، ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن.
و در بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند. خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند. ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت، «کجا می روی؟» گفت، «آن درخت بکنم تا خدای را پرستند». گفت، «برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن». گفت، «نه که بریدن این درخت اولیتر». گفت، «من نگذارم» و با وی در جنگ ایستاد. عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست. ابلیس گفت، «دست بدار تا یک سخن بگویم». دست بداشت. گفت، «یا عابد! خدای را پیغامبران هستند. اگر می بایستی کندن، ایشان را فرستادی. تو را بدین نفرموده اند، مکن». گفت، «لابد بکنم». گفت، «نگذارم». در جنگ آمدند. دیگر باره وی را بیفگند. گفت، «بگذار تا یک سخن دیگر بگویم. اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن»، گفت، «تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند. اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن. که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود. دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم». عابد گفت، «راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم. بهتر از آن که این درخت ببرم. و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است».
پس بر این بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید، برگرفت. روز دیگر دو دینار دید برگرفت. گفت نیک آمد که من این درخت نکندم. و روز سیم هیچ ندید. خشمگین شد و تبر برگرفت. ابلیس پیش آمد و گفت، «کجا؟» گفت، «آن درخت بکنم». گفت، «دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند». در جنگ آمدند. عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود. گفت، «بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند». گفت، «دست بدار تا بروم، ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو؟» گفت، «آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود. این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۶ - حقیقت اخلاص
بدان که چون نیت بشناختی که باعث بر عمل وی است و متقاضی وی است، آن متقاضی اگر یکی بود آن را خالص گویند. و چون دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود. مثلا هرکه روزه دارد برای خدای تعالی، ولکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی، یا کم مونتی مقصود بود نیز یا آن که او را در طبخ و طعام ساختن رنج نرسد یا آن که کاری دارد تا بدان پردازد یا خوابش نگیرد و کاری بتواند کرد یا بنده ای آزاد کند تا از فقه وی برهد یا زا خوی بد وی برهد یا حج کند تا در راه قوی و تندرست شود یا تماشا کند و شهرها بیند یا از رنج زن و فرزند برآساید یا از رنج دشمنی برهد یا شب نماز کند تا خوابش نگیرد تا کالا نگاه تواند داشت، یا علم آموزد تا کفایت خویش به دست تواند آورد یا اسباب و ضیاع نگاه تواند داشت تا عزیز و محتشم باشد یا درس و مجلس کند تا از رنج خاموشی برهد و دلتنگ نشود، یا مصحف نویسد تا خطش مستقیم شود یا حج پیاده کند تا که را سود باشد یا طهارت کند تا خنک شود و پاکیزه گردد یا غسل کند تا خوشبوی شود یا در مسجد اعتکاف گیرد تا که جایش نباید داد و یا سایل را صدقه دهد تا از ابرام وی برهد یا درویشی را چیزی دهد که از منع وی شرم می دارد یا به عیادت بیمار شود تا چون وی بیمار شود، به عیادت وی آیند و با وی عتاب نکنند و آزار نگیرند، یا خیری کن که به صلاح معروف شود، این ریا باشد و حکم ریا گفته ایم.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۷ - فصل (غش در عبادت چهار درجه دارد)
بدان که گفته اند زیرکان که دو رکعت نماز از عالمی فاضلتر از عبادت یک ساله جاهل، برای آن که جاهل آفات عمل نداند و آمیختگی وی به اغراض نداند و همه را خالص پندارد که غش در عبادت هم چون غش است در زر که بعضی باشد که صیرفی نیز در غلط افتاد الا صیرفی استاد، اما همه جاهلان خود پندارند که زر آن باشد که زرد بود و صورت زر دارد.
و غش در عبادت که اخلاص را ببرد چهار درجه دارد. بعضی پوشیده تر و غامض تر است و این در ریا صورت کنیم تا پیدا شود. درجه اول آن که بنده نماز همی کند قومی فرا رسند. شیطان گوید نیکوتر کن تا ملامت نکنند و این خود ظاهر است. درجه دوم آن که این بشناسد و از این حذر کند. شیطان گوید نیکوتر کن تا به تو اقتدا کنند و تو را ثواب باشد به اقتدا کردن ایشان و باشد که این عشوه بخرد و نداند که ثواب اقتدا آن وقت باشد که نور خشوع وی به دیگران سرایت کند، اما چون خاشع نباشد و دیگران چنان پندارند ایشان را ثواب بود و وی به نفاق خویش ماخوذ بود.
درجه سیم آن که بدانسته باشد که در خلوت برخلاف ملاء نماز کردن نفاق است. خویشتن را در خلوت بر آن راست بنهد که نماز نیکو کند تا در ملاء همچنان تواند کرد و این غامض تر است و هم ریاست ولیکن این روی و ریا وی را در خویشتن می باید که از خویشتن شرم می دارد که در تنهایی مخالف جمع باشد، برای آن است که در ملاء نیکو کند، در تنهایی نیز چنان می کند و پندارد که از ریای ملاء برست و به حقیقت خود در تنهایی نیز مرایی باشد.
درجه چهارم و این پوشیده تر است آن که بداند که خشوع در خلاء و ملاء برای خلق به کار نیاید. شیطان وی را گوید، «از عظمت حق تعالی بازاندیش. مگر نمی دانی که کجا ایستاده ای؟» تا باز اندیشد و خاشع شود و در چشم مردمان آراسته شود. اگر چنان است که در خلوت این چنین خاطر بود بر دل وی به عادت درنیاید سبب این ریاست، ولکن شیطان وی را بدین دست بیرون آورد تا پوشیده بماند. چون از عظمت آن وقت یاد آورد که خلق را بیند به کار نیاید، بلکه باید که نظر همه خلق و نظر ستوری نزدیک وی برابر باشد، اگر هیچ فرق یابد هنوز از ریا خالی نیست. این مثال در ریا بگفتیم. در اغراض دیگر که پیش از این بگفته ایم همچنین تلبیس بسیار است. و هرکه این دقایق نشناسد مزدور بی مزد بود، جان می کند و آنچه می کند ضایع است، و در حق وی است این، «و بدالهم من الله مالم یکونوا یحتسبون».
و غش در عبادت که اخلاص را ببرد چهار درجه دارد. بعضی پوشیده تر و غامض تر است و این در ریا صورت کنیم تا پیدا شود. درجه اول آن که بنده نماز همی کند قومی فرا رسند. شیطان گوید نیکوتر کن تا ملامت نکنند و این خود ظاهر است. درجه دوم آن که این بشناسد و از این حذر کند. شیطان گوید نیکوتر کن تا به تو اقتدا کنند و تو را ثواب باشد به اقتدا کردن ایشان و باشد که این عشوه بخرد و نداند که ثواب اقتدا آن وقت باشد که نور خشوع وی به دیگران سرایت کند، اما چون خاشع نباشد و دیگران چنان پندارند ایشان را ثواب بود و وی به نفاق خویش ماخوذ بود.
درجه سیم آن که بدانسته باشد که در خلوت برخلاف ملاء نماز کردن نفاق است. خویشتن را در خلوت بر آن راست بنهد که نماز نیکو کند تا در ملاء همچنان تواند کرد و این غامض تر است و هم ریاست ولیکن این روی و ریا وی را در خویشتن می باید که از خویشتن شرم می دارد که در تنهایی مخالف جمع باشد، برای آن است که در ملاء نیکو کند، در تنهایی نیز چنان می کند و پندارد که از ریای ملاء برست و به حقیقت خود در تنهایی نیز مرایی باشد.
