عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - مدح سلطان ارسلان طغرل
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
جای جانها گوشه شب پوش تو
دام دلها حلقه گیسوی تو
رنگکی دارد بهشت آباد و باغ
بر نتابد با دو آب و بوی تو
چون برابر گونه ئی باشد بجهد
ملک هر دو عالم و یک موی تو
سوی خود میخوانیم یک باره بگوی
تا کدامین سوست آخر سوی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ی هندوی تو
کرد خلقی را چوغنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو
ز آتش دل پیه چشمم آب گشت
چربشم این است در پهلوی تو
بر سر کوی غمت برپا اثیر
های و هوئی میزند بر بوی تو
کم نگردد رونق حسن تو هیچ
کز سفر آید سگی در کوی تو
نیستم نومید کآخر عدل شاه
بر کشد کوش دل بدخوی تو
شهریاری کآسمانش بنده گشت
روی بخت ازروی او پرخنده گشت
زلف برگیر از پس گوش ای پسر
کژ منه ما را چو شب پوش ای پسر
از ره چشمم چو در جان آمدی
پیش کش بستان دل و هوش ای پسر
هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع
یکزمان بنشین و می نوش ای پسر
شاهد حال است خالت کزرهی
بوسه ئی پذرفته ئی دوش ای پسر
بوسه بخشیدی و وقت آمد بده
بیش از اینم عشوه مفروش ای پسر
هم چو بحر از باد مآشوب ای غلام
هم چو ابر از رعد مخروش ای پسر
یا چو روز رفته بیرون شو ز چشم
یا، در آی امشب به آغوش ای پسر
از پی من، نی ز بهر مدح شاه
در رضای طبع من کوش ای پسر
خسروی کافاق زیر رای اوست
افسر خورشید خاکپای اوست
روی در روی جفا آورده ئی
هرچه بتوران کرد با من کرده ئی
از بن و بارم چو گل پرکنده ئی
در پی جورم چو گل بسپرده ئی
جانم آوردی بلب رحمی بیار
این نه بس رسمی است جان کاورده ئی
هر که را زنهاری خود خوانده ئی
تا نه بس زنهاری خود خورده ئی
شد دریده پرده من در جهان
تا توازمن همچوجان در پرده ئی
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ئی
گر سرم چون کلک برداری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ئی
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بوداین کآبرویم برده ئی
می نیازاری چو خسرو گویدت
کان فلانی را چرا آزرده ئی
آنکه عدلش هر کجا لشکر کشد
صبح هم ترسد که خنجر برکشد
چرخ، یار ارسلان طغرل است
کار کار ارسلان طغرل است
از در ایجاد تا خط عدم
گیر و دار ارسلان طغرل است
هر دلی کز داغ خذلان فارغ است
دوستدار ارسلان طغرل است
این همه ناموس عقل خواجه فش
پیشگار ارسلان طغرل است
چرخ گردان باکمر شمشیرنعش
چتر دار ارسلان طغرل است
بارگاه فتح و ایوان ظفر
در جوار ارسلان طغرل است
قصه بگذار آرزوی هردو کون
در کنار ارسلان طغرل است
شعر من سر بر نُهم کردون کشید
کاختیار ارسلان طغرل است
نه سپهر از اختر مسعود اوست
هفت دریا جرعه یک جود اوست
ای به رتبت ز آسمان پیش آمده
نوبت تو با ابد خویش آمده
چون سپاه کاینات افتاده عرض
رایت قدر تو در پیش آمده
در ره قهر تو در بازار عدل
بر قفای چرخ بد کیش آمده
سینه خصم تو چون روی فسان
زاین کمان چرخ نگون ریش آمده
در دل گل میرود اندیشه وار
هر که بر ملکت بداندیش آمده
در برغارت گریهای کفت
کان فر به کیسه درویش آمده
قهر و لطفت نحل را دریافته
نوش او همسایه نیش آمده
گفته با دشمن زبان تیغ تو
آنچه ز مه برسرخیش آمده
هرچه منقوش است بر لوح وجود
آیتی بوده تو معنیش آمده
صیقل آئینه ی دل روی توست
نافه ی جان خلق عنبر بوی توست
داد قربت خسرو اعظم مرا
برکشید از جمله ی عالم مرا
چون فلک بر چرخ گردان جای داد
رای سلطان بنی آدم مرا
عقل کل برماجرای غیب داشت
بر طفیل مدح او محرم مرا
آفاب رای او برجی گزید
از ورای گنبد اعظم مرا
تا قیامت پرده ی احسان او
کرد متواری ز چشم غم مرا
بخت مهماندار از صدر بقا
مرحبائی میزند هر دم مرا
دفتر من چون بمدحش ابلق است
کم نماید اشهب و ادهم مرا
گرچه با مُهر قبول شهریار
حلقه در گوش است ملک جم مرا
فتنه آنم که پیش تخت شاه
چون برآرد اطلس معلم مرا
تا مرا سودای مدحش در سر است
همچو تیغش یک زبان پر گوهر است
ای جنابت چون سپهر افراشته
چرخ ارکان چون توئی ناداشته
در وغا روز هزیمت شیر چرخ
ز اژدهای رایتت بر کاشته
هرچه در این سفره ی آب است و خاک
تیغ ناهار تو را یک چاشته
بر جبین آستانت معتکف
ابرو این فتنه علم افراشته
نوبری نی چون تو در بستان طبع
زانچ دهقانان کردون کاشته
فکرت تو در نُه اقلیم سپهر
منهیانی معتبر بگماشته
پیش ذهنت لاشه اوهام را
در گل بیچارگی بگذاشته
قدر تو از راه استقلال جود
هر دو عالم را به هیچ انگاشته
بر نگین خاتم پیروزه رنگ
نیست الا نام تو، بنگاشته
خصم تو یک قطره از دریای توست
لقمه ی تیغ نهنگ آسای توست
خسروا دولت قرین بادا تو را
بارگه چرخ برین بادا تو را
هرچه در نه حلقه ی افلاک هست
تا ابد زیر نگین بادا تو را
عقل کلی در میان حل و عقد
قهرمانی پیش بین بادا تو را
تا بحشر آن خنجر هندو نسب
پاسبان ملک و دین بادا تو را
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هندو خان چین بادا تو را
سایبان فتح، یعنی بال چتر
شهپر روح الامین بادا تو را
هرچه آبی هست در مغز عدوت
مشرب شمشیر کین بادا تو را
تا بود گرد آخور گردون بپای
رخش دولت زیر زین بادا تو را
کمترین ملکی که در فرمان بود
عرصه ی روی زمین بادا تو را
آبروی آفتاب از روی تو
جای جانها گوشه شب پوش تو
دام دلها حلقه گیسوی تو
رنگکی دارد بهشت آباد و باغ
بر نتابد با دو آب و بوی تو
چون برابر گونه ئی باشد بجهد
ملک هر دو عالم و یک موی تو
سوی خود میخوانیم یک باره بگوی
تا کدامین سوست آخر سوی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ی هندوی تو
کرد خلقی را چوغنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو
ز آتش دل پیه چشمم آب گشت
چربشم این است در پهلوی تو
بر سر کوی غمت برپا اثیر
های و هوئی میزند بر بوی تو
کم نگردد رونق حسن تو هیچ
کز سفر آید سگی در کوی تو
نیستم نومید کآخر عدل شاه
بر کشد کوش دل بدخوی تو
شهریاری کآسمانش بنده گشت
روی بخت ازروی او پرخنده گشت
زلف برگیر از پس گوش ای پسر
کژ منه ما را چو شب پوش ای پسر
از ره چشمم چو در جان آمدی
پیش کش بستان دل و هوش ای پسر
هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع
یکزمان بنشین و می نوش ای پسر
شاهد حال است خالت کزرهی
بوسه ئی پذرفته ئی دوش ای پسر
بوسه بخشیدی و وقت آمد بده
بیش از اینم عشوه مفروش ای پسر
هم چو بحر از باد مآشوب ای غلام
هم چو ابر از رعد مخروش ای پسر
یا چو روز رفته بیرون شو ز چشم
یا، در آی امشب به آغوش ای پسر
از پی من، نی ز بهر مدح شاه
در رضای طبع من کوش ای پسر
خسروی کافاق زیر رای اوست
افسر خورشید خاکپای اوست
روی در روی جفا آورده ئی
هرچه بتوران کرد با من کرده ئی
از بن و بارم چو گل پرکنده ئی
در پی جورم چو گل بسپرده ئی
جانم آوردی بلب رحمی بیار
این نه بس رسمی است جان کاورده ئی
هر که را زنهاری خود خوانده ئی
تا نه بس زنهاری خود خورده ئی
شد دریده پرده من در جهان
تا توازمن همچوجان در پرده ئی
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ئی
گر سرم چون کلک برداری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ئی
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بوداین کآبرویم برده ئی
می نیازاری چو خسرو گویدت
کان فلانی را چرا آزرده ئی
آنکه عدلش هر کجا لشکر کشد
صبح هم ترسد که خنجر برکشد
چرخ، یار ارسلان طغرل است
کار کار ارسلان طغرل است
از در ایجاد تا خط عدم
گیر و دار ارسلان طغرل است
هر دلی کز داغ خذلان فارغ است
دوستدار ارسلان طغرل است
این همه ناموس عقل خواجه فش
پیشگار ارسلان طغرل است
چرخ گردان باکمر شمشیرنعش
چتر دار ارسلان طغرل است
بارگاه فتح و ایوان ظفر
در جوار ارسلان طغرل است
قصه بگذار آرزوی هردو کون
در کنار ارسلان طغرل است
شعر من سر بر نُهم کردون کشید
کاختیار ارسلان طغرل است
نه سپهر از اختر مسعود اوست
هفت دریا جرعه یک جود اوست
ای به رتبت ز آسمان پیش آمده
نوبت تو با ابد خویش آمده
چون سپاه کاینات افتاده عرض
رایت قدر تو در پیش آمده
در ره قهر تو در بازار عدل
بر قفای چرخ بد کیش آمده
سینه خصم تو چون روی فسان
زاین کمان چرخ نگون ریش آمده
در دل گل میرود اندیشه وار
هر که بر ملکت بداندیش آمده
در برغارت گریهای کفت
کان فر به کیسه درویش آمده
قهر و لطفت نحل را دریافته
نوش او همسایه نیش آمده
گفته با دشمن زبان تیغ تو
آنچه ز مه برسرخیش آمده
هرچه منقوش است بر لوح وجود
آیتی بوده تو معنیش آمده
صیقل آئینه ی دل روی توست
نافه ی جان خلق عنبر بوی توست
داد قربت خسرو اعظم مرا
برکشید از جمله ی عالم مرا
چون فلک بر چرخ گردان جای داد
رای سلطان بنی آدم مرا
عقل کل برماجرای غیب داشت
بر طفیل مدح او محرم مرا
آفاب رای او برجی گزید
از ورای گنبد اعظم مرا
تا قیامت پرده ی احسان او
کرد متواری ز چشم غم مرا
بخت مهماندار از صدر بقا
مرحبائی میزند هر دم مرا
دفتر من چون بمدحش ابلق است
کم نماید اشهب و ادهم مرا
گرچه با مُهر قبول شهریار
حلقه در گوش است ملک جم مرا
فتنه آنم که پیش تخت شاه
چون برآرد اطلس معلم مرا
تا مرا سودای مدحش در سر است
همچو تیغش یک زبان پر گوهر است
ای جنابت چون سپهر افراشته
چرخ ارکان چون توئی ناداشته
در وغا روز هزیمت شیر چرخ
ز اژدهای رایتت بر کاشته
هرچه در این سفره ی آب است و خاک
تیغ ناهار تو را یک چاشته
بر جبین آستانت معتکف
ابرو این فتنه علم افراشته
نوبری نی چون تو در بستان طبع
زانچ دهقانان کردون کاشته
فکرت تو در نُه اقلیم سپهر
منهیانی معتبر بگماشته
پیش ذهنت لاشه اوهام را
در گل بیچارگی بگذاشته
قدر تو از راه استقلال جود
هر دو عالم را به هیچ انگاشته
بر نگین خاتم پیروزه رنگ
نیست الا نام تو، بنگاشته
خصم تو یک قطره از دریای توست
لقمه ی تیغ نهنگ آسای توست
خسروا دولت قرین بادا تو را
بارگه چرخ برین بادا تو را
هرچه در نه حلقه ی افلاک هست
تا ابد زیر نگین بادا تو را
عقل کلی در میان حل و عقد
قهرمانی پیش بین بادا تو را
تا بحشر آن خنجر هندو نسب
پاسبان ملک و دین بادا تو را
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هندو خان چین بادا تو را
سایبان فتح، یعنی بال چتر
شهپر روح الامین بادا تو را
هرچه آبی هست در مغز عدوت
مشرب شمشیر کین بادا تو را
تا بود گرد آخور گردون بپای
رخش دولت زیر زین بادا تو را
کمترین ملکی که در فرمان بود
عرصه ی روی زمین بادا تو را
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده
لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده
دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک
جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده
هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده
در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار
هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده
وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته
زین سبب خون من اندر کردن آه آمده
یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم
دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده
دُر دریای نبوت لعل کان خاندان
آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان
نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس
خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس
چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز
راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس
جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت
هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس
مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی
بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس
تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین
نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس
لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید
خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید
ابر عمانی چمن ها را در افشان میکند
تا دهان باغ را پر زّر رخشان میکند
دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه
دامن کهسار پر لعل بدخشان میکند
هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون
موکب اقبال گل را گوهر افشان میکند
تا کمان کش میکند این بازوی قوس قزح
سبزه جوشن مینماید غنچه پیکان میکند
لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر کیاه
با دو روزه عمر تدبیر زمستان میکند
باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار
همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان میکند
آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند
در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند
اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است
بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است
از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان
زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است
تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من
اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است
از ریاست پای در صدر ریاست می نهد
سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد
جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست
آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست
چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان
مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست
از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او
عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست
ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث
بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست
تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی
باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست
صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر
چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست
آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت
خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست
گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند
زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند
چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد
عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد
هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد
هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد
تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود
بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد
هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست
هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد
وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند
حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد
تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس
بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد
کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی
ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی
هر که اقبالش، در ملک سلیمان میزند
مهر مهرت بر نگین خاتم جان میزند
آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد
از پی خوش کردن کام تو، دندان میزند
عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک
چرخ مسمار ابد، بر دست دربان میزند
شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو
آتش اندر رخت چرخ آخشیجان میزند
هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است
تا قیامت روزگارش داغ بر ران میزند
آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ
زانکه بتک بیهده بر روی سندان میزند
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۶
ای دل بی رحم تو را، مایه ی شادی غم ما
این چه بلا بود قضا، من ز کجا نوز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
یا رب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
نگار جادو سخنی، سوار لشکرشکنی
آفت هر جان و تنی، فتنه دور ز منی
چون غمزه بر غمزه زنی، گشته بهم برفکنی
اینت بلائی که توئی، یا رب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
گرچه توئی سرو سهی، بچهره خورشید و مهی
چوپای در مهد نهی، ز دور نادیده رهی
دل بربائی ز رهی، برزنی و عشوه دهی
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
برکنی از عشوه سرم، خون کنی از غم جگرم
شبی چو باران بگرم، ور نخرامی زدرم
غصه ز تو چند خورم، محنت تو چند برم
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
شیفته زار توام، عاشق رخسار توام
گشته و بیمار توام، بدل گرفتار توام
بجان. خریدار توام، بیا. که در کار توام
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
باشد شرمیت یقین، از من رنجور حزین
زغمزه بگشای کمین، مگر از این غمزه کین
اثیر خود را به از این، ز دوستداران بگزین
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار زتو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
این چه بلا بود قضا، من ز کجا نوز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
یا رب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
نگار جادو سخنی، سوار لشکرشکنی
آفت هر جان و تنی، فتنه دور ز منی
چون غمزه بر غمزه زنی، گشته بهم برفکنی
اینت بلائی که توئی، یا رب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
گرچه توئی سرو سهی، بچهره خورشید و مهی
چوپای در مهد نهی، ز دور نادیده رهی
دل بربائی ز رهی، برزنی و عشوه دهی
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
برکنی از عشوه سرم، خون کنی از غم جگرم
شبی چو باران بگرم، ور نخرامی زدرم
غصه ز تو چند خورم، محنت تو چند برم
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
شیفته زار توام، عاشق رخسار توام
گشته و بیمار توام، بدل گرفتار توام
بجان. خریدار توام، بیا. که در کار توام
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
باشد شرمیت یقین، از من رنجور حزین
زغمزه بگشای کمین، مگر از این غمزه کین
اثیر خود را به از این، ز دوستداران بگزین
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار زتو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۷
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