عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۵۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۶
الهی از آرندهٔ غم پشیمانی در دلهای آشنایان و ای افگنده سُوز در دل تایبان ای پذیرندهٔ گناهکاران و معترفان ف کسی باز نیامد تا باز نیاوردی و کسی راه نیافت تا دست نگرفتی، دستگیر که چون تو دستگیر نیست دریاب که جُز تو پناه نیست و پرسش ما را جُز تو جواب نیست و درد ما را جُز تو دوا نیست و از این غم جُز تو ما را راحت نیست.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۶
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۵
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۶
حق ز ادراک خلق مستور است
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۷
ﭼﻮﻥ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺫﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﺮﺳﺪ
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۸
بر حقایق در وجود گشود
یافت اعیان خارجیه وجود
معنیش گر چه هست وجدانی
من عبارت کنم که برخوانی
باشدش گر نصیبی از ادراک
... فنحن ... هناک (در یک نسخه: کل مدری محن بهناک)
ممکنی چون ز ممکنات نبود
قابل افتد به استفادهٔ جود
آن شرایط که هستی غیبیش
خواهد آن را بیابد از کم و بیش
از خدا، با لسان استعداد
طلبد هستی که هست مراد
نسبتی خاص در میان ید
که به ذیل وجود بگراید
حکم و آثار عینی آن ذات
منعکس می شود در آن مرآت
ظاهر هستی است آیینه
جام گیتی نمای دیرینه
حکم و آثار آن کند سریان
متعین شود وجود، بدان
منطبع می شود به الوانی
که به هستی نمود سیلانی
اقتضا می کند همان نسبت
هستی خارجی ماهیت
ماهیت عارض وجود شود
شییء موجود از قیود شود
نه به معرض شود از آن، نه زیان
نه پذیرد زیادت و نقصان
صفتی زان نمی شود حاصل
بَرِ ذاتش نمی شود زایل
هست معروض ازین عروض مصون
نه مبدل شود نه کم نه فزون
چون عروض عرض به جوهر نیست
این قران چون قران دیگر نیست
در معیّت، وجود با اشیا
می نسازد تغیری پیدا
یافت اعیان خارجیه وجود
معنیش گر چه هست وجدانی
من عبارت کنم که برخوانی
باشدش گر نصیبی از ادراک
... فنحن ... هناک (در یک نسخه: کل مدری محن بهناک)
ممکنی چون ز ممکنات نبود
قابل افتد به استفادهٔ جود
آن شرایط که هستی غیبیش
خواهد آن را بیابد از کم و بیش
از خدا، با لسان استعداد
طلبد هستی که هست مراد
نسبتی خاص در میان ید
که به ذیل وجود بگراید
حکم و آثار عینی آن ذات
منعکس می شود در آن مرآت
ظاهر هستی است آیینه
جام گیتی نمای دیرینه
حکم و آثار آن کند سریان
متعین شود وجود، بدان
منطبع می شود به الوانی
که به هستی نمود سیلانی
اقتضا می کند همان نسبت
هستی خارجی ماهیت
ماهیت عارض وجود شود
شییء موجود از قیود شود
نه به معرض شود از آن، نه زیان
نه پذیرد زیادت و نقصان
صفتی زان نمی شود حاصل
بَرِ ذاتش نمی شود زایل
هست معروض ازین عروض مصون
نه مبدل شود نه کم نه فزون
چون عروض عرض به جوهر نیست
این قران چون قران دیگر نیست
در معیّت، وجود با اشیا
می نسازد تغیری پیدا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن
باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
گل توحید نروید ز زمینی که دروا
خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا
مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
مرد کوته نظر از بهر بهشت است بکار
از قصور است که او ناظر حورالعین است
نیست در جنّت ارباتحقیقت جز حق
جنّت اهل حقیقت، بحقیقت این است
گرچه با آن بت چینی نظری داری لیک
آنچه منظور تواند شبه رنگین است
نظرت هیچ بر آن نقش و نگار چین است
زانکه چشم تو بران نقش نگارچین است
مغربی از تو بتلوین تو در جمله صور
نیست محجوب که اورا صفت تمکین است
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب اول: اندر شناخت راه حق تعالی
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانک اوست، جز آفریدگار عزّوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشتست و شناسندهٔ حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش، تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد، نه بینی که موم نقش پذیرندهتر از سنگست و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند، پس در همه شناختۀ قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو بگمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس ببصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بیگمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراهتر کسی آن بود که جایی کی راه نبود راه جوید چنانک رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگانرا گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیری آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که بهر نامی و بهر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان، نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن، پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن؛ پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانک هر چیزکی در تو محالست در ربوبیت صدق است، چون یکیای که هر یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزّوجل و جز او همه دو و هر چه بصفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون بصفات، یا بصورت دو بود چون جوهر، یا بتولد دو بود چون اصل و فرع، یا مکان دو بود چون عرض، یا بوهم دو بود چون عقل و نفس، یا باعتدال دو بود چون طبع و صورت، یا در مقابلهٔ چیزی دو بود چون مثل و شبه، یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر، یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان، یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان، یا از برای قبول دو بود چون خاصیت، یا بیش وهم بود چون مسکوک، یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونهگی دارد چون قیاس، این همه نشان دوی است و این را بحقیقت یکی نتوان گفت، یکی بحقیقت خدای است عزّوجل؛ چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود. حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود، بری از شبه و شرک، تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب دوم: در آفرینش پیغامبران
بدان ای پسر که حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید، نه خیره آفرید، کی بر موجب عدل آفرید و بر موجب حکمت. چون دانستی که هستی به از نیستی و صلاح به از فساد و زیادت به از نقصان و خوب به از زشت و بر هر دو دانا و توانا بود و آنچ بود به بود و به کرد، بر خلاف دانش خود نکرد و بهنگام کرد و آنچ در موجب عدل بود و بر موجب جهل و فساد و گزاف نکرد و ننهاد، پس نهادش بر موجب حکمت آمد تا چنانک زیباتر بود بنگاشت، چنانک توانا بود بیآفتاب روشنائی دهد و بیابر باران دهد، بیطبایع ترکیب کند و بیستاره تأثیر، نیک و بد بر عالم پدید کند و چون کار بر موجب حکمت آمد بیواسطه هیچ پیدا نکرد و واسطه سبب کرد و نظام کون را چون واسطه برخیزد و شرف منزلت ترتیب برخیزد، چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود و فعل را نظام لابد بود، آن واسطه نیز لازم بود، واسطه پدید کرد تا یکی قاهر بود و یکی مقهور و یکی روزیخواره بود و یکی روزیدهنده و این دوی که بر یکی خدای گواه بود. پس تو چون واسطه بینی و نه بینی نگر تا بواسطه بنگری و کم و بیش از واسطه نبینی، از خداوند واسطه بینی و اگر زمین بر ندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن، چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد، ستاره را نیز همچنانست. نیکی نمای بد نتواند نمودن. چون جهان بحکمت آراسته شد آراسته را زینت لابد باشد پس درنگر درین جهان تا زینت وی را بینی از نبات و حیوان و خورشها و پوششها و انواع خوبی که این همه زینتی است از موجب حکمت پدید کرده، چنانک در کلام خود میگوید: و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقنا هما الا بالحق. چون دانستی که حق سبحانه و تعالی جهان را بیهوده نیافرید بیهوده باشد که داد نعمت و روزی ناداده ماند و روزی آنست که روزی بروزیخواره دهی تا بخورد، داد چنین بود، مردم آفرید تا روزی خورد و چون مردم پدید کرد تمامی نعمت مردم بود و مردم را لابد بود از سیاست و ترتیب، سیاست و ترتیب بیراهنمائی خام بود که هر که روزیخواری که روزی بیترتیب و عدل خورد سپاس روزیدهنده نداند و این عیب روزیدهنده را بود که روزی خویش به بیدانشان دهد و روزِیده بیعیب بود و روزیخواره را بیدانش نگذاشت چنانک در قرآن میگوید: علم الانسان مالم یعلم و در میان مردم پیغامبران را فرستاد تا راه دانش و ترتیب روزی خوردن و شکر روزیده بمردم آموختند، تا آفرینش این جهان بعدل بود و تمامی عدل بحکمت و این حکمت نعمت و تمامی نعمت بروزیخواره و تمامی روزیخواره به پیغامبران راه نمود و بر روزیخواره چندان فضل است که روزیخواره را بر روزی راه نماید. پس چون از خرد برنگری چندان حرمت و شفقت و آرزو که روزیخواره را بر نعمت و روزی است واجب کند که حق راهنمای خویش بشناسی و روزیده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی و دست بایشان زنی و همه پیغامبران را براستگویی داری از آدم تا پیغامبر ما صلوات الله علیهم اجمعین فرمانبردار باشی بر دین و شکر منعم بتمامی بگزاری و حق فرایض نگاهداری تا نیکنام و ستوده باشی.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۴ - فصل - در ترتیب آفرینش
رای عالی اعلاه الله بفرماید دانستن که موجوداتی که هستند از دو بیرون نیست: یا موجودی است که وجود او بخود است یا موجودی که وجود او بغیر است.
آن موجود را که وجود او بخود است واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی و تقدس است که بخود موجود است پس همیشه بوده است زیرا که منتظر غیری نبود، و همیشه باشد که قائم بخود است بغیر نی.
و آن موجود را که وجود او بغیر است ممکن الوجود خوانند و ممکن الوجود چنان بود که مائیم که وجود ما از منی است و وجود منی از خون است و وجود خون از غذا و وجود غذا از آب و زمین و آفتاب است و وجود ایشان از چیزی دیگر و این همه آنند که دی نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تأمل کرده آید این سلسلهٔ اسباب بکشد تا سببی که او را وجود از غیری نبود و وجود او بدو واجب است پس آفریدگار این همه اوست و همه ازو در وجود آمده و بدو قائم اند.
و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی موجودات هستی اند به نیستی چاشنی داده و او هستی است بدوام ازل و ابد آراسته، و چون اصل مخلوقات به نیستی است روا بود که باز نیست شوند و تیزبینان زمرهٔ انسانی گفته اند که کل شیء یرجع الی اصله هر چیزی باصل خویش باز شود خاصه در عالم کون و فساد.
پس ما که ممکن الوجودیم اصل ما نیستی است و او که واجب الوجود است عین او هستی است و هم او جل ثناؤه و رفع سناؤه در کلام مبین و حبل متین می فرماید کل شیء هالک الا وجهه.
اما بباید دانست که این عالم را که در خلال فلک قمر است و در دایرهٔ این کره اول او را عالم کون و فساد خوانند و چنان تصور باید کرد که در مقعر فلک قمر آتش است و فلک قمر گرد او در آمده و در درون کرهٔ آتش هواست آتش گرد او در آمده و در درون هوا آب است هوا گرد او درآمده و در درون آب خاک است آب گرد او درآمده و در میان زمین نقطه ایست موهوم که هر خطی که ازو بفلک قمر رود همه برابر یکدیگر باشند و هر کجا ما فرود گوئیم آن نقطه را خواهیم یا آنچه بدو نزدیکتر است و آن فلکی است زبر فلک البروج و از آنسوی او هیچ نیست و عالم جسمانی بدو متناهی شود یعنی سپری گردد.
اما الله تبارک و تعالی بحکمت بالغه چون خواست که درین عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را و کون و فساد اینها بحرکات ایشان بازبست و خاصیت آفتاب آن است که چیز ها را بعکس گرم کند چون برابر باشد و بمیانجی گرمی برکشد یعنی جذب کند، آب را ببرابری گرم میکرد و بتوسط گرمی جذب بمدتی دراز تا زمین را یک ربع برهنه شد بسبب بسیاری بخار که ازین ربع صاعد گشت و ببالا بر رفت و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه ببعض جایها معهود است و برأی العین دیده میشود پس کوهها پدیدار آمد از آب بتابش آفتاب، و زمین از آنچه بود درین پارهٔ بلندتر شد و آب ازو فرو دوید و خشک شد برین مثال که دیده می آید پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب و ربع مسکون خوانند بدانکه حیوانات را بر وی مسکن است.
آن موجود را که وجود او بخود است واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی و تقدس است که بخود موجود است پس همیشه بوده است زیرا که منتظر غیری نبود، و همیشه باشد که قائم بخود است بغیر نی.
و آن موجود را که وجود او بغیر است ممکن الوجود خوانند و ممکن الوجود چنان بود که مائیم که وجود ما از منی است و وجود منی از خون است و وجود خون از غذا و وجود غذا از آب و زمین و آفتاب است و وجود ایشان از چیزی دیگر و این همه آنند که دی نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تأمل کرده آید این سلسلهٔ اسباب بکشد تا سببی که او را وجود از غیری نبود و وجود او بدو واجب است پس آفریدگار این همه اوست و همه ازو در وجود آمده و بدو قائم اند.
و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی موجودات هستی اند به نیستی چاشنی داده و او هستی است بدوام ازل و ابد آراسته، و چون اصل مخلوقات به نیستی است روا بود که باز نیست شوند و تیزبینان زمرهٔ انسانی گفته اند که کل شیء یرجع الی اصله هر چیزی باصل خویش باز شود خاصه در عالم کون و فساد.
پس ما که ممکن الوجودیم اصل ما نیستی است و او که واجب الوجود است عین او هستی است و هم او جل ثناؤه و رفع سناؤه در کلام مبین و حبل متین می فرماید کل شیء هالک الا وجهه.
اما بباید دانست که این عالم را که در خلال فلک قمر است و در دایرهٔ این کره اول او را عالم کون و فساد خوانند و چنان تصور باید کرد که در مقعر فلک قمر آتش است و فلک قمر گرد او در آمده و در درون کرهٔ آتش هواست آتش گرد او در آمده و در درون هوا آب است هوا گرد او درآمده و در درون آب خاک است آب گرد او درآمده و در میان زمین نقطه ایست موهوم که هر خطی که ازو بفلک قمر رود همه برابر یکدیگر باشند و هر کجا ما فرود گوئیم آن نقطه را خواهیم یا آنچه بدو نزدیکتر است و آن فلکی است زبر فلک البروج و از آنسوی او هیچ نیست و عالم جسمانی بدو متناهی شود یعنی سپری گردد.
اما الله تبارک و تعالی بحکمت بالغه چون خواست که درین عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را و کون و فساد اینها بحرکات ایشان بازبست و خاصیت آفتاب آن است که چیز ها را بعکس گرم کند چون برابر باشد و بمیانجی گرمی برکشد یعنی جذب کند، آب را ببرابری گرم میکرد و بتوسط گرمی جذب بمدتی دراز تا زمین را یک ربع برهنه شد بسبب بسیاری بخار که ازین ربع صاعد گشت و ببالا بر رفت و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه ببعض جایها معهود است و برأی العین دیده میشود پس کوهها پدیدار آمد از آب بتابش آفتاب، و زمین از آنچه بود درین پارهٔ بلندتر شد و آب ازو فرو دوید و خشک شد برین مثال که دیده می آید پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب و ربع مسکون خوانند بدانکه حیوانات را بر وی مسکن است.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲ - بسمه تعالی شأنه
در بیان آنکه حق تعالی از همه مخلوقات و موجودات ظاهرتر است و از غایت پیدائی پنهان است که خفی لشدة ظهوره زیرا هر مخلوقی را از آدمی و غیره باوصافش توان شناختن مثلا صورت آدمی را میبینی اگر از تو میپرسند که چه کس است میگوئی نمیشناسمش بعد از اختلاط که افعال و اقوال و اخلاق و هنرهای او را مشاهده میکنی گوئی که نیکش شناختم آنچه از او دیدی که موجب شناخت شد یقین که صورت نیست معنی بیچون و چگونۀ اوست اکنون چون بدان مقدار اخلاق و افعال معنی آدمی بر تو پیدا شد حق تعالی که جملۀ مخلوقات افعال و اقوال و آثار اوست چون پنهان ماند از این روی میفرماید که الحق اظهر من الشمس فمن طلب البیان بعد العیان فهو فی الخسران.
هر که بر هستی حق جوید دلیل
او زیانمند است و اعمی و ذلیل
اگرچه معنی آدمی را بچشم ندیدی از افعال و اقوالش شناختی و میگوئی که در او جوهری است که اینهمه از او میآید چرا با خود نگوئی که خدا نیز چنین ذاتی است که هرچه دیدم و خواهم دیدن همه صنع و آفریدۀ اوست پس دایم خدای تعالی را از همه پیداتر میبین و مگو که نمیبینم. اگر غیر این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کس در باغ گوید که برگ را میبینم و باغ را نمیبینم موجب مضحکه باشد.
هر که بر هستی حق جوید دلیل
او زیانمند است و اعمی و ذلیل
اگرچه معنی آدمی را بچشم ندیدی از افعال و اقوالش شناختی و میگوئی که در او جوهری است که اینهمه از او میآید چرا با خود نگوئی که خدا نیز چنین ذاتی است که هرچه دیدم و خواهم دیدن همه صنع و آفریدۀ اوست پس دایم خدای تعالی را از همه پیداتر میبین و مگو که نمیبینم. اگر غیر این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کس در باغ گوید که برگ را میبینم و باغ را نمیبینم موجب مضحکه باشد.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶ - در بیان آنکه حق تعالی در نهاد هر کس خاصیتی نهاده است که بجز بجنس خود نیارامد و اگر بیارامد بنابر علتی باشد و آن خاصیت همچو موکلی است که شخص را بجنس خود میبرد که ان الله تعالی ملکا یسوق الجنس الی الجنس و در تقریر آنکه جنس جنس آفریدن را سبب آن بود که چیزها بضد ظاهر میشود که و بضدهاتتبین الاشیاء دیگر آنکه کمال صنعت آنست که بر بد و نیک قادر باشد زیرا که اگر بر نیک توانا باشد و نتواند بد ساختن قادر تمام نباشد پس نسبت بخدا نیک و بد یکساناند از آنره که هر دو معرف کمال صنعت حقاند لیکن اگر از این نسبت قطع نظر کنی نیک و بد کی یکسان باشد. تقریری دیگر که بی این نسبت و تعلیل کشف شود که نیک و بد همه نیک است چون این تقریر را بصدق شنیده باشی و قبول کرده باشی ببرکت این حق تعالی بدانت نیز راه دهد
هست حق را فرشته ای بزمین
کو ب ر د جنس را بجنس یقین
دیو جان را بسوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد ب سوی زنان
ن رصفت را بصف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بیشمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتدسست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون بضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صدهزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
مینماید که کی کم است و که بیش
وانکه نتواند اینچنین کردن
صنعها را بنقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
بیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می کنند آگهت از آن نقاش
کاندر این پ یشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن از این مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند ب یان
بر همه صنعها توان اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف اند او را
که ندارد بصنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو بنقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
بسوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو ز هر کی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم واین بجنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحداً عند من اتاه ح جی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر البحر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
م س کن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد بزورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود
کو ب ر د جنس را بجنس یقین
دیو جان را بسوی دیو برد
میر و شه را سوی خدیو برد
زن صفت را برد ب سوی زنان
ن رصفت را بصف تیغ زنان
گر کند کس سؤال کز چه سبب
مختلف گشت صنع حضرت رب
جنس جنس آفرید مردم را
نیک و بد بیشمار در دو سرا
یک بود همچو دیو و یک چو ملک
یک بود از زمین و یک ز فلک
یک خورد خاک و یک بجوید پاک
یک فتدسست و یک رود چالاک
در جوابش بگوی ایزد خواست
که شود آشکار کژ از راست
تا که نیک و بد اندر این مأوا
گردد از همدگر قوی پیدا
چیزها چون بضد پیدا شد
بد ز افعال نیک رسوا شد
نیک بی بد کجا نمودی نیک
بی بدی خود کجا فزودی نیک
گر نبودی گدا و یا درویش
کی نمودی غنی گزیده و بیش
حکمت دیگر آنکه نقاشان
نقش شاهان کنند و فراشان
گونه گون صدهزار نقش کنند
صورت جبرئیل و عرش کنند
هم سوار و پیاده بنگارند
در جهان هیچ نقش نگذارند
از سلیمان و مور و دیو و پری
از وحوش و هوام و کبک دری
تا که هر یک کمال صنعت خویش
مینماید که کی کم است و که بیش
وانکه نتواند اینچنین کردن
صنعها را بنقش آوردن
باشد او ناقص اندر آن صنعت
بیش صناع نبودش قیمت
بد و نیک نقوش از آن زیباست
که ز هر دو کمال او پیداست
می کنند آگهت از آن نقاش
کاندر این پ یشه نیست کس همتاش
صانع با کمال آن باشد
که بد و نیک از او روان باشد
صنع حق کن از این مثال قیاس
تا برت یک شود حریر و پلاس
زان سبب خیر و شر بود یکسان
که خدا را همی کنند ب یان
بر همه صنعها توان اوست
خالق نقش زشت و زیبا اوست
نیک و بد چون معرف اند او را
که ندارد بصنع خود همتا
پس از این روی هر دو یک ذاتند
هر دو روی ورا چو مرآت اند
لیک اگر تو بنقششان نگری
نیک و بد را چگونه یک شمری
بسوی خوبرو کنی رغبت
بود از زشت رو ترا نفرت
چون کنی از خدای قطع نظر
پیش تو ز هر کی بود چو شکر
رنج و راحت کجا بود یکسان
زین رسد نور و زان رسد نیران
آن کند پر غم این کند شادان
آن برد در جحیم واین بجنان
هل یکون البصیر و الاعمی
واحداً عند من اتاه ح جی
هل یکون العلیم و الجاهل
واحدا عند عاقل کامل
یطلب القرب عالم وافی
یطلب البعد جاهل جافی
جنة الوصل مسکن الاخیار
سقر البحر محبس الاشرار
مشرب الشیخ فی عیون النور
م س کن المنکرین فی الدیجور
شرح این را اگر کنم صد سال
نشود بر تو روشن این احوال
بحر از لوله کی شود پیدا
می نگنجد بزورقی دریا
حرف و صوت و زبان چو لوله بود
کی از آن بحر عشق دیده شود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۴ - در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حقاند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزهها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
هر ولی جملۀ کرامت داشت
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۰ - مظفر کرمانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین میرزا محمدتقی بن میرزا محمد کاظم. آن جناب در علوم عقلیه وحید و در فنون نقلیه فرید. و آبا و اجداد مولانا همواره در آن ولایت به طبابت مشغول و در نهایت عزت و احترام میزیستهاند و خود نیز درحکمت الهی و حکمت طبیعی به غایت جامعیت داشته و جمعی در خدمتش تلمذ گزیده بودند و اکتساب فضایل مینمودند. غرض، چون از علم ظاهر، باطنی ندید طالب علوم باطنی گردید. دست تقدیر گریبان اختیار خاطرش را به چنگ مشتاق علی شاه انداخت و مولانا را به آن فضل و کمال مقید و اسیر آن امی ساخت. لاجرم عوام و خواص به طعن و ملامت مولانا پرداختند و او را هدف تیر آزار ساختند و زجر بی شمار و جفای بسیار از ابنای زمان دید و از آن راه پرخطر برنگردید. بالجمله حالات مولانا مفصل است. مختصری اینکه ارادت به مشتاق علی شاه داشت و اجازه از میرزا رونق کرمانی و بعد از شهادت مشتاق علی شاه در سنهٔ یک هزار و دویست و شش در شهر کرمان جناب مولانا، دیوانی به نام وی تمام کرده. چون حالات وی و حالات مولوی رومی مناسب اتفاق افتاده او را مولوی ثانی و برخی مولوی کرمانی خوانند چنانکه مولوی رومی فاضل بوده. شمس الدین تبریزی امی مینمود و شمس الدین را کشتند و مولوی، دیوانی به نام وی پرداخت. مولوی مذکور نیز دیوانی به اسم مشتاق موسوم به مشتاقیه ساخت. مجملاً وی از اعاظم فضلا و عرفای متأخرین بوده و در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در کرمانشاهان وفات نمود. آن جناب را مثنوی است موسوم به بحرالاسرار مشتمل بر حقایق و دقایق و رساله در شرح آن مسمی به مجمع البحار و دیوان مشتاقیه مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسالهای موسم به کبریت احمر در طریقهٔ ذکر و فکر و او را در سلوک باطن به طریق رمز نوشته و هم رسالهای است موسوم به خلاصة العلوم. چون اشعارش فصیح و بلیغ و مضامین خوب دارد و کمتر شنیده شده است فقیر در این کتاب بعضی از بحرالاسرار و برخی از قصاید و غزلیات وی ثبت مینماید و از آن جمله است:
مِنْمثنویّ الموسوم به بحرالاسرار
بای بسم اللّه الرحمن الرحیم
هست مفتاح در گنج حکیم
گنج حکمت آن کتاب رحمت است
بسمله چون باب گنج حکمت است
گنج حکمت شهر علم مصطفی است
بسمله رمز علی با بهاست
بسمله آیینهٔ گنج احد
بسمله گنجینهٔ گنج صمد
مطلع دیباچهٔ ام الکتاب
مجمع مجموعهٔ فصل الخطاب
هرچه در قرآن خفیه واضحه
مجتمع آمد همه در فاتحه
هرچه در سبع المثانی منطوی است
بسمله برجمله طُرّاً محتوی است
هر چه اندر بسمله شد مندرج
حرف با بر جمله آمدمندمج
هر چه اندر باست انوار هدا
کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا
شرح این معنی بگویم با تو فاش
جمع کن دل را و پر کنده مباش
هرچه در عالم عیان و مظهر است
جمله در انسان کامل مضمر است
هست عالم چون کتاب مستبین
کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین
لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ
اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر
سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم
نیست جز انسان کامل ای حکیم
هر کمال کاملی آمد یقین
مجتمع در شخص خیرالمرسلین
صورت او آیت رحمت بود
معنی او صورت وحدت بود
چیست دانی معنی ختم الرسل
عقل اول روح اعظم امر کل
حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله
حرف اول از حروف بسمله
تحت سرّ باست سرّ مختفی
صورت آن نقطه آمد ای صفی
چون نبی اعظم آمد حرف با
سر او چبود ولایت تحتها
باست ظاهر نقطه باطن فی المرام
باست ناطق نقطه صامت فی الکلام
نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم
وحدت آمد گشت کثرت منقسم
صورت نقطه ولایت آمده
معنی آن عین وحدت آمده
زان سبب فرمود شاه اولیاء
رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا
مرحبا آن تحت فوقانی مقام
حبذا آن عبد ربانی مقام
در دنو حق علوی مختفی است
در علوّ حق دنوی هم خفی است
در جمال او جلالی مستقر
در جلال او جمالی مستتر
نیست در احمد یقین الا علی
کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی
در میان جان حیدر احمد است
عشق را با حسن، وصلی سرمد است
ذات این دو بی گمان یکتا بود
دو شبح مرآت و یک معنا بود
میم احمد در احد غرق آمده
متصل گشته بلا فرق آمده
هم علی از رب اعلی جلوه گر
آن یکی چون بحر دان دیگر گهر
بحر چبود اصل لؤلؤی خوشاب
چیست لؤلؤ آب پرورده ز آب
چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات
نیست کشتی را به تن از آن نجات
پس فرود آییم اندر ساحلات
ساحلات پهن اسماء و صفات
اسم چبود از مسمی صورتی
هست هر صورت ز معنی آیتی
اسم اللّه چیست وجه عین ذات
مجمع مجموع اسماء و صفات
وجه چبود مجمع حسن بتان
باغ دل بستان عشق عاشقان
گونه گونه میوهٔ شیرین درو
دسته دسته سنبل و نسرین درو
عشوههای حسن آن رب البشر
هست چون زین اسم جامع جلوه گر
لاجرم این اسم وجه اللّه بود
داند این را هر که مرد ره بود
لطف و قهری هست آن دلدار را
شهد و زهری آن شکر گفتار را
بر جمال او جلالش محتوی است
بر جلال او جمالش محتوی است
اسم اللّه جامع اسماء بود
لطف و قهر او درو پیدا بود
کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال
جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال
هست در این اسم جامع مندرج
اوست بر کل مراتب مندمج
گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم
وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم
لیک رحمت بر غضب سابق بود
نعمتش بر نعمتش فایق بود
مؤمن از فیض رحیمی منتفع
کافر از فیض رحیمی منقطع
چیست آدم عالم مستجملی
چیست عالم آدم مستفضلی
عالم اجمال آدم آمده
آدم تفصیل عالم آمده
این حدیث از دل نه از سمع آمده
که ولایت موطن جمع آمده
لاجرم فرمود شاه اولیاء
سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با
نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف
جمع های مابقی جمع مضاف
آنکه در معراج وحی از حق شنفت
لی مع اللّه از زبان جمع گفت
خود نبی رهبر بود سوی ولی
و آن ولی سوی خداوند علی
عارفی کو گوهر توحید سفت
ذات را تسبیح و هم تحمید گفت
گه مسبّح آمده ذات از علوّ
گه محمد آمده ذات از دُنَو
هست تسبیح خدا تنزیه ذات
هست تحمید وی اظهار صفات
ذات را تسبیح کن ای معتدل
تا که تشبیهی نگردی و خجل
ذات را تحمید میکن ای صفی
تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی
حکایت
عارفی از جمع ارباب عقول
مؤمنی از شیعهٔ آل رسول
گشت سائل از امام رهنما
آفتاب آسمان اِنّما
بحر دانش منبع علم الیقین
جعفر صادق امام راستین
گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ
اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم
شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ
ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه
شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ
بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ
عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ
قادرش گو لا بمثل القادِرین
نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام
شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام
گر تو خواهی شرح این قول سدید
اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید
ذات حق را به اعتبار صرف ذات
عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات
هست بُعدی از جمیع ممکنات
بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات
همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات
هست قربی ذات را با ممکنات
فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ
وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ
نفی تعطیل است اثبات دنو
سلب تشبیه است ایجاب علو
پس معطل قرب حق را منکر است
پس مشبه بُعد حق را کافر است
هست تسبیح تو اثبات علو
هست تحمید تو ایجاب دنو
سبحه بی تحمید تعطیل حق است
حمد بی تسبیح تنزیه حق است
پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً
لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا
چون ولی آئینهٔ سبوحی است
چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است
نام او آمد علیؑاز کبریا
نام این آمد محمدؐاز خدا
شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق
وان علیؑرا هم به اعلا التصاق
آن علی گنجینهٔ سر علو
وان نبی آئینهٔ نور دنو
اول و آخر علی و احمد است
باطن و ظاهر علی و احمد است
اعتبارات عقول است این دویی
ورنه اینجا نیست مایی و تویی
زانکه عالی در علوستش دنو
زانکه دانی در دنوستش علو
زانکه باطن در بطونستش ظهور
زانکه ظاهر از ظهورستش ستور
اول اندر اولویت لاحق است
آخر اندر آخریت سابق است
جمع اضداد است ما رامستحیل
قدرتش بر جمع ضدها مستطیل
ذات پاکش را به ضدها اتّصاف
ذرّهای نه ز اعتدالش انحراف
معنی دریا بطون است و خفا
صورت دریا ظهور است و جلا
معنی او را ز ما بعد و علو
صورت او را به ما قرب و دنو
معنیاش جذب آورد صورت سلوک
صورتش عبد آورد معنی ملوک
صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است
معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است
حب ما نسبت به حق باشد سلوک
حبّ حق نیست به ما جذب الملوک
عشق در معشوق و در عاشق نهان
سبق در مسبوق و در سابق نهان
مقترن با کل و بالاتر ز کل
مختفی در کل و رسواتر ز کل
هرچه گویم عشق از آن بالاترست
احمد اعظم علی اکبر است
وَمِنْ تَحقیقاتِهِ قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیز
پیش از آن کاین عالم آید در وجود
گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود
داشت با خود آینه از ذات خویش
خویش را میدید در مرآت خویش
حسن ذاتی داشت در وجه کمال
عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال
چون جمال خویش بر صحرا نهاد
عکس حسن و عشق در عالم فتاد
وجه حسنش را نبی آیینهای
گنج عشقش را ولی گنجینهای
عاشقان آیینههای عشق حق
پیش شاه حسن عبد مسترق
خوبرویان آینهٔ خوبی او
حسن ایشان عکس محبوبی او
آن جلالش احتجاب عین ذات
آن جمالش انکشافات صفات
هر جمالش را جلال قاهری است
هر جلالش را جلال باهری است
مر ظهورش را بطونست و خفا
مر بطونش را ظهور است و جلا
وجه او بی پرده چون مشرق شود
دیدهها را مفنی و محرق شود
شمس چون پرده بپوشد از غمام
قرص او را میتوان دیدن تمام
بی حجاب ابر گر ظاهر شود
فرط نورش دیده را قاهر بود
در جمال او جلالش مستتر
در جلال او جمالش مستتر
رفق و اهمال حق استدراج اوست
رنج و درد و ابتلا معراج اوست
قهرها در لطفها باشد دفین
گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین
لطفها در قهر پنهان یاثقات
فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات
قسم مؤمن این جهان آمد جلال
قسم کافر این جهان آمد جمال
آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم
آن جهان کافر در اذلال و جحیم
عاشقان از کفر و ایمان برترند
عاشقان از جسم و از جان برترند
غیب مطلق چیست در آن مستتر
وان شهادت چیست حسن جلوه گر
پردگی آنست و حسنش پردهای
پرورنده آن و این پروردهای
ان نهان در این چو نشأه در شراب
این عیان از آن چو از دریا حباب
آن چه باشد آنکه نامش هو بود
مطلق از تقیید ما و تو بود
هو عبارت آمد از اطلاق ذات
آن تعینهاش اسما و صفات
ذات چون بحر و تعیّن همچو موج
ذات فرد است و تعین زوج زوج
موج اول موج الامواج آمده
زوج اول زوج الازواج آمده
معنیاش بحر است و صورت گشته موج
معنیاش فرد است و صورت گشته زوج
قابل اطلاق و تقیید آمده
برزخ تعلیق و تجرید آمده
واجب و ممکن دو بحر بیکران
موج اول برزخ لایبغیان
موج اول بحر اول را چو موج
خویشتن بحری و موجش فوج فوج
موج اول چیست دانی شاه زاد
کرده در بر کسوت خاص صفات
گه قلندروش مجرد از لباس
صوفیانه گاه پوشیده پلاس
گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد
اسم لایق نیست او را جز احد
خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت
واحدش گویند اهل معرفت
خواهم از خرقه تعین ای پسر
خواه خرقه گوی و میخواهی کمر
چون کمربندد احدخوش بر میان
از احد احمد شود جلوه کنان
از میان احمد کمر چون واکند
در دل بحر احد مأوا کند
تاج چون بر سر گذارد از وقار
گردد اندر ملک واحد شهریار
موج اول احمد آمد ای ولی
ظاهر او احمد و باطن علی
موج اول احمد آمد ای ولد
صورت او واحد و معنی احد
واحدیت آن ظهورش در صفات
آن احد آمد بطون عین ذات
بحر واحد را دو موج کالجبال
هر یکی بحر عظیم بی مثال
عالم اسماش بحر اقدم است
بحر دیگر کاینات عالم است
بحر اول چیست دانی بحر ذات
عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات
و مِنْ مَعارِفِه رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بحر اول چیست دانی بحر هو
بحرهای مابقی امواج او
بحر اول لابقی اسم علیه
فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه
اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو
آن عبارت این اشارت سوی او
هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم
برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم
گرچه بر وی اسمها لاواقع است
سوی وی مجموع اسما راجع است
چون علی مطلق است آن ذات هو
پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو
لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود
زانکه اسم از حضرتش فایز بود
یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ
قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ
تو علی مطلقی و مادنی
کی دنی آگه شد از سر علی
نیست ما را حق و نطق دم زدن
خود ز خود دم میتوانی هم زدن
چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول
خود چه باشد حد ما مستِ فضول
بحر اول چیست آن بحر العلی
آری از کل است بر کل معتلی
از اضافت وز تقید عالی است
بر اضافت بر تقید والی است
برتر آمد از عموم اختصاص
با اعم آمد اعم با خاص خاص
با مجرد خوش مجرد آمده
با مقید خوش مقید آمده
لا به شرط مطلق او ذات حق است
نه مقید ای عجب نه مطلق است
زانکه مطلق او به شرط لا بود
آن مقید شرط وی اشیا بود
لا یکی شرط است اشیا دیگر است
او ز شرط لا و اشیا برتر است
ذات مطلق برتر از اشیاء لاست
هوی مطلق برتر از الا و لاست
لا ابالی حقیقی او بود
ذات عالیّ حقیقی هو بود
مرحبا ای لاابالی مرحبا
مرحبا ای ذات عالی مرحبا
چون شوی مطلق قلندروش شوی
سرکش از کونین چون آتش شوی
بند گردی چون به قید معرفت
میتوان گفتن ترا صوفی صفت
چون به هم جمع آوری جذب و سلوک
صوفی کامل شوی و ازملوک
جان ما را هم تو درمان هم تو درد
با همه جمعی و از مجموع فرد
تو به ذات خود قلندر آمدی
زین سه کس در رتبه برتر آمدی
رتبه چبود رتبه را تو دل دهی
چیست منزل تو به کس منزل دهی
از تو پیدا شد همه جذب و سلوک
آفریدی تو همه عبد و ملوک
مرحبا رندِ قلندر مرحبا
مرحبا اللّه اکبر مرحبا
ایضاً مِنْهُ عَلَیهِ الرّحمة
احمد آن صوفی کامل معرفت
چونکه واحد شد شود صوفی صفت
چون احد گردد قلندروش شود
همچو آتش از همه سرکش شود
هو شود چون احمد کامل عیار
خود قلندر میشود ای مرد کار
حمد چبود نعتِ ذات احمدی
کیست احمد و چه ذات سرمدی
گاه احمد میشود گاهی احد
گه صنم میگردد و گاهی صمد
تا شد او بت، بت پرستی کار ماست
روی او بت موی او زنار ماست
بت پرستانیم اندر کوی او
بسته زناری ز تارِ موی او
هان چه میگویی دلا هوشیار شو
وقت مستی نیست اندر کار شو
هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد
زندهٔ جاوید شد هرگز نمرد
مستی آن می نه آن مستی بود
که در او بیهوشی و مستی بود
مرحبا ای مستِ هشیار آفرین
بی خبر از خود خبردار آفرین
تا به دریایی تو ما در ساحلیم
وصف دریا را چگونه قابلیم
بحر حال سکر و ساحل حال صحو
ساحل وبحر است این اثبات و محو
وله ایضاً
رهنما را ظاهری و باطنی است
باطنش را نیز بطن کامنی است
بطن را بطنی است بطنی دلپذیر
بطن بطن بطن تا بطن الاخیر
هفت بطن او راست تا هفتاد بطن
بطنها را بی شمار افتاد بطن
جملهٔ این بطنهای خوب و نغز
یکدگر را آمده چون قشر و مغز
بطنهای اوسطی و برزخی
هر یکی دو وجه دارد یا اخی
و مِنْ إفاداتِهِ
وجه ظهریت عبودیت بود
وجه بطنیت ربوبیت بود
برزخی نبود چو ظهر اولین
عبد مطلق اوست آدم را چو طین
برزخی نبود چو آن بطن اخیر
رب مطلق اوست سلطان خبیر
ظهر اول چیست عبد فاقر است
غیر ازین هر کس بداند کافر است
بطن آخر چیست ذات اللّه است
غیر ازین هر کس بداند گمره است
کیست تالی آنکه غیر باصر است
آنکه باطن را بگوید ظاهر است
کیست غالی آنکه غیر فاطن است
آنکه ظاهر را بگوید باطن است
تالی آن باشد که جان را گفت جسم
یا مسما را مسما کرد اسم
غالی آن باشد که تن را گفت دل
یا که گل را گفت جان معتدل
آنکه گوید گل گل است و دل دل است
نیست غالی نیست تالی عادل است
ای مقامات وجود است ای پسر
عقل زین تمییزها دارد خبر
این تعینهای اسماء و صفات
وین تشخصهای اعیان و ذوات
بحر را گاهی جدا کردن ز موج
فرد را گاهی جدا کردن ز زوج
گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح
گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح
گاه گفتن تالی و گاهی غلو
گاه گفتن عالی و گاهی دنو
جمله تمییزات عقل فارق است
وصف فرق عقل این بس لایق است
نور عقل آن نور فرق است ای پسر
که شناسد سر ز پا و پا ز سر
ای خنک آن عشق گرم فرق سوز
گه نداند سر ز پا و شب ز روز
مرحبا زان عشق جمع دل نواز
که نداند جمع را از فرق باز
هرکه نوشد جام ناب عشق هو
کی شناسد عین می را از کدو
بحرِ اکوان چیست بحر عالم است
عالمش موجی و موجی آدم است
دایره وش آمد این بحر بسیط
آدمش چون مرکز و عالم محیط
همچنین هر جزو عالم عالمی است
هر نمی زین بحر در معنی یمی است
هر حبابی بحر باپهنا بود
هر یکی موجی یکی دریا بود
موج جامع حضرت انسان بود
که گلش قطره دلش عمان بود
هر یک از امواج در معنی یمی است
هر یک از اجزاء عالم عالمی است
جمع عالم چیست دانی ای امین
جلوهٔ خاص ز رب العالمین
لاجرم العالمین از بعد رب
بحر اکوان است ایمایی عجب
بحر اکوان را دو بحر است ای جواد
نام بحرالمبدء و بحر المعاد
دایره وش بحر اکوان بالتمام
این دو بحر از قافیه دو قوس نام
آن یکی قوس النزول و الدنو
آن دگر قوس العروج و العلو
بحر مبدء آمده قوس النزول
پایه پایه نور را در وی افول
قوس عارج بحر عود است و رجوع
پایه پایه نور را در وی طلوع
لیلةُ القدر آمده قوس النزول
زانکه در وی شمس را باشد افول
نور او پنهان شود در لیل قدر
شمس در وی مینماید قدر بدر
بدر بر وی جلوهٔ قدر هلال
عقل بر وی جلوه گر قدر خیال
چون بسی انوار در وی مینهفت
فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت
روح تو شمس است چون نازل شود
بدر گردد یعنی آن جان دل شود
آن ملک بدر است چون آرد نزول
خود هلالی میشود عندالافول
آن هلالت آمده جسم مثال
نیست و نه هست نه همچون خیال
قوس عارج نام او یوم القیام
کاندر او خورشید بنماید تمام
تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه
وصف آن یوم القیام است ای نبیه
گل همه دل گردد و دل دلستان
تن همه جان گردد و جان جان جان
عاشقان از غیر حق آزادهاند
عاشقان از غیر حق دل سادهاند
عاشقان اصحاب اخلاص آمدند
مخلصانِ حضرت خاص آمدند
هر چه غیر حق بود اصنام تست
غیر حق مقصود نفس خام تست
هرچه غیر حق بود آن لات تست
گر همه انهار و گر جنات تست
هرچه غیر حق بود عُزای تست
گر همه غلمان وگر حورای تست
اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است
نیست صادق جز از آن کو عاشق است
خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف
راست ناید جز ز عشق بی گزاف
بندگی ما ترا باشد مخسب
بهر جنت بندگی شغل است کسب
طامع و خائف که ایاک آورند
وحدتی گویند و اشراک آورند
عاشق صادق که ایاک آورد
مخلص است و وحدت پاک آورد
مخلص بالکسر دارد صد خطر
کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر
ایضاً من مکاشفاته
حضرت فرد علی ذات احد
در علّو ذات خویش آمد صمد
چیست معنی صمد ای ذو وله
اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه
چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات
جمله را جوفی بود از ممکنات
اجوف آن باشد که در باطن خلاست
باطن او خالی و معدوم و لاست
همچو نی او را سرودی بیش نیست
نسبتش کردن نمودی بیش نیست
گر چه معدوم و هلاک است و فنا
قابل فیض وجود است از خدا
گرچه نی خالی است لیکن ای فرید
چونکه خالی شد توان در وی دمید
مرحبا زین نیستی و زین عدم
که بود جذاب هستی دمبدم
حبّذا از این نی خالی درون
که از او صد ناله میآید برون
جمله اعیان نایهای با نوا
حق تعالی نایی شیرین ادا
آن دمیدن چیست ارسال وجود
لحظه لحظه دمبدم از فیض جود
نایی او جلوت اول بود
عقل کلی احمد مرسل بود
گر نبودی نای وش ای محترم
نام میکردی چرا او را قلم
این قلم گرچه ز خود خالی بود
لیک پر از نفخ اجلالی بود
حضرت خلاق وهاب مجید
آدمی بر صورت خود آفرید
آدمی بر صورت رحمان بود
یا که حق بر صورت انسان بود
نای یکی نای است و طبقاتش چهار
نغمه یک نغمه مقاماتش هزار
حضرت فرد صمد را ای همام
وصفی از اوصاف میباشد کلام
چون کلامی هست حق را لامحال
پس دمی باشد ورا جل و جلال
دم به معنی رِقِّ منشور آورد
حرف بر وی خط مسطور آورد
چون تکلم نعت ذات مطلق است
پس تنفس نیز ز اوصاف حق است
احمد مرسل امین ذوالجلال
آن نشان صدق وحی حق تعال
گفت اندر وصف آن پیر قرن
من ذم رحمن شنیدم از یمن
مرحبا زان ذات بی عیب صمد
که ز باطن دمبدم دم میدهد
نیستش تجویف و آن باطن مدام
میدهد بیرون دم نطق کلام
لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ
لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه
باش در نعتش صراط المستقیم
دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم
نزد آنان کاهل کشف صادقند
جملهٔ ذرات حی ناطقند
جمله در تسبیح و در تحمید حق
رب اعلی را عبید مسترق
گر ترا شکی است در این مسئله
روو إن من شیء خوان ای ده دله
لیک آن تسبیح را اندر بطون
این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ
قصه کوته هست حق را ای کرام
هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام
آن وجود منبسط همچون دم است
جوهر مطلق چو صورت اعظم است
جوهریّات بسیطه چون حروف
در عروج و در نزول او را صفوف
آن تراکیب اوایل چون کلم
از حروف آن بسایط منتظم
وان تراکیب اوایل چون کلام
شد ز ترکیب کلم با انتظام
جمله عالم یک کلام حق بود
کاندرو هم مصدر و مشتق بود
همچنین او هم کلام دیگر است
جامع اجزای عالم یک سر است
جوهر آدم که اصل دل بود
خوش کلام صادق عادل بود
مینویسد حق به بازوی امام
آیت صدقاً و عدلاً را تمام
ذات سبحان را تعالی عن سبب
رحمت ذاتی است سابق بر غضب
رحمت سابق چه باشد زان درود
بر عدم همواره ارسال وجود
رحمت ذاتی می مبنای ذات
جرعه نوش از وی تمام کاینات
رحمت سبحان دم پاک خداست
که ازو نیهای اعیان با صداست
حق چو دم ساز است و ما مانند نی
دمبدم جاری است بر ما نفخ وی
نفخ یک نفخ است و نیها بیشمار
دم یکی دم دان نواها صد هزار
آن دم رحمان وجود عالم است
عالمی که جزوی از وی آدم است
وان رحیمی دم وجود آدمی
یافته نور کمال محرمی
زان دم رحمن شده قوس نزول
کاندرو انوار را باشد افول
وان رحیمی دم شده قوس رجوع
کاندرو اضواء را باشد طلوع
آن دم رحمن دم فیض وجود
وان رحیمی دم دم نور شهود
عرش رحمانی دل عالم بود
دل چو عرش عالم آدم بود
دل به عرش و عرش با دل متصل
خود دل آمد عرش یا عرش است دل
دل بود چون گوهر و عرشش صدف
عرش مادر دل چو فرزند خلف
عرش همچون فاطمه دان روح دل
سمطوش دوگوشوار معتدل
فاطمه عرش علی ذوالمنن
گوشوارش آن حسین و آن حسن
پیش از آن که شاه زو لطف خفی
آفریند آدم پاک صفی
اسم القدّوس و السبوح را
آینه کرده ملک را روح را
جملگی صافی ز شهوات آمده
پاک از نقص کدورات آمده
اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود
لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود
اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع
رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع
لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون
لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون
لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن
لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن
لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول
لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول
لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو
لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو
دو صفت را هیچ یک مظهر نشد
هیچ یک دو فعل را مصدر نشد
هر یکیشان مظهر یک اسم خاص
با یکی فعلش همیشه اختصاص
چشم دل بگشا به قرآن مبین
آیت عظمای ما منا ببین
پس ملایک هر یکی را حضرتی است
اندران حضرت وزو بس خلوتی است
این همه جلوات که ربانی است
گشته ظاهر از دم رحمانی است
مظهر و آیینهٔ وجه رحیم
نیست جز انسان عدل مستقیم
جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب
در سعید و در شقی و روز و شب
جلوهٔ رحمانی آمد ای حبیب
خاص باشد عام باشد این عجیب
خاص باشد زانکه از یک نعت اسم
مظهرش گه روح باشد گه جسم
عام باشد زانکه وصفی شامل است
شامل هر عالی و هر سافل است
جلوهٔ اوصاف لطف حق تعال
در دل انسان کل مرد کمال
جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب
عام باشد خاص باشد این غریب
عام زان کاوصاف حی را شامل است
خاص زانکه خاص مرد کامل است
سیمین فرزند شاه کربلان
جعفر صادق امام ذوالعلا
آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن
گفت الرحمن اسم خاص کن
گرچه اسم خاص آن علام گفت
لیک موضوع به وصف عام گفت
الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام
او ز اسماء خدا اسمی است عام
بهر حدش دُرّ اسم عام سفت
لیک موضوع به وصف خاص گفت
هر یکی جلوه گه ربانی است
در حقیقت آن دم رحمانی است
دم یکی دم بیش نبود لیک نای
بی حد است و بی عدد بی انتهای
جلوهای کو حضرت جامع بود
بر رحیمی دم یقین واقع بود
جامع اقسام جلوات آمده
لیک نایش مظهر ذات آمده
ایضاً وَلَهُ طابَ ثَرَاهُ
مظهر ذاتست آن انسان کل
جامع جلوات و هادی سبل
هان که جذب آلوده میآید سخن
منکشف میگردد آن علم لدن
ساقی فیّاض از خم جلال
باده میبخشد به اصحاب کمال
ساقی رند قوی دل میرسد
یعنی آن مشتاق عادل میرسد
میکند ثابت دل عشاق ما
ذوالفقارآسا دم مشتاق ما
لا و اِلّا نی موجّه میکند
نفی غیر اثبات اللّه میکند
کور میسازد دو چشم احولی
از ظهور سطوت نور علی
مظهر سر عجایب میرسد
عون مجموع نوائب میرسد
ها دگر وقت نماز است ای امین
ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین
استعانت چیست استدعای عون
مستعین کبود طلب فرمای عون
ظاهر احمد ز باطن مستعین
معنی احمد ز صورت مستبین
صورت احمد نبی ذوالجمال
معنی احمد ولی ذوالجلال
نیست در صدر نبی مقبلی
مستقرالا دل پاک علی
نیست در قلب علی مرتضی
جلوه گر الا تجلی خدا
آن تجلی چیست مصباح ظهور
اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر
فهم کن مصباح را، مشکوة را
وان زجاج صاف چون مرآت را
آن الوهیت چو مصباح لطیف
وان ولایت چون زجاجی وان شفیف
آن نبوت آمده مشکوة نور
از زجاجه جلوه گر در وی حضور
لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است
و ان نبی و مصطفی باب العلی است
تا که احمد شهر علم اقدم است
مرتضی او را چو باب اعظم است
شهر علم مصطفی دارد دو در
آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر
از در باطن فیوض لایزال
ریخته بر احمدِ صاحب کمال
ورنه در ظاهر کمال مستمر
گشته بر کلّ خلایق منتشر
باب باطن چیست سر حیدری
معنی آن صورت پیغمبری
باب ظاهر صورت حیدر بود
که وصی نفس پیغمبر بود
دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت
با علی خوش شرح این معنی بگفت
جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی
جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی
حسن در ظاهر شه فرخندهای
عشق اندر خدمتش چون بندهای
چون به باطن بنگری عشق است شاه
کرده در بر کسوت خاص سپاه
گر طلبکاری نکردی بلبلی
از کجا مطلوب میگشتی گلی
این همه بازارها کاراستند
از برای مشتری پیراستند
گرچه حسن از رحمت حق آیتی است
آن شناسایی عشقش غایتی است
غایت اسرار وحی آسمان
نیست الا عترت اسرار دان
غایت نظم کلام مثنوی
نیست الا آن حسام معنوی
مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست
جز حسام الدین کسی آگاه نیست
همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت
جز مظفر کس نداند گرچه گفت
تافت بر ما پرتو خلاق ما
ما به او محتاج و او مشتاق ما
خود به خود محتاج خود مشتاق خود
جلوه گر از کسوت عشاق خود
نیست جز مشتاق کس اندر میان
قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان
در شرح حدیث کمیل
مرتضی آن پادشاه پاک ذیل
ریخته فیض حقیقت بر کمیل
گفت با او آن کمیل پاک دین
مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین
مرتضی گفتا به آن کامل عیار
با حقیقت مرترا باشد چه کار
گفت شاها گر چه من فانیستم
صاحب سرّ تو آیا نیستم
نه تویی گنجور و من گنجینهات
نه تویی منظور و من آیینهات
شاه فرمودش بلی ای محترم
صاحب سرّ منی بی بیش و کم
مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ
کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح
چون شوم لبریز از فیض درود
بر تو ریزد رشحهای زان فیض جود
قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا
مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا
رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا
رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا
در جوابش گفت آن بحر کمال
الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال
پردهٔ خورشید جز انوار چیست
شمس را جز نور او سیار چیست
چون بر آن انوار افتد چشم جان
ذات را تسبیح گوید بی زبان
چیست آن سبحات حق جلوات نور
نور چبود گوش کن عین ظهور
ذات از فرط ظهور وانجلا
دایماً اندر بطونست و خفا
گفت چون بشنید آن حرف عجیب
یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب
بار دیگر شاه فیاض النعم
در جوابش گفت از روی کرم
کاین حقیقت محو موهوم آمده
که قرین با صحو معلوم آمده
پردههای وجه شمس لایزال
که معبر شد به سبحات الجلال
نیست اِلّا هستی موهوم تو
باش حاضر تا شود معلوم تو
لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا
حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا
شمس حق را هستی وهمی حجاب
ابر واشد منکشف شد آفتاب
صحو چبود انکشاف آن غمام
از رخ شمس منیر بی ظلام
محو هستی صحوهشیاری بود
آنچه خواب و این چه بیداری بود
محو چبود آن فنا اندر فنا
صحو چبود آن بقا اندر بقا
واصلانِ منزل حق الیقین
جملگی مستان هشیار آفرین
چون کمیل از جام ساقی گشت مست
دست ساقی برد او را خوش ز دست
پردهٔ هستی موهومش درید
حرص او افزود و شوقش شد پدید
چون فزودش ذوق باده حرص جان
آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان
از کرم جام دگر کردش عطا
شد صفا اندر صفا اندر صفا
مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی
هتک سرِّ عبد سر غالبی
گشت غالب چونکه سرِّ معنوی
شاه دل در ملک جانت شد قوی
هستی مطلق وجودی بس لطیف
چون قوی آمد تعین شد ضعیف
نور هستی غالب آمد شد مزید
پردههای سر معنی را درید
سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد
صرصر آمد خار و خس جاروب شد
زور آتش دیگ را پرجوش کرد
رخنه اندر هستی سرنوش کرد
سیل از کهسار آمد پر شتاب
بند و بست پشته و پل شد خراب
چون کمیل این نکته از شه گوش کرد
جرعهٔ سیم ز ساقی نوش کرد
شسته گشتش نقش هشیاری ز دل
می فزودش عشق و مستی متصل
کَرِّت اخری ز پاکیزه دلی
گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی
چشم از نور رخت بی نور نیست
گر ز رخ برقع گشایی دور نیست
پردهها دارد جمال شاه ما
تا که بشکافد دلِ آگاه ما
شاه گر بی پرده آید در ظهور
دل نیارد طاقتش از فرط نور
پردهها از نور و ظلمت آن جلیل
خوش برافکنده به رخسار جمیل
اهل دل را در مقامات کمال
در پس هر پرده ذوق و وجد و حال
انکشاف هر حجابی زان حجب
هست معراجی برای اهل لُب
چون یکی پرده گشاید شاه دل
دل شود اندر مقامی مستقل
مستقل شد دل چو اندر منزلی
بایدش چشم دگر، دیگر دلی
تا مقام دیگرش الیق بود
منزلی دیگر به وی اوفق بود
پرده پرده پردههای پاک ذیل
منکشف میکرد بر چشم کمیل
بادهاش پالوده بود و صاف صاف
کرد استدعای دیگر انکشاف
پردهٔ دیگر گشودش آن ودود
دیدهٔ دیگر ببخشیدش ز جود
مر حقیقت را چهارم شارحی
شاه فرمودش به قول واضحی
الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد
مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد
چون احد توحید را جاذب شود
آن شود مغلوب و آن غالب شود
زانکه مجذوب است مغلوب جذوب
شاه جذابست غالب بر قلوب
قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه
حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه
قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند
إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد
چونکه مغلوبش شود حکم کثیر
میرود از وی ایا مرد بصیر
حکم جاذب گیرد این مجذوب تو
نعت غالب گیرد این مغلوب تو
سرّ غالب گه کند هتک ستیر
نیست جز ذات احد ای بی نظیر
ستر مهتوکی که مغلوب وی است
هست توحیدی که مجذوب وی است
چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید
نشأة بحرالاحد آمد پدید
جمع مطلق آن چنان او را ربود
که ز فرقش آگهی مطلق نبود
گفت دیگر ره اماما عارفا
خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا
شاه چون دیدش به بحر جمع غرق
بی خبر گردیده از احکام فرق
خوش کشانیدش به بحر تفرقه
تا ز تعطیلش برد در زندقه
جعفر صادق شه عالی اثر
این چنین گفتا به اصحاب نظر
اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه
محض تعطیل است و عین زندقه
اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا
کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً
جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل
هست توحید قویم معتدل
آن حقیقت دان که از صبح الازل
شارق آمد نور شمس لم یزل
پس شود آثار آن لایح ترا
پس شود احکام آن واضح ترا
بر مرایای تجلی وجود
بر مجالی ظهور نور جود
هر یکی از آن مزایای کمال
هر یکی از آن مجالی جمال
واحدیت راست تمثال دگر
هیکل توحیدیست ای با بصر
آن هیاکل دان تماثیل لطیف
واحدیت راست مرآت شریف
وصف وحدت در همه ساری بود
حکم وحدت در همه جاری بود
از دم رابع کمیل با نظام
کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام
وقت آن شد که کمیل اکمل شود
فاضلی عارج شود افضل شود
چون شود سیر الی اللهت تمام
کامل الذاتی تو ای عالی مقام
ای عجب زین کامل بی تفرقه
که کمالش هست عین زندقه
مرحبا وحبّذا زندیق خاص
که زند صد طعنه بر صدیق خاص
کیست این زندیق غرق بحر جمع
او چو پروانه احد او را چو شمع
کیست این زندیق آن مست عشیق
که امامش خواند زندیق طریق
عاشقی را نسبت از معشوق پاک
سوی زندیقی بود با اشتراک
خاک گر باشد سیه عاری ز نور
ظلمتش دان عین نور ای باحضور
کفر اینجا عین ایمان شریف
زندقه شد عین توحید لطیف
زندقه اهل کمالست ای پسر
هر که این زندیق نه خاکش به سر
کاملیت لاجرم این زندقه است
زندقه جمع عری از تفرقه است
اکملیت چیست دانی ای رفیق
منزل سیر الی اللّه ای عشیق
در مرایا همچو حق ظاهر شدن
در همه برخویشتن ناظر شدن
سوی فوق از جمع خوش بازآمدن
همچو حق سر تا به پا ناز آمدن
در همه اطوار سایر آمدن
با همه ادوار دایر آمدن
فوق بعد الجمع باشد این مقام
هست ذوالعینین آن مرد تمام
آن یکی عینش سوی جمع آمده
وان دگر عینش سوی فرح آمده
فرق چشمش را حجاب از جمع نیست
فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست
فرق قبل الجمع فرق اهل جمع
عین فرق آن حجاب عین جمع
آنکه جانش گشت اندر جمع غرق
عین جمعش شد حجاب عین فرق
مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب
هست فارغ نیست بر جمعش نقاب
عین فرقش نه حجاب فرق جمع
سالک مطلق نه چون اصحاب سمع
سالک مطلق نباشد سمع محض
نه بود مجذوب مطلق جمع محض
جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک
جامع وصف عبید و هم ملوک
عاشقان جمله عبید و او شه است
نایب ربانی ظل اللّه است
چون کمیل از جام چارم زان عقار
مالک ملک بقا شد تاجدار
تاجداری خواست گردد تاج بخش
بعد معراجش شود معراج بخش
گفت کای ساقی فیاض وجود
سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود
در جوابش گفت آن عادل مزاج
کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ
اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح
سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح
صبح لائح چیست آن صبح ازل
حضرت ذات احد عز و جل
لام الف در لفظ الصبح ای امیر
سوی آن صبح ازل آید مشیر
در جواب پنجمین صبح الازل
یاد کن از قول شاه بی بدل
در جواب چارمین جذب الاحد
جذب الصبح الأزل دان ای سند
چیست آن نور احد صبح ازل
اول است و باطن است و لم یزل
نور واحد چیست مصباح کمال
آخر است و ظاهر است و لایزال
این همه اطلاق تجرید آمده
این همه تعلیق و تقیید آمده
نور توحید است آن لامع سراج
هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج
آن هیاکل آن حقایق آمده
آن حقایق نور شارق آمده
گاه اللهی و ربانی بود
گاه اعیانی و اکوانی بود
عالم اسماء بود قسم یکم
عالم اکوان بود قسم دویم
قسم اول آمده همچون زجاج
قسم دویم چیست مصباح السراج
ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود
اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود
این هیاکل جمله قید جان تست
این حقایق حاجب عینان تست
حاجبین شه که قوسین آمده
خود حجاب و پردهٔ عین آمده
گر حجاب قاب قوسین بردری
خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری
چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو
حاصل آمد جانت را سر علوّ
زانکه حق را در دنو آمد علو
ذات شه را در علو باشد دنوّ
قاب قوسین چیست بحر احمدی
اجتماع با حدی و بی حدی
آن یکی قوسش بود بحر احد
قوس دیگر بحر واحد ذوعدد
چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد
خالص از تعلیق و تقیید و عدد
لی مع اللّه است اینجا آن علی
احمدا تو خود نبی مرسلی
احمدیت خود حجاب عین بین
خرقهٔ احمد بینداز ای امین
در مقام لی مع ما ذالوصول
مینگنجد نه نبی و نه رسول
تو سراج بس منیری احمدا
نور بخش هر ضمیری احمدا
گشت طالع از دلت صبح احد
منطفی شد آن سراج ذوالعدد
آن نبوت ازمیان شد برکنار
جلوه گر ذات العلی با اقتدار
جلوهٔ ذات العلی مقتدر
چون عیان شد شد نبوت مستتر
استتار اینجا نه بطلان و فناست
بلکه خود تکمیل نور کبریاست
معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست
سر این اطفا بجز اکمال نیست
اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ
یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ
چیست این اتمام تحریق حجاب
پرده واشد منکشف شد آفتاب
نیست این کشف الغطا ابطال نور
بلکه خود اکمال نور است و ظهور
ذات از کشف الغطا شد مستبین
بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ
هر کسی از کشف افزودش کمال
غیر ذات آن علی ذوالجلال
زانکه پیش از کشف شد کامل یقین
شمس حق عین یقینش را مبین
در شبش بد آفتاب بی زوال
جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال
سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب
این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ
هر که تاج معرفت بر سر نهاد
از دم جان پرور حیدر نهاد
خرقه گر پوشید آن مرد ولی
از علی پوشید و اولاد علی
اولیاء شیعیان مرتضی
منتشر کرده ره و رسم هدی
هم به اذن رخصت امر امام
منتشر عرفان شده بر خاص و عام
حامل سرّ مقنّع جانشان
رشح جام لو کشف ایقانشان
ایضاً وله مِنْ قصایده المشتاقیّه
دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است
باغبان حضرت خلاق علی الشان است
کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل
که تن خاکی او با دل و دل با جان است
صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان
گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است
نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل
بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست
دل یکی سر الهی و دم رحمانی است
که برو هر نفسی صد نظر رحمان است
مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد
شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد
سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او
سلوک از مصطفی و جذبهاش از مرتضی آمد
دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا
علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد
علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم
ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد
انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس
بر قطب لامحاله بود آس را اساس
نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه
اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس
اشباه ناس آمده ازناس مستفیض
زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس
قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام
از ماورای خویش بکن نور التماس
دانی که ماوراء تو چبود مقام انس
اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس
قوس نزول را چو تو سیار آمدی
اقبال تست جانب این منزل ایاس
این منزل ایاس چو مستقبل تو شد
درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس
آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور
منزلگه عقول مجرد ز هر لباس
عقل مجرد آن جبروت مقدس است
کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس
آن نور قاهر جبروتی لقب مدام
ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس
جبروتیان همه متعانق به یکدیگر
از اتحاد عشق نه از شدت تماس
از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان
نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس
نسیان و سهو نیست درین موطن کمال
نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس
خمخانهایست حضرت جبروت از آن شراب
ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس
خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق
کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق
عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت
دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق
عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت
نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق
ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید
جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق
نور ازل آمده صورت آغاز حسن
سرّ ابد آمده معنی پایان عشق
عشق مجرد ببین آمده جویای حسن
حسن مقدس نگر آمده جانان عشق
حسن مقدس نبی عشق مجرد علی
عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق
دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین
عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق
آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن
وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق
آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار
چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق
رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل
تا بر تو آشکار شود اعتدال دل
نقش دو کون در نظر آید ترا خیال
گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل
آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد
ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل
آن نشأهای که کون مثالیش خواندهاند
عکسی بود به چشم عیان از مثال دل
ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت
شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل
دل طایری و منزل لاهوتش آشیان
ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل
رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین
تا منکشف شود به تو سر جلال دل
دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود
از دل مقال حق شنو از حق مقال دل
مخروط پیکری که دلش نام کردهاند
از عالم گل است چه داند کمال دل
چون آسمان ز حمل امان ابا نمود
بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل
بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم
آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم
خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد
خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم
زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت
دیوانه گشتهام که نبندد سلاسلم
باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست
تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم
بس عقدهها ز دهر به دل جا گرفته بود
انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم
ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف
تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم
زان می کزان صعود کند جان نازلم
زان می کزان عروج کند جسم سافلم
زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم
زان می که متصل شود این سرّ واصلم
مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن
تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم
زان نی که نغمههاش به رقص آورد تنم
زان نی که پردههاش به وجد آورد دلم
زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم
زان نی که منطوی شود از وی منازلم
دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم
راحت همه مشقت و درمان همه الم
اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس
توحید معرفت شده مردود و متهم
مردان حق غریق بلا گشته سر به سر
خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم
مستأنس عوام شده راحت اخصّ
مستقبل خواص شده محنت اعم
رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه
شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم
بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن
بسیار صعب در ره معنی زدن قدم
نبود گریزگاه درین دور پر فتن
الا جناب مرتضوی صاحب کرم
ذاتش که هست واجب ممکن نما کند
از صورت حدوث عیان معنی قدم
راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم
باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم
بسیار در وی عقدهها چون عقدههای توبه تو
بسیار در وی دامها چون دامهای خم به خم
ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده
نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم
ورگفتآری چون دو لب منسوخ سازی العجب
رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم
من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین
من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم
ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح
مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم
تا رخ نماید جلوهای از میغ وهاب الصور
برقع گشاید عشوهای از حسن خلاق العدم
در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان
در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم
اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف
نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم
عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب
حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم
لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو
تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم
ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین
ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم
در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب
در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم
جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من
شأنت برونازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم
نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی
ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم
با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها
با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم
عالم همه یک ذرهای رخسار توشمس الضحی
کونین همه یک قطرهای هستی تو مانند یم
ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم
در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم
گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء
رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم
ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج
همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم
ایضاً و له رحمةُ اللّهِ عَلَیه
آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده
قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده
صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما
از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده
اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام
تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده
بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص
دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده
برزخ جامع بود دل در میان حضرتین
گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده
قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف
یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده
واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران
برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده
مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو
ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده
ای که بهر راه عشق از من تو میپرسی دلیل
روی او واضحتر از کل دلایل آمده
ای که بهر صید دل ازمن تو میجویی حبال
موی او محکمتر از کل حبایل آمده
در فنون سحر بسیاری رسائل گفتهاند
چشم او بالغتر از کل رسایل آمده
در مدح حضرت شاه اولیاء علی مرتضیؑ
وجودشخصکاملقطبو گردونهمچوآس استی
وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی
از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را
که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی
از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی
کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی
عوام الناس را نسناس خواندن هست لایقتر
بهخاصانخدا مخصوص این اطلاق ناس استی
چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را
از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی
علیمحسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر
کهباذات خدا جان علی را خوش مساس استی
هرآنکسراکهمجنونگشتممسوسشعربگفتی
از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی
به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا
کهآنشهرانهخوردستینهخواب و نه نعاس استی
عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا
معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی
پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته
نه زان گونه کهجنباجان ممسوسان مماس استی
علیممسوسفیذاتاللّه است ای قاصراندیشان
علی را در بحارعزت حق ارتماس استی
جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی
که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی
علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه
علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی
چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او
از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی
چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی
که از نور علی پیغمبران را التماس استی
شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او
فلکچونساقیوشمسوقمرچونجاموکاساستی
عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او
وجودحضرتروحالقدسچونیکعطاساستی
اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او
زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی
دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او
ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی
اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه
بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی
برون آ شمهای شأن علی بر خلق ظاهر کن
مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی
مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل
که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی
علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی
در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی
علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را
به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی
الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان
الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی
به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق
بهمغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی
و مِنْ غزلیّاته
به چشم کم مبین عشاق ما را
در ایشان می نگر اخلاق ما را
کتاب ناطق خالق چو ماییم
نظر کن جزو جزو اوراق ما را
ز مرآت جمال ما عیان بین
جمال حضرت خلاق ما را
ز افعینفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل
جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را
رفتمبرون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان
در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را
خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم
حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب
حق راست این جهان همگی دفتری عجیب
انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب
در جان پاک هر نبی سرّ ولی را میطلب
در جان احمدلاجرم سرّ علی را میطلب
سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر
سر خفی را طالبی نور جلی را میطلب
هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی
تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را میطلب
شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب
هر موج از آن مرتبهای شد ز مراتب
آن موج که اوجانب غیب است و شهادت
آن حضرت انسان بود ای صادق طالب
در ذات بود بحرولیکن به صفت موج
مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب
ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت
عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست
اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی
دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست
ظلمات هواهای نفوس است سکندر
عقل است که حیران شده در این ظلماتست
دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار
تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است
بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق
ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است
یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است
که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است
یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط
که گاه روح شمارندش و گهی بدن است
خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند
مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است
ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم
این متصلّی را شد آن منفصلی باعث
از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق
بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث
مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست
بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث
پاکیزگی دل را حل همه مشکل را
تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث
در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج
در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج
یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ
میزن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج
ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو
از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج
در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج
در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج
آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی
روح جبروتی خم فیض صمدانی راح
نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان
اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح
رخ ما ساغر و حسن ازل راح
رخ ما چون زجاجه حسن مصباح
هویت در حجاب حسن مستور
در این آن مختفی چون نَشأة در راح
وجود لاتعین هست چون می
تعیّنها صراحیها و اقداح
مسمّا فاتح و اعیان خزائن
بود هر یک ز اسما همچو مفتاح
مفاتیح الغیوب اسماء حسنی
غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح
حضور حضرت اسما در اعیان
حضور حضرت اعیان در ارواح
حضور حضرت ارواح دایم
بود در حضرت اجسام و اشباح
حضور جملهٔ این چار حضرت
بود در حضرت جامع ایا صاح
ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما
هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح
اسماءالهی متجلی است در اعیان
اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح
ارواح مجرد جبروتی ملکوتی
دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح
اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات
اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح
اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء
چون نار کز احجار برآرند به مقداح
آن نور علی نور بود ذات مسما
آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح
ذات علی آن نور علی نور که نامش
فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح
آمد دل عشاق چو تن نور علی روح
باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح
چون دیده به نور حق در دل نگران گردد
نور علی مطلق بر دیده عیان گردد
چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد
چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد
چون راه مغان پوید آداب مغان جوید
اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد
مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه
آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد
مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود
که جسم را نه به جان الفت و معامله بود
غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را
به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود
ز پای دل نگشودند قید گیسو را
که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود
درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند
بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند
مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند
بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند
در رخ معتکف صومعه انوار قبول
چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند
گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند
وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند
همت عالی رندان خرابات ببین
که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند
ما غم یار و زاهدان غم خلد
هر دلی طاقت غمی دارد
دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی
یا که از دیر صدای جرسی میآید
زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد
یا به سر منزل عنقا مگسی میآید
خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید
نُه فلک در نظرش چون عدسی میآید
عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا
بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود
پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی
رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود
نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما
نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود
در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی
افتادگی و پستی عالی گهری باشد
نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق
با مغبچگان او را مهر پدری باشد
از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی
ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد
دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد
یا در رخت ز غیر فراموشی آورد
دهشت فزود فرط تجلی کلیم را
آری جلال حق همه مدهوشی آورد
ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار
ریحان تر ز خط بناگوشی آورد
زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی
ساقی بیار باده که بی هوشی آورد
سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور
همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور
حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط
شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور
نور علی نور چیست ذات علی کبیر
بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور
گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر
گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور
گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس
مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور
اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس
بیت دل اهل دل روح ودود شکور
دل بود این که درو نقش رخت میبینم
یا که بر مصحف حق مینگرم آیهٔ نور
نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است
یا که خود آتش موسی است نمایان از طور
در خراب دل ما گنج ازل بنهادند
زان سبب نام دل ما شده بیت معمور
ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز
دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز
اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند
کین حرص دریده شکم خسرو پرویز
گذری کن به طریقت نظری کن به یقین
نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز
تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف
تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز
چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه
گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز
عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر
زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس
آفتی نیست بتر راه روان را از عجب
پر طاووس بود آفت جان طاووس
قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد
منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس
دل برون میرود از پرده، خدا را نفسی
حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس
اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم
روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس
نفس حق چه بود معنی الهام و سروش
نفس باطله، وسواس رجیم خناس
زاهدان از معارفند نفور
متنفر ز بوی گل کناس
متمایز بود ز عامی خاص
فرق باشد ز ناس تا نسناس
کیست ز ابدال دانی ای درویش
آنکه تبدیل کرد عقل وحواس
کیست ز اوتاد دانی ای عارف
آنکه بنیاد عشق راست اساس
آن امامان دو مظهر آمدهاند
ملک الناس را و رب الناس
جلوه گاه اله معصوم است
او چو قطب آسمان بود چون آس
فرد مشتاق و عین و لام ویا
کیست سلطان آسمان کریاس
پای تا سر همگی مظهر جبریل شود
نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس
از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرضوسما
خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس
پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار
هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس
نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر
حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس
حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف
پیر چون قوس کزو میگذرد تیر نفس
شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش
گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش
مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب
حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش
سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی
آنکه زنام علی گشت دلش منتقش
آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص
رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص
بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص
بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص
رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص
عین اللّه بصیر دل اهل دل بود
نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص
غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام
تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص
رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور
اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص
زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی
لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص
نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن
ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص
چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض
گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض
گر باغبان با خبر در باغ میکارد شجر
مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض
اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَقهَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح
اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَقهَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض
قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست
ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض
دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی
زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض
پروانهٔ جانهای مقدس همهٔ طائف
معشوق ازل شمع وش افروخته عارض
تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق
چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض
چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم
طاعت متقبل نبود از زن حائض
گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص
دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط
تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد
کین سعادت شده با موت ارادت مربوط
چون شدی زندهٔ جاوید ابد میگردد
زندگی همه عالم به حیات تو منوط
حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف
کهجهولستوظلوم است و جزوع است و منوع
هم مگر عین عنایت نظری فرماید
ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع
عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی
آسمانها همه مرفوع و زمینها موضوع
تویی سبّاح بحر ذات بی حد
شدی قانع به قدر آن مصانع
جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی
چرا گاهی مقیمی گاه راجع
چو شمس اندر مجاری مستقر باش
سوی و مستقیم و بی مدافع
جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع
در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع
آن را که تمتع بود از صورت دلدار
نبود ز متاع دو جهانیش تمتع
از یار نخواهیم بجز یار که ما را
قانون طمع نبود و آیین توقع
خورشید حقیقت الحقایق
اقسام حقایقش مطالع
اعیان چو مطالع و مشارق
اسما چو شوارق و طوالع
اسما چو شواهد و سواقی
اعیان چو مجالس و مجامع
ذات ازلی چو خم باده
فیض ازلی شراب نافع
ساقی و شراب و خُم و میخوار
این جمله یکی است بی منازع
فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ
دل چو مشکوة و نور ذات چراغ
صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل
ساقی رند احسن الصباغ
خم این باده چیست سینهٔ ما
سینهٔ ماست چون خم صباغ
جز یداللّه نیست اندر خم
مرحبا دست و حبذا ارساغ
ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص
ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع
زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین
گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع
عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف
آن همگی اختفا و این همگی انکشاف
عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون
داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف
کسوت رندی که حق آمده نساج وی
اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف
شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف
عارفان را همه شد سرّ هویت معروف
جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول
واقف موقف قربت همه انواع و صنوف
ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست
عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف
علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر
به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف
غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود
دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف
کنه اوصاف کمالات علی مشتاق
کس ندانست بجز ذات علی مشتاق
وجود حقیقی چو خورشید اعظم
شده منبسط نور او بر حقایق
حقایق چو آیینهها و نمایان
ز هر آینه حسن معشوق و عاشق
از آن ساخت آیینه کایینه باشد
هر آیینه باطبع خوبان موافق
به هر آینه دید رخسار خود را
ز هر آینه جلوهای کرد لایق
رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق
آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق
طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی
منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق
با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه
بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق
چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة
عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق
یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد
مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق
جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما
بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق
از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی
می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق
گر حل عقده کردی در راه عشق مردی
ورنه چه میگشاید از حل و عقد زیبق
آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت
الا نبی و عترت ما را نبود زورق
ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت
مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق
ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما درین ره همه را قافله سالار سلوک
در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار
از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک
عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت
زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک
چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک
بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخسارهای چون اسپرک
نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد
کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک
چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه
دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک
صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات
کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک
بس قدمهای عزیمت که درین ره لغزند
هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک
نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک
ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک
اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل
ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک
روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن
زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک
دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل
آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل
مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما
مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل
جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل
حقمستویبرعرشِجان،جان مستوی برعرش دل
دلعرشوجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی
ازهوشده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل
دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود
این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل
جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد
جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل
جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع
نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل
نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده
جانرازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل
لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی
جانکردهدلرا حاملی، دل حامل این مشت گل
بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن
هنراینجاهمهعیب است و فضل اینجا همه باطل
گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ
دلها به آن حبل المتین مستمسکاند و معتصم
بر در میکد ه رندان قلندر ماییم
که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام
قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند
همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام
از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم
آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم
شافعان گناه خلق ولیک
خویشتن غرق لُجهٔ گنهیم
سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم
نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم
حسن ما معروف شد زان رو که ما
سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم
طاقت دیدار ما کس را نبود
برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم
من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم
کامروز گشته این قفس خاک مسکنم
در صورت ارچه در قفس صورتم ولی
بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم
خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند
حبل المتین زلف تو دامی به گردنم
اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد
هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان
دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی
یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان
آن رب مقتدر که بود عشق نام وی
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
حسن جلی محمد و عشق خفی علی
پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن
با عشق حسن را دو مبین متحد ببین
حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن
قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله
به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله
هست هشیاری محال آشفتگان عشق را
هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله
در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل
دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله
چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه
عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه
از بادهٔ ما جرعهای، گر عارف و زاهد خورد
آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه
هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات
اسم خاص عین ذات کبریا نام علی
اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش
اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی
قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ
مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ
پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی
عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی
ذات او عین صفاتست و علو عین دنو
بعد او قرب بود منفصلی متصلی
بهشت عدن که گفتند کوی میکده است
که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی
رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی
ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی
کنه حقیقت است این، سر هویت است این
معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی
جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است
هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی
منم آن رند پاک از کفر و دینی
که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی
ندیده دیدهای در هیچ دوری
چو من دیوانهٔ عقل آفرینی
مشو غافل ز بالادستی چرخ
یداللّه جلوه گر شد ز آستینی
باران با لطافت بارید بر گلستان
هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری
در لطف طبع باران کی میکند تفاوت
کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری
از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع
هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری
عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج
آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری
الا علی مشتاق من در جهان ندیدم
رندی که مست باشد در عین هوشیاری
ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند
حجاب این منگر گر نظر به آن داری
حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان
نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری
منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی
که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی
به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا
اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی
چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک
نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی
رباعیّات
حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات
اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات
اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت
اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات
چشمی که حقش کشید کحل مازاغ
گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ
حقش در خلق و خلق در حق بنمود
خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ
در سینهٔ ما گهی نهان آمدهای
بر دیدهٔ ما گهی عیان آمدهای
این نام و نشان تمام از تست عجب
با این همه بی نام ونشان آمدهای
مِنْمثنویّ الموسوم به بحرالاسرار
بای بسم اللّه الرحمن الرحیم
هست مفتاح در گنج حکیم
گنج حکمت آن کتاب رحمت است
بسمله چون باب گنج حکمت است
گنج حکمت شهر علم مصطفی است
بسمله رمز علی با بهاست
بسمله آیینهٔ گنج احد
بسمله گنجینهٔ گنج صمد
مطلع دیباچهٔ ام الکتاب
مجمع مجموعهٔ فصل الخطاب
هرچه در قرآن خفیه واضحه
مجتمع آمد همه در فاتحه
هرچه در سبع المثانی منطوی است
بسمله برجمله طُرّاً محتوی است
هر چه اندر بسمله شد مندرج
حرف با بر جمله آمدمندمج
هر چه اندر باست انوار هدا
کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا
شرح این معنی بگویم با تو فاش
جمع کن دل را و پر کنده مباش
هرچه در عالم عیان و مظهر است
جمله در انسان کامل مضمر است
هست عالم چون کتاب مستبین
کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین
لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ
اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر
سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم
نیست جز انسان کامل ای حکیم
هر کمال کاملی آمد یقین
مجتمع در شخص خیرالمرسلین
صورت او آیت رحمت بود
معنی او صورت وحدت بود
چیست دانی معنی ختم الرسل
عقل اول روح اعظم امر کل
حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله
حرف اول از حروف بسمله
تحت سرّ باست سرّ مختفی
صورت آن نقطه آمد ای صفی
چون نبی اعظم آمد حرف با
سر او چبود ولایت تحتها
باست ظاهر نقطه باطن فی المرام
باست ناطق نقطه صامت فی الکلام
نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم
وحدت آمد گشت کثرت منقسم
صورت نقطه ولایت آمده
معنی آن عین وحدت آمده
زان سبب فرمود شاه اولیاء
رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا
مرحبا آن تحت فوقانی مقام
حبذا آن عبد ربانی مقام
در دنو حق علوی مختفی است
در علوّ حق دنوی هم خفی است
در جمال او جلالی مستقر
در جلال او جمالی مستتر
نیست در احمد یقین الا علی
کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی
در میان جان حیدر احمد است
عشق را با حسن، وصلی سرمد است
ذات این دو بی گمان یکتا بود
دو شبح مرآت و یک معنا بود
میم احمد در احد غرق آمده
متصل گشته بلا فرق آمده
هم علی از رب اعلی جلوه گر
آن یکی چون بحر دان دیگر گهر
بحر چبود اصل لؤلؤی خوشاب
چیست لؤلؤ آب پرورده ز آب
چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات
نیست کشتی را به تن از آن نجات
پس فرود آییم اندر ساحلات
ساحلات پهن اسماء و صفات
اسم چبود از مسمی صورتی
هست هر صورت ز معنی آیتی
اسم اللّه چیست وجه عین ذات
مجمع مجموع اسماء و صفات
وجه چبود مجمع حسن بتان
باغ دل بستان عشق عاشقان
گونه گونه میوهٔ شیرین درو
دسته دسته سنبل و نسرین درو
عشوههای حسن آن رب البشر
هست چون زین اسم جامع جلوه گر
لاجرم این اسم وجه اللّه بود
داند این را هر که مرد ره بود
لطف و قهری هست آن دلدار را
شهد و زهری آن شکر گفتار را
بر جمال او جلالش محتوی است
بر جلال او جمالش محتوی است
اسم اللّه جامع اسماء بود
لطف و قهر او درو پیدا بود
کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال
جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال
هست در این اسم جامع مندرج
اوست بر کل مراتب مندمج
گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم
وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم
لیک رحمت بر غضب سابق بود
نعمتش بر نعمتش فایق بود
مؤمن از فیض رحیمی منتفع
کافر از فیض رحیمی منقطع
چیست آدم عالم مستجملی
چیست عالم آدم مستفضلی
عالم اجمال آدم آمده
آدم تفصیل عالم آمده
این حدیث از دل نه از سمع آمده
که ولایت موطن جمع آمده
لاجرم فرمود شاه اولیاء
سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با
نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف
جمع های مابقی جمع مضاف
آنکه در معراج وحی از حق شنفت
لی مع اللّه از زبان جمع گفت
خود نبی رهبر بود سوی ولی
و آن ولی سوی خداوند علی
عارفی کو گوهر توحید سفت
ذات را تسبیح و هم تحمید گفت
گه مسبّح آمده ذات از علوّ
گه محمد آمده ذات از دُنَو
هست تسبیح خدا تنزیه ذات
هست تحمید وی اظهار صفات
ذات را تسبیح کن ای معتدل
تا که تشبیهی نگردی و خجل
ذات را تحمید میکن ای صفی
تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی
حکایت
عارفی از جمع ارباب عقول
مؤمنی از شیعهٔ آل رسول
گشت سائل از امام رهنما
آفتاب آسمان اِنّما
بحر دانش منبع علم الیقین
جعفر صادق امام راستین
گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ
اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم
شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ
ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه
شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ
بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ
عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ
قادرش گو لا بمثل القادِرین
نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام
شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام
گر تو خواهی شرح این قول سدید
اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید
ذات حق را به اعتبار صرف ذات
عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات
هست بُعدی از جمیع ممکنات
بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات
همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات
هست قربی ذات را با ممکنات
فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ
وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ
نفی تعطیل است اثبات دنو
سلب تشبیه است ایجاب علو
پس معطل قرب حق را منکر است
پس مشبه بُعد حق را کافر است
هست تسبیح تو اثبات علو
هست تحمید تو ایجاب دنو
سبحه بی تحمید تعطیل حق است
حمد بی تسبیح تنزیه حق است
پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً
لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا
چون ولی آئینهٔ سبوحی است
چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است
نام او آمد علیؑاز کبریا
نام این آمد محمدؐاز خدا
شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق
وان علیؑرا هم به اعلا التصاق
آن علی گنجینهٔ سر علو
وان نبی آئینهٔ نور دنو
اول و آخر علی و احمد است
باطن و ظاهر علی و احمد است
اعتبارات عقول است این دویی
ورنه اینجا نیست مایی و تویی
زانکه عالی در علوستش دنو
زانکه دانی در دنوستش علو
زانکه باطن در بطونستش ظهور
زانکه ظاهر از ظهورستش ستور
اول اندر اولویت لاحق است
آخر اندر آخریت سابق است
جمع اضداد است ما رامستحیل
قدرتش بر جمع ضدها مستطیل
ذات پاکش را به ضدها اتّصاف
ذرّهای نه ز اعتدالش انحراف
معنی دریا بطون است و خفا
صورت دریا ظهور است و جلا
معنی او را ز ما بعد و علو
صورت او را به ما قرب و دنو
معنیاش جذب آورد صورت سلوک
صورتش عبد آورد معنی ملوک
صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است
معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است
حب ما نسبت به حق باشد سلوک
حبّ حق نیست به ما جذب الملوک
عشق در معشوق و در عاشق نهان
سبق در مسبوق و در سابق نهان
مقترن با کل و بالاتر ز کل
مختفی در کل و رسواتر ز کل
هرچه گویم عشق از آن بالاترست
احمد اعظم علی اکبر است
وَمِنْ تَحقیقاتِهِ قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیز
پیش از آن کاین عالم آید در وجود
گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود
داشت با خود آینه از ذات خویش
خویش را میدید در مرآت خویش
حسن ذاتی داشت در وجه کمال
عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال
چون جمال خویش بر صحرا نهاد
عکس حسن و عشق در عالم فتاد
وجه حسنش را نبی آیینهای
گنج عشقش را ولی گنجینهای
عاشقان آیینههای عشق حق
پیش شاه حسن عبد مسترق
خوبرویان آینهٔ خوبی او
حسن ایشان عکس محبوبی او
آن جلالش احتجاب عین ذات
آن جمالش انکشافات صفات
هر جمالش را جلال قاهری است
هر جلالش را جلال باهری است
مر ظهورش را بطونست و خفا
مر بطونش را ظهور است و جلا
وجه او بی پرده چون مشرق شود
دیدهها را مفنی و محرق شود
شمس چون پرده بپوشد از غمام
قرص او را میتوان دیدن تمام
بی حجاب ابر گر ظاهر شود
فرط نورش دیده را قاهر بود
در جمال او جلالش مستتر
در جلال او جمالش مستتر
رفق و اهمال حق استدراج اوست
رنج و درد و ابتلا معراج اوست
قهرها در لطفها باشد دفین
گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین
لطفها در قهر پنهان یاثقات
فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات
قسم مؤمن این جهان آمد جلال
قسم کافر این جهان آمد جمال
آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم
آن جهان کافر در اذلال و جحیم
عاشقان از کفر و ایمان برترند
عاشقان از جسم و از جان برترند
غیب مطلق چیست در آن مستتر
وان شهادت چیست حسن جلوه گر
پردگی آنست و حسنش پردهای
پرورنده آن و این پروردهای
ان نهان در این چو نشأه در شراب
این عیان از آن چو از دریا حباب
آن چه باشد آنکه نامش هو بود
مطلق از تقیید ما و تو بود
هو عبارت آمد از اطلاق ذات
آن تعینهاش اسما و صفات
ذات چون بحر و تعیّن همچو موج
ذات فرد است و تعین زوج زوج
موج اول موج الامواج آمده
زوج اول زوج الازواج آمده
معنیاش بحر است و صورت گشته موج
معنیاش فرد است و صورت گشته زوج
قابل اطلاق و تقیید آمده
برزخ تعلیق و تجرید آمده
واجب و ممکن دو بحر بیکران
موج اول برزخ لایبغیان
موج اول بحر اول را چو موج
خویشتن بحری و موجش فوج فوج
موج اول چیست دانی شاه زاد
کرده در بر کسوت خاص صفات
گه قلندروش مجرد از لباس
صوفیانه گاه پوشیده پلاس
گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد
اسم لایق نیست او را جز احد
خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت
واحدش گویند اهل معرفت
خواهم از خرقه تعین ای پسر
خواه خرقه گوی و میخواهی کمر
چون کمربندد احدخوش بر میان
از احد احمد شود جلوه کنان
از میان احمد کمر چون واکند
در دل بحر احد مأوا کند
تاج چون بر سر گذارد از وقار
گردد اندر ملک واحد شهریار
موج اول احمد آمد ای ولی
ظاهر او احمد و باطن علی
موج اول احمد آمد ای ولد
صورت او واحد و معنی احد
واحدیت آن ظهورش در صفات
آن احد آمد بطون عین ذات
بحر واحد را دو موج کالجبال
هر یکی بحر عظیم بی مثال
عالم اسماش بحر اقدم است
بحر دیگر کاینات عالم است
بحر اول چیست دانی بحر ذات
عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات
و مِنْ مَعارِفِه رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بحر اول چیست دانی بحر هو
بحرهای مابقی امواج او
بحر اول لابقی اسم علیه
فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه
اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو
آن عبارت این اشارت سوی او
هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم
برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم
گرچه بر وی اسمها لاواقع است
سوی وی مجموع اسما راجع است
چون علی مطلق است آن ذات هو
پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو
لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود
زانکه اسم از حضرتش فایز بود
یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ
قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ
تو علی مطلقی و مادنی
کی دنی آگه شد از سر علی
نیست ما را حق و نطق دم زدن
خود ز خود دم میتوانی هم زدن
چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول
خود چه باشد حد ما مستِ فضول
بحر اول چیست آن بحر العلی
آری از کل است بر کل معتلی
از اضافت وز تقید عالی است
بر اضافت بر تقید والی است
برتر آمد از عموم اختصاص
با اعم آمد اعم با خاص خاص
با مجرد خوش مجرد آمده
با مقید خوش مقید آمده
لا به شرط مطلق او ذات حق است
نه مقید ای عجب نه مطلق است
زانکه مطلق او به شرط لا بود
آن مقید شرط وی اشیا بود
لا یکی شرط است اشیا دیگر است
او ز شرط لا و اشیا برتر است
ذات مطلق برتر از اشیاء لاست
هوی مطلق برتر از الا و لاست
لا ابالی حقیقی او بود
ذات عالیّ حقیقی هو بود
مرحبا ای لاابالی مرحبا
مرحبا ای ذات عالی مرحبا
چون شوی مطلق قلندروش شوی
سرکش از کونین چون آتش شوی
بند گردی چون به قید معرفت
میتوان گفتن ترا صوفی صفت
چون به هم جمع آوری جذب و سلوک
صوفی کامل شوی و ازملوک
جان ما را هم تو درمان هم تو درد
با همه جمعی و از مجموع فرد
تو به ذات خود قلندر آمدی
زین سه کس در رتبه برتر آمدی
رتبه چبود رتبه را تو دل دهی
چیست منزل تو به کس منزل دهی
از تو پیدا شد همه جذب و سلوک
آفریدی تو همه عبد و ملوک
مرحبا رندِ قلندر مرحبا
مرحبا اللّه اکبر مرحبا
ایضاً مِنْهُ عَلَیهِ الرّحمة
احمد آن صوفی کامل معرفت
چونکه واحد شد شود صوفی صفت
چون احد گردد قلندروش شود
همچو آتش از همه سرکش شود
هو شود چون احمد کامل عیار
خود قلندر میشود ای مرد کار
حمد چبود نعتِ ذات احمدی
کیست احمد و چه ذات سرمدی
گاه احمد میشود گاهی احد
گه صنم میگردد و گاهی صمد
تا شد او بت، بت پرستی کار ماست
روی او بت موی او زنار ماست
بت پرستانیم اندر کوی او
بسته زناری ز تارِ موی او
هان چه میگویی دلا هوشیار شو
وقت مستی نیست اندر کار شو
هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد
زندهٔ جاوید شد هرگز نمرد
مستی آن می نه آن مستی بود
که در او بیهوشی و مستی بود
مرحبا ای مستِ هشیار آفرین
بی خبر از خود خبردار آفرین
تا به دریایی تو ما در ساحلیم
وصف دریا را چگونه قابلیم
بحر حال سکر و ساحل حال صحو
ساحل وبحر است این اثبات و محو
وله ایضاً
رهنما را ظاهری و باطنی است
باطنش را نیز بطن کامنی است
بطن را بطنی است بطنی دلپذیر
بطن بطن بطن تا بطن الاخیر
هفت بطن او راست تا هفتاد بطن
بطنها را بی شمار افتاد بطن
جملهٔ این بطنهای خوب و نغز
یکدگر را آمده چون قشر و مغز
بطنهای اوسطی و برزخی
هر یکی دو وجه دارد یا اخی
و مِنْ إفاداتِهِ
وجه ظهریت عبودیت بود
وجه بطنیت ربوبیت بود
برزخی نبود چو ظهر اولین
عبد مطلق اوست آدم را چو طین
برزخی نبود چو آن بطن اخیر
رب مطلق اوست سلطان خبیر
ظهر اول چیست عبد فاقر است
غیر ازین هر کس بداند کافر است
بطن آخر چیست ذات اللّه است
غیر ازین هر کس بداند گمره است
کیست تالی آنکه غیر باصر است
آنکه باطن را بگوید ظاهر است
کیست غالی آنکه غیر فاطن است
آنکه ظاهر را بگوید باطن است
تالی آن باشد که جان را گفت جسم
یا مسما را مسما کرد اسم
غالی آن باشد که تن را گفت دل
یا که گل را گفت جان معتدل
آنکه گوید گل گل است و دل دل است
نیست غالی نیست تالی عادل است
ای مقامات وجود است ای پسر
عقل زین تمییزها دارد خبر
این تعینهای اسماء و صفات
وین تشخصهای اعیان و ذوات
بحر را گاهی جدا کردن ز موج
فرد را گاهی جدا کردن ز زوج
گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح
گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح
گاه گفتن تالی و گاهی غلو
گاه گفتن عالی و گاهی دنو
جمله تمییزات عقل فارق است
وصف فرق عقل این بس لایق است
نور عقل آن نور فرق است ای پسر
که شناسد سر ز پا و پا ز سر
ای خنک آن عشق گرم فرق سوز
گه نداند سر ز پا و شب ز روز
مرحبا زان عشق جمع دل نواز
که نداند جمع را از فرق باز
هرکه نوشد جام ناب عشق هو
کی شناسد عین می را از کدو
بحرِ اکوان چیست بحر عالم است
عالمش موجی و موجی آدم است
دایره وش آمد این بحر بسیط
آدمش چون مرکز و عالم محیط
همچنین هر جزو عالم عالمی است
هر نمی زین بحر در معنی یمی است
هر حبابی بحر باپهنا بود
هر یکی موجی یکی دریا بود
موج جامع حضرت انسان بود
که گلش قطره دلش عمان بود
هر یک از امواج در معنی یمی است
هر یک از اجزاء عالم عالمی است
جمع عالم چیست دانی ای امین
جلوهٔ خاص ز رب العالمین
لاجرم العالمین از بعد رب
بحر اکوان است ایمایی عجب
بحر اکوان را دو بحر است ای جواد
نام بحرالمبدء و بحر المعاد
دایره وش بحر اکوان بالتمام
این دو بحر از قافیه دو قوس نام
آن یکی قوس النزول و الدنو
آن دگر قوس العروج و العلو
بحر مبدء آمده قوس النزول
پایه پایه نور را در وی افول
قوس عارج بحر عود است و رجوع
پایه پایه نور را در وی طلوع
لیلةُ القدر آمده قوس النزول
زانکه در وی شمس را باشد افول
نور او پنهان شود در لیل قدر
شمس در وی مینماید قدر بدر
بدر بر وی جلوهٔ قدر هلال
عقل بر وی جلوه گر قدر خیال
چون بسی انوار در وی مینهفت
فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت
روح تو شمس است چون نازل شود
بدر گردد یعنی آن جان دل شود
آن ملک بدر است چون آرد نزول
خود هلالی میشود عندالافول
آن هلالت آمده جسم مثال
نیست و نه هست نه همچون خیال
قوس عارج نام او یوم القیام
کاندر او خورشید بنماید تمام
تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه
وصف آن یوم القیام است ای نبیه
گل همه دل گردد و دل دلستان
تن همه جان گردد و جان جان جان
عاشقان از غیر حق آزادهاند
عاشقان از غیر حق دل سادهاند
عاشقان اصحاب اخلاص آمدند
مخلصانِ حضرت خاص آمدند
هر چه غیر حق بود اصنام تست
غیر حق مقصود نفس خام تست
هرچه غیر حق بود آن لات تست
گر همه انهار و گر جنات تست
هرچه غیر حق بود عُزای تست
گر همه غلمان وگر حورای تست
اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است
نیست صادق جز از آن کو عاشق است
خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف
راست ناید جز ز عشق بی گزاف
بندگی ما ترا باشد مخسب
بهر جنت بندگی شغل است کسب
طامع و خائف که ایاک آورند
وحدتی گویند و اشراک آورند
عاشق صادق که ایاک آورد
مخلص است و وحدت پاک آورد
مخلص بالکسر دارد صد خطر
کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر
ایضاً من مکاشفاته
حضرت فرد علی ذات احد
در علّو ذات خویش آمد صمد
چیست معنی صمد ای ذو وله
اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه
چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات
جمله را جوفی بود از ممکنات
اجوف آن باشد که در باطن خلاست
باطن او خالی و معدوم و لاست
همچو نی او را سرودی بیش نیست
نسبتش کردن نمودی بیش نیست
گر چه معدوم و هلاک است و فنا
قابل فیض وجود است از خدا
گرچه نی خالی است لیکن ای فرید
چونکه خالی شد توان در وی دمید
مرحبا زین نیستی و زین عدم
که بود جذاب هستی دمبدم
حبّذا از این نی خالی درون
که از او صد ناله میآید برون
جمله اعیان نایهای با نوا
حق تعالی نایی شیرین ادا
آن دمیدن چیست ارسال وجود
لحظه لحظه دمبدم از فیض جود
نایی او جلوت اول بود
عقل کلی احمد مرسل بود
گر نبودی نای وش ای محترم
نام میکردی چرا او را قلم
این قلم گرچه ز خود خالی بود
لیک پر از نفخ اجلالی بود
حضرت خلاق وهاب مجید
آدمی بر صورت خود آفرید
آدمی بر صورت رحمان بود
یا که حق بر صورت انسان بود
نای یکی نای است و طبقاتش چهار
نغمه یک نغمه مقاماتش هزار
حضرت فرد صمد را ای همام
وصفی از اوصاف میباشد کلام
چون کلامی هست حق را لامحال
پس دمی باشد ورا جل و جلال
دم به معنی رِقِّ منشور آورد
حرف بر وی خط مسطور آورد
چون تکلم نعت ذات مطلق است
پس تنفس نیز ز اوصاف حق است
احمد مرسل امین ذوالجلال
آن نشان صدق وحی حق تعال
گفت اندر وصف آن پیر قرن
من ذم رحمن شنیدم از یمن
مرحبا زان ذات بی عیب صمد
که ز باطن دمبدم دم میدهد
نیستش تجویف و آن باطن مدام
میدهد بیرون دم نطق کلام
لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ
لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه
باش در نعتش صراط المستقیم
دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم
نزد آنان کاهل کشف صادقند
جملهٔ ذرات حی ناطقند
جمله در تسبیح و در تحمید حق
رب اعلی را عبید مسترق
گر ترا شکی است در این مسئله
روو إن من شیء خوان ای ده دله
لیک آن تسبیح را اندر بطون
این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ
قصه کوته هست حق را ای کرام
هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام
آن وجود منبسط همچون دم است
جوهر مطلق چو صورت اعظم است
جوهریّات بسیطه چون حروف
در عروج و در نزول او را صفوف
آن تراکیب اوایل چون کلم
از حروف آن بسایط منتظم
وان تراکیب اوایل چون کلام
شد ز ترکیب کلم با انتظام
جمله عالم یک کلام حق بود
کاندرو هم مصدر و مشتق بود
همچنین او هم کلام دیگر است
جامع اجزای عالم یک سر است
جوهر آدم که اصل دل بود
خوش کلام صادق عادل بود
مینویسد حق به بازوی امام
آیت صدقاً و عدلاً را تمام
ذات سبحان را تعالی عن سبب
رحمت ذاتی است سابق بر غضب
رحمت سابق چه باشد زان درود
بر عدم همواره ارسال وجود
رحمت ذاتی می مبنای ذات
جرعه نوش از وی تمام کاینات
رحمت سبحان دم پاک خداست
که ازو نیهای اعیان با صداست
حق چو دم ساز است و ما مانند نی
دمبدم جاری است بر ما نفخ وی
نفخ یک نفخ است و نیها بیشمار
دم یکی دم دان نواها صد هزار
آن دم رحمان وجود عالم است
عالمی که جزوی از وی آدم است
وان رحیمی دم وجود آدمی
یافته نور کمال محرمی
زان دم رحمن شده قوس نزول
کاندرو انوار را باشد افول
وان رحیمی دم شده قوس رجوع
کاندرو اضواء را باشد طلوع
آن دم رحمن دم فیض وجود
وان رحیمی دم دم نور شهود
عرش رحمانی دل عالم بود
دل چو عرش عالم آدم بود
دل به عرش و عرش با دل متصل
خود دل آمد عرش یا عرش است دل
دل بود چون گوهر و عرشش صدف
عرش مادر دل چو فرزند خلف
عرش همچون فاطمه دان روح دل
سمطوش دوگوشوار معتدل
فاطمه عرش علی ذوالمنن
گوشوارش آن حسین و آن حسن
پیش از آن که شاه زو لطف خفی
آفریند آدم پاک صفی
اسم القدّوس و السبوح را
آینه کرده ملک را روح را
جملگی صافی ز شهوات آمده
پاک از نقص کدورات آمده
اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود
لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود
اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع
رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع
لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون
لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون
لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن
لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن
لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول
لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول
لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو
لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو
دو صفت را هیچ یک مظهر نشد
هیچ یک دو فعل را مصدر نشد
هر یکیشان مظهر یک اسم خاص
با یکی فعلش همیشه اختصاص
چشم دل بگشا به قرآن مبین
آیت عظمای ما منا ببین
پس ملایک هر یکی را حضرتی است
اندران حضرت وزو بس خلوتی است
این همه جلوات که ربانی است
گشته ظاهر از دم رحمانی است
مظهر و آیینهٔ وجه رحیم
نیست جز انسان عدل مستقیم
جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب
در سعید و در شقی و روز و شب
جلوهٔ رحمانی آمد ای حبیب
خاص باشد عام باشد این عجیب
خاص باشد زانکه از یک نعت اسم
مظهرش گه روح باشد گه جسم
عام باشد زانکه وصفی شامل است
شامل هر عالی و هر سافل است
جلوهٔ اوصاف لطف حق تعال
در دل انسان کل مرد کمال
جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب
عام باشد خاص باشد این غریب
عام زان کاوصاف حی را شامل است
خاص زانکه خاص مرد کامل است
سیمین فرزند شاه کربلان
جعفر صادق امام ذوالعلا
آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن
گفت الرحمن اسم خاص کن
گرچه اسم خاص آن علام گفت
لیک موضوع به وصف عام گفت
الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام
او ز اسماء خدا اسمی است عام
بهر حدش دُرّ اسم عام سفت
لیک موضوع به وصف خاص گفت
هر یکی جلوه گه ربانی است
در حقیقت آن دم رحمانی است
دم یکی دم بیش نبود لیک نای
بی حد است و بی عدد بی انتهای
جلوهای کو حضرت جامع بود
بر رحیمی دم یقین واقع بود
جامع اقسام جلوات آمده
لیک نایش مظهر ذات آمده
ایضاً وَلَهُ طابَ ثَرَاهُ
مظهر ذاتست آن انسان کل
جامع جلوات و هادی سبل
هان که جذب آلوده میآید سخن
منکشف میگردد آن علم لدن
ساقی فیّاض از خم جلال
باده میبخشد به اصحاب کمال
ساقی رند قوی دل میرسد
یعنی آن مشتاق عادل میرسد
میکند ثابت دل عشاق ما
ذوالفقارآسا دم مشتاق ما
لا و اِلّا نی موجّه میکند
نفی غیر اثبات اللّه میکند
کور میسازد دو چشم احولی
از ظهور سطوت نور علی
مظهر سر عجایب میرسد
عون مجموع نوائب میرسد
ها دگر وقت نماز است ای امین
ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین
استعانت چیست استدعای عون
مستعین کبود طلب فرمای عون
ظاهر احمد ز باطن مستعین
معنی احمد ز صورت مستبین
صورت احمد نبی ذوالجمال
معنی احمد ولی ذوالجلال
نیست در صدر نبی مقبلی
مستقرالا دل پاک علی
نیست در قلب علی مرتضی
جلوه گر الا تجلی خدا
آن تجلی چیست مصباح ظهور
اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر
فهم کن مصباح را، مشکوة را
وان زجاج صاف چون مرآت را
آن الوهیت چو مصباح لطیف
وان ولایت چون زجاجی وان شفیف
آن نبوت آمده مشکوة نور
از زجاجه جلوه گر در وی حضور
لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است
و ان نبی و مصطفی باب العلی است
تا که احمد شهر علم اقدم است
مرتضی او را چو باب اعظم است
شهر علم مصطفی دارد دو در
آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر
از در باطن فیوض لایزال
ریخته بر احمدِ صاحب کمال
ورنه در ظاهر کمال مستمر
گشته بر کلّ خلایق منتشر
باب باطن چیست سر حیدری
معنی آن صورت پیغمبری
باب ظاهر صورت حیدر بود
که وصی نفس پیغمبر بود
دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت
با علی خوش شرح این معنی بگفت
جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی
جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی
حسن در ظاهر شه فرخندهای
عشق اندر خدمتش چون بندهای
چون به باطن بنگری عشق است شاه
کرده در بر کسوت خاص سپاه
گر طلبکاری نکردی بلبلی
از کجا مطلوب میگشتی گلی
این همه بازارها کاراستند
از برای مشتری پیراستند
گرچه حسن از رحمت حق آیتی است
آن شناسایی عشقش غایتی است
غایت اسرار وحی آسمان
نیست الا عترت اسرار دان
غایت نظم کلام مثنوی
نیست الا آن حسام معنوی
مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست
جز حسام الدین کسی آگاه نیست
همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت
جز مظفر کس نداند گرچه گفت
تافت بر ما پرتو خلاق ما
ما به او محتاج و او مشتاق ما
خود به خود محتاج خود مشتاق خود
جلوه گر از کسوت عشاق خود
نیست جز مشتاق کس اندر میان
قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان
در شرح حدیث کمیل
مرتضی آن پادشاه پاک ذیل
ریخته فیض حقیقت بر کمیل
گفت با او آن کمیل پاک دین
مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین
مرتضی گفتا به آن کامل عیار
با حقیقت مرترا باشد چه کار
گفت شاها گر چه من فانیستم
صاحب سرّ تو آیا نیستم
نه تویی گنجور و من گنجینهات
نه تویی منظور و من آیینهات
شاه فرمودش بلی ای محترم
صاحب سرّ منی بی بیش و کم
مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ
کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح
چون شوم لبریز از فیض درود
بر تو ریزد رشحهای زان فیض جود
قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا
مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا
رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا
رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا
در جوابش گفت آن بحر کمال
الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال
پردهٔ خورشید جز انوار چیست
شمس را جز نور او سیار چیست
چون بر آن انوار افتد چشم جان
ذات را تسبیح گوید بی زبان
چیست آن سبحات حق جلوات نور
نور چبود گوش کن عین ظهور
ذات از فرط ظهور وانجلا
دایماً اندر بطونست و خفا
گفت چون بشنید آن حرف عجیب
یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب
بار دیگر شاه فیاض النعم
در جوابش گفت از روی کرم
کاین حقیقت محو موهوم آمده
که قرین با صحو معلوم آمده
پردههای وجه شمس لایزال
که معبر شد به سبحات الجلال
نیست اِلّا هستی موهوم تو
باش حاضر تا شود معلوم تو
لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا
حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا
شمس حق را هستی وهمی حجاب
ابر واشد منکشف شد آفتاب
صحو چبود انکشاف آن غمام
از رخ شمس منیر بی ظلام
محو هستی صحوهشیاری بود
آنچه خواب و این چه بیداری بود
محو چبود آن فنا اندر فنا
صحو چبود آن بقا اندر بقا
واصلانِ منزل حق الیقین
جملگی مستان هشیار آفرین
چون کمیل از جام ساقی گشت مست
دست ساقی برد او را خوش ز دست
پردهٔ هستی موهومش درید
حرص او افزود و شوقش شد پدید
چون فزودش ذوق باده حرص جان
آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان
از کرم جام دگر کردش عطا
شد صفا اندر صفا اندر صفا
مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی
هتک سرِّ عبد سر غالبی
گشت غالب چونکه سرِّ معنوی
شاه دل در ملک جانت شد قوی
هستی مطلق وجودی بس لطیف
چون قوی آمد تعین شد ضعیف
نور هستی غالب آمد شد مزید
پردههای سر معنی را درید
سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد
صرصر آمد خار و خس جاروب شد
زور آتش دیگ را پرجوش کرد
رخنه اندر هستی سرنوش کرد
سیل از کهسار آمد پر شتاب
بند و بست پشته و پل شد خراب
چون کمیل این نکته از شه گوش کرد
جرعهٔ سیم ز ساقی نوش کرد
شسته گشتش نقش هشیاری ز دل
می فزودش عشق و مستی متصل
کَرِّت اخری ز پاکیزه دلی
گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی
چشم از نور رخت بی نور نیست
گر ز رخ برقع گشایی دور نیست
پردهها دارد جمال شاه ما
تا که بشکافد دلِ آگاه ما
شاه گر بی پرده آید در ظهور
دل نیارد طاقتش از فرط نور
پردهها از نور و ظلمت آن جلیل
خوش برافکنده به رخسار جمیل
اهل دل را در مقامات کمال
در پس هر پرده ذوق و وجد و حال
انکشاف هر حجابی زان حجب
هست معراجی برای اهل لُب
چون یکی پرده گشاید شاه دل
دل شود اندر مقامی مستقل
مستقل شد دل چو اندر منزلی
بایدش چشم دگر، دیگر دلی
تا مقام دیگرش الیق بود
منزلی دیگر به وی اوفق بود
پرده پرده پردههای پاک ذیل
منکشف میکرد بر چشم کمیل
بادهاش پالوده بود و صاف صاف
کرد استدعای دیگر انکشاف
پردهٔ دیگر گشودش آن ودود
دیدهٔ دیگر ببخشیدش ز جود
مر حقیقت را چهارم شارحی
شاه فرمودش به قول واضحی
الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد
مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد
چون احد توحید را جاذب شود
آن شود مغلوب و آن غالب شود
زانکه مجذوب است مغلوب جذوب
شاه جذابست غالب بر قلوب
قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه
حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه
قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند
إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد
چونکه مغلوبش شود حکم کثیر
میرود از وی ایا مرد بصیر
حکم جاذب گیرد این مجذوب تو
نعت غالب گیرد این مغلوب تو
سرّ غالب گه کند هتک ستیر
نیست جز ذات احد ای بی نظیر
ستر مهتوکی که مغلوب وی است
هست توحیدی که مجذوب وی است
چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید
نشأة بحرالاحد آمد پدید
جمع مطلق آن چنان او را ربود
که ز فرقش آگهی مطلق نبود
گفت دیگر ره اماما عارفا
خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا
شاه چون دیدش به بحر جمع غرق
بی خبر گردیده از احکام فرق
خوش کشانیدش به بحر تفرقه
تا ز تعطیلش برد در زندقه
جعفر صادق شه عالی اثر
این چنین گفتا به اصحاب نظر
اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه
محض تعطیل است و عین زندقه
اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا
کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً
جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل
هست توحید قویم معتدل
آن حقیقت دان که از صبح الازل
شارق آمد نور شمس لم یزل
پس شود آثار آن لایح ترا
پس شود احکام آن واضح ترا
بر مرایای تجلی وجود
بر مجالی ظهور نور جود
هر یکی از آن مزایای کمال
هر یکی از آن مجالی جمال
واحدیت راست تمثال دگر
هیکل توحیدیست ای با بصر
آن هیاکل دان تماثیل لطیف
واحدیت راست مرآت شریف
وصف وحدت در همه ساری بود
حکم وحدت در همه جاری بود
از دم رابع کمیل با نظام
کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام
وقت آن شد که کمیل اکمل شود
فاضلی عارج شود افضل شود
چون شود سیر الی اللهت تمام
کامل الذاتی تو ای عالی مقام
ای عجب زین کامل بی تفرقه
که کمالش هست عین زندقه
مرحبا وحبّذا زندیق خاص
که زند صد طعنه بر صدیق خاص
کیست این زندیق غرق بحر جمع
او چو پروانه احد او را چو شمع
کیست این زندیق آن مست عشیق
که امامش خواند زندیق طریق
عاشقی را نسبت از معشوق پاک
سوی زندیقی بود با اشتراک
خاک گر باشد سیه عاری ز نور
ظلمتش دان عین نور ای باحضور
کفر اینجا عین ایمان شریف
زندقه شد عین توحید لطیف
زندقه اهل کمالست ای پسر
هر که این زندیق نه خاکش به سر
کاملیت لاجرم این زندقه است
زندقه جمع عری از تفرقه است
اکملیت چیست دانی ای رفیق
منزل سیر الی اللّه ای عشیق
در مرایا همچو حق ظاهر شدن
در همه برخویشتن ناظر شدن
سوی فوق از جمع خوش بازآمدن
همچو حق سر تا به پا ناز آمدن
در همه اطوار سایر آمدن
با همه ادوار دایر آمدن
فوق بعد الجمع باشد این مقام
هست ذوالعینین آن مرد تمام
آن یکی عینش سوی جمع آمده
وان دگر عینش سوی فرح آمده
فرق چشمش را حجاب از جمع نیست
فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست
فرق قبل الجمع فرق اهل جمع
عین فرق آن حجاب عین جمع
آنکه جانش گشت اندر جمع غرق
عین جمعش شد حجاب عین فرق
مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب
هست فارغ نیست بر جمعش نقاب
عین فرقش نه حجاب فرق جمع
سالک مطلق نه چون اصحاب سمع
سالک مطلق نباشد سمع محض
نه بود مجذوب مطلق جمع محض
جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک
جامع وصف عبید و هم ملوک
عاشقان جمله عبید و او شه است
نایب ربانی ظل اللّه است
چون کمیل از جام چارم زان عقار
مالک ملک بقا شد تاجدار
تاجداری خواست گردد تاج بخش
بعد معراجش شود معراج بخش
گفت کای ساقی فیاض وجود
سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود
در جوابش گفت آن عادل مزاج
کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ
اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح
سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح
صبح لائح چیست آن صبح ازل
حضرت ذات احد عز و جل
لام الف در لفظ الصبح ای امیر
سوی آن صبح ازل آید مشیر
در جواب پنجمین صبح الازل
یاد کن از قول شاه بی بدل
در جواب چارمین جذب الاحد
جذب الصبح الأزل دان ای سند
چیست آن نور احد صبح ازل
اول است و باطن است و لم یزل
نور واحد چیست مصباح کمال
آخر است و ظاهر است و لایزال
این همه اطلاق تجرید آمده
این همه تعلیق و تقیید آمده
نور توحید است آن لامع سراج
هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج
آن هیاکل آن حقایق آمده
آن حقایق نور شارق آمده
گاه اللهی و ربانی بود
گاه اعیانی و اکوانی بود
عالم اسماء بود قسم یکم
عالم اکوان بود قسم دویم
قسم اول آمده همچون زجاج
قسم دویم چیست مصباح السراج
ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود
اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود
این هیاکل جمله قید جان تست
این حقایق حاجب عینان تست
حاجبین شه که قوسین آمده
خود حجاب و پردهٔ عین آمده
گر حجاب قاب قوسین بردری
خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری
چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو
حاصل آمد جانت را سر علوّ
زانکه حق را در دنو آمد علو
ذات شه را در علو باشد دنوّ
قاب قوسین چیست بحر احمدی
اجتماع با حدی و بی حدی
آن یکی قوسش بود بحر احد
قوس دیگر بحر واحد ذوعدد
چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد
خالص از تعلیق و تقیید و عدد
لی مع اللّه است اینجا آن علی
احمدا تو خود نبی مرسلی
احمدیت خود حجاب عین بین
خرقهٔ احمد بینداز ای امین
در مقام لی مع ما ذالوصول
مینگنجد نه نبی و نه رسول
تو سراج بس منیری احمدا
نور بخش هر ضمیری احمدا
گشت طالع از دلت صبح احد
منطفی شد آن سراج ذوالعدد
آن نبوت ازمیان شد برکنار
جلوه گر ذات العلی با اقتدار
جلوهٔ ذات العلی مقتدر
چون عیان شد شد نبوت مستتر
استتار اینجا نه بطلان و فناست
بلکه خود تکمیل نور کبریاست
معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست
سر این اطفا بجز اکمال نیست
اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ
یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ
چیست این اتمام تحریق حجاب
پرده واشد منکشف شد آفتاب
نیست این کشف الغطا ابطال نور
بلکه خود اکمال نور است و ظهور
ذات از کشف الغطا شد مستبین
بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ
هر کسی از کشف افزودش کمال
غیر ذات آن علی ذوالجلال
زانکه پیش از کشف شد کامل یقین
شمس حق عین یقینش را مبین
در شبش بد آفتاب بی زوال
جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال
سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب
این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ
هر که تاج معرفت بر سر نهاد
از دم جان پرور حیدر نهاد
خرقه گر پوشید آن مرد ولی
از علی پوشید و اولاد علی
اولیاء شیعیان مرتضی
منتشر کرده ره و رسم هدی
هم به اذن رخصت امر امام
منتشر عرفان شده بر خاص و عام
حامل سرّ مقنّع جانشان
رشح جام لو کشف ایقانشان
ایضاً وله مِنْ قصایده المشتاقیّه
دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است
باغبان حضرت خلاق علی الشان است
کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل
که تن خاکی او با دل و دل با جان است
صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان
گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است
نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل
بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست
دل یکی سر الهی و دم رحمانی است
که برو هر نفسی صد نظر رحمان است
مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد
شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد
سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او
سلوک از مصطفی و جذبهاش از مرتضی آمد
دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا
علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد
علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم
ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد
انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس
بر قطب لامحاله بود آس را اساس
نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه
اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس
اشباه ناس آمده ازناس مستفیض
زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس
قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام
از ماورای خویش بکن نور التماس
دانی که ماوراء تو چبود مقام انس
اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس
قوس نزول را چو تو سیار آمدی
اقبال تست جانب این منزل ایاس
این منزل ایاس چو مستقبل تو شد
درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس
آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور
منزلگه عقول مجرد ز هر لباس
عقل مجرد آن جبروت مقدس است
کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس
آن نور قاهر جبروتی لقب مدام
ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس
جبروتیان همه متعانق به یکدیگر
از اتحاد عشق نه از شدت تماس
از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان
نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس
نسیان و سهو نیست درین موطن کمال
نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس
خمخانهایست حضرت جبروت از آن شراب
ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس
خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق
کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق
عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت
دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق
عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت
نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق
ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید
جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق
نور ازل آمده صورت آغاز حسن
سرّ ابد آمده معنی پایان عشق
عشق مجرد ببین آمده جویای حسن
حسن مقدس نگر آمده جانان عشق
حسن مقدس نبی عشق مجرد علی
عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق
دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین
عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق
آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن
وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق
آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار
چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق
رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل
تا بر تو آشکار شود اعتدال دل
نقش دو کون در نظر آید ترا خیال
گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل
آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد
ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل
آن نشأهای که کون مثالیش خواندهاند
عکسی بود به چشم عیان از مثال دل
ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت
شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل
دل طایری و منزل لاهوتش آشیان
ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل
رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین
تا منکشف شود به تو سر جلال دل
دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود
از دل مقال حق شنو از حق مقال دل
مخروط پیکری که دلش نام کردهاند
از عالم گل است چه داند کمال دل
چون آسمان ز حمل امان ابا نمود
بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل
بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم
آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم
خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد
خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم
زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت
دیوانه گشتهام که نبندد سلاسلم
باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست
تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم
بس عقدهها ز دهر به دل جا گرفته بود
انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم
ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف
تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم
زان می کزان صعود کند جان نازلم
زان می کزان عروج کند جسم سافلم
زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم
زان می که متصل شود این سرّ واصلم
مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن
تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم
زان نی که نغمههاش به رقص آورد تنم
زان نی که پردههاش به وجد آورد دلم
زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم
زان نی که منطوی شود از وی منازلم
دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم
راحت همه مشقت و درمان همه الم
اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس
توحید معرفت شده مردود و متهم
مردان حق غریق بلا گشته سر به سر
خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم
مستأنس عوام شده راحت اخصّ
مستقبل خواص شده محنت اعم
رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه
شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم
بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن
بسیار صعب در ره معنی زدن قدم
نبود گریزگاه درین دور پر فتن
الا جناب مرتضوی صاحب کرم
ذاتش که هست واجب ممکن نما کند
از صورت حدوث عیان معنی قدم
راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم
باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم
بسیار در وی عقدهها چون عقدههای توبه تو
بسیار در وی دامها چون دامهای خم به خم
ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده
نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم
ورگفتآری چون دو لب منسوخ سازی العجب
رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم
من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین
من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم
ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح
مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم
تا رخ نماید جلوهای از میغ وهاب الصور
برقع گشاید عشوهای از حسن خلاق العدم
در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان
در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم
اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف
نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم
عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب
حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم
لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو
تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم
ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین
ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم
در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب
در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم
جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من
شأنت برونازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم
نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی
ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم
با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها
با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم
عالم همه یک ذرهای رخسار توشمس الضحی
کونین همه یک قطرهای هستی تو مانند یم
ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم
در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم
گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء
رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم
ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج
همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم
ایضاً و له رحمةُ اللّهِ عَلَیه
آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده
قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده
صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما
از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده
اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام
تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده
بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص
دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده
برزخ جامع بود دل در میان حضرتین
گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده
قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف
یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده
واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران
برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده
مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو
ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده
ای که بهر راه عشق از من تو میپرسی دلیل
روی او واضحتر از کل دلایل آمده
ای که بهر صید دل ازمن تو میجویی حبال
موی او محکمتر از کل حبایل آمده
در فنون سحر بسیاری رسائل گفتهاند
چشم او بالغتر از کل رسایل آمده
در مدح حضرت شاه اولیاء علی مرتضیؑ
وجودشخصکاملقطبو گردونهمچوآس استی
وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی
از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را
که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی
از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی
کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی
عوام الناس را نسناس خواندن هست لایقتر
بهخاصانخدا مخصوص این اطلاق ناس استی
چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را
از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی
علیمحسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر
کهباذات خدا جان علی را خوش مساس استی
هرآنکسراکهمجنونگشتممسوسشعربگفتی
از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی
به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا
کهآنشهرانهخوردستینهخواب و نه نعاس استی
عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا
معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی
پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته
نه زان گونه کهجنباجان ممسوسان مماس استی
علیممسوسفیذاتاللّه است ای قاصراندیشان
علی را در بحارعزت حق ارتماس استی
جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی
که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی
علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه
علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی
چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او
از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی
چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی
که از نور علی پیغمبران را التماس استی
شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او
فلکچونساقیوشمسوقمرچونجاموکاساستی
عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او
وجودحضرتروحالقدسچونیکعطاساستی
اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او
زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی
دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او
ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی
اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه
بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی
برون آ شمهای شأن علی بر خلق ظاهر کن
مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی
مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل
که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی
علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی
در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی
علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را
به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی
الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان
الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی
به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق
بهمغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی
و مِنْ غزلیّاته
به چشم کم مبین عشاق ما را
در ایشان می نگر اخلاق ما را
کتاب ناطق خالق چو ماییم
نظر کن جزو جزو اوراق ما را
ز مرآت جمال ما عیان بین
جمال حضرت خلاق ما را
ز افعینفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل
جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را
رفتمبرون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان
در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را
خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم
حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب
حق راست این جهان همگی دفتری عجیب
انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب
در جان پاک هر نبی سرّ ولی را میطلب
در جان احمدلاجرم سرّ علی را میطلب
سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر
سر خفی را طالبی نور جلی را میطلب
هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی
تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را میطلب
شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب
هر موج از آن مرتبهای شد ز مراتب
آن موج که اوجانب غیب است و شهادت
آن حضرت انسان بود ای صادق طالب
در ذات بود بحرولیکن به صفت موج
مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب
ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت
عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست
اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی
دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست
ظلمات هواهای نفوس است سکندر
عقل است که حیران شده در این ظلماتست
دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار
تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است
بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق
ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است
یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است
که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است
یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط
که گاه روح شمارندش و گهی بدن است
خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند
مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است
ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم
این متصلّی را شد آن منفصلی باعث
از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق
بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث
مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست
بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث
پاکیزگی دل را حل همه مشکل را
تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث
در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج
در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج
یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ
میزن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج
ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو
از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج
در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج
در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج
آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی
روح جبروتی خم فیض صمدانی راح
نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان
اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح
رخ ما ساغر و حسن ازل راح
رخ ما چون زجاجه حسن مصباح
هویت در حجاب حسن مستور
در این آن مختفی چون نَشأة در راح
وجود لاتعین هست چون می
تعیّنها صراحیها و اقداح
مسمّا فاتح و اعیان خزائن
بود هر یک ز اسما همچو مفتاح
مفاتیح الغیوب اسماء حسنی
غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح
حضور حضرت اسما در اعیان
حضور حضرت اعیان در ارواح
حضور حضرت ارواح دایم
بود در حضرت اجسام و اشباح
حضور جملهٔ این چار حضرت
بود در حضرت جامع ایا صاح
ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما
هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح
اسماءالهی متجلی است در اعیان
اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح
ارواح مجرد جبروتی ملکوتی
دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح
اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات
اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح
اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء
چون نار کز احجار برآرند به مقداح
آن نور علی نور بود ذات مسما
آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح
ذات علی آن نور علی نور که نامش
فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح
آمد دل عشاق چو تن نور علی روح
باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح
چون دیده به نور حق در دل نگران گردد
نور علی مطلق بر دیده عیان گردد
چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد
چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد
چون راه مغان پوید آداب مغان جوید
اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد
مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه
آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد
مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود
که جسم را نه به جان الفت و معامله بود
غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را
به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود
ز پای دل نگشودند قید گیسو را
که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود
درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند
بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند
مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند
بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند
در رخ معتکف صومعه انوار قبول
چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند
گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند
وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند
همت عالی رندان خرابات ببین
که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند
ما غم یار و زاهدان غم خلد
هر دلی طاقت غمی دارد
دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی
یا که از دیر صدای جرسی میآید
زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد
یا به سر منزل عنقا مگسی میآید
خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید
نُه فلک در نظرش چون عدسی میآید
عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا
بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود
پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی
رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود
نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما
نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود
در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی
افتادگی و پستی عالی گهری باشد
نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق
با مغبچگان او را مهر پدری باشد
از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی
ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد
دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد
یا در رخت ز غیر فراموشی آورد
دهشت فزود فرط تجلی کلیم را
آری جلال حق همه مدهوشی آورد
ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار
ریحان تر ز خط بناگوشی آورد
زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی
ساقی بیار باده که بی هوشی آورد
سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور
همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور
حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط
شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور
نور علی نور چیست ذات علی کبیر
بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور
گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر
گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور
گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس
مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور
اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس
بیت دل اهل دل روح ودود شکور
دل بود این که درو نقش رخت میبینم
یا که بر مصحف حق مینگرم آیهٔ نور
نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است
یا که خود آتش موسی است نمایان از طور
در خراب دل ما گنج ازل بنهادند
زان سبب نام دل ما شده بیت معمور
ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز
دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز
اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند
کین حرص دریده شکم خسرو پرویز
گذری کن به طریقت نظری کن به یقین
نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز
تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف
تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز
چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه
گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز
عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر
زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس
آفتی نیست بتر راه روان را از عجب
پر طاووس بود آفت جان طاووس
قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد
منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس
دل برون میرود از پرده، خدا را نفسی
حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس
اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم
روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس
نفس حق چه بود معنی الهام و سروش
نفس باطله، وسواس رجیم خناس
زاهدان از معارفند نفور
متنفر ز بوی گل کناس
متمایز بود ز عامی خاص
فرق باشد ز ناس تا نسناس
کیست ز ابدال دانی ای درویش
آنکه تبدیل کرد عقل وحواس
کیست ز اوتاد دانی ای عارف
آنکه بنیاد عشق راست اساس
آن امامان دو مظهر آمدهاند
ملک الناس را و رب الناس
جلوه گاه اله معصوم است
او چو قطب آسمان بود چون آس
فرد مشتاق و عین و لام ویا
کیست سلطان آسمان کریاس
پای تا سر همگی مظهر جبریل شود
نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس
از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرضوسما
خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس
پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار
هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس
نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر
حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس
حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف
پیر چون قوس کزو میگذرد تیر نفس
شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش
گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش
مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب
حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش
سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی
آنکه زنام علی گشت دلش منتقش
آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص
رست از آفت افراط وز نقص تنقیص
بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص
بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص
بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص
رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص
عین اللّه بصیر دل اهل دل بود
نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص
غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام
تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص
رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور
اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص
زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی
لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص
نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن
ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص
چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض
گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض
گر باغبان با خبر در باغ میکارد شجر
مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض
اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَقهَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح
اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَقهَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض
قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست
ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض
دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی
زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض
پروانهٔ جانهای مقدس همهٔ طائف
معشوق ازل شمع وش افروخته عارض
تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق
چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض
چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم
طاعت متقبل نبود از زن حائض
گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص
دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط
تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد
کین سعادت شده با موت ارادت مربوط
چون شدی زندهٔ جاوید ابد میگردد
زندگی همه عالم به حیات تو منوط
حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف
کهجهولستوظلوم است و جزوع است و منوع
هم مگر عین عنایت نظری فرماید
ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع
عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی
آسمانها همه مرفوع و زمینها موضوع
تویی سبّاح بحر ذات بی حد
شدی قانع به قدر آن مصانع
جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی
چرا گاهی مقیمی گاه راجع
چو شمس اندر مجاری مستقر باش
سوی و مستقیم و بی مدافع
جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع
در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع
آن را که تمتع بود از صورت دلدار
نبود ز متاع دو جهانیش تمتع
از یار نخواهیم بجز یار که ما را
قانون طمع نبود و آیین توقع
خورشید حقیقت الحقایق
اقسام حقایقش مطالع
اعیان چو مطالع و مشارق
اسما چو شوارق و طوالع
اسما چو شواهد و سواقی
اعیان چو مجالس و مجامع
ذات ازلی چو خم باده
فیض ازلی شراب نافع
ساقی و شراب و خُم و میخوار
این جمله یکی است بی منازع
فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ
دل چو مشکوة و نور ذات چراغ
صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل
ساقی رند احسن الصباغ
خم این باده چیست سینهٔ ما
سینهٔ ماست چون خم صباغ
جز یداللّه نیست اندر خم
مرحبا دست و حبذا ارساغ
ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص
ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع
زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین
گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع
عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف
آن همگی اختفا و این همگی انکشاف
عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون
داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف
کسوت رندی که حق آمده نساج وی
اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف
شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف
عارفان را همه شد سرّ هویت معروف
جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول
واقف موقف قربت همه انواع و صنوف
ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست
عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف
علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر
به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف
غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود
دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف
کنه اوصاف کمالات علی مشتاق
کس ندانست بجز ذات علی مشتاق
وجود حقیقی چو خورشید اعظم
شده منبسط نور او بر حقایق
حقایق چو آیینهها و نمایان
ز هر آینه حسن معشوق و عاشق
از آن ساخت آیینه کایینه باشد
هر آیینه باطبع خوبان موافق
به هر آینه دید رخسار خود را
ز هر آینه جلوهای کرد لایق
رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق
آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق
طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی
منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق
با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه
بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق
چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة
عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق
یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد
مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق
جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما
بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق
از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی
می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق
گر حل عقده کردی در راه عشق مردی
ورنه چه میگشاید از حل و عقد زیبق
آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت
الا نبی و عترت ما را نبود زورق
ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت
مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق
ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما درین ره همه را قافله سالار سلوک
در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار
از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک
عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت
زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک
چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک
بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخسارهای چون اسپرک
نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد
کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک
چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه
دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک
صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات
کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک
بس قدمهای عزیمت که درین ره لغزند
هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک
نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک
ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک
اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل
ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک
روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن
زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک
دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل
آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل
مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما
مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل
جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل
حقمستویبرعرشِجان،جان مستوی برعرش دل
دلعرشوجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی
ازهوشده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل
دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود
این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل
جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد
جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل
جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع
نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل
نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده
جانرازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل
لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی
جانکردهدلرا حاملی، دل حامل این مشت گل
بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن
هنراینجاهمهعیب است و فضل اینجا همه باطل
گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ
دلها به آن حبل المتین مستمسکاند و معتصم
بر در میکد ه رندان قلندر ماییم
که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام
قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند
همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام
از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم
آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم
شافعان گناه خلق ولیک
خویشتن غرق لُجهٔ گنهیم
سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم
نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم
حسن ما معروف شد زان رو که ما
سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم
طاقت دیدار ما کس را نبود
برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم
من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم
کامروز گشته این قفس خاک مسکنم
در صورت ارچه در قفس صورتم ولی
بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم
خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند
حبل المتین زلف تو دامی به گردنم
اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد
هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان
دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی
یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان
آن رب مقتدر که بود عشق نام وی
عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن
حسن جلی محمد و عشق خفی علی
پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن
با عشق حسن را دو مبین متحد ببین
حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن
قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله
به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله
هست هشیاری محال آشفتگان عشق را
هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله
در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل
دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله
چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه
عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه
از بادهٔ ما جرعهای، گر عارف و زاهد خورد
آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه
هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات
اسم خاص عین ذات کبریا نام علی
اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش
اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی
قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ
مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ
پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی
عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی
ذات او عین صفاتست و علو عین دنو
بعد او قرب بود منفصلی متصلی
بهشت عدن که گفتند کوی میکده است
که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی
رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی
ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی
کنه حقیقت است این، سر هویت است این
معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی
جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است
هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی
منم آن رند پاک از کفر و دینی
که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی
ندیده دیدهای در هیچ دوری
چو من دیوانهٔ عقل آفرینی
مشو غافل ز بالادستی چرخ
یداللّه جلوه گر شد ز آستینی
باران با لطافت بارید بر گلستان
هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری
در لطف طبع باران کی میکند تفاوت
کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری
از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع
هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری
عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج
آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری
الا علی مشتاق من در جهان ندیدم
رندی که مست باشد در عین هوشیاری
ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند
حجاب این منگر گر نظر به آن داری
حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان
نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری
منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی
که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی
به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا
اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی
چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک
نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی
رباعیّات
حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات
اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات
اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت
اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات
چشمی که حقش کشید کحل مازاغ
گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ
حقش در خلق و خلق در حق بنمود
خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ
در سینهٔ ما گهی نهان آمدهای
بر دیدهٔ ما گهی عیان آمدهای
این نام و نشان تمام از تست عجب
با این همه بی نام ونشان آمدهای
عینالقضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر
ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» میگوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب!مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیدهای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانۀ حقیقت آمدند، صاحب شریعت بنور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانهباش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیدهای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیدهیی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمییارم زیست
درمان وصال تو نمیدانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، امامحمد را خود ندانستهاند ونشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیدهای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانستهای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خواندهای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدهای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذرهای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا میباید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیدهای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخهای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیدهای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
در مذهب شرع کفر رسوا آمد
زیرا که جنون ز عشق سودا آمد
هر کس که بکفر عشق بینا آمد
از دست بت شاهد یکتا آمد
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجاتیافتند چنانکه آن رونده گفته است:
هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود
و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود
پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است
بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود
دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشته به که از روی تو دور
تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیدهیی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
معشوق منا! بی تو نمییارم زیست
درمان وصال تو نمیدانم چیست؟
تا عشق فراق کرد دیوانه دلم
در عالم، کس نیست که بر من نگریست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باشتا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.
گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!
اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:
ای کفر، مغان از تو جمالی دارند
وز حسن تو بی نشان کمالی دارند
کافر نشوند که کفر راهی دورست
از کفر دریغا که خیالی دارند!
در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت:اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت:«مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».
اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکهکعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».
در عالم خدااین دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟
از نور بنور، منزلی بس دور است
کین نور ز ظلمتست و آن از نور است
توحید و یگانگی برون از نور است
آنکس که نداند این سخن معذور است
این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی»از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَهإلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:
«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب
لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»
کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!
مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:
اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم
زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم
با گوهر اصل هیچ نماند در خور
آن گوهر اصل را چو در خور ماییم
ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشتهاندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو میفرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آنست که عاشقست یک جایی
دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوماین بیچاره شده استکه نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟
باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.
ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنوندر ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، امامحمد را خود ندانستهاند ونشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»بدین کلمهنسبتی دارد؟
از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
هجران تو خوشتر از وصال دیگران
منکر شدنت به از رضای دیگران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خداباشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:
جویندۀ ما بشهر در بسیارست
ای هر که مرا جوید کارش زارست
بر درگه ما ز ده هزاران دارست
بر هر داری سر مریدی زارست
هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
معشوق بلاجوی ستمگر دارم
وز آب دو دیده آستین تر دارم
جانم برد این هوس که در سردارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم!هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
عاشقان را جام می با خم همسنگ ده
هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده
زهی جوانمرد!
دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد
سودای توأم مقیم دم بردم باد
با آتش عشق تو دلم محکم باد
عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد
گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
می نفروشم گلیم و می نفروشم
گر بفروشم برهنه ماند دوشم
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:
این جور نگر که با من مسکین کرد
خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد
دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».
باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ وبرَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟
دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.
دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:
از حالم اگر عالمیان بیخبرند
ازعالمم آن بس که حالم دانی
پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.
اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.
ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه
رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
معشوق، مرا گفت نشین بر در من
مگذار درون آنکه ندارد سر من
آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش
این، درخور کس نیست مگر در خور من
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.
دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهمرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارم گفتن! مگرکه شریعت را ندیدهای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانستهای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّهمچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَفیستغفرونفَیَغْفِرُاللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.
دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم
ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم
اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقمفنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
گر خال و خد و چشم تو کافر باشد
این جان و دلم درو مُجاور باشد
شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند
ما را صنما لب تو داور باشد
ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که«ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رختبیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَیالنَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».
شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.
دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتیبهاز این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!
دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم
و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم
کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم
پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم
وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم
وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم
پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم
ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چه گویی هرگز خواندهای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».
دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاباکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.
دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدهای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».
دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذرهای آتشندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.
دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزعبا او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.
دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:
از عشقتو ای صنم دلم خون شده است
جان در طلب وصل تو بیرون شده است
لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت
جان ودل من عاشق مجنون شده است
ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:
عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل
بشکست غم فراق پیمانۀ دل
دردانه ز دیده ز آن روان کردستم
زیرا که ز من جداست دردانۀ دل
دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.
دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطفو راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
ما بلا بر کسی قضا نکنیم
تا ورا نام ز اولیا نکنیم
این بلا گوهر خزانۀ ماست
ما بهر خس گهر عطا نکنیم
دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شاید
کین دوست خود از بهر بلا میباید
دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.
ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای اینخلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَاِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.
دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!
اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَلَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعتداده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.
دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیدهای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:
دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان
وز علت و عار برگذشتیم آسان
و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان
ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن
این سخندرخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراضدنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخهای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْتَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر که کیمیا ندیدهای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیتنویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:
أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ
حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین
هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً
کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ
فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری
فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی
وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی
فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ
بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی
فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ
هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای بپارسی گفته شود،گوش دار:
پر کن قدح باده و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
در هشیاری غمست و سودست و زیان
از دست غم و سود و زیانم بستان
با کفر و باسلام بدن ناچار است
خود را بنماو زین و آنم بستان
اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس وآهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.
دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَلَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۶
قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّآن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.