درجه چهارم و این پوشیده تر است آن که بداند که خشوع در خلاء و ملاء برای خلق به کار نیاید. شیطان وی را گوید، «از عظمت حق تعالی بازاندیش. مگر نمی دانی که کجا ایستاده ای؟» تا باز اندیشد و خاشع شود و در چشم مردمان آراسته شود. اگر چنان است که در خلوت این چنین خاطر بود بر دل وی به عادت درنیاید سبب این ریاست، ولکن شیطان وی را بدین دست بیرون آورد تا پوشیده بماند. چون از عظمت آن وقت یاد آورد که خلق را بیند به کار نیاید، بلکه باید که نظر همه خلق و نظر ستوری نزدیک وی برابر باشد، اگر هیچ فرق یابد هنوز از ریا خالی نیست. این مثال در ریا بگفتیم. در اغراض دیگر که پیش از این بگفته ایم همچنین تلبیس بسیار است. و هرکه این دقایق نشناسد مزدور بی مزد بود، جان می کند و آنچه می کند ضایع است، و در حق وی است این، «و بدالهم من الله مالم یکونوا یحتسبون».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۹ - باب سیم
بدان که صدق به اخلاص نزدیک است و درجه وی بزرگ است و هرکه به کمال آن رسد نام وی صدیق است و خدای تعالی در قرآن بر وی ثنا کرده است و گفته، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه» و گفت، «لیسئل الصادقین عن صدقهم» و رسول (ص) را پرسیدند که کمال در چیست؟ گفت، «گفتار به حق و کردار به صدق». پس معنی صدق شناختن مهم است و معنی صدق راستی است. و این صدق و راستی در شش چیز بود و هرکه در همه به کمال رسد وی صدیق بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۰ - اصل ششم
بدان که خدای تعالی می گوید، «در قیامت ترازوها راست بنهیم و بر هیچ کس ظلم نکنیم و هرکه مثقال یک حبه خیر کرده است یا شر بیاوریم و در ترازو نهیم و حساب خلایق را ما کفایتیم « و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا». پس چون این وعده بداد خلق را بفرمود تا در این جهان به حساب خویش نظر کنند و گفت، «و لتنظر ما قدمت لغد» و در خبر است که عاقل آن است که وی را چهار ساعت بود ساعتی در حساب خویش کند و ساعتی با حق تعالی مناجات کند و ساعتی در تدبیر معاش خویش کند و ساعتی بر آنچه وی را از دنیا مباح کرده اند بیاساید.
و امیرالمومنین (ع) گفت، «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا، حساب خویش بکنید پیش از آن که حساب شما بکنند». و خدای تعالی می گوید، «یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا، صبر کنید و صابروا با نفس و شهوت خویش نیک بکوشید تا بهتر آیید. و رابطوا پای بر جای بدارید در این جهاد».
پس اهل بصیرت و بزرگان این بشناختند که در این جهان به بازرگانی آمده اند و معاملت ایشان با نفس است و سود و زیان این معاملت بهشت و دوزخ است، بلکه سعادت و شقاوت ابد است، پس نفس خود را به جای انباز بنهاده اند، و چنان که با انباز اول شرط کنند آنگاه وی را گوش دارند آنگاه حساب کنند و اگر خیانت کرده باشد عقوبت و عتاب کنند، ایشان نیز با نفس خویش بدین شش مقام بایستادند: مشارطت و مراقبت و محاسبت و معاقبت و مجاهدت و معاتبت.
مقام اول در مشارطت
بدان که چنان که انباز که مال به وی دهند یاوراست در حصول ربح ولکن باشد که خصم شود چون رَغبت خیانت کند و چنان که با انباز اول شرط باید کرد و گوش باید داشت به وی بر دوام و آنگاه در حساب مکاس باید کرد، نفس بدین اولیتر که سود این معاملت ابدی بود و سود معاملت دنیایی روزی چند و هرچه بنماند نزدیک عاقل بی قدر است، بلکه گفته اند، شرّی که بماند بهتر از خیری که نماند.
و چون هر نفسی از انفاس عمر گوهری نفیس است که از وی گنجی بتوان نهاد، و روی حساب و مکاس اولیتر، پس عاقل آن بود که هر روز پس از نماز بامداد یک ساعت این کار را دل فارغ کند و با نفس خویش بگوید که مرا هیچ بضاعت نیست، مگر عمر و هر نفسی که رفت به دل ندارد که انفاس معدود است در علم خدا تعالی و نیفزاید البته و چون عمر گذشت تجارت نتوان کرد و کار اکنون است که روزگار تنگ است و در آخرت روزگار فراخ است و کار نیست. و امروز روز کار توست که خدای عزوجل عمر داد و اگر اجل در رسیدی در آرزوی آن بودی که یک روز مهلت دهند تا کار خویش راست کنی. اکنون این مهلت بداد. زینهار ای نفس تا این سرمایه را بزرگ داری و ضایع نکنی که نباید که فردا که مهلت نباشد جز حسرت نماند. امروز همان انگار که بمردی و درخواستی تا یک روز دیگر مهلت دهند و دادند. چه زیان باشد پیش از آن که وقت ضایع شود و سعادت خویش از وی حاصل نکنی؟
و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند، یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد. چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی. و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی. و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند. و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود. و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود، نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد. چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود. و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند. پس گوید، «یا نفس! این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند. زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری». بزرگان گفته اند، «گیر که از تو عفو کنند، نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی؟» باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید، «زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد، پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند. پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند، که نفس هرچند جموع است و سرکش است، ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند.
و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد، چنان که حق تعالی گفت، «واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه» و رسول (ص) گفت، «زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید»، و گفت، «هرکار که پیش آید بیندیش، اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش» پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد. آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود.
مقام دوم در مراقبت
و معنی مراقبت پاسبانی و نگاهداشتن بود و چنان که بضاعت به شریک سپردند و با وی شرط کردند باید که از وی غافل نمانند و گوش به وی می دارند، نفس را نیز به گوش داشتن هر لحظتی حاجت بود که اگر از وی غافل مانی با سر طبع خویش شود از کاهلی و شهوت راندن. و اصل مراقبت این است که بداند خدای عزوجل بر وی مطلع است در هرچه می کند و می اندیشد. و خلق ظاهر وی می بینند و حق تعالی ظاهر و باطن وی می بیند. هرکه این بشناخت و بر دل وی این معرفت غالب شد ظاهر باطن وی به ادب شود. چه آن که بدین ایمان ندارد کافر است. و اگر ایمان دارد دلیری عظیم است مخالفت کردن و حق تعالی می گوید، «الم یعلم بان الله یری. نمی دانی که خداوند تو را می بیند؟»
و آن حبشی که رسول (ص) را گفت، «گناه بسیار دارم مرا توبه باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «در آن وقت که می کردم او می دید؟» گفت، «دید». گفت، «آه». یک نعره بزد و جان بداد. و رسول (ص) گفت، «خدای را چنان پرست که تو وی را می بینی. اگر نتوانی باری بدان که وی تو را می بیند» و جز بدان که بدانی که وی بر تو رقیب است در همه احوال، کار راست نیاید، چنان که گفت، «ان الله کان علیکم رقیبا»، بلکه تمامتر آن باشد که بر دوام در مشاهده وی باشی و وی را می بینی.
یکی را از پیران مریدی بود که وی را از دیگر مریدان مراعات بیش می کرد. دیگر مریدان را غیرت آمد. مرغی به هر یکی داد که این بکشید چنان که کسی نبیند. همه جای تنها شدند و بکشتند. آن مرید مرغ بازآورد. گفت، «چرا نکشتی؟» گفت، «هیچ جای نیافتم که کشتمی که کسی نبیند. که وی همه جا می بیند». پس درجه بدین معلوم گردانید دیگران را که وی همیشه در مشاهده است و به کسی دیگر التفات نمی کند.
و چون زلیخا یوسف (ع) را به خود دعوت کرد، اول برخاست و آن بت را که به خدایی داشت روی بپوشید. یوسف (ع) گفت، «تو از سنگی شرم می داری. من از آفریدگار هفت آسمان و زمین که می بیند شرم ندارم؟» یکی جنید را گفت، «چشم نگاه نمی توانم داشت. به چه نگاه دارم؟» گفت، «بدان که نظر حق تعالی به تو بیش از نظر توست بدان کس».
و در خبر است که خدای تعالی گفت که بهشت عدن کسانی راست که چون قصد معصیت کنند از عظمت من یاد آورند. بنشینند و شرم دارند. و عبدالله بن دینار گوید، «با عمر بن خطاب رضی الله عنه در راه مکه بودم. جایی فرود آمدیم. غلام شبانی گوسپند از کوه فرود آورد. عمر گفت، «یک گوسپند به من فروش». گفت، «من بنده ام و این ملک من نیست». گفت، «خواجه را گوی که گرگ ببرد. وی چه داند؟» گفت، «خدای داند اگر وی نداند». عمر بگریست. خواجه وی را طلب کرد و او را بخرید و آزاد کرد و گفت، «این سخن تو را در این جهان آزاد کرد و در آن جهان مرا آزاد کند ان شاء الله تعالی».
و امیرالمومنین (ع) گفت، «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا، حساب خویش بکنید پیش از آن که حساب شما بکنند». و خدای تعالی می گوید، «یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا، صبر کنید و صابروا با نفس و شهوت خویش نیک بکوشید تا بهتر آیید. و رابطوا پای بر جای بدارید در این جهاد».
پس اهل بصیرت و بزرگان این بشناختند که در این جهان به بازرگانی آمده اند و معاملت ایشان با نفس است و سود و زیان این معاملت بهشت و دوزخ است، بلکه سعادت و شقاوت ابد است، پس نفس خود را به جای انباز بنهاده اند، و چنان که با انباز اول شرط کنند آنگاه وی را گوش دارند آنگاه حساب کنند و اگر خیانت کرده باشد عقوبت و عتاب کنند، ایشان نیز با نفس خویش بدین شش مقام بایستادند: مشارطت و مراقبت و محاسبت و معاقبت و مجاهدت و معاتبت.
مقام اول در مشارطت
بدان که چنان که انباز که مال به وی دهند یاوراست در حصول ربح ولکن باشد که خصم شود چون رَغبت خیانت کند و چنان که با انباز اول شرط باید کرد و گوش باید داشت به وی بر دوام و آنگاه در حساب مکاس باید کرد، نفس بدین اولیتر که سود این معاملت ابدی بود و سود معاملت دنیایی روزی چند و هرچه بنماند نزدیک عاقل بی قدر است، بلکه گفته اند، شرّی که بماند بهتر از خیری که نماند.
و چون هر نفسی از انفاس عمر گوهری نفیس است که از وی گنجی بتوان نهاد، و روی حساب و مکاس اولیتر، پس عاقل آن بود که هر روز پس از نماز بامداد یک ساعت این کار را دل فارغ کند و با نفس خویش بگوید که مرا هیچ بضاعت نیست، مگر عمر و هر نفسی که رفت به دل ندارد که انفاس معدود است در علم خدا تعالی و نیفزاید البته و چون عمر گذشت تجارت نتوان کرد و کار اکنون است که روزگار تنگ است و در آخرت روزگار فراخ است و کار نیست. و امروز روز کار توست که خدای عزوجل عمر داد و اگر اجل در رسیدی در آرزوی آن بودی که یک روز مهلت دهند تا کار خویش راست کنی. اکنون این مهلت بداد. زینهار ای نفس تا این سرمایه را بزرگ داری و ضایع نکنی که نباید که فردا که مهلت نباشد جز حسرت نماند. امروز همان انگار که بمردی و درخواستی تا یک روز دیگر مهلت دهند و دادند. چه زیان باشد پیش از آن که وقت ضایع شود و سعادت خویش از وی حاصل نکنی؟
و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند، یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد. چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی. و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی. و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند. و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود. و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود، نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد. چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود. و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند. پس گوید، «یا نفس! این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند. زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری». بزرگان گفته اند، «گیر که از تو عفو کنند، نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی؟» باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید، «زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد، پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند. پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند، که نفس هرچند جموع است و سرکش است، ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند.
و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد، چنان که حق تعالی گفت، «واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه» و رسول (ص) گفت، «زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید»، و گفت، «هرکار که پیش آید بیندیش، اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش» پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد. آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود.
مقام دوم در مراقبت
و معنی مراقبت پاسبانی و نگاهداشتن بود و چنان که بضاعت به شریک سپردند و با وی شرط کردند باید که از وی غافل نمانند و گوش به وی می دارند، نفس را نیز به گوش داشتن هر لحظتی حاجت بود که اگر از وی غافل مانی با سر طبع خویش شود از کاهلی و شهوت راندن. و اصل مراقبت این است که بداند خدای عزوجل بر وی مطلع است در هرچه می کند و می اندیشد. و خلق ظاهر وی می بینند و حق تعالی ظاهر و باطن وی می بیند. هرکه این بشناخت و بر دل وی این معرفت غالب شد ظاهر باطن وی به ادب شود. چه آن که بدین ایمان ندارد کافر است. و اگر ایمان دارد دلیری عظیم است مخالفت کردن و حق تعالی می گوید، «الم یعلم بان الله یری. نمی دانی که خداوند تو را می بیند؟»
و آن حبشی که رسول (ص) را گفت، «گناه بسیار دارم مرا توبه باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «در آن وقت که می کردم او می دید؟» گفت، «دید». گفت، «آه». یک نعره بزد و جان بداد. و رسول (ص) گفت، «خدای را چنان پرست که تو وی را می بینی. اگر نتوانی باری بدان که وی تو را می بیند» و جز بدان که بدانی که وی بر تو رقیب است در همه احوال، کار راست نیاید، چنان که گفت، «ان الله کان علیکم رقیبا»، بلکه تمامتر آن باشد که بر دوام در مشاهده وی باشی و وی را می بینی.
یکی را از پیران مریدی بود که وی را از دیگر مریدان مراعات بیش می کرد. دیگر مریدان را غیرت آمد. مرغی به هر یکی داد که این بکشید چنان که کسی نبیند. همه جای تنها شدند و بکشتند. آن مرید مرغ بازآورد. گفت، «چرا نکشتی؟» گفت، «هیچ جای نیافتم که کشتمی که کسی نبیند. که وی همه جا می بیند». پس درجه بدین معلوم گردانید دیگران را که وی همیشه در مشاهده است و به کسی دیگر التفات نمی کند.
و چون زلیخا یوسف (ع) را به خود دعوت کرد، اول برخاست و آن بت را که به خدایی داشت روی بپوشید. یوسف (ع) گفت، «تو از سنگی شرم می داری. من از آفریدگار هفت آسمان و زمین که می بیند شرم ندارم؟» یکی جنید را گفت، «چشم نگاه نمی توانم داشت. به چه نگاه دارم؟» گفت، «بدان که نظر حق تعالی به تو بیش از نظر توست بدان کس».
و در خبر است که خدای تعالی گفت که بهشت عدن کسانی راست که چون قصد معصیت کنند از عظمت من یاد آورند. بنشینند و شرم دارند. و عبدالله بن دینار گوید، «با عمر بن خطاب رضی الله عنه در راه مکه بودم. جایی فرود آمدیم. غلام شبانی گوسپند از کوه فرود آورد. عمر گفت، «یک گوسپند به من فروش». گفت، «من بنده ام و این ملک من نیست». گفت، «خواجه را گوی که گرگ ببرد. وی چه داند؟» گفت، «خدای داند اگر وی نداند». عمر بگریست. خواجه وی را طلب کرد و او را بخرید و آزاد کرد و گفت، «این سخن تو را در این جهان آزاد کرد و در آن جهان مرا آزاد کند ان شاء الله تعالی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)
بدان که مراقبت بر دو وجه است: یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد. این مراقبت کوتاه بود. چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد؟ وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول (ص) گفت، «من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد، همه کارهای وی را کفایت کنند».
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
مقام پنجم (مجاهدت است)
بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
مقام پنجم (مجاهدت است)
بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی
بدان که هرچه در وجود است همه صنع وی است و همه عجیب و غریب است و هیچ ذره نیست از ذره ها، آسمان و زمین که نه بر زبان حال تسبیح و تقدیس همی کنند آفریدگار خود را و می گویند: اینت قدرت بر کمال و اینت علمی بی نهایت. و این بسیار تر از آن است که تفصیل پذیرد، بلکه اگر همه دریاها مداد شود و درختان قلم و جمله آفریدگان کاتب شوند و به عمرهای دراز می نویسند، آنچه گویند اندکی باشد از آنچه هست، چنان که گفت، «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی... الآیه» ولکن بر جمله بدان که آفریده ها بر دو قسم است: یک قسم خود ما را از آن هیچ خیر نیست در وی تفکر نتوانیم کرد، چنان که گفت، «سبحان الذی خلق الازواج کلها تنبت الارض و من انفسهم و مما لا یعلمون».
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است.
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون».
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر.
پس هریکی از این به چند قسمت بکرد: هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید، هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود. و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد. پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تُنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری. بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده.
و همه بر یکدیگر ترکیب کرد. و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار. و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد. اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد. و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد، پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود، و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود. و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند، و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند.
و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند. و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد. پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد. و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد. پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت. و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است.
و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد، و این همه از این آب سخیف آفرید. اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی. پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی. بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک، بعضی خرد و بعضی بزرگ، مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد. بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است.
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد: یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود. و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی. و دیگر حوض جگر. و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد. پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید. چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد، و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت.
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود. و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود. و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است.
و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر، بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز دُرد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند. و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین.
و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینائی و شنوائی و عقل و علم، و امثال این بیشتر. پس یا سبحان الله! اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی. و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم، اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی، پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد. و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد، پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد. و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود، پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی.
و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی. اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند، و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند.
این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است. از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود.
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است.
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون».
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر.
پس هریکی از این به چند قسمت بکرد: هر انگشتی سه بند و هر عضوی مرکب از پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. و چشم که چند مقدار لوزی بیش نیست به هفت طبقه بیافرید، هر طبقه ای به صفتی دیگر که اگر یکی از آن تباه شود جهان بر تو تاریک شود. و اگر شرح عجایب چشم تنها بگوییم و رقعه های بسیار سیاه باید کرد. پس نگاه کن به استخوان که چگونه جسمی سخت و محکم ازاین آب لطیف تُنک بیافرید و هر پاره ای از وی بر شکلی و مقداری. بعضی گرد و بعضی دراز و بعضی پهن و بعضی میان آکنده.
و همه بر یکدیگر ترکیب کرد. و در مقدار و شکل و صورت هریکی حکمتی بلکه حکمتهای بسیار. و آنگاه استخوان را ستون تن تو ساخت و هم بر آن بنا کرد. اگر به یک لخت بودی پشت دو تا نتوانستی کرد. و اگر پراکنده بودی پشت راست باز نتوانستی داشت و بر پای نتوانستی ایستاد، پس آن را مهره مهره بیافرید تا دو تا شود، و آنگاه درهم ساخت و پی و رگ بر وی بپیچید و محکم بکرد تا همچنان یک لخت راست بایستد چون حاجت بود. و در سر هر مهره ای چون نر و ماده ای بساخت تا در هم نشیند و با یکدیگر محکم شوند، و از جوانب مهره ها چون جناحها بیرون آورد تا پی های ضعیف که بر وی پیچیده است احکام وی را بر وی تکیه زند.
و جمله سر را از پنجاه و پنج پاره استخوان بیافرید و در هم پیوست به بندهای باریک تا اگر یک گوشه را آفتی رسد آن دیگران به سلامت بمانند و همه شکسته نشوند. و دندانها بیافرید بعضی سرپهن تا لقمه آس کند و بعضی را سر باریک و تیز تا طعام خرد کند و ببرد و به آسیا اندازد. پس گردن از هفت مهره بیافرید و برگ و پی که بر وی پیچیده محکم بکرد و سر بر وی ترکیب کرد. و پشت از بیست و چهار مهره بیافرید و گردن بر وی نهاد. پس استخوانهای سینه بیافرید بر پهنا و در آن مهره ها ساخت. و همچنین دیگر استخوانها و شرح آن دراز است.
و در جمله تن تو دویست و چهل و هشت استخوان بیافرید هریکی برای حکمتی دیگر تا کار تو راست و ساخته باشد، و این همه از این آب سخیف آفرید. اگر یکی از استخوانها کمتر شود باز از کار بازمانی و اگر یکی زیادت شود باز درمانی. پس چون تو را در جنبانیدن آن استخوانها و اندامها حاجت بود در جمله اندامهای تو پانصد و بیست و هفت عضله بیافرید هریکی بر شکلی. بعضی بر شکل ماهی میان ستبر و سر باریک، بعضی خرد و بعضی بزرگ، مرکب از گوشت و پی و از پرده ای که غلاف وی باشد. بیست و چهار از برای آن است تا تو چشم و پلک از همه جوانب توانی جنبانید و دیگران بر این قیاس کن که شرح آن نیز دراز است.
پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد: یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود. و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی. و دیگر حوض جگر. و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد. پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید. چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد، و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت.
پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود. و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود. و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است.
و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر، بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز دُرد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند. و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین.
و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینائی و شنوائی و عقل و علم، و امثال این بیشتر. پس یا سبحان الله! اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی. و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم، اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی، پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد. و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد، پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد. و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود، پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی.
و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی. اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند، و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند.
این قدرت کفایت باشد تنبیه را و بیشتر از این عجایب آفرینش تو یکی از صد هزار نیست و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است. از پشه درگیر تا پیل و شرح آن دراز بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۷ - اصل هشتم
بدان که توکل از جمله مقامات مقربان است و درجه وی بزرگ، ولکن علم وی در نفس خویش باریک و مشکل است و عمل وی دشخوار است و اشکال وی از آن است که هرکه هیچ چیز را جز حق تعالی در کارها اثری بیند در توحید وی نقصان است، و اگر جمله اسباب نیز از میان برگیرد در شریعت طعن کرده باشد، و اگر اسباب را نیز مسببی نبیند با عقل مکابره کرده باشد و چون بیند باشد که به چیزی از اسباب توکل کند و در توحید نقصان افتد. پس شرح توکل چنان که عقل و توحید و شرع درهم بگوید و میان همه جمع کند علمی غامض است و هرکسی نشناسد و ما اول فضیلت توکل بگوییم، آگاه حقیقت وی، آنگاه احوال و اعمال وی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۹ - حقیقت توحید که بنای توکل بر وی است
بدان که توکل حالتی است از احوال دین. و آن ثمره ایمان است و ایمان را ابواب بسیار است، ولکن توکل از جمله آن بر دو ایمان بناست: یکی ایمان به توحید و دیگر ایمان به کمال لطف و رحمت حق تعالی. اما شرح توحید دراز است و علم وی نهایت همه علمهاست، لکن ما آن مقدار که بنای توکل بر آن است اشارت کنیم:
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۰ - فصل (آدمی در نفس اختیار خویش مضطر است)
همانا که گویی که این درجات توحید بر من مشکل است این را شرح باید کردن تا بدانم که همه از یکی چون بینند؟ و اسباب بسیار می بینم همه را یکی چون بینند؟ و آسمان و زمین و خلق را می بیند و این همه یکی نیست، بدان که توحید منافقان به زبان است و توحید عام به اعتقاد و توحید متکلم به دلیل، این سه فهم توانی کرد. اشکال در این توحید بازپسین است. اما توحید چهارم توکل را بدین حاجت نیست و توکل را توحید سیم کفایت است و این توحید چهارم در عبارت آوردن و شرح کردن کسی را که بدان نرسیده باشد دشخوار بود، اما در جمله این مقدار بدان که روا باشد که چیزهای بسیار باشد لکن آن چیزها را به یک دیگر نوعی از ارتباط بود که بدان ارتباط چون یک چیز شود. و چون در دیدار عارف آن وجه آید یکی دیده باشد و بسیاری ندیده باشد، چنان که در مردم چیزهای بسیارست از گوشت و پوست و سر و پای و معده و جگر و غیر آن، ولکن در معنی مردم یک چیز است تا باشد که کسی مردمی را داند و از تفاصیل اعضای وی با یاد نیاورد. اگر وی را گویند چه دیدی؟ گوید یک چیز بیش ندیدم. مردمی دیدم.
و اگر گویند از چه می اندیشی؟ گوید، از یک چیزی بیش نمی اندیشم. از معشوق خویش می اندیشم. پس همگی وی معشوق گردد و آن یک چیز بود، پس بدان که مقامی است که در معرفت که کسی که بدان رسد به حقیقت ببیند که هرچه در وجود است به یک دیگر مرتبط است و جمله چون یک حیوان است.
و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن، از وجهی نه از همه وجوه، چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته، این در فهم وی نیاید. و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد.
اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا. اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید، پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ، اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد. پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست، پس هیچ چیز به دست وی نبود.
و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است: یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود، گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد. این را فعل طبیعی گویند. و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند. سیم آن که گویند سخن گفت و برفت. و این را فعل اختیاری گویند. اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود، بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود. فرو شدن نه فعل سنگ است.
اما فعل ارادتی چون نفس زدن است. چون تامل کنی همچنین است که اگر خواهد که نفس بازگیرد و اگرنه و کسی که قصد کند که سوزنی در چشم کسی زند از دور، به ضرورت آن کس چشم برهم زدن گیرد و اگر خواهد که نزند نتواند که وی را چنان آفریده اند که آن را ارادت به ضرورت پدید می آید در وی، چنان که وی را آفریده اند که به آب فرو شود چون بر آب ایستد. پس اضطرار آدمی در این هردو معلوم شد.
اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن، اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند، ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است. این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد، هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید، لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است. از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید.
اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد، چه اگر کسی چوبی برگیرد، و کسی را می زند، او می گریزد به طبع، تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند. که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است. و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است. و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید. چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید، مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد. پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید، وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است.
و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم، اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است. از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است، پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند، پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند، به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند، چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی، آن را اختراع گفتند.
و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود، فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند، بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند. و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است، لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است، اگر خواهد و اگر نخواهد، پس به دست وی چیزی نیست.
و اگر گویند از چه می اندیشی؟ گوید، از یک چیزی بیش نمی اندیشم. از معشوق خویش می اندیشم. پس همگی وی معشوق گردد و آن یک چیز بود، پس بدان که مقامی است که در معرفت که کسی که بدان رسد به حقیقت ببیند که هرچه در وجود است به یک دیگر مرتبط است و جمله چون یک حیوان است.
و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن، از وجهی نه از همه وجوه، چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته، این در فهم وی نیاید. و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد.
اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا. اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید، پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ، اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد. پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست، پس هیچ چیز به دست وی نبود.
و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است: یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود، گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد. این را فعل طبیعی گویند. و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند. سیم آن که گویند سخن گفت و برفت. و این را فعل اختیاری گویند. اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود، بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود. فرو شدن نه فعل سنگ است.
اما فعل ارادتی چون نفس زدن است. چون تامل کنی همچنین است که اگر خواهد که نفس بازگیرد و اگرنه و کسی که قصد کند که سوزنی در چشم کسی زند از دور، به ضرورت آن کس چشم برهم زدن گیرد و اگر خواهد که نزند نتواند که وی را چنان آفریده اند که آن را ارادت به ضرورت پدید می آید در وی، چنان که وی را آفریده اند که به آب فرو شود چون بر آب ایستد. پس اضطرار آدمی در این هردو معلوم شد.
اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن، اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند، ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است. این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد، هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید، لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است. از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید.
اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد، چه اگر کسی چوبی برگیرد، و کسی را می زند، او می گریزد به طبع، تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند. که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است. و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است. و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید. چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید، مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد. پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید، وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است.
و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم، اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است. از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است، پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند، پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند، به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند، چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی، آن را اختراع گفتند.
و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود، فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند، بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند. و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است، لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است، اگر خواهد و اگر نخواهد، پس به دست وی چیزی نیست.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۱ - فصل (میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست)
همانا که گویی که اگر چنین است ثواب و عقاب چراست و برای چیست که به دست کس هیچ چیز نیست؟ بدان که این جایگاهی است که توحید در شرع گویند و شرع در توحید. و در میان این ضعفای بسیار غرق شوند و از این مهلکه کسی خلاص یابد که اگر بر روی آب نتواند رفت باری سباحت تواند کرد. و بیشتر خلق سلامت از آن یافتند که خود در این دریا ننشستند تا غرق نشدند. عوام خلق بیشتر آنند که خود ندانند و شفقت بر ایشان آن بود که ایشان را به ساحل این دریا نگذارند که ناگاه غرق شوند و کسانی که در دریای توحید نشستند بیشتر غرق بدان شدند که سباحت نشناختند و بود نیز که فهم آن ندارند که بیاموزند یا خود به خویشتن غرّه باشند طلب نکنند و اندر این دریا غرق شوند که به دست ما هیچ چیز نیست و همه او می کند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است
بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است: یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند، چنان که در خبر آمده است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۳ - پیدا کردن حقیقت توکل
بدان که توکل حالتی است از احوال دل و آن ثمره ایمان است به توحید و کمال لطف آفریدگار و معنی آن حالت اعتماد دل است بر وکیل و استوار داشتن وی و آرام گرفتن با وی در وی بندد و به سب خلل شدن اسباب ظاهر شکسته دل نشود بلکه بر خداوند اعتماد دارد که روزی به وی رساند. و مثل این آن است که بر کسی دعوی باطل کنند به تلبیس، وکیلی فرا کند تا آن تلبیس دفع کند. اگر وی را به سه صفت وکیل ایمان بود دل وی بر وکیل اعتماد کند و ایمن بود:
یکی آن که عالم بود به وجوه تلبیسات به علمی تمام. دیگر آن که قدرت دارد بر اظهار آنچه داند به دو چیز: یکی به قوت دل که دلیر بود و دیگر به فصاحت زبان. که کس باشد که داند ولکن نکند از بددلی یا از کُندزبانی، و سیم آن که مشفق تمام بود بر موکل تا حریص باشد بر نگاهداشت حق وی. چون این سه اعتقاد دارد به دل ایمن بود و اعتماد کند بر وی از جهت خویش حیله و تدبیر در باقی کند.
هم چنین هرکه معنی «نعم المولی و نعم الوکیل» بشناخت و ایمان آورد که هرچیز که هست به خدای است و هیچ فاعل دیگر نیست و باز این همه در علم و قدرت هیچ نقصان نیست و رحمت و عنایت چندان است که ورای آن نتواند بود، به دل اعتماد کند بر فضل خدای تعالی و حیلت و تدبیر در باقی کند و بداند که روزی وی مقدراست و به وقت خویش به وی می رسد. و کارهای وی چنان که در خور فضل و کرم و بزرگی و خداوندی وی است ساخته کرده اند.
و باشد که این یقین باشد بدین صفات، ولکن در طبع بددلی باشد که هراسان باشد که نه هرچه آدمی یقین داند طبع وی آن یقین را طاعت دارد، بلکه باشد که طاعت همی دارد که به یقین می داند که خطاست. چنان که اگر حلوا می خورد کسی به نجاست تشبیه کند چنان شود که نتواند خورد، اگرچه می داند که دروغ است. و اگر خواهد که با مرده ای در خانه بخسبد اگرچه به یقین داند که مرده چون جماد است و برنخیزد، پس توکل را هم قوت یقین باید هم قوت دل، تا آنگاه آن اضطرار از دل بشود. و تا آرام و اعتقاد تمام حاصل شود توکل نبود. معنی توکل اعتماد دل است بر حق تعالی در کارها و خلیل (ع) را ایمان و یقین تمام بود، ولکن گفت، «رب ارنی کیف تحیی الموتی قال اولم تومن، قال بلی ولکن لیطمئن قلبی». گفت، «یقین هست، ولکن تا دل آرام گیرد، که آدام دل تبع تخیل و حسن باشد در ابتدای حال، آنگاه چون به نهایت رسد دل نیز تبع یقین شود و تو را به مشاهدت ظاهر حاجت نیاید.
یکی آن که عالم بود به وجوه تلبیسات به علمی تمام. دیگر آن که قدرت دارد بر اظهار آنچه داند به دو چیز: یکی به قوت دل که دلیر بود و دیگر به فصاحت زبان. که کس باشد که داند ولکن نکند از بددلی یا از کُندزبانی، و سیم آن که مشفق تمام بود بر موکل تا حریص باشد بر نگاهداشت حق وی. چون این سه اعتقاد دارد به دل ایمن بود و اعتماد کند بر وی از جهت خویش حیله و تدبیر در باقی کند.
هم چنین هرکه معنی «نعم المولی و نعم الوکیل» بشناخت و ایمان آورد که هرچیز که هست به خدای است و هیچ فاعل دیگر نیست و باز این همه در علم و قدرت هیچ نقصان نیست و رحمت و عنایت چندان است که ورای آن نتواند بود، به دل اعتماد کند بر فضل خدای تعالی و حیلت و تدبیر در باقی کند و بداند که روزی وی مقدراست و به وقت خویش به وی می رسد. و کارهای وی چنان که در خور فضل و کرم و بزرگی و خداوندی وی است ساخته کرده اند.
و باشد که این یقین باشد بدین صفات، ولکن در طبع بددلی باشد که هراسان باشد که نه هرچه آدمی یقین داند طبع وی آن یقین را طاعت دارد، بلکه باشد که طاعت همی دارد که به یقین می داند که خطاست. چنان که اگر حلوا می خورد کسی به نجاست تشبیه کند چنان شود که نتواند خورد، اگرچه می داند که دروغ است. و اگر خواهد که با مرده ای در خانه بخسبد اگرچه به یقین داند که مرده چون جماد است و برنخیزد، پس توکل را هم قوت یقین باید هم قوت دل، تا آنگاه آن اضطرار از دل بشود. و تا آرام و اعتقاد تمام حاصل شود توکل نبود. معنی توکل اعتماد دل است بر حق تعالی در کارها و خلیل (ع) را ایمان و یقین تمام بود، ولکن گفت، «رب ارنی کیف تحیی الموتی قال اولم تومن، قال بلی ولکن لیطمئن قلبی». گفت، «یقین هست، ولکن تا دل آرام گیرد، که آدام دل تبع تخیل و حسن باشد در ابتدای حال، آنگاه چون به نهایت رسد دل نیز تبع یقین شود و تو را به مشاهدت ظاهر حاجت نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۴ - درجات توکل
بدان که توکل بر سه درجت است: یکی آن که حال وی چون حال آن مرد باشد که در خصومت وکیل فراز کند جلد و هادی و فصیح و دیر و مشفق که ایمن باشد بر وی. درجه دوم آن که حال وی چون باشد که در هر چه فراوی رسد جز مادر نداد اگر گرسنه شود وی را خواند. و آن طبع وی باشد و نه به تکلیف اختیار کند و این متوکلی باشد از توکل خویش بی خبر، از مستغرقی که باشد به وکیل، اما آن اول را از توکل خویش خبر بود و به تکلف و اختیار خویشتن را فراتر کل آورده باشد.
درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده باشد پیش مرده شوی خویشتن را مرده ای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود، چنان که مرده متحرک به حرکت غاسل باشد اگر کاری پیش وی آید دعا نیز نکند، نه چون کودکی که مادر را خواند بلکه چون کودکی بود که داند که اگر مادر را نخواند مادر خود داند و تدبیر وی کند.
پس در مقام بازپسین هیچ اختیار نبود و در مقام دوم هیچ اختیار نبود مگر ابتهال و دعا و دست در وکیل زدن و در مقام اول اختیار بود ولکن در تدبیر اسباب که از سنت و عادت وکیل معلوم شده است. مثلا چون داند که عادت وکیل آن است که تا وی حاضر نیاید و سجل حاضر نکند وی خصومت نکند لابد این سنت به جای آورد، آنگاه همه انتظار گردد تا وکیل چه گوید و چه کند و آنچه رود همه از وکیل بیند و احضار سجل نیز هم از وی داند که از اشارت وی شناخته است، پس کسی که در توکل در این مقام بود تجارت و حراثت و اسباب ظاهر که از سنت خدای تعالی معلوم شده است دست ندارد، ولکن باز آن به هم متوکل بود. و اعتماد بر تجارت و حراثت خویش ندارد بلکه بر فضل خداوند دارد که از حراثت و تجارت به مقصود رساند، چنان که حرکات و اسباب حراثت بر وی براند و چنان که وی را هدایت آن دارد، پس این کارها می کند و آنچه بیند از خدای تعالی بیند چنان که شرح این بباید.
و معنی لاحول ولا قوه الا بالله این بود که حول حرکت بود و قوت قدرت بود. چون داند که حرکت و قدرت وی هردو به وی نیست بلکه به آفریدگار است آنچه بیند از وی بیند. و در جمله چون حوالت است کارها با اسباب از نظر وی بیرون شد تا هیچ چیز جز حق تعالی نبیند متوکل بود.
اما اعلی مقامات وی آن است که بایزید بسطامی گفته است که ابوموسی دیلمی گوید وی را پرسیدم که توکل چیست؟ گفت تو چه می گویی؟ گفت مشایخ گفته اند: آن که اگر چپ و راست همه مار و کژدم و اژدها بود سر دل وی حرکت نکند. گفت این سهل است، ولکن اگر اهل دوزخ را جمله در عذاب بیند و اهل بهشت را همه در نعمت و میان ایشان به دل تمیز کند متوکل نباشد. اما آنچه ابوموسی گفته است اعلی مقامات توکل است، و شرط وی آن نیست که حذر نکند که صدیق پاشنه در سوراخ مار نهد و آن وقت که در غار بود، و وی متوکل بود، ولکن هراس وی نه از مار بود، بلکه از آفریدگار مار بود که مار را وی قوت و حرکت دهد. ولا حول ولا قوه الا بالله در حق همه نبیند. اما آنچه ابویزید گفته است بدان ایمان که اصل توکل است اشارت کرده است و این ایمان عزیز است و آن ایمان است به عدل و حکمت و فضل و رحمت که داند که هرچه کند چنان می باید که می کند پس در این معنی میان عذاب و نعمت فرق نکند.
درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده باشد پیش مرده شوی خویشتن را مرده ای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود، چنان که مرده متحرک به حرکت غاسل باشد اگر کاری پیش وی آید دعا نیز نکند، نه چون کودکی که مادر را خواند بلکه چون کودکی بود که داند که اگر مادر را نخواند مادر خود داند و تدبیر وی کند.
پس در مقام بازپسین هیچ اختیار نبود و در مقام دوم هیچ اختیار نبود مگر ابتهال و دعا و دست در وکیل زدن و در مقام اول اختیار بود ولکن در تدبیر اسباب که از سنت و عادت وکیل معلوم شده است. مثلا چون داند که عادت وکیل آن است که تا وی حاضر نیاید و سجل حاضر نکند وی خصومت نکند لابد این سنت به جای آورد، آنگاه همه انتظار گردد تا وکیل چه گوید و چه کند و آنچه رود همه از وکیل بیند و احضار سجل نیز هم از وی داند که از اشارت وی شناخته است، پس کسی که در توکل در این مقام بود تجارت و حراثت و اسباب ظاهر که از سنت خدای تعالی معلوم شده است دست ندارد، ولکن باز آن به هم متوکل بود. و اعتماد بر تجارت و حراثت خویش ندارد بلکه بر فضل خداوند دارد که از حراثت و تجارت به مقصود رساند، چنان که حرکات و اسباب حراثت بر وی براند و چنان که وی را هدایت آن دارد، پس این کارها می کند و آنچه بیند از خدای تعالی بیند چنان که شرح این بباید.
و معنی لاحول ولا قوه الا بالله این بود که حول حرکت بود و قوت قدرت بود. چون داند که حرکت و قدرت وی هردو به وی نیست بلکه به آفریدگار است آنچه بیند از وی بیند. و در جمله چون حوالت است کارها با اسباب از نظر وی بیرون شد تا هیچ چیز جز حق تعالی نبیند متوکل بود.
اما اعلی مقامات وی آن است که بایزید بسطامی گفته است که ابوموسی دیلمی گوید وی را پرسیدم که توکل چیست؟ گفت تو چه می گویی؟ گفت مشایخ گفته اند: آن که اگر چپ و راست همه مار و کژدم و اژدها بود سر دل وی حرکت نکند. گفت این سهل است، ولکن اگر اهل دوزخ را جمله در عذاب بیند و اهل بهشت را همه در نعمت و میان ایشان به دل تمیز کند متوکل نباشد. اما آنچه ابوموسی گفته است اعلی مقامات توکل است، و شرط وی آن نیست که حذر نکند که صدیق پاشنه در سوراخ مار نهد و آن وقت که در غار بود، و وی متوکل بود، ولکن هراس وی نه از مار بود، بلکه از آفریدگار مار بود که مار را وی قوت و حرکت دهد. ولا حول ولا قوه الا بالله در حق همه نبیند. اما آنچه ابویزید گفته است بدان ایمان که اصل توکل است اشارت کرده است و این ایمان عزیز است و آن ایمان است به عدل و حکمت و فضل و رحمت که داند که هرچه کند چنان می باید که می کند پس در این معنی میان عذاب و نعمت فرق نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت
و این بر سه درجه بود: اول سببی که از سنت خدای دانسته ایم که بی آن کاری حاصل نیاید، دست بداشتن آن از جنون بود نه از توکل. چنان که کسی دست به طعام نبرد و در دهان ننهد تا خدای تعالی سپری بیافریند یا طعام را حرکتی ندهد تا به دهان وی شود، یا کسی نکاح و صحبت نکند تا خدای تعالی فرزند بیافریند و پندارد که این توکل است. این حماقت بود، بلکه هر سبب که قطعی است توکل در وی به عمل و کردار نیست بلکه به علم و حال بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۸ - پیدا کردن توکل معیل
بدان که معیل را مسلم نیست که در وادی شود و اسباب کسب دست بدارد، بلکه توکل معیل جز به درجه سیم نبود. و آن توکل مکتسب است چنان که صدیق می کرد. برای آن که کمال توکل به دو معنی مسلم بود: یکی آن که بر گرسنگی صبر تواند کرد و به هر چه بود قناعت تواند کرد اگرچه گیاه بود. و دیگر آن که ایمان دارد که باشد که روزی وی گرسنگی و مرگ است و خیرت وی در آن است. و عیال را بدین نتوان داشت، بلکه به حقیقت نفس وی نیز عیال وی است. اگر قوت صبر ندارد بر گرسنگی و اضطراب خواهد کرد وی را توکل به ترک کسب نشاید. و اگر عیال نیز قوت صبر دارد و به توکل رضا دهد، هم ترک کسب روا نبود. پس فرق بیش از این نیست که خویشتن را به قهر فرا گرسنگی داشتن روا بود، اما عیال را روا نبود.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۹ - مقام دیگر در توکل
بدان که هر که یک ساله کفایت خویش بنهاد از توکل بیفتاد که اسباب خفی سپرد و اعتقاد بر اسباب ظاهر کرد که هر سالی مکرر شود، اما آن که به ضرورت وقت قناعت کرد. از طعام چندان که سیر شود و از جامه چندان که پوشیده ماند، وی به توکل وفا کرد. اما اگر ادخار کند قدر چهل روز را رواست، خواص می گوید که توکل بدین باطل نشود مگر که زیادت شود. و سهل تستری می گوید ادخار توکل را باطل کند. ابوطالب مکی می گوید که اگر چهل زیادت شود توکل باطل نشود، چون اعتماد بر ادخار نکند و حسین مغازلی از مریدان بشر بود. گفت، «یک روز مردی کهل در پیش بشر آمد. بشر یک کف سیم به من داد و گفت بدین طعام خر هر چه خوشتر و نیکوتر». و هرگز این سخن از وی نشینده بودم. برفتم و طعام بیاوردم تا وی بخورد. و هرگز ندیده بودم که با کسی چیزی خورده بود. چون بخورد بسیاری طعام بماند. آن مرد کهل همه فراهم گرفت و برداشت و ببرد. و مرا عجب آمد که بی دستوری چنین کرد. بشر گفت: تو را عجب آمد؟ گفتم: آری؟ گفت: این فتح موصلی بود، امروز از موصل به زیارت ما آمده است. طعام برگرفت تا ما را بیاموزد که چون توکل درست شد ادخار زیان ندارد».
پس حقیقت آن است که اصل توکل کوتاه است و حکم این آن است که ادخار نکند. پس اگر کند و مال در دست خویش هم چنان داند که در خزانه خدای تعالی و بدان اعتماد نکند توکل باطل نشود. و این که گفتم حکم مرد تنهاست، اما معیل بدان که یک ساله بنهد توکل وی باطل نشود، مگر که زیادت کند.
و رسول(ص) برای عیال و ضعف دل ایشان یک سال بنهادی و برای خویش از بامداد تا شبانگاه نگاه نداشتی و اگر نگاه داشتی توکل وی را زیان نداشتی که بودن آن در دست وی و در دست دیگر نزدیک وی هر دو یکی بودی، لکن خلق را بیاموخت بر درجه ضعف ایشان.
و در خبر است که یکی از صحابه صفه فرمان یافت. در میان جامه او دو دینار یافتند. رسول(ص) گفت، «دو داغ بود». و این دو وجه را متحمل است: یکی آن که خویشتن را به مجردی فرانموده باشد به تلبیس. این دو داغ بود از آتش بر سبیل عذاب. دیگر آن که تلبیس نکرده باشد، ولکن این ادخار وی را نقصان درجه آورد در آن جهان، چنان که نشان دو داغ بر روی از جمال نقصان کند. چنان که در حق درویش دیگر گفت چون فرمان یافت که در قیامت همی آید روی وی چون ماه شب چهارده. و اگر یک خصلت نبودی چون آفتاب بودی، آن که جامه زمستانی زمستان دیگر را بنهادی و تابستانی تابستان دیگر را. و گفت که شما را هیچ چیز کمتر از یقین و صبر نداده اند. یعنی که نگاه داشتن جامه از نقصان یقین باشد. اما هیچ خلاف نیست که در کوزه و سفره و مطهره و آنچه بر دوام کار آید، ادخار روا بود که سنت خدای تعالی بدان رفته است که هر سالی نان و جامه پدید آید از وجهی دیگر، اما هر ساعتی این خنورهای تازه پدیدار نیاید. و سنت خدای تعالی خلاف کردن روا نبود، اما جامه تابستان در زمستان و زمستان و تابستان به کار نیاید، نگاهداشتن در این وقت از ضعف یقین باشد.
پس حقیقت آن است که اصل توکل کوتاه است و حکم این آن است که ادخار نکند. پس اگر کند و مال در دست خویش هم چنان داند که در خزانه خدای تعالی و بدان اعتماد نکند توکل باطل نشود. و این که گفتم حکم مرد تنهاست، اما معیل بدان که یک ساله بنهد توکل وی باطل نشود، مگر که زیادت کند.
و رسول(ص) برای عیال و ضعف دل ایشان یک سال بنهادی و برای خویش از بامداد تا شبانگاه نگاه نداشتی و اگر نگاه داشتی توکل وی را زیان نداشتی که بودن آن در دست وی و در دست دیگر نزدیک وی هر دو یکی بودی، لکن خلق را بیاموخت بر درجه ضعف ایشان.
و در خبر است که یکی از صحابه صفه فرمان یافت. در میان جامه او دو دینار یافتند. رسول(ص) گفت، «دو داغ بود». و این دو وجه را متحمل است: یکی آن که خویشتن را به مجردی فرانموده باشد به تلبیس. این دو داغ بود از آتش بر سبیل عذاب. دیگر آن که تلبیس نکرده باشد، ولکن این ادخار وی را نقصان درجه آورد در آن جهان، چنان که نشان دو داغ بر روی از جمال نقصان کند. چنان که در حق درویش دیگر گفت چون فرمان یافت که در قیامت همی آید روی وی چون ماه شب چهارده. و اگر یک خصلت نبودی چون آفتاب بودی، آن که جامه زمستانی زمستان دیگر را بنهادی و تابستانی تابستان دیگر را. و گفت که شما را هیچ چیز کمتر از یقین و صبر نداده اند. یعنی که نگاه داشتن جامه از نقصان یقین باشد. اما هیچ خلاف نیست که در کوزه و سفره و مطهره و آنچه بر دوام کار آید، ادخار روا بود که سنت خدای تعالی بدان رفته است که هر سالی نان و جامه پدید آید از وجهی دیگر، اما هر ساعتی این خنورهای تازه پدیدار نیاید. و سنت خدای تعالی خلاف کردن روا نبود، اما جامه تابستان در زمستان و زمستان و تابستان به کار نیاید، نگاهداشتن در این وقت از ضعف یقین باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۱ - مقام سیم
بدان که هر سبب که قطعی یا عالی است از راه آن برخاستن شرط نیست در توکل بلکه اگر متوکل در خانه بندد و قفل برنهد تا دزد کالا نبرد توکل باطل نشود و اگر سلاح برگیرد و از خصم حذر کند هم چنین و اگر حبه برگیرد تا در راه سرما نیاید همچنین. و اگر سیر خورد مثلا تا حرارت باطن در راه اثر سرما کمتر کند، این چنین اسباب دقیق مناقض توکل بود همچون داغ و افسون، اما آنچه از اسباب ظاهر است دست بداشتن آن شرط نیست.
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید.
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آورد بدان که خداوند نکرد در حق وی الا آن که خیرت وی بود. وی خیرت وی نداند خداوند بهتر داند چون بیمار که پدری مشفق دارد و طبیب. اگر طعام و گوشت دهد وی شاد شود. گوید اگر نه آنستی که آثار تندرستی می بیند ندادی. و اگر گوشت بازگیرد شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود.
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید.
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آورد بدان که خداوند نکرد در حق وی الا آن که خیرت وی بود. وی خیرت وی نداند خداوند بهتر داند چون بیمار که پدری مشفق دارد و طبیب. اگر طعام و گوشت دهد وی شاد شود. گوید اگر نه آنستی که آثار تندرستی می بیند ندادی. و اگر گوشت بازگیرد شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود.