عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۶
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
در داده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زآن چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شاه اخترانت
شیر فلکت شده سگ کوی
بر بام سراچه جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کردهای زلف
یا خود به چه آب شستهای روی
کز روی به لاله میدهی رنگ
وز زلف به مشک میدهی بوی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
در داده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زآن چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شاه اخترانت
شیر فلکت شده سگ کوی
بر بام سراچه جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کردهای زلف
یا خود به چه آب شستهای روی
کز روی به لاله میدهی رنگ
وز زلف به مشک میدهی بوی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهٔ تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست
نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکوداری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهٔ تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست
نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکوداری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:
بربود دلم در چمنی سرو روانی
زرین کمری ، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی
جم مرتبهای، تاج وری، شاه نشانی
شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی
شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی
در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی
در باب سخن، نادرهٔ سحر بیانی
کیزلف و رخ و لعل لب او شده سعدی
آهی و سرشکی و غباری و دخانی
زرین کمری ، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی
جم مرتبهای، تاج وری، شاه نشانی
شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی
شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی
در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی
در باب سخن، نادرهٔ سحر بیانی
کیزلف و رخ و لعل لب او شده سعدی
آهی و سرشکی و غباری و دخانی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود
مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان