عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
از کثرت جیش خصم جستند سراغ
گفتیم به بخت شه نه ژاژ است و نه لاغ
بسیاری کوکب است در موکب صبح
انبوهی ظلمت است یا نور چراغ
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۰
چو عکس روی تو پرتو بر آسمان انداخت
زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت
جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
فزود رونق بستان عارضت کامسال
بنفشه سایه بر اطراف ارغوان انداخت
چگونه یابم با داغ فرقت تو قرار
که سوز آن شررم در میان جان انداخت
به خاصیت رخ چون آفتابت از ره چشم
شرار آتش عشقم در استخوان انداخت
ز کرده های تو بر من به خون دل بگریست
هر آنکه چشم به این چشم خونفشان انداخت
بلای عشق تو رازی که داشت سینه من
همه براین رخ مانند زعفران انداخت
کجا رسد به کنارو میانت دست رهی
که از تو بی زر و زوریش بر کران انداخت
کمرت گرچه بسی در هوای تو پیچید
به زور و زر تن خود را در آن میان انداخت
مرا به یاری ابروت تیر زد چشمت
هر آینه نتوان تیر در کمان انداخت
هر آن خدنگ که در جعبه داشت نرگس تو
بر این شکسته دلریش ناتوان انداخت
چنانکه در صف پیکار سوی قلب عدو
ز دست و شست مبارک خدایگان انداخت
شه زمین عضدالدین که پنج نوبت او
صدا در اوج نهم طاق آسمان انداخت
خجسته سعد اتابک که سعد اکبر چرخ
زیمن نامش بردوش طیلسان انداخت
چو کوه حلمش آرام در زمین آورد
صدای جودش آوازه در زمان انداخت
شهی که شست یک اندازش از کمان دو پی
دو نسر چرخ به یک تیر از آسمان انداخت
ز بیم طعنه رمح و سنان لایح او
سماک خود را در راه کهکشان انداخت
به گاه کتبت توقیع عنبر آرد بار
نیئی که بحر کفش در سر بنان انداخت
زهی شهی که کف کامکار کافی تو
کمند در سر گردون کامران انداخت
توئی که قبضه شمشیر و زخم بازوی تو
حدیث رستم دستان ز داستان انداخت
حکایت تو چنان شد به گرد هفت اقلیم
که از جریده شهنامه هفتخوان انداخت
در آن مصاف که تیغ تو میزبانی کرد
سباع را به دو نوبت ز کشته خوان انداخت
به عهد عدل تو مه بر فلک به گوشه چشم
نظر نیارد بر رشته کتان انداخت
در آن مقام که قدر تو صدر شد گردون
به صد شفاعت خود را در آستان انداخت
کفید مردمک چشم راهزن ز خواص
نظر به قصد چو برگرد کاروان انداخت
شد از نزول حوادث چو آسمان ایمن
بر آن زمین که امان تو سایبان انداخت
ز بسکه بر بره و میش مهربان شد گرگ
سیاستت ز رمه منت شبان انداخت
توئی که پاس تو تا پاسبان ملک آمد
ز روزنامه ملک اسم پاسبان انداخت
به آب چشمه حیوان بشست دامن عمر
هر آنکه بر در تو خاک بر دهان انداخت
هر آنکه آب رخ از خاک درگه تو نیافت
حقوق خدمت او را ز نام و نان انداخت
جهان پناها نوروز فرخ از ره دور
رسید و سایه بر این دولت جوان انداخت
برای اینکه رسد یمن مقدم تو بدو
هزار فرش ز خیری و ضیمران انداخت
ز بیم آنکه نهد مرکب تو سم بر خاک
ز سبزه سر بسر راه پرنیان انداخت
سپهر عکس بر اذیال مرغزار افکند
بهشت سایه بر اطراف بوستان انداخت
ز ارغنون شنو الحان که ساقی گلرخ
در آب بسته میئی همچو ارغوان انداخت
دراین قصیده غراکز آب لطف تراست
مرا در آتش اندیشه امتحان انداخت
گشاده می نشود طبع از کلید زبان
که هیبت تو مرا قفل بر دهان انداخت
چو تیر فکر بر اوج ثنات می نرسد
ببایدم سپر عجز بی گمان انداخت
قمام قلعه قدرت از آن بلندتر است
که منجیق سخن را بر آن توان انداخت
طرب گزین و هنر کسب کن که مایه عمر
جواهریست که نتوانش رایگان انداخت
همیشه باد رکاب تو بوسه گاه ملوک
که عمر چرخ عنان با تو در عنان انداخت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
جهان مسخر حکم خدایگانی باد
هزار سالت درملک زندگانی باد
چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست
چو اخترانت در ایام کامرانی باد
معین عدلت توفیق ایزدی آمد
مشیر رای تو تایید آسمانی باد
کفت که روز نوالش بهار احسانست
به زرفشانی چون صرصرخزانی باد
به مجلسی که دم عیسویت جان بخشد
دهان عقل پر از آب زندگانی باد
به روز شرب دمادم فنای عطشان را
ز کاسه سردشمنت دو ستکانی باد
در آن مضیق که دشمن کمان کینه کشد
صفیر عدل تو رهدار کاروانی باد
درآن سواد که صباغ رزم گردد اجل
زمین ز قبضه شمشیرت ارغوانی باد
بر آن عدو که زنی زاده ئیست تیغ ترا
طبیعت و نظر کوکب یمانی باد
چنانکه کعبه حق شد مقر امن و امان
همیشه رکن درت قبله امانی باد
زمانه را اثر عدل فتنه او بارت
وجوه عافیت آخر الزمانی باد
دوام خنده برق سنان و تیغ ترا
رخ حسود تو پیوسته زعفرانی باد
وگر شود ارنی گوی رویت مقصود
جواب او زخم چرخ لن ترانی باد
مخالف تو به هر کار کآورد رخ و روی
نتیجه عملش عجز و ناتوانی باد
همیشه کیوان ایوان کبریای ترا
در آرزوی و تمنای پاسبانی باد
زبان کوکب صدر ششم بقای ترا
به شام و صبح در اوراد حرز خوانی باد
به کینه قصد دل پهلوان پنجم چرخ
به سوی خطه خصمت به سرفشانی باد
خدیو کشور چارم نثار فرق ترا
مدام جوهری لعل های کانی باد
سماع خرگهی دلبر سیم پرده
همه مدایح شاهی و خسروانی باد
امور ملک دوم گرچه تیر دارد راست
همیشه کار قدش بردرت کمانی باد
سفیر خطه اول به موکب حشمت
یکی ز جمله پیکان رایگانی باد
جهان اگر چه ره شادی و گذار غم است
نصیب تو ز جهان جمله شادمانی باد
ادب نباشد در رسم و مذهب حکما
اگر بگویم عمر تو جاودانی باد
خدای عمر ترا آنچه زین جهان داده ست
زمان روزش صد سال آن جهانی باد
هزار سال بما ناد دولت تو جوان
چو پیر شد دگرش نوبت جوانی باد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۷
دلم را برد زلف مشک رنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بوده تیره شبان دلگیر از آن روی
دلم بگرفت زلف تیره رنگش
به ناخن گر رگ جانم زند دوست
ز دست او بنالم همچو چنگش
نه پای آنکه بگریزم ز هجرش
نه روی آنکه بستیزم به جنگش
به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت
دلم کو تا بماند صبر و سنگش
به هوش و هنگ مردم می توان بود
خنک آنکس که باشد هوش و هنگش
ز دل شد نام من آلوده ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
ز دست خویش بر دل بستمی سنگ
اگر دستم نبودی زیر سنگش
به شنگی می کند کفر آشکارا
مسلمانان فغان از طبع شنگش
نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی
علی الله مردمان از چشم تنگش
ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت
که جانم برخی آن صلح و جنگش
اگر ننگ آردم از سست عهدی
ولی عهد چنان آرم به ننگش
چنان بخشی که سائل بی شتابان
به خود خواند سخای بی درنگش
چنان آئینه بد زنگ خورده
شه زنگی نسب بزدود زنگش
ز تاب نیلگون تیغش بسوزد
اگر بیند به نیل اندر نهنگش
بریزد شیر گردون ناب و چنگال
اگر در خواب بیند پالهنگش
وگر صیدی شود مجروح تیرش
نیارد گشت پیرامن پلنگش
تهمتن دل شهی کاندر صف رزم
نیارد در نظر پورپشنگش
اگر کوسی زند بر کاس گردون
زمانه بشنود بانگ غرنگش
رکابش صورت قطب است گردون
مه نو زین مجره شکل تنگش
بیارامد سپهر از سهم رمحش
بلرزد کوه از آسیب خدنگش
خدایا تا جهان باشد جهان دار
به فرمان از در چین و فرنگش
چنان دار از نظر باز سپیدش
که مهر و مه به رشک آید ز رنگش
زمانه پر شرنگ آمد مصون دار
مذاق طبع چون شهد از شرنگش
مسخر کن به تیغ و رمح هندی
ز حد روم تا اقصای زنگش
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال
بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال
چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک
فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال
سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن
که آفتاب جمال است و آسمان جلال
ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک
بدین حدیث گواه است ایزد متعال
زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود
خهی به دست سخا داده مال همچو رمال
توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات
توئی که درگه تو هست قبله آمال
ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر
ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال
به روز بزم چو دستت کند گهر باری
روان حاتم طی جوید از کف تو نوال
نماند در دل دریا و کان زر و گوهر
ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال
گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند
به وقت آنکه گذاری وظایف آمال
از این بجوشد خون در دل خزاین و کان
وز آن برآید جان از تن دفاین و مال
به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین
ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال
ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله
ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال
چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا
چو آب گردد خون مبارزان قتال
به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن
چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال
کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت
گرفته درسر منقار نامه آجال
معاشریست معربد حسام خونخوارت
که جرعه دانش بود بحر خون مالامال
سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه
به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال
زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت
که مدحت تو برون است از بیان مقال
ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم
حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال
اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان
ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۶
زندگانی شهریار زمین
خسرو روزگار رکن الدین
شیر پر دل اتابک اعظم
فخر و زیب زمان وزین زمین
آن فرازنده لوا وسر یر
وان برازنده کلاه و نگین
در مهی و شهی فراوانسال
باد با دو روزگار قرین
ایزدش در جوامع احوال
حافظ و ناصر و مغیث و معین
آن چو خورشید مملکت پیمای
دشمنانش چو سایه خاک نشین
ذاتش از حادثات چرخ مصون
جانش از نایبات دهر حصین
رایت نصرتش همیشه بلند
آیت دولتش مدام مبین
ای نکوتر چو شید بر سر تخت
وی بهی تر ز شیر شرزه نرین
چشم فرهاد دهرنا دیده
در جهان چون تو خسروی شیرین
به یمینت دهد ستاره یسار
به یسارت خورد زمانه یمین
کشوری نزد همت تو رهی
عالمی پیش همت تو رهین
تا تو بنهاده ای ترازوی عدل
میل تیهو نمی کند شاهین
قصد آهو نمی کند ضیغم
تا تو رخش شکار کردی زین
وصف شوق رهی به خدمت تو
نتوان کرد در شهور و سنین
حال من بنده شرح نتوان داد
که چنین بود یا چنان و چنین
تا تو بر پارس سایه افکندی
خاک او یافت بوی خلد برین
گشت آب و هوای او جانبخش
شد نسیم صبای او شیرین
چون ازین بوم برگرفتی دل
خاک او شد به آب دیده عجین
هر که رنگ تو دیده بود شده ست
رویش از خون دیدگان رنگین
هر شب از خاک پارس می گذرد
کاروان دعا به علیین
گشت دلها ز نهضت تو دژم
گشت جانها ز فرقت تو حزین
کشوری بی لقای تو بی نور
عالمی در فراق تو غمگین
چون چنین بود دیگران را حال
چون بود حالت من مسکین
برده ام بی بهار خرم شاه
همچو باد خزان زده نسرین
اشک من بود بر رخ زردم
همچو در بر صحیفه زرین
گر ببوسد رکاب وپای تو باز
دست ما و عنان تو پس ازین
دل من بنده نزد خدمت تست
نظری کن در او وزاری بین
آمدم باز شکر آن منشور
که فرستادیم به صد تمکین
تا مثال سعادتم دادی
به خط منشی بدیع آئین
خواجه ای کآورد ز بحر بنان
بر سر کلک عقد در ثمین
فرق فخرم رسید بر فرقد
پای قدرم گذشت از پروین
بوسه دادم نخست عنوان را
شد مشامم ز عطر مشک آگین
چون گشادم حروف آن را دید
کژ و در هم چو زلف حورالعین
کرد چشم ودل مرا روشن
داد جان و تن مرا تسکین
چون رسیدم به نام میمونت
دهشتم تیز گشت و گفتا هین
خیز و منشین زمین خدمت بوس
وآنگهی جاودان به کام نشین
این چنین کردم و دعا گفتم
کرد روح القدس روان آمین
زحمت حضرتت کنم کوتاه
قصدم این بود والسلام و همین
پیک فرخنده خود کند تقریر
رای رخشنده خود دهد تلقین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۸
زمین به امن شد آراسته زمان به امان
به یمن دولت فرمانده زمین و زمان
خلاصه حرکات سپهر عصمت و دین
نقاده ملکات جهان الغ ترکان
خدایگان زمین و زمان که گر خواهد
که از زمین و زمان دور گردد امن و امان
از اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وز اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وگر ز سایه چترش حسد برد خورشید
ز فر چترش وزد دو آتش خذلان
شود سیاه رخ آفتاب چون سایه
شود منیر رخ سایه چون خور رخشان
ولیک ذاتش جز خیر خواه عالم نیست
ز فرش خاکی تا اوج گنبد گردان
همه رضای خدا جوید از جهان خدای
همه صلاح جهان خواهد از خدای جهان
لقای او ثغر کشوریست از نکباء
دعای او سپر عالمیست از حدثان
اگر چه داوری باد و پشه دشوار است
شوند حاضر پیش ارادتش آسان
ز خاک درگهش ار اغبری کشد نرگس
دگر نبیند آسیب علت یرقان
ز سرخ روئی عدلش ازین سپس در باغ
دم صبا نکند زرد روی برگ رزان
عجیب نبود اگر آشتی کنند اضداد
غریب نبود اگر متفق شوند ارکان
نه آب یارد من بعد کشتن آتش را
نه خاک گردد ازین پس ز باد سرگردان
نه بهر میش بود قصد چنگ گرگ دژم
نه سوی گور بود میل طبع شیر ژیان
ایامعالی تو زاید از شمار و یقین
و یا معانی تو برتر از قیاس و گمان
به مهر تاختی از چرخ ماه بر بودی
ز خلعت از اثر لطف یافتی کتان
کیان برای سپهر کیان بدید وکنون
برای رای تو می گردد این سپهر کیان
زحل به دور تو گر بیش گرد سرگردد
به خاک وباد دهد جدی و دلو را دوران
و گر رضای تو در مشتری نظر نکند
در آب حوت شود ز آتش بلا بریان
به کشور حمل اعزل کند اگر مریخ
که تا به رو سر موئی نیاورد به زبان
به خشم تابد بر شیر آسمان خورشید
که از غزاله کند پاره و هم شیر دمان
برابری چه کند زهره با کنیزانت
بهای خود را هر سال دیده در میزان
عطارد ار نشود خوشه چین خرمن شاه
ببندد از پی کینش دو روی چرخ میان
برای آنکه چو عدلت شود به راستروی
در آب لعب کند عکس ماه با سرطان
یکی لطیفه ز اعراض جوهرت بشنو
که قدر و جاهت اگر چرخ گردد از امکان
به قد قدر بر آری سر از برون سپهر
به شخص جاه نگنجی در اندرون جهان
شکست مسندت ارکان تخت کیخسرو
ببرد معجزت آئین عدل نوشروان
پس از ادای تطوع چو از دعای قنوت
چو چشم و روی دل آری به مصحف قرآن
از آن بنازد در خلد جان کاتب وحی
وز آن ببالد در روضه قالب عثمان
به خواب امن دراست این جهان و تو بیدار
برای حفظ جهانی رعیت و دهقان
تو از دعا سپری ساختی که تیغ بلا
گرفته زنگ قراب آمد و شکسته فسان
در اعتقاد تو رد اجل ندارد سود
وگرنه سعی تو بودی به عمر جاویدان
تو راست ملکت جاوید و دولت باقی
ز راه معدلت آشکار و خیر نهان
شنوده ایم و بسی آزموده کز ره طبع
به استحاله دگر می شوند اخشیجان
به روزگار تو ای آب لطف آتش قهر
بر آب آتش امرت چنان دهد فرمان
که گر سمندر و ماهی وطن کنند بدل
از آب شعله برآید ز شعله آب روان
شهان خوب سیر دیده ام بسی لیکن
تو دیگری وره و سیرت تو دیگر سان
همه دقایق بین لیکن از حقایق دور
توئی حقایق بین و دلت حقایق دان
به گوش هر چه شنیدم ز داد ودانش تو
به دید و دیده بیدار دیده ام به عیان
بسی بدند سلاطین بنده پرور لیک
توئی به داد و به دین پرونده سلطان
ز سایه تو شود آفتاب کشور گیر
به همت تو شود آستانت ملک ستان
هلال بدر شود از سخاوت خورشید
نهال سرو شود از نداوت باران
به باغ ملک بر آید چو غنچه سیراب
ز راغ جاه بروید چو لاله نعمان
جهان پناها جز شعر چیزها دانم
که نفس ناطقه از شرح آن شود حیران
اگر چه شعر روان راحت روان من است
زننگ نامش سیر آمدم ز جان و روان
به طبع گفتم ازین پیش بهر خاطر خویش
کنون به مدح تو خون می گشایم از رگ جان
مرا به مدح تو پر عنبر است فکر و ضمیر
مرا ز شکر تو پر شکر است کام و دهان
به بوی خلق تو عاطر شود مرا خاطر
به فر نام تو عالی شود مرا دیوان
زلال خاطر من آتشی فروخت که هست
دخانش عنبر سارا و اخگرش مرجان
شرار آتشم ار باد سوی مکه برد
ز شرم آب شود خاک قالب حسان
مرا قضا ز وطن چون جدا فکند دلم
نبرد ره به سر هیچ چاره و درمان
ز بس تحیر ودهشت نمانده بود مرا
دل اقامت ایران و نضهت توران
به عقل مشوره بردم مرا جواب این داد
که نیست جای تردد مپیچ هیچ عنان
به جز به قبله اقبال و کعبه آمال
مراد رای تو یعنی ممالک کرمان
نشان نام دگر حضرت اربرم نسزد
که بخت داد مرا سوی حضرت تو نشان
بدل شده ست مرا نعمتت ز ملک و زمال
عوض شده ست مرا خدمتت ز خان و زمان
عزیز مصر شدم زان سپس که چون یوسف
بدم به چاه عنا در ز خواری اخوان
گر آستان جلال ترا مکان گیرم
ز قدر و جاه به جائی رسم که نیست مکان
ز گرد منت شاهان نگشتم آلوده
اگر چه گشتم از ایشان به ثروت آبادان
که آنچه یافتم از مال و جاهشان زین بیش
بهای عمر و جوانیم بود و بود ارزان
ز بار خلق سبکبار بوده ام و اکنون
ز بار منت تو پشت بنده گشت گران
به نعمت تو که در شکر نعمتت پس از این
بود دعای توام همره ضمیر و زبان
همه دوام حیات تو خواهم از ایزد
همه سلامت ذات تو جویم از یزدان
به عقل و نطق رهت پویم و ثنا گویم
کزاین دو برحیوان پادشاه گشت انسان
چه خیزد از من و پاداش من تو خود یابی
ز گنج لطف الهی جزای این احسان
مگیر زانکه ز من بود کشوری به نوا
مگیر آنکه به من یافت ملکتی بنیان
مگیر آنکه مهان را بدم بساط نشین
مگیر آنکه شهان را بدم وزیر نشان
ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه
ز گردش قلمم بود زینت دیوان
ز نسل و فضل رعونت بود اگر گویم
سخن ببین ونظر کن به گوهر ساسان
مگیر شهرت نام و قبول خاصه وعام
حقوق غربت من گیرو کربت حرمان
به چشم رحم نگر در من کشیده فراق
ز روی رافت بین در من رسیده هوان
چهل گذشت ز سالم که نستدم لذت
ز خواب و خوردو زآسایش و زآب و زنان
سرم ملول شد از آب و نان هر ناکس
دلم نفور شد از گفتگوی هر نادان
از آن گذشت سر همتم که در جنبد
به نان مهرو مه و آب چشمه حیوان
کجا خورم پس از این نان و آب هر خس دون
چو نانم است ز شاهان و آبم از ماهان
دریغ روز نشاط و نشاط روز شباب
دریغ عهد جوانی و دور بخت جوان
کجاست مملکت سلغری که غیرت بود
بر او ممالک ساسان و دولت سامان
چنان زبیخ برآمد درخت آن دولت
که درخیال نیاید به خواب سایه آن
نماند از آن همه کردار نیک بوی و اثر
نماند از آن همه آثار خوب نام و نشان
نه قلعه ماند ونه گنج و نه اصل ماند و نه نسل
نه تخت ماند و نه تاج و نه بار ماند و نه خوان
خسروش کوس نمی خیزد از در دهلیز
فغان نای نمی آید از سر میدان
هزار چشم بباید مرا که خون گرید
بر آن شهان نکو سیرت و نکو سامان
اگر گذشتند ایشان بقای ذات تو باد
