عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸
چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار
سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار
شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش
شعاع او به زمین بر شهابْ گوهرْ بار
چو شیر غرّد و از صولتش بغرّد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش پیچید مار
گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار
گهی به‌سان نگاری شود ا‌سراسرا برگ
گهی به‌سان درختی شود عقیقش بار
گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد ازکهسار
گهی چو سفتهٔ زرگاه چون‌ گداخته لعل
گهی چو دستهٔ گل گاه چون شکافته نار
گهی فشاند بر خاک قطرهٔ زرّین
گهی ستاره فرستد بر آسمان به قطار
چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار
معین مُلک شهنشاه سَیّدالرؤسا
ابوا‌لْمَحاسِن احسان نمای نیکو کار
بزرگ بار خدایی که گاهِ قُوّت و قهر
بر آسمان زُحَل بختِ او زند پرگار
هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار
نهد ستاره مر او راکه او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار
گه بهارکجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار
ز بس که تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین به روز شمار
به‌کان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانهٔ کان زر به نام او دینار
اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار
ایا نتیجهٔ اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح تو را هر زمان‌ کند تکرار
سیاست تو کند خیره دیدهٔ دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کُفّار
جهان تو خاتم و شاه جهان به سان نگین
بر آن خجسته نگین ازکفایت تو نگار
دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد ز لولو شهوار
چنانکه هست به خاک اندرون قرار از کوه
ز حلم توست به‌کوه اندرون همیشه قرار
اگر ز جود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد به باد سر و خاک‌گیردش به کنار
هر آنگهی که‌ کند کلک مشکبار تو سیر
تورا پیام فرستد ستاره و سیار
که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار
سپهر بار محن‌ جاودانه بر گیرد
از آن‌ کسی‌ که به خدمت بر تو یابد بار
زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
به‌صورت تن مردم شده در و دیوار
بلند قدرا، ‌گرچه معزّیم لقب است
ز توست عز من از مهتران کهتردار
هر آنگهی‌که من از شکرتو سخن‌گویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار
به آفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار
به آب همت وجود تو شسته‌ام سر و تن
تنم ز جامه همی نازد و سر از دستار
همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار
بلند باد تو را بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد تو را عمر و بدسگال تو خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت‌ چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت‌ چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزنده‌تر از نار
وی جام تو در مجلس تابنده‌تر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأ‌مور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشن‌که بود زادهٔ انگور
یک چند به‌ شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکس‌که شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی به‌سوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دم‌زدن صور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۵
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین
همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین
شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود
از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین
شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه
شد از صریر تو بیدار خفتهٔ تِشرین
طلایهٔ حشم توست نرگس و سوسن
کتابهٔ عَلَم توست لاله و نسرین
زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور
هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین
دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان
کنار باغ زبوی توگشت مشک‌آگین
ز کوهسار تو کردی نگارخانهٔ هند
زجویبار تو کردی نگارخانهٔ چین
تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر
گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین
بدین صفت‌ که تویی خوانمت نسیم بهشت
وگرچه هست تو را نام باد فروردین
مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین
اگر بدان صنم ماهروی برگذری
یکی ز حُزن من آگه‌ کُنَش به‌صوت حزین
در آن دو زلف دل‌آویز او بجوی دلم
چنان‌ که‌ گم نشوی در میان حلقه و چین
وگر تو را سوی فردوس بازگشت بود
درود من برسان سوی جبرئیل امین
وزو سوال‌ کن آنگاه تا که بود به حق
امام پیشین بعد از رسول بازپسین
وگر شوی به زیارت سوی مدینهٔ علم
خیال جان مرا بر در مدینه ببین
بگو که بوسه بدان خاک ده‌ که هست در او
جمال سیّدِ سادات و عِتر‌ت یاسین
وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای
نبیرهٔ عرب و مرد خندق و صِفین
نه دل به‌کفر بیالوده و نه لب به شراب
نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین
در مدینهٔ علم است و در مناقب او
در خزانهٔ عقل است رای شمس‌الدین
اجل مُشّید دولت ستوده مجدالملک
بشیر خلق زمان و مشیر شاه زمین
سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
به خدمتش همه آزادگان شدند رهی
به منتش همه شهزادگان شدند رهین
به خاک درگه او کافیان همی نازند
چو موبدان قدیمی به آذر برزین
زحادثات فلک درگه مبارک او
جهان و خلق جهان را بس است حِصن حصین
چو قدر اوست به نزدیک کردگار عظیم
چو ذات اوست به نزدیک شهریار مکین
عظیم دارکسی راکه او دهد تعظیم
مکین‌شناس کسی را که او کند تمکین
به نوک کلک همی هر زمان بپیوندد
هزار عِقد ز یاقوت سرخ و درّ ثمین
ز بهر مرتبت آن عِقده‌ها همی بندد
سپهر گردان برگردن شهور و سنین
اگر خبر شدی ابلیس را ز نور دلش
ز ناز فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین
آیا متابع رای تو مهر روشن تاب
آیا موافق عزم تو عقل روشن بین
اگر ز عقل بپرسی‌ که‌ کیست سیّد عصر
زاهل ملت و دولت تو را کند تعیین
وگر ز یُمن بپرسی که مسکن تو کجاست
دهد جواب که‌هست اندر آن خجسته یمین
وگر فلک زکفایت ترازویی سازد
زبان کلک تو باشد زبانهٔ شاهین
وگر ز چشمهٔ عدلت خورند کبکان آب
کنند رخنه به منقار و مِخلب شاهین
وگر به آهوی دشتی عنایت تو رسد
مکابره بکند با خیال شیر عرین
نگین تویی و چو انگشتری است ملک جهان
بها و قیمت انگشتری بود ز نگین
مراکب تو به اقبال تا به درگه تو
زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین
به باطن اندر سرّی است با خدای تورا
که نور آن بدرخشد همی تو را ز جبین
کسی‌که‌کاهش جاه تو را نهد سر و تن
بر او شود بن هر موی چون سر زوبین
کسی که مهر تو از دل برون ‌کند نفسی
شود ز کین تو اندیشه در دلش سکین
متوز کین و عدو را به روزگار سپار
که روزگار به تعجیل ازو بتوزد کین
به وقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان
که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین
چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان
کشید رایت عالیس سربه عِلّیین
همه عراق و خراسان به جمله خالی‌گشت
زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین
بساط مملکتش را اگر بپیمایند
سری به‌کاشغرست و سری به قسطنطین
جهانیان همه‌گشتند متفق که توراست
ضمیر روشن و رای درست و عزم متین
چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست
خدایگان جهان را به‌ کارزار و کمین
شدست شاه به تدبیر و رای تو چو پدر
ستوده سیرت و نیکوخصال و نیک‌آیین
همی دهند رسولان زرای و تدبیرت
خبر به حضرت‌کرمان و حضرت غزنین
سخن‌که بود پراکنده چون بنات‌النعس
به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین
چو من مدیح توگویم نبایدم حاجت
که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین
عروس شعر مرا مِدحَت توکابین است
مَشاطه بخت و قبولت قباله و کابین
به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست
که راغبند قضا و قدر بدان و بدین
چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین
همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد
چنان ‌کجا که ز نفرین دلش شود غمگین
دل تو شاد همی باد زافرین و دعا
دل حسود تو غمگین ز ناله و نفرین
نگاهدار و معین تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت نگاهدار و معین
شمار ملک به‌دست تو تا به‌روز شمار
جمال دین به بقای تو تا بهٔوم‌الدین
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شاها همه تدبیر صواب است تو را
وز بخت به فرخی جواب است تو را
آتش تیغی و نفع آب است تورا
از خاکی و نور آفتاب است تورا
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸
خورشید چو بیند ای ملک رای تورا
وین فر و جمال عالم ارای تورا
جوینده شود بزمگه و جای تو را
تا سجده برد خاک‌کف پای تورا
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
نور ملک ای ملک به نام تو درست
دور فلک ای ملک به دام تو درست
کان ظفر ای ملک به‌ کام تو درست
جان طرب ای ملک به جام تو درست
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
تا دولت تو به گرد گردون گردد
گردون همه بر فال همایون‌ گردد
ور با تو ستاره‌ای دگرگون گردد
تیره شود و ز چرخ بیرون‌ گردد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای رایت و رای تو همایون چو همای
وای نامه و ا‌نام‌ا تو رسیده همه جای
گیتی چو سرایی به تو دادست خدای
شاهان جهان تورا غلامان سرای
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
ز نامردی ندارم طاقت نور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاورده‌ست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستان شتر با شتربان
روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت. هر روز از نمک‌زار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را. روزی بچشمِ رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهتِ تخفیف سرِ او بصحرا داد تا باختیارِ خویش دمی برآورد و لحظهٔ بیاساید. اتّفاقاً خرگوشی که در سابقِ حال با او دالّتی و آشنائی داشت، آنجا رسید. هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیدهٔ آرزو بود ، از حجابِ انتظار بیرون آمد و بدیدارِ یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و بتعرّفِ احوال تعطّفها نمودند. خرگوش گفت :
گرچ یادم نکنی هیچ فراموش نهٔ
که مرا با تو و یادِ تو فراوان کارست
از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال بانقطاع رسید ، بگوشهٔ از میان هم‌نفسانِ صدق افتاده‌ام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبهٔ اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و بهیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو میرفت، خمیرِ منسم را مدد میدادی که بغل بگردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، بشانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطه‌گری شحم و لحم می‌کردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان می‌آمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو می‌شکست. امروز می‌بینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بی‌طاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسن‌تاب باز پس می‌شوی، مگر هم ازین پشمست که چنبرِ گردنت بدین باریکی می‌ریسد و یکباره مسخ گشتهٔ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد. شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،
سَمَاعٌ عَجِیبٌ لِمَن یَستَمِع
حَدِیثٌ حَدِیثٌ بِهِ یَنتَفِع
رَمَانِی الزَّمَانُ بِأُعجُوبَهٍٔ
تَکَادُ الجِبَالُ لَهَا تَنصَدِع
بِعَورَاءَ تَعثِرُ فِی ذَیلِهَا
وَ عَذرَاءَ تَأبَی عَلَی المُفتَرِع
بِوَاقَعِهًٔ حِرتُ مِن حُزنِهَا
کَمَا حَارَ فِی الحَزنِ عَافٍ وَقِع
بدانک جز بی‌رحمی شتربان که خداوندِ منست و زمامِ تسخیر و تذلیل من بدست او داده‌اند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی درازست تا هر روز بحکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که می‌بینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا بشهر کشم. هرگز بردلِ او نگذرد که پارهٔ ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّهٔ ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که می‌بینی، شکسته شد. نزدیکست که بطمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من بتیر نمی‌توان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمی‌شناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیش‌آوردِ روزگارمی‌سازم،دست بقبلهٔ دعا میدارم و انین‌و‌حنین از حنایایِ سینه بحضرتِ‌سمیع مجیب می‌فرستم و میگویم :
ای دل چو کشید هجر در زنجیرت
در دست نماند جز یکی تدبیرت
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
تدبیرِ تو جز تیر سحرگاهی نیست
خرگوش گفت : اگرچ خود را بدستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزدکام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرعست، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و بتقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا بحیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتادهٔ ، شتر را ازین سخن بویِ راحت بمشامِّ جان رسید و گفت :
ای مرهمِ صد هزار خسته
وی شادیِ صد هزار غمگین
وی از همه روبها ندیده
رایِ تو ظلامِ روی تخمین
هر التزام که تو بکرم عهدِ خویش کردهٔ ، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست ؟ خرگوش گفت : تدبیر آنست که چون بارِ نمک برگیری و بشهر آئی. برگذرگاهت رودِ آبست و ترا ناچار از آنجا می‌باید گذشت. چون بمیانهٔ رودِ آب‌رسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد ، پس برخیز و می‌رو آسوده و سبک‌بار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربانرا اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت باندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنک مضربِ زانو برود رساند، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که بسماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.
وَ حَدِیثَهَا کَالغَیثِ یَسمَعُهُ
رَاعِی سِنِینَ تَتابَعَت جَدبَا
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
فَیُصِیخُ مُستَمِعا لِدِرَّتِهِ
روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند ، شتربان شتر را هوید بر نهاد و بنمک‌زار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر ، برو راست کرد و شتر بآهنگ اندیشهٔ خویش می‌آمد تا بمیانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود ، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقتست که آبی برویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید ، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر بجایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و می‌راند تا برود رسید ، بقاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، بجهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار برسفت گرفته روی براه آورد. شتربان بجایِ حدو نشاط‌انگیز شدوِ طرب‌آمیز این سفته دربارش می‌نهاد و می‌گفت :
درختی که پروردی آمد ببار
بدیدی هم‌اکنون برش در کنار
اگر بارِ خارست خود کشتهٔ
وگر پرنیانست خود رشتهٔ
ای درازِ احمق و ای سیه‌گلیمِ نادان ، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که باعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و باندیشهٔ آن بررود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشم‌سازی ، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت، همه ساله شوره خوردهٔ ، ذوقِ دیگ سودائی که می‌پختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمی‌باید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط می‌‌افتد. هرک ابتدا بصلح کند ، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیره‌دل و غالب‌دست و قوی رای گردانیده صواب آن می‌نماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بی‌انضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوه‌مندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یک‌دلیِ بنده و آزاد بدو نمائیم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینهایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب بانفصام انجامد و اندیشهٔ عافیت‌طلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند ، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه بکفایت رسد.
اَلرَّایُ قَبلَ شَجَاعَهِٔ الشَّجعَانِ
هُوَ اَوَّلٌ وَ هیَ المَحلُّ الثَّانِی
پس گرگ را بگزیدند ، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگ‌جویانِ رزم آزمای و صفدرانِ هنر نمای مثل بزورِ بازویِ مازنند و تا طرف‌داری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکر‌شکن و خسروانِ تاج‌بخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکردست و بنزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع بگردِ آستانهٔ هیچ خانهٔ از خانهای کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد ، نیالوده‌ایم و دستِ تطاول و تصاول از دورو نزدیک کشیده داشته و بملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنائی یگانه کرده و آشنایان را بروابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت بمقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسومّ پسندیده از خویشتن‌داری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمتست در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشم زخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشن‌ترست که بتقریر محتاج شود. امروز بعزمِ مزاحمتِ ما برخاستهٔ و همّت بر مناهضت و پیگار گماشتهٔ و قصدِ خانهٔ که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بی‌آرامست، روا می‌داری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولت خانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و برجلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدل پروری و رعیّت‌داری و لشکرآرائی چگونه نهاده‌اند و بروزگارِ دراز این عقد بنظام و این عقد بابرام چگونه رسیده و باز گوئی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوامّ و خواصِّ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمان‌بری خویش و فرمان‌دهی ما ندیده و ندانسته، ناچار بوقتِ آنک کار بیفتد و دشمن بدرخانه آید ، جز طریق جان سپاری نسپرند و جز سرِ طاعت‌داری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد ، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند ، فی‌الجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفتست، بآبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت : وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذات‌البین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار بدستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب بنصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.
نباید کزین چرب گفتارِ من
گمانی بسستی برد انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجامِ نیکی بجویم همی
گرگ برفت و این رسالت چنانک شنیده بود ، بمحلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت بگره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده ، بدرشت گوئی و زشت‌خوئی و بی‌شرمی و کم‌آزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفته‌اند : کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد ؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون بکاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند ، جرعه‌کشی نکردهٔ، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری ؟
مَا هَاجَ نَشوِیَ اَنِّی مُستَطِیبُ صَبَاً
بَل نَاشِقٌ لِنَسِیمِ العِزِّ مُرتَاحُ
اُخَاطِرُ الهَولَ مَأنُوسَا بِغَمرَتِهِ
کَمَا تَمَازَجَ صَفوُ المَاءِ وَ الرَّاحُ
هَل شَارِبُ الخَمرِ اِلَّا کُلُّ ذِی خَبَلٍ
خَمرِی دَمُ القِرنِ وَ الهَامَاتُ اَقدَاحُ
هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت ما اند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدانک امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیخته‌اند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف بهم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند ، بلطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد ، بلینِ مقالت و رفقِ استمالت بمجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیمست، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویمست، طاقت آسیب ما ندارد.
اِذَا الهَامُ حَارَبنَ البُزَاهَٔ لَقَطَّعَت
لَهَا شَرَجُ الأَستَاهِ مِن شِدَّهِٔ الحَملِ
عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، بروزِ عرض اتباعِ ما تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامتست، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود
خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود
که در حوالیِ او اژدها بود جوشان
اگر نمیخواهی که بانفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خودکشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را باکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان مامحمّی و بحسنِ عاطفت ما منتمی، پشت بَدیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بی‌کران را بدان حدود کشیم و بزلزلهٔ حوافِر کوه پیکران گرد از اساسِ آن ملک بر آریم و بآوازِ کلنگ سواعد در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غراب‌البین راحت بگوش نسرین آسمان رسد.
چنان بفشرم من بکینِ تو پای
که گردونِ گردان درآید زجای
همه مرز و بومِ تو ویران کنم
کنامِ پلنگان و شیران کنم
فرستاده بنزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت : ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست ؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام ؟ روباه گفت : بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که می‌راند، دلیلِ روشنست بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفته‌اند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد ، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بود ، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او بآخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل می‌نماید، اگر ازعونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.
وَ مَالَکَ تَعنَی بِالأَسِنَّهَٔ وَ القَنَا
وَ جَدُّکَ طَعَّانٌ بِغَیرِ سِنَانِ
و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کار آزموده گفته‌اند که از هم‌پشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابت قدم باش و دل قوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و بفرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یک‌رویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمان‌بریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را بعزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار می‌باید نهاد و بلطفِ تدبیر دفع می‌باید اندیشید که بسی حقیران بوده‌اند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیده‌اند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت : چون بود آن داستان ؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
چشم تو که بیماری او ننهفتست
در خیره کشی طاق فلک را جفتست
معذور بود زلف تو گرآشفتست
زیرا که دو بیمار عزیزش خفتست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۷
لعل تو کزو شکر شدست اندر خط
دانی که چرا ز دست دست اندر خط؟
از زلف تو مار دید بر هم پیچان
حالی بفسو نگری نشست اندر خط
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۰
ای داد تو بر داد و دهش پاینده
بر خاک رخ از فروتنی شاینده
بگشاد در و آب زده خانۀ خویش
هر شب ز پی رونده و آینده
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله یمدحه ببلد الری و بهنیه بالنیروز.!
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرض زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگی تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشُوش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح رکن الدّین صاعد گوید
ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی
درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی
هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی
روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی
بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی
کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی
احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی
با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی
در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی
گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی
مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی
جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی
در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی
با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی
در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
ای بتدبیر اختیار ملوک
وی بتحقیق قدوۀ علما
صدر احرار فخر ملّت و دین
کز کف تست آز در نعما
ای بدولت سرای قدر تو در
زحل و زهره از عبید و اما
ماه بر درگهت هلال ابروی
تیر در حضرت تو از ندما
ذات عالیت در جهان نژند
چون معانیست در دل اسما
مدرج اندر کمینه نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکما
حلقه در گوش کلک جادویت
تنگ چشمان خلّخ و یغما
گشته بالمعمه خاطر تو
چشم خورشید مبهم و معما
چرخ را بازدارد از حرکت
گر رسد امر تو بدو جز ما
صدر عالی که آستان ترا
آسمان خواند مجلس اسما
خیل بهمن رسید و باطل کرد
تاب خورشید و قوّت گرما
آبرا تخته بند کرد چو ز آل
شاخ را کرد جامه ها یغما
گشت فاتر چو چشم دلبر من
چشمۀ گرم آسمان پیما
ناتوان ناتوان زبر قع ابر
بکرشمه همی کند ایما
می نهد از اثیر آتشدان
زیر دامن سپهر خوش سیما
گویی از بس حباب تو بر تو
منطبق گشته اند ازض و سما
هست چون زرّپخته شعلۀ نار
گشت چون سیم خام صفحۀ ما
گشت معزول در ولایت باغ
قوّت نامیه زشغل نما
می نهد برف از صواعق رعد
پنبه در گوش صخرۀ صّما
جویبار مجّره از یخ بند
شد زلفگاه انجم ظلما
همه گشتند آفتاب پرست
سفهای زمانه و حکما
نیست اندر محّل رغبت خلق
سایه گر هست خود از آن هما
تن ز سرما چون نیل و چون روناس
منجمد گشته در عرق دما
آنکه چون خایه پوستین دارد
تنگ در خود همی کشد ، امّا
هر که چون آن دگر برهنه بود
گاه صرعتش بود گهی اغما
وانکه اندر لحاف و چادر شب
نبود شب چو استۀ خرما
زودبینی بسان جوز برو
گشته کیمخت خشک از سرما
با چنین ز مهریر جامۀ من
هست بیهش و همچو لفظ شما
باد دم شرد را چو کس نکند
پنبه جز پوستین ، کرم فرما
گم کن پشت ما چو همواره
از تو بودست پشت گرمی ما
گرچه در یک دو قافیه خللست
که نبودست مذهب قدما
عفو کن زآنکه در مضیق چنین
نبود فرق مطلب من و ما
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - ایضا له
خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد