عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
طنز کنی هر زمان که از تو چه دارم
آه از آن شوخ دیدگان که توداری
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
سوزی است مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح نصیرالملة والدین ناصرحسین فرماید
چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح علی بن عثمان گوید
چشمم ز غمت عقیق بار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح بهرام شاه گوید
دلم زان پسته خندان شکر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح احمد عمر فرماید
دلی که بال و پر از عشق آن پسر یابد
چو جان نشیمن خود عالم دگر یابد
امید داد مرا لعل او که زنده کند
نعوذ بالله اگر جزع او خبر یابد
چنین که هجران در جان من اثر کرد است
اجل عجب که ز من عمرها اثر یابد
دلم ز غمزه او یافت ناوک سحری
مباد کو ز دلم ناوک سحر یابد
یکی شویم و برافتد دوئی که از دستم
میان او چو دو پیکر یکی کمر یابد
ازو حسن چو فلک بی سر است و خون گرید
سر تو گردد و خود را تمام سر یابد
شد آب نرگس گریان من ملون از آن
که عکس آن گل خندان همی گذر یابد
ز عکس رنگ مراد است اینکه دیده من
همیشه خود را بی گریه بیش تر یابد
اگر چه مشک شوم بوی من همی نکشد
به بوی آنکه ز من بهتری مگر یابد
اگر بجوید در مشک زلف خود دل من
دل مرا بهمه حال در جگر یابد
به سر زمین را چون آب اگر بپیماید
به خاک پای خداوند من اگر یابد
نه او نه من نه فلک تا هزار سال دگر
چو صدر دولت و دین احمد عمر یابد
بلند گوهر بحری که چرخ اعظم را
ز اوج همت نهمار مختصر یابد
هنر نظر به سراپای او اگر فکند
ز پای تا سر او را همه هنر یابد
فرو نگیرد چشم از شعاع چشمه نور
اگر ستاره ز رایش یکی نظر یابد
ز مه چو بر سپر تیغ زن نشیند رنگ
جهان ز رأیش هم تیغ و هم سپر یابد
سپهر تا قدمش بوسد و سرش گردد
همیشه خود را گه زیر و گه زبر یابد
قدر ز دیده او اصل کارها نگرد
ز فضل حق شمرد هر چه از قدر یابد
بشکر شمس گشاید دهان چو اول روز
اگر چه آخر شب خلعت از قمر یابد
زمین چو خورشید ار گوی زر شود به مثل
مدان که در بر او ذره ای خطر یابد
بدان عزیز بود سیم و زر کز او هر دم
چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد
چو ناصحی را کاری به بست بگشاید
چو حاسدی را یکران دیده تر یابد
ز خاک اگر کشد اقبال کیمیاگر او
به هر یکی که جدا شد صدی دگر یابد
شده است کان بزرگی و طبع کان آن است
که هر چه بیش دهد مایه بیشتر یابد
عروس جلوه کند چون جمال شه بیند
خروس نعره زند چون دم سحر یابد
از آن سبب که یکی هندوئی به من بخشد
هزار ترک سیه زلف سیمبر یابد
ز باده در قدح لعلشان نشان بیند
ز سبزه بر سمن تازه شان اثر یابد
دلش ز حلقه شبرنگشان قمر جوید
لبش ز پسته گلگونشان شکر یابد
به بزم از ایشان چستی آهوان خواهد
به رزم از ایشان تندی شیر نر یابد
چو من مباد که از عشق هندوی لاغر
ز تاب آتش در چشمه جگر یابد
بزرگوارا منت خدای را کامروز
توئی که گفت ترا خلق معتبر یابد
سپهر اگر چه صدف پیکر است و دریا رنگ
به پاکی تو بتا کیست اگر گهر یابد
ز خامه تو که نقاش چرب انگشت است
نگارخانه دل حالت صور یابد
همه خریطه کشان دماغ را دل من
برای مژده این فتح بال و پر یابد
امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز
ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد
دو چشم من که ز نادیدنت پر آب نماند
ز خاک درگه تو قوت بصر یابد
ز دست خاطر پیرایه دار من چه عجب
که گوش آن صدف مردمی درر یابد
دلم ز پرده عروسی چو جان برون آورد
سزای خود نه همانا که جلوه گر یابد
همیشه تا به طبیعت جهان چنان باشد
که چهره ثمر از طره شجر یابد
به باغ ملک چنان باد بخت نوزادت
که نونو از شجر مکرمت ثمر یابد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است
چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
روی تو به ماه آسمان ماند
قد تو به سرو بوستان ماند
گر سایه برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
وقتی که رخ تو پرده بر گیرد
از شرم نه گل نه گلستان ماند
طاوس ملایکه ز نو شاید
گر چون عنقا در آشیان ماند
جان تعبیه در لب تو کرد ایزد
زان چون دهنت همی نهان ماند
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگ است
کاخر دل من بدان دهان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
بی چاره حسن چسان جوان ماند
بیکار مباش من بحل کردم
بد کن که ز نیکوان همان ماند
درهم شده و شکسته و خسته
خون گشته دلم بناردان ماند
بیدادیهای آسمان بر من
تو بر تو هم به آسمان ماند
گویند ز زعفران چنان خندد
مردم که به برگ ارغوان ماند
خندید اینک چو ارغوان اشکم
زیرا که رخم به زعفران ماند
پاداش وفای من جفا کردی
اکنون ز تو پرسم این بدان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
جسمی که به صد هزار جان ماند
بی از تو جهان مباد و خود بی تو
افسوس بود اگر جهان ماند
خوبی صنما چو ابر تابستان
گر ماند دیر یک زمان ماند
حسن تو که دولت خدا داد است
با ذکر حسن که جاودان ماند
چرخی که مطالع جلالش را
چشم فرقد به دیدبان ماند
شمسی که اشارت ضمیرش را
صبح صادق به ترجمان ماند
گر برگ و نوا نیابد از خلقش
گلبن بی رنگ و بی روان ماند
در سایه عدل و سایه امنش
آهو از شیر در امان ماند
بیداری عدل بین که توزی را
ماه شب رو به پاسبان ماند
یک رویه چنین که اوست تا صد بیش
در بندگی خدایگان ماند
ای آنکه ز جرعه سخای تو
تا حشر امید سرگردان ماند
این حقه مهره باز نورانی
از رای تو قمره؟ رایگان ماند
رأی تو هزار چشم دارد لیک
هر چشم به چشمه سنان ماند
از سیم و زرت عجایبی باشد
گر نفس حیات در میان ماند
با جود تو سنگ و لعل بی حقی
کز خاک سیه به دست کان ماند
پیرایه بریده و شده بی برگ
خصم تو چو شاخ در خزان ماند
گر دست همای شیر پروردش
کاخر ز سگی چو استخوان ماند
تا دایر نعش چون سهی باخود
از مرکز ملک برکران ماند
ای آنکه به ناز دولتت پرورد
زان بر تو به ناز و مهربان ماند
پیش گل روی تو ز دم دستان
تا زین دستان چه داستان ماند
نظمی کردم که خلق را دائم
چون گوهر تیغ در زبان ماند
زین گوهر آبدار آتش کان
آب و آتش در امتحان ماند
تا غره مه ز مهر زرین تیغ
بر چرخ به سیمگون کمان ماند
بادا مه و مهر چون زر و سیمت
تا از تو امید شادمان ماند
جاهت که کشیده بر فلک دامن
تا دامن آخر الزمان ماند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است
چشمم چو برسر گل و گلزار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است
عمری مرا هوای لهاور بوده بود
همت بر آن سعادت مقصور بوده بود
نزدیک تر نمودی از جان به نزد من
زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود
نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب
گوئی که آفتاب مگر دور بوده بود
نی نی چو من بدیع بلهاور کجا بود
این نکته بر ضمیرم مستور بوده بود
دیدم کنون که خاصیت نور آفتاب
در همت محمد منصور بوده بود
صدری که هر یک از پدر و جد او چنو
در مملکت برادی مشهور بوده بود
زین پس که شد به مجلس او مست و خوش چو سرو
زان پس که همچو نرگس مخمور بوده بود
چون لاله سر به سر شده و پای در گلت
هر حاسدی که چون گل در سور بوده بود
بودم ضعیف و داد ما قوت سپاس
چون می که جای جان شد و انگور بوده بود
ای آنکه نظم کردم در سلک مدح تو
درها که تا به عهد تو منثور بوده بود
یک هفته دور ماند ز دیدار تو حسن
از لطف درگذار که معذور بوده بود
تا ذکر آن رود که کلیم گزیده را
تهدید لن ترانی بر طور بوده بود
می خور برآنکه پنداری آن کسی؟
روح است مادر و پدرش حور بوده بود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح قوام الدین حسن و بهرام شاه گوید
رخش طرز گلستان می نماید
ز آتش آب حیوان می نماید
چو گردون دل بسی دارد ولیکن
چو گردون جمله گردان می نماید
ز پسته گر نمکدان ساخت نشکفت
شکر بین کز نمکدان می نماید
مرا دور از لب و دندان جانان
نگر کان لب چه دندان می نماید
به جام باده ماند از لطافت
تنش پنهان همه جان می نماید
دلت میزد که شوخی خواهدت کشت
حسن هشدار کین آن می نماید
سخن فردا بها گیرد اگرچه
چنین امروزت ارزان می نماید
چه گردد آخر کارم ندانم
کز اول بس پریشان می نماید
دلم دانی چرا شد در دو زلفش
پریشان بر پریشان می نماید
نگارا هر زمان گوئی بطنزم
که بس بی معنیی هان می نماید
گل تر دامن از تو کیست باری
که صد چاک از گریبان می نماید
نشان روی خوبت در دل من
میان درد درمان می نماید
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر تن پوست زندان می نماید
بیا تا شکر این گویم که صاحب
به جای من بس احسان می نماید
قوام دولت و ملت حسن آن
که صدر و بدر اعیان می نماید
خداوندی که این گردون سرکش
مثالش را به فرمان می نماید
قدم بر اوج گردون می گذارد
کرم تا حد امکان می نماید
ز رشک نو عروس عدل او ظلم
جهان را درد هجران می نماید
اگر چه حال خصمانش که بد باد
گروهی را به سامان می نماید
خرد را چون ورم در کار دارد
فزونی عین نقصان می نماید
فلک تا خلق نیک او بدید است
ز بد کردن پشیمان می نماید
خدایا آنچه از اخلاص پیداست
که او در ملک سلطان می نماید
خداوند جهان بهرامشه آن
که بار فر سلیمان می نماید
ز خون خصم چون برقست تیغش
که گریان است و خندان می نماید
رخ اعدات گلگون باد از آن گل
که او از خار پیکان می نماید
بزرگا تازگیها بین که عالم
ز نوزادان بستان می نماید
چمن را نامه خلد آمد آنگه
به خط سبز عنوان می نماید
مگر هجر بنفشه خواب دیده است
که نرگس نیک حیران می نماید
نزد بلبل نوا لیکن به مرغان
کنون آهنگ دستان می نماید
خداوندا بصنع آن خدائی
که از خاری گلستان می نماید
گهی از آب جانان مینگارد
گهی از خاک ریحان می نماید
به قدرت از نهاد عشق پیدا
نشان جان پنهان می نماید
که بر یک دعوی ناکرده بنده
به حق صد گونه برهان می نماید
ولیکن نزد این دونان عجب نیست
که با این فضل نادان می نماید
زرین سم گرچه باشد خرچه داند
که عیسی ز آسمان جان می نماید
مگر لاحول بشتابد که شه ره
از این غولان بیابان می نماید
به جای آریم حق یک یک به واجب
مجال عمر چندان می نماید
درشتی هم کند تیغ زبانم
اگر چه نرم سوهان می نماید
همیشه تا حمل می پوشد از خود
به قدر آنکه میزان می نماید
سر خصمت بریده چون حمل کو
دو سر مانند سرطان می نماید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح عبدالجبارگوید
ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار
ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار
عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست
وهم در خواب نبیند ز تو زیباتر یار
دل که از دست تو نگریزد بر حقش دان
جان که از وصل تو نشکیبد معذورش دار
همه هستیم ربودی که بقا بادت دیر
منم و عشق تو زنهار نگارا زنهار
من چو جان و دل و دیده به تو بگذاشته ام
تو هم ای جان و دل و دیده چنینم مگذار
عاشق عشق تو زانم که اگر مرده بوم
بعد صد سال مرا زنده کنی عیسی وار
ناردانی شده اینک من و هم نیست شفا
درد دل را چه تشفی بود از آب انار
جز بعناب لبت روی بهی نیست مرا
تا چو خود جسم مرا چشم تو دارد بیمار
مرض جسم من و چشم نه کاریست بزرگ
خیز و از صحت مخدوم جهان مژده بیار
مرکز جود و سپهر هنر و عمده جاه
صدر با حشمت و با مرتبه عبدالجبار
آفتابی که عجب نبود اگر از رایش
انجم چرخ همه نور برد چون ابصار
همت چرخ سپر دارد و خورشید اثر
خامه مشک فشان دارد و کافور نگار
حزم او همچو سکندر زده بر خاک قدم
عزم او همچو سلیمان شده بر باد سوار
زان بر افتاد امل زانکه نشسته است تهی
بدره و صره زر از درم و از دینار
هر که با او نرود از دل و جان راست چو تیز
خسته دل گردد از تیر فلک چون سوفار
ذات پاکیزه او را ندهد چرخ گزند
فلک آینه گون را نکند تیره غبار
ای شکفته ز جناب تو بهار دولت
معتدل باد مزاجت همه ساله چو بهار
چرخ اگر گرد کنه گردد هم استغفاری
بی شک آرد بتو شکرانه آن استغفار
رنج بیماری زین عارضه دیدی تو و باد
کوکب بخت تو تا صبح قیامت بیدار
شاد و خرم زی زین پس که به حق بر تو هنوز
کارها دارد اقبال ولیکن بسیار
هم به جان تو که در تهنیت صحت تو
گر میسر شودی جان کنمی بر تو نثار
تا سفیده سحر اندود شود بر انقاس
تا که شنگرف شفق شعله زند بر کهسار
چون سحر طبع ترا شادی بادا قسمت
چون شفق بخت ترا گلگون بادا رخسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در این قصیده ابو المعالی نصر بن محمد را مدح کند
ای راحت روح و رامش تن
وصل تو طرب فزای و شیون
بر بوی لب تو عقل سر مست
وز رنگ رخ تو خانه گلشن
از شرم چو روی برفروزی
گوئی که بلور شد ملون
آهن دلی ای پری رخ ار چند
ترسان باشد پری ز آهن
با دوستی تو ای تو غافل
دور از تو شدم به کام دشمن
آید به دلم که باز باشم
از غم به غرور عقل کودن
بر چون من بنده هوا خواه
ای جان جهان مبر چنین ظن
آنرا که گرفت غم گریبان
کی گیرد عقل طرف دامن
وین طرفه که بی رخت بهر شب
شهمات همی شود معین
از من خود واکشیده داری
گوئی که من آبم و تو روغن
در بندگی تو چون درستم
عهدم چو دو زلف خویش مشکن
خارم چه دهی رطب نداده
دردم چه دهی در اول دن
آخر نه منم غلام صدری
کاقبال شده است ازو مبرهن
خورشید کفات ابوالمعالی
کز رای ویست ملک روشن
نصرالله بن محمد آن کو
جان است و همه جهانیان تن
مه خوشه نمایدی ز رایش
جوزا ز کمال خویش خرمن
از آتش تیغ سطوت او
دارد ماهی ز آب جوشن
مکسور جفاش اگر شود فعل
نصبش نکند بحیلها لن
ای خورشیدی که ظل جاهت
مسکینان را شده است مسکن
با جود تو حاتم است ممسک
با نطق تو صاحب است الکن
مهر تو فتد میان هر دل
چون مهر که درفتد به روزن
کلکت بگه سخن نگاری
دستت بگه عطیه دادن
زهر تن فضل راست تریاک
درد سر آز راست چندن
ای گشته ز بیم تو عدو را
خون در تن خشک همچو روین
گر باشم صد نوا چو بلبل
ور گردم ده زبان چو سوسن
با این همه زود زود گردد
در مدح تو شعر من ملون
پیوسته بگویم و بگویم
نتوانم گفت شکر تو من
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
از گریه اگر یکدم سربر کنمی من
چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من
من دست نیارم به سر زلف تو بردن
ورنه همه آفاق معطر کنمی من
گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم
هرگز سخن چشمه کوثر کنمی من
چون غنچه بخنده بگشائی لب و گوئی
چون گل دهن تنگ تو پرزر کنمی من
تو می بدهی باده و خاصه ز پی نقل
زان پسته یاقوتین شکر کنمی من
جانی است مرا خشک بیاور نه هم آخر
از باده لبهات کمی تر کنمی من
بر دیده من پای چو ابرو بنهی تو
برگردن تو دست چو چنبر کنمی من
مشغول توام گرنه به سال و به شب و روز
از دیده و جان خدمت مهتر کنمی من
فرزانه امین الدین آن حایگه من
کز نعل سمندش زر افسر کنمی من
در مدحت آن سرور واجب بود اینک
کز چشم و مژه خامه و دفتر کنمی من
جان در سر خاک قدمش پاشمی آخر
دانم که اگر کارش در خور کنمی من
توفیق عزیز است و گرنه بثناهاش
از گوی فلک حقه گوهر کنمی من
وان پیکر بد خواه فرومایه او را
از تیغ زبان همچو دو پیکر کنمی من
سربر خط فرمانش همی دارم اگر نه
خاک از ستم هر دو بسر بر کنمی من
اقبال چنان گفت که گر خواهدی آن صدر
از مهر و مهش باده و ساغر کنمی من
مردی نبود کشتن نامردان ورنی
برجمله اعداش مظفر کنمی من
دین هست قوی ورنه برای مدد دین
در حمله به میدانش چو حیدر کنمی من
اندر دل کفار که همچون شب تیره است
تیر چو شهابش را رهبر کنمی من
عاجز شده ام الحق در حق بزرگیش
ای کاش حوالت به پیمبر کنمی من
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید
چشمه نوش است این دهان که تو داری
آب حیاتست یا لبان که تو داری
در عجبم کان حدیثهای بزرگت
چون بدر آید از آن دهان که تو داری
از کله بس مشک برسمن که تو پاشی
وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری
جان به جلابی ببر ببنده حسن ده
آن دل گم گشته در غمان که تو داری
گفتی کاخر بچه نشان بنگوئی
راست بگویم بدان نشان که تو داری
در جهش افکنده بسلسله بسته
آگهم ای جان زهر نهان که تو داری
دل به خوشی بازده و گرنه رها کن
تاش بگیرم بدان مکان که تو داری
آنچه تو داری ز لطف نام ندارد
چشم بدان دور باد از آنکه تو داری
تهمت هستی منه مپرس که چونی
ای همه تو من کیم چنانکه توداری
بستد می از تو لیک عاشق میر است
آن دل مهجور ناتوان که تو داری
صدر جهان مجد دین که عالم پیرش
گفت زهی دولت جوان که تو داری
اشهب گردون بد رکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری
کوه چو ریگ روان سبک بگریزد
از چه از آن حمله گران که تو داری
قحط نباشد در آن زمان که تو باشی
فتنه نخیزد درآن جهان که تو داری
گرگ بترسد از آن حرم که تو سازی
شیر بیفتد از آن توان که تو داری
گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است
بسته آن یک در چنان که تو داری