توئی عوض ز همه رفتگان به صد برهان
همیشه هستی ذات تو باد تا باشد
ز هر که نیست شد و هر چه فوت شد تاوان
سزای سیرت خوبت مدیح چون خوانم
که سیرت تو یکایک تو راست مدحت خوان
چنین که بحر مدیح تو هست بی پایاب
همیشه عرصه جاه تو باد بی پایان
هزار شهر بگیر و هزار گنج ببخش
هزار خصم بمال و هزار سال بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۱
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراش شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جیبن نمود ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
زهره چو شیر خشمگین کرده به مکمنی کمین
بر دم تیغ آهنین داده صقال مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر دربارگه سپه ساخته شمع و مشعله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
چهره چو شیر تابه کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششدری با همه در مقابله
نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله
آن زمیان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز نشاط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لولو آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر وله
از سر زلف خود شکن وز گهر سرشک من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی انگله
من ز غمش چو بی هشان بر رخم از هوان نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری ز دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ چگل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یک جو و نیم خردله
مشعله بر فروختی رخت خرد بسوختی
بر فلکی فروختی شهر نشور و مشغله
کرده به عالمی روان حسن نو تو کاروان
وز در خسرو جهان یافته زاد وراحله
مالک مملکت ستان بارگهش در امان
حکم به عدل تو امان کرده چه خوش معامله
ای گه گیر رخش تو خنجر نور بخش تو
گشته بگام رخش تو سقف زمین و مرحله
تا به مذاق انس و جان بدهد وناورد جهان
نکهت گل به گلستان لذت مل بر آمله
ملک بقا گشاده ای خوان عطا نهاده ای
طعم طمع تو داده ای بیش ز قدر حوصله
طبع تو پادشاه خور مل به کفت به جام زر
دلبر گلرخت به بر بی غم و رنج و غائله
خیل تو از حد خزر تا به حدود کاشغر
ملک تو از در شعر تا به در مباهله
دخل مر کبت عیان در حد مصر و قیروان
شغل او امرت روان تا به برون و داخله
چار فلک ز شش کران هفت مدار آسمان
حکم ترا بداده جان قدرت فکر فاعله
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۰
پادشاها عون حق یار شب و روز تو باد
چرخ پیروزه غلام بخت پیروز تو باد
قتباس نور ماه رایت دولت مدام
از مضای روی و رای عالم افروز تو باد
پیر گردون تابع بخت جوان شاد تست
ملک عالم صید اقبال نوآموز تو باد
آب روی روز پیکار و فروغ معرکه
از سر تیغ کمین ساز جهانسوز تو باد
زلف خاتون ظفر در جلوه گاه کارزار
پرچمی بر نیزه سرتیز کین توز تو باد
هر کجا عیشی ست در عالم ز روی خاصیت
وقف بر طبع لطیف شادی اندوز تو باد
ملک را راتق حسام تست و فاتق تیر تو
تا جهان باشد همین هر دو درادوز تو باد
عید و نوروز جهانی طلعت میمون تست
کآفرینها بر تو و هر عید نوروز تو باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد
چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
چراغ دوده سلغر که نور طلعت او
کند فروغ رخ آفتاب را مستور
جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم
که هست درگه عالیش قبله جمهور
خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام
فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور
ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه
ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور
فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای
نثار کرد کواکب چو لولو منثور
برای نزهت بزم طربسرایش را
نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک
خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور
توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن
توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور
توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان
توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور
به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم
به هر کجا که کنی امر آسمان مامور
ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ
ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور
سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران
جهان امن به تائید تو شود معمور
مخالفان تو خود نیستند و گر هستند
شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور
جهان پناها یمن زفاف خرم تو
نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور
هوای صافی بر وفق این سرور و فرح
دهد به ریحان آثار عنبر و کافور
ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت
گرفت خاصیت و طبع راوق انگور
به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست
اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور
به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه
نوشت کاتب علوی به نام تو منشور
به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز
به نزد عقل مگر عجز من بود معذور
به از دعا نبود خاصه از دم چو منی
که در ستایش این خاندان بود مشهور
ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من
چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور
ترا به دولت شاه جهان خدای جهان
دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور
به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان
که باد چشم بد از چهره کمال تو دور
مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن
که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
به گاه بزرگی بریدند حلقت
غلامان ز مظلومی و عجز و خردی
تو روئین تنی با بزرگان و خردان
که از گرز و تیغ همه جان ببردی
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۸
حصاری چیست سنگین و مدور
شبه رنگ و کمرش الماس پیکر
کمرزاده ازو در گوهر و اصل
ولیکن بوده بر مادر ستمگر
به بالای حصار ابری دخان رنگ
به زیر آن حصار انبوه لشکر
همه رومی رخ و غران و سرکش
همه سرشان سنان و حربه یکسر
یکایک ناوک اندازان بی چرخ
ز ناوکشان هوا پر پشته زر
همی گردند باز از سقف نیلی
نبیندشان کسی بر فرش اغبر
چو تاب حربشان در قلعه گیرد
بنالد اهل حصن از شور و از شر
برآیند از سر کین تا به باره
خروشان یکسر و جوشان چو تندر
فرود آیند گرم از باره حصن
بدان لشکر فروریزند بی مر
بمیرند و رخان لاله گونشان
ز روی زنگیان گردد سیه تر
درآید جبرئیلی وز سر دژ
بگیرد زان دلیران چند صفدر
چو زیشان کم شود چندی دلیران
شود کم جوش و غوغاشان به دژ در
سرافیلی در آید دردمد صور
شود آن کشتگان تیره جانور
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
کیستم حسرت کشی در محفل چرخ کهن
باز از خمیازه‌ام چون ساغر خالی دهن
بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی
وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن
بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری
خارتر از گلبن بی‌برک باشم در چمن
اشک خون‌آلوده‌ام بنگر که با این آب و رنگ
نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن
ژنده‌پوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است
پنبها از پیکرم مانند چتر نسترن
جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم
دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن
نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار
همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن
گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن
سینه‌ام کو هست و ناخن تیشه و من کوهکن
بسکه میریزم بدامن اشک و از بس میکشم
دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن
پر بود از پارها دل غوطه‌ور باشد بخون
دامنم مانند گلچین پنجه‌ام چون خارکن
خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک
خوارتر از خوار باشم در گلستان وطن
هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست
شمعسان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن
بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر
بیش ازین چون رشته کاهم خوش را بهر چه من
کز ریاضیت بهره‌ام نبود بجز بخت سیاه
خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن
عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست
دایم از وارونه‌کاریهای چرخ حیله فن
خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور
کلبه من از ملال هجر او بیت‌الحزن
من نکشتم کشته‌اش تنها که در روز جزا
چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من
ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا
سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن
همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع
خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من
قاه قاه خنده کبک دری در کوهسار
های های گریه مینای من در انجمن
هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی
همچو با دم در بیابان همچو آبم در چمن
وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجامگر
دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن
آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند
بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن
آنکه رشک نگهت خلقش حصاری کرده است
مشک را در حقه ناف غزالان ختن
مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش
غنچه‌شان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن
نکته‌پردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان
سنک خخلت بشکند دندان صدف را در دهن
هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود
بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بت‌شکن
بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو
خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن
هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند
تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن
بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک
چون کشف از بیم سرد زدد بجیب خویشتن
چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود
سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن
اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات
کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن
من که و مدحش که در خیل سخن سنجان دهر
چون دهان یار کردد تنگ میدان سخن
جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش
کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن
رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود
حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن
گر کند چون باغبان دست از برای تربیت
زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن
گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگ‌لاخ
آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون
از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب
زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن
تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازه‌روی
از سحاب فیض او شمشاد و گل سروسمن
چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف
از عمود و نیزه آن پهلوان صف‌شکن
آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس
این یکی همچون سنان‌گیو در جنگ پشن
هرکه روی التجا بر آستانش آورد
از جفای چرخ حیلت پیشه پر مکروفن
در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند
جست از قید بلا یارست از دام محن
گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود
چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن
عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست
باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن
ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت
شب در او چون محفل آراید برای می زدن
کز شگر خند بتان و ماهتاب از هر طرف
هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن
شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند
رشک لعل خاوری و غیرت در عدن
آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین
همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن
نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک
صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن
کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر
تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن
محفلش کز سازوبرگ خرمی دایم پر است
هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن
کز نهال قامت هر یک در او بارآمده
نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن
کیست کز خوان عطایش بهره‌ور نبود که هست
روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن
خوشه‌چین خرمنش برنا و پیر شهر و ده
ریزه‌خوار نعمتش خورد و بزرگ و مرد و زن
طایر دولت‌رسان بخت او کز سایه‌اش
هر گدا گردد شهنشاه زمان میر ز من
فر دولت چون همایابند ازو هریک اگر
افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن
وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را
در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن
ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست
پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من
نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط
بیشتر از فلس‌های ذاغ دارم در بدن
گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ
ور روم در سومنات از من گریزد برهمن
مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا
پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن
ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد
آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن
زادراهی از تو میخواهم که آرم بی‌درنگ
رو بسوی مرقد پاک شهنشاه ز من
از خدا خواهم بزیر قبه آن شهریار
کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن
دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا
بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من
بردعای نیک‌خواهانت گشایم لب نخست
پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن
ساغر سیمین مه پیمانه زرین مهر
تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش
در گلو جز صاف جام و در سبو جز لای‌دن
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۵ - فرار اشراف از اصفهان
ز تیغ خسرو صاحب قرآن سلطان داراشأن
بگاه رزم چون اشرف گریزان روز میدان شد
طلب از هر کسی مشتاق کردم سال تاریخش
خردگفتا ز تیغ پادشاه اشرف گریزان شد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۱ - فتح قندهار
چو تیغ نادر دوران شهنشه ایران
بدهر غلغله از فتح قندهار افکند
برای جستن تاریخ این همایون فتح
ببزم اهل سخن رهروی گذار افکند
کشید سر بگریبان و مطلعی مشتاق
ز پشت پرده فکرت بروی کار افکند
که آشکار ز هر مصرعش شود آن سال
که فتح قلعه عدو را بحال زار افکند
سپهبدی که بجان سگان شرار افکند
بهند زلزله از فتح قندهار افکند
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۱ - فتح قلعه ایروان
شکرلله گشت از عون حق و امداد بخت
ایروان مفتوح از تیغ شه صاحب قران
سایه برج الهی مهر برج خسروی
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
کلب درگاه امیرالمؤمنین طهماسب شاه
آنکه از بیمش فتد تب لرزه برشیر ژیان
آن شجاعت پیشه‌کز شمشیر او هنگام رزم
هر طرف روی آورد صد جون خون گردد روان
معدلت کیشی که در اقضای عالم گشته است
کم ز صیت شهرتش آوازه نوشیروان
چون ز صدق و نیت پاک و خلوص اعتقاد
داد این فتح نمایانش خدای انس و جان
کلک معنی سنج مشتاق ازپی تاریخ سال
زد رقم از لطف ایزد فتح گردید ایروان
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
بر خصم ظفر همیشه در روز مصاف
یابم ز دل روشن و از سینه صاف
آنم که نیامدست و ناید هرگز
تیرم ز کمان برون و تیغم ز غلاف
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸ - در ستایش سخن و مدح استاد سخن گستران حکیم ابوالقاسم فردوسی علیه الرحمه
الا ای خردمن بیدار هوش
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۶ - برانگیختن مروان حکم ولید را در بیعت از امام و رفتن آنحضرت ازآنجا به خشم
بدو گفت کاین کرده نبود پسند
به دهر اندر از بخرد هوشمند
همین شب یکی گفت من در پذیر
ازاین مرد پیمان بیعت بگیر
چو برخیزد از جایگاه نشست
تو را با حسین علی نیست دست
تودانی که او زاده ی حیدر است
چو فرخ پدر ضیغم داور است
چو از دست ما گردد امشب رها
بتابد سراز رزم او اژدها
اگر من به جای تو می بودمی
ازین گونه گفتار نشنودمی
مر او را به بیعت درآوردمی
ویا سر به تیغش جدا کردمی
برازنده ی فر پیغمبری
خداوند سر پنجه ی حیدر ی
زمروان چواین گفتش آمد به گوش
بدان مرد بی باک برزد خویش
که هان ای بد اندیش مرد پلید
تو خواهی مرا سرزپیکر برید؟
ویا این امیری که دراین دیار
به حکم یزید است فرمانگذار؟
تورا نیست یارا و این مرد را
که با من سگالید ناورد را
چو رخ زو بتابید گفت:ای ولید
نه ماییم آل رسول (ص) مجید؟
خلافت زیزدان سزاوار ماست
بزرگی و دین پروری کار ماست
علی جانشین نبی بود و بس
پس از وی نبد جز حسن هیچ کس
چو فرخ برادرم بربست رخت
منم درخلافت سزاوار تخت
نه آن زشت بدخو یزید پلید
کزو شوم تر چشم گردون ندید
که کارش نه غیر از قمار و شراب
به خونریزی اهل دین درشتاب
چنین کس که گشته ازو دین تباه
زمن پیروی کردن او مخواه
مجوی از خداوند دین بنده گی
نه زیبد زداور سرافکنده گی
بگفت این و یازنده بالا فراشت
قدم درسرای ولایت گذاشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۵ - آمدن زنان بنی هاشم
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای