عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح جلال الدین علی
جلال دین نبی پادشاه شرق علی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وله
ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شهنشاهی که از یمن ثنای ذات تو
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۶ - قصیده نوروزی
نوبهار آمد گلستان از پی نشو و نماست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلواتالله الملک المعبود
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیمخواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزهزار وی انجم شکوفهاش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیمخواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزهزار وی انجم شکوفهاش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در نعت سیدعالم نبیاکرم محمد مصطفی (ص)
دو جهان نمی و ترشحی زیم عطای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حقطلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حقطلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حقطلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حقطلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
تویی آنکه سکه سلطنت زده حق بنام تو یا علی
که بجز خدای تو مطلع بود از مقام تو یا علی
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نیر کاف و نون
تویی آنکه خلقت کاف و نون شده از کلام تو یا علی
نه همین قیام وجود را تو شدی سبب ز قیام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو یا علی
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بیعوض و بها
همه روز روزی خویشتن سرخوان عام تو یا علی
توشه زمین تو مه سما تو صنم شکن تو صمدنما
تویی آنکه دین مبین بپاشده ز اهتمام تو یا علی
بدلیل وافی لافتی پی نفی کفر و ثبوت دین
بمعارک ازل و ابد تویی و حسام تو یا علی
شده خلق روح الامین از آن که بهر زمان و بهر زبان
به پیمبران پی امر دین ببرد پیام تو یا علی
تویی آنشهی که شود عیان بصف جز از تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پی سلام تو یا علی
تو بخلق هادی و رهبری تو بحشر ساقی کوثری
چه خوشست حال کسیکه میبخورد ز جام تو یا علی
نبد ار مقام تولدت نشدی هر آینه قبله گه
بود احترام حریم حق همه ز احترام تو یا علی
ره سد ره روحالامین همی بنمود طی که مگر قوی
شودش دو بال و چو صعوگان بپرد به بام تو یا علی
ز ازل زمین شده تا ابد همه خاک راه جهانیان
به امید اینکه بروی خود نگرد خرام تو یا علی
بخ دو کون فخر صغیر بس که نموده حلقه به گوش جان
به در کسی که ز جان و دل بود او غلام تو یا علی
که بجز خدای تو مطلع بود از مقام تو یا علی
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نیر کاف و نون
تویی آنکه خلقت کاف و نون شده از کلام تو یا علی
نه همین قیام وجود را تو شدی سبب ز قیام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو یا علی
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بیعوض و بها
همه روز روزی خویشتن سرخوان عام تو یا علی
توشه زمین تو مه سما تو صنم شکن تو صمدنما
تویی آنکه دین مبین بپاشده ز اهتمام تو یا علی
بدلیل وافی لافتی پی نفی کفر و ثبوت دین
بمعارک ازل و ابد تویی و حسام تو یا علی
شده خلق روح الامین از آن که بهر زمان و بهر زبان
به پیمبران پی امر دین ببرد پیام تو یا علی
تویی آنشهی که شود عیان بصف جز از تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پی سلام تو یا علی
تو بخلق هادی و رهبری تو بحشر ساقی کوثری
چه خوشست حال کسیکه میبخورد ز جام تو یا علی
نبد ار مقام تولدت نشدی هر آینه قبله گه
بود احترام حریم حق همه ز احترام تو یا علی
ره سد ره روحالامین همی بنمود طی که مگر قوی
شودش دو بال و چو صعوگان بپرد به بام تو یا علی
ز ازل زمین شده تا ابد همه خاک راه جهانیان
به امید اینکه بروی خود نگرد خرام تو یا علی
بخ دو کون فخر صغیر بس که نموده حلقه به گوش جان
به در کسی که ز جان و دل بود او غلام تو یا علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح ولیالله اعظم امیرالمؤمنین «علیهالسلام»
ولی خالق اکبر علی هو علی حق
وصی پاک پیغمبر علی هو علی حق
مطیع حضرت سبحان به حکم محکم قرآن
مطاع ماسوا یکسر علی هو علی حق
به روحانی لاهوتی به جسمانی ناسوتی
امام و هادی و رهبر علی هو علی حق
ز پیدا و نهان مخبر بکل ما خلق مظهر
بذات پاک حق مظهر علی هو علی حق
بخلق اول و آخر چه در باطن و چه در ظاهر
بهین سید مهین سرور علی هو علی حق
بیکدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را
ز لفظ کن پدید آور علی هو علی حق
خداجویان صادق را دل آگاهان عاشق را
بجان جانان بدل دلبر علی هو علی حق
یگانه در دریا دل محیط و کشتی و ساحل
شراع و بیدق و لنگر علی هو علی حق
خم و خم خانه و مینا شراب و مستی و غوغا
سبو و ساقی و ساغر علی هو علی حق
بنفس واحده حاضر زعین ناظره ناظر
بهر محضر بهر منظر علی هو علی حق
شریعت را پس از احمد مکین مرکز و مسند
چراغ مسجد و منبر علی هو علی حق
جز از در شهر را کوره پیمبر شهر علم آنگه
بدین شهر معظم در علی هو علی حق
جلیلی کز علوشان شد ایندولت ورا ارزان
ز حق تیغ از نبی دختر علی هو علی حق
رسل را یکسر از آدم نهان و فاش تا خاتم
انیس و مونس و یاور علی هو علی حق
کتب را بر همه آیت بطون و معنی و حکمت
رموز و صادر و مصدر علی هو علی حق
شهی کز رفعت و شوکت بود او را پی خدمت
فلک چاکر ملک لشگر علی هو علی حق
گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم
بهر فضل از همه برتر علی هو علی حق
شجاعی کز هنرمندی دوتا کردی و برکندی
تن مرحب در خیبر علی هو علی حق
دلیری کز همه گردان شجاعان و هم آوردان
ندید از بهر خود همسر علی هو علی حق
شهنشاهی که دربانی کنند او را بسلطانی
جم و دارا و اسکندر علی هو علی حق
سراسر ملک هستی را بلندی را و پستی را
خدیو معدلتگستر علی هو علی حق
امیری کز وفاداری پی جانبازی و یاری
نبی را خفت در بستر علی هو علی حق
پدر بر بوالبشر آنشه که از رفعت به بیتالله
تولد یافت از مادر علی هو علی حق
ز قدرت و ز رخ زیبا نگهبان و ضیا افزا
به نه افلاک و هفت اختر علی هو علی حق
قدیری کوچوشد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر
سراسر قدرت داور علی هو علی حق
صمد دستی که بشکستی صنمها از زبردستی
الهی خانه را اندر علی هو علی حق
بفرمان خدا آنکو کشید از قوت بازو
ز خیل مشرکین کیفر علی هو علی حق
عدوسوزی که در میدان فرستادی سوی نیران
روان عمرو چون عنتر علی هو علی حق
شهی کاندر جزا ایزد محبش را جزا بخشد
بهشت و طوبی و کوثر علی هو علی حق
صغیر از حق همی جوید چنین توفیق تا گوید
از این دم تا دم محشر علی هو علی حق
وصی پاک پیغمبر علی هو علی حق
مطیع حضرت سبحان به حکم محکم قرآن
مطاع ماسوا یکسر علی هو علی حق
به روحانی لاهوتی به جسمانی ناسوتی
امام و هادی و رهبر علی هو علی حق
ز پیدا و نهان مخبر بکل ما خلق مظهر
بذات پاک حق مظهر علی هو علی حق
بخلق اول و آخر چه در باطن و چه در ظاهر
بهین سید مهین سرور علی هو علی حق
بیکدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را
ز لفظ کن پدید آور علی هو علی حق
خداجویان صادق را دل آگاهان عاشق را
بجان جانان بدل دلبر علی هو علی حق
یگانه در دریا دل محیط و کشتی و ساحل
شراع و بیدق و لنگر علی هو علی حق
خم و خم خانه و مینا شراب و مستی و غوغا
سبو و ساقی و ساغر علی هو علی حق
بنفس واحده حاضر زعین ناظره ناظر
بهر محضر بهر منظر علی هو علی حق
شریعت را پس از احمد مکین مرکز و مسند
چراغ مسجد و منبر علی هو علی حق
جز از در شهر را کوره پیمبر شهر علم آنگه
بدین شهر معظم در علی هو علی حق
جلیلی کز علوشان شد ایندولت ورا ارزان
ز حق تیغ از نبی دختر علی هو علی حق
رسل را یکسر از آدم نهان و فاش تا خاتم
انیس و مونس و یاور علی هو علی حق
کتب را بر همه آیت بطون و معنی و حکمت
رموز و صادر و مصدر علی هو علی حق
شهی کز رفعت و شوکت بود او را پی خدمت
فلک چاکر ملک لشگر علی هو علی حق
گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم
بهر فضل از همه برتر علی هو علی حق
شجاعی کز هنرمندی دوتا کردی و برکندی
تن مرحب در خیبر علی هو علی حق
دلیری کز همه گردان شجاعان و هم آوردان
ندید از بهر خود همسر علی هو علی حق
شهنشاهی که دربانی کنند او را بسلطانی
جم و دارا و اسکندر علی هو علی حق
سراسر ملک هستی را بلندی را و پستی را
خدیو معدلتگستر علی هو علی حق
امیری کز وفاداری پی جانبازی و یاری
نبی را خفت در بستر علی هو علی حق
پدر بر بوالبشر آنشه که از رفعت به بیتالله
تولد یافت از مادر علی هو علی حق
ز قدرت و ز رخ زیبا نگهبان و ضیا افزا
به نه افلاک و هفت اختر علی هو علی حق
قدیری کوچوشد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر
سراسر قدرت داور علی هو علی حق
صمد دستی که بشکستی صنمها از زبردستی
الهی خانه را اندر علی هو علی حق
بفرمان خدا آنکو کشید از قوت بازو
ز خیل مشرکین کیفر علی هو علی حق
عدوسوزی که در میدان فرستادی سوی نیران
روان عمرو چون عنتر علی هو علی حق
شهی کاندر جزا ایزد محبش را جزا بخشد
بهشت و طوبی و کوثر علی هو علی حق
صغیر از حق همی جوید چنین توفیق تا گوید
از این دم تا دم محشر علی هو علی حق
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید مولود کننده خیبر حیدر صفدر علی علیهالسلام
ساقیا خیز که هنگام نشاط و طربست
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرینگوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نوبهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیهبوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعهای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمدهاند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازکترست پنداری
که این دو برگ گل از نوبهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دوروز همانا شنیدهای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن میازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفتهام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفتهام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی میبری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بیآهوست
از آن چو شمع دم از نور میزند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمیپیچم
بدست پیچش بیجا اگرچه یک سر موست
نکردهای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیبست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذرخواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ میشود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمیگویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کردهایم بدست
تو در برابر آن هر چه میکنی نیکوست
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرینگوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نوبهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیهبوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعهای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمدهاند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازکترست پنداری
که این دو برگ گل از نوبهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دوروز همانا شنیدهای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن میازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفتهام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفتهام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی میبری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بیآهوست
از آن چو شمع دم از نور میزند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمیپیچم
بدست پیچش بیجا اگرچه یک سر موست
نکردهای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیبست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذرخواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ میشود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمیگویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کردهایم بدست
تو در برابر آن هر چه میکنی نیکوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح حسینخان شاملو
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
بختم شکفته روی تر از صبح نوبهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریبتر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطرهوار
اینک رسید تازهبهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
میگفت بعد ازین سگ سر در قلادهام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسبآرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کدبانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسینخان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفهتر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچههای معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوهدار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر برآردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی ازین دیار
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۵ - رنگین لاله ها
فلک تا کی جفا بر آل پیغمبر روا دارد
روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد
بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد
سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم
که زهرا بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقی بزم وفا عباس
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علی اکبر آن آیینهٔ رخسار پیغمبر
تنی صد پاره و فرقی ز تیغ کین دو تا دارد
یتیم مجتبی قاسم به یاری عموی خود
حنا از خون فرق خویشتن، بردست و پا دارد
نشسته زیر خنجر تشنه لب سبط نبی اما
به هرگامی که بردارد نگاهی بر قفا دارد
حسین ای کشتهٔ راه خدا! دریاب «ترکی» را
که این پیرانه سر بر سر،هوای کربلا دارد
شها!گویند شد در کربلایت هر کسی مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد
روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد
بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد
سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم
که زهرا بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقی بزم وفا عباس
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علی اکبر آن آیینهٔ رخسار پیغمبر
تنی صد پاره و فرقی ز تیغ کین دو تا دارد
یتیم مجتبی قاسم به یاری عموی خود
حنا از خون فرق خویشتن، بردست و پا دارد
نشسته زیر خنجر تشنه لب سبط نبی اما
به هرگامی که بردارد نگاهی بر قفا دارد
حسین ای کشتهٔ راه خدا! دریاب «ترکی» را
که این پیرانه سر بر سر،هوای کربلا دارد
شها!گویند شد در کربلایت هر کسی مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۱ - قصیدهٔ سوم اسکافی
ایضا له
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفینِ سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمنِ گل دست طبیعت بر سیم
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده است کسی نرمتر از ماهیِ شیم؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی و نه دُر است آنکه یتیم
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم و ترسان کی بودی آن چشمکِ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی نامِ مَلکِ هفت اقلیم
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام
ذاکر و شاکر یا بیش تو از ربِّ علیم
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش
پادشا کایدون باشد، نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم گشت خطِ مرد قویم
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام و ز نامه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک درین صدرِ بزرگ
که نه اندر دلِ او دوستتری از زر و سیم
با چنین پیران لا، بل که جوانانِ چنین
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیانست؟ اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش
دی همی بازندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی
که بود جایگهِ بوسه او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
امام خمینی : قصاید
قصیده بهاریه انتظار
آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برین
گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده، باد جانفزا، فرش زمرّد بی شُمر
افشانده، ابر پرعطا بیرون ز حد، دُرِّ ثمین
از ارغوان و یاسمن، طرف چمن شد پرنیان
وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین
از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوی جانفزا
وَز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین
از سنبل و نرگس جهان، باشد به مانند جنان
وز سوسن و نسرین زمین، چون روضه خُلدبرین
از فرط لاله بوستان، گشته به از باغ اِرَم
وز فیض ژاله گلسِتان،رشک نگارستان چین
از قمری و کبک و هزار، آید نوای ارغنون
وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین
از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتی دلربا
وز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین
بر شاخ باشد زند خوان، هر شام چون رامشگران
ورشان به سان موبدان، هر صبح با صوت حزین
یک سو نوای بلبلان، یک سو گل و ریحان و بان
یک سو نسیم خوش وزان، یک سو روان، ماء معین
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کرب
جام می گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان
بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان
آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا
مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین
با اینچنین زیبا صنم، باید به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان
کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طین
از بهر تکریمش میان، بربسته خیل انبیا
از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین
مهدی امام منتظر، نو باوه خیرالبشر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش، نگین
مهر از ضیائش ذرّه ای، بدر از عطایش بدرهای
دریا ز جودش قطره ای، گردون زِ کشتش خوشه چین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا
منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر
خاک رهش، زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِعین
دانند قرآن سر به سر، بابی ز مدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین
سلطان دین، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امرِ ذوالمِنَن، روی زمین زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر
خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین
حبّش، سفینه نوح آمد در مَثل، لیکن اگر
مهرش نبودی نوح را، می بود با طوفان قرین
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان
کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا
چونانکه جدّ امجدش، گردید ختم المرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر
از ابر فیضش مُستمد، از کان علمش مستعین
موسی به کف دارد عصا، دربانیاش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین
ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم
کفّار مستولی نگر، اسلام مستضعف ببین
ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان
خون مسلمانان هدر، از حمله ی اعداء دین
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر
دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین
دیاری از این ملحدان، باقی نماند در جهان
ایمن شود روی زمین، از جور و ظلم ظالمین
من گر چه از فرط گنه، شرمنده و زارم؛ ولی
شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین
خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سرودم آنچنان
کز خامه ریزد بر ورق، جای مرکّب انگبین
تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا
تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندانْ خشمگین
بر روی احبابت شود، مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدایت رسد، هر دم بلای سهمگین
تا باد نوروزی وزد، هر ساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهی، بادا چو ماه فرودین
عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پر
چون شهر قم، از مقدم شیخ اجل، میر مهین
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم
کان کَرَم عبدالکریم پشت و پناه مسلمین
گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف
دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دین
در سایه اش گرد آمده، اعلام دین از هر بلد
بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمین
یا رب به عمر و عزتش، افزای و جاه و حرمتش
کاحیا کند از همتش، آیین خیرالمرسلین
ای حضرت صاحب زمان ، ای پادشاه انس و جان
لطفی نما بر شیعیان، تایید کن دین مبین!
توفیق تحصیلم عطا، فرما و زهد بی ریا
تا گردم از لطف خدا، از عالِمین عاملین
گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده، باد جانفزا، فرش زمرّد بی شُمر
افشانده، ابر پرعطا بیرون ز حد، دُرِّ ثمین
از ارغوان و یاسمن، طرف چمن شد پرنیان
وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین
از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوی جانفزا
وَز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین
از سنبل و نرگس جهان، باشد به مانند جنان
وز سوسن و نسرین زمین، چون روضه خُلدبرین
از فرط لاله بوستان، گشته به از باغ اِرَم
وز فیض ژاله گلسِتان،رشک نگارستان چین
از قمری و کبک و هزار، آید نوای ارغنون
وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین
از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتی دلربا
وز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین
بر شاخ باشد زند خوان، هر شام چون رامشگران
ورشان به سان موبدان، هر صبح با صوت حزین
یک سو نوای بلبلان، یک سو گل و ریحان و بان
یک سو نسیم خوش وزان، یک سو روان، ماء معین
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کرب
جام می گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان
بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان
آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا
مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین
با اینچنین زیبا صنم، باید به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان
کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طین
از بهر تکریمش میان، بربسته خیل انبیا
از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین
مهدی امام منتظر، نو باوه خیرالبشر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش، نگین
مهر از ضیائش ذرّه ای، بدر از عطایش بدرهای
دریا ز جودش قطره ای، گردون زِ کشتش خوشه چین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا
منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر
خاک رهش، زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِعین
دانند قرآن سر به سر، بابی ز مدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین
سلطان دین، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امرِ ذوالمِنَن، روی زمین زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر
خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین
حبّش، سفینه نوح آمد در مَثل، لیکن اگر
مهرش نبودی نوح را، می بود با طوفان قرین
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان
کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا
چونانکه جدّ امجدش، گردید ختم المرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر
از ابر فیضش مُستمد، از کان علمش مستعین
موسی به کف دارد عصا، دربانیاش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین
ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم
کفّار مستولی نگر، اسلام مستضعف ببین
ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان
خون مسلمانان هدر، از حمله ی اعداء دین
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر
دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین
دیاری از این ملحدان، باقی نماند در جهان
ایمن شود روی زمین، از جور و ظلم ظالمین
من گر چه از فرط گنه، شرمنده و زارم؛ ولی
شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین
خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سرودم آنچنان
کز خامه ریزد بر ورق، جای مرکّب انگبین
تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا
تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندانْ خشمگین
بر روی احبابت شود، مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدایت رسد، هر دم بلای سهمگین
تا باد نوروزی وزد، هر ساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهی، بادا چو ماه فرودین
عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پر
چون شهر قم، از مقدم شیخ اجل، میر مهین
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم
کان کَرَم عبدالکریم پشت و پناه مسلمین
گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف
دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دین
در سایه اش گرد آمده، اعلام دین از هر بلد
بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمین
یا رب به عمر و عزتش، افزای و جاه و حرمتش
کاحیا کند از همتش، آیین خیرالمرسلین
ای حضرت صاحب زمان ، ای پادشاه انس و جان
لطفی نما بر شیعیان، تایید کن دین مبین!
توفیق تحصیلم عطا، فرما و زهد بی ریا
تا گردم از لطف خدا، از عالِمین عاملین
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
ایرج میرزا : قصیده ها
در تهینتِ فرزند یافتنِ نصرة الدّوله
ساقیِ سیم بر بده ساغر
که جهان یافت رونقِ دیگر
شهر تبریز فصب تابستان
گشته همچون بهار جان پرور
ابر بر روی سبزه پنداری
ریخت هر بامداد گوهرِ تر
باد گویی به مغز بسپارد
همه از باغ نَکهتِ عنبر
سرخ گل بین که سر برون کرده
چون عروس از زمرّدین چادَر
دوش در باغ بلبل و قُمری
داشتند این نوایِ جان پرور
که خداوند آسمان و زمین
که جز او نیست نقشبندِ صُوَر
زیر ظلِّ شهنشه ایران
ناصرالدّین خدیوِ کیوان فر
نصرة الدوله را عطای نمود
پسری رشکِ آفتاب و قمر
پسری اعتبارِ دین و دُوَل
پسری افتخارِ جدّ و پدر
آسمان بهر چشم زخم بریخت
از ستاره سپند بر مِجمَر
نظرِ سعدِ اختران را دید
جمع در طالعش ستاره شُمَر
ابدالدّهر اختران زان روی
به سعادت در او کنند اثر
هست هم نام جدِّ خود فیروز
باد فیروزبخت تا محشر
مادرش دخترِ ولی عهد است
که ز خورشید زیبدش معجر
جامۀ عصمت و حیا پوشید
از ازل دستِ ایزدش در بر
گر بَری بود مریم از تهمت
می بگفتم بر او بُوَد همسر
جز در آیینه و در آب ندید
دیدۀ عصمتش تنی هم بر
هم بر این مادر افتخار کند
این مَلِک زادۀ مَلَک منظر
فخرِ اسفندیار گر بوده ست
به کتایونِ دخترِ قیصر
به مظفّر مَلِک مبارک باد
مقدمش کوست از نِتاج ظفر
باش تا خسرو جهان آید
به سلامت از این بزرگ سفر
باش تا تاج گیرد از خاقان
باش تا باج گیرد از قیصر
باش تا تیغِ مملکت گیری
دستِ اقبال بنددش به کمر
باش تا تاجِ مملکت داری
دستِ دولت گذارَدَش بر سر
باش تا به نهد به جایِ کلاه
با عنایاتِ شه به سر مِغفر
بزند بر به مُلکِ چین خرگاه
بکشد سوی باختر لشکر
نصرة الدوله ابنِ عَمِّ مَلِک
که ولی عهد راست خدمتگر
می سزد تا که افتخار کند
تا قیامت بدین ستوده پسر
آن پدر کو نباشدش فرزند
چون درختی است کو ندارد بر
آن شچر کز ثمر بُوَد عاری
سوختن را سزاست همچو شجر
باش تا با عنایتِ سلطان
بر نُهُم آسمان فرازد سر
من به حکمِ امیر بسرودم
این چکامه که به ز لؤلؤِ تر
فخرِ اهلِ ادب امیر نظام
که جهانی است پر ز فضل و هنر
نصرة الدوله هم به حکمِ امیر
بایدم خِلعتی کند در بر
تا از این خوب تر طراز دهد
مدحِ سلطانِ معدلت گستر
ناصرالدّین شهِ عجم که براوست
تا ابد افتخارِ تاج و کمر
تا جهان است شادمانه زیاد
هست هر جا چه در سفر چه حَضَر
که جهان یافت رونقِ دیگر
شهر تبریز فصب تابستان
گشته همچون بهار جان پرور
ابر بر روی سبزه پنداری
ریخت هر بامداد گوهرِ تر
باد گویی به مغز بسپارد
همه از باغ نَکهتِ عنبر
سرخ گل بین که سر برون کرده
چون عروس از زمرّدین چادَر
دوش در باغ بلبل و قُمری
داشتند این نوایِ جان پرور
که خداوند آسمان و زمین
که جز او نیست نقشبندِ صُوَر
زیر ظلِّ شهنشه ایران
ناصرالدّین خدیوِ کیوان فر
نصرة الدوله را عطای نمود
پسری رشکِ آفتاب و قمر
پسری اعتبارِ دین و دُوَل
پسری افتخارِ جدّ و پدر
آسمان بهر چشم زخم بریخت
از ستاره سپند بر مِجمَر
نظرِ سعدِ اختران را دید
جمع در طالعش ستاره شُمَر
ابدالدّهر اختران زان روی
به سعادت در او کنند اثر
هست هم نام جدِّ خود فیروز
باد فیروزبخت تا محشر
مادرش دخترِ ولی عهد است
که ز خورشید زیبدش معجر
جامۀ عصمت و حیا پوشید
از ازل دستِ ایزدش در بر
گر بَری بود مریم از تهمت
می بگفتم بر او بُوَد همسر
جز در آیینه و در آب ندید
دیدۀ عصمتش تنی هم بر
هم بر این مادر افتخار کند
این مَلِک زادۀ مَلَک منظر
فخرِ اسفندیار گر بوده ست
به کتایونِ دخترِ قیصر
به مظفّر مَلِک مبارک باد
مقدمش کوست از نِتاج ظفر
باش تا خسرو جهان آید
به سلامت از این بزرگ سفر
باش تا تاج گیرد از خاقان
باش تا باج گیرد از قیصر
باش تا تیغِ مملکت گیری
دستِ اقبال بنددش به کمر
باش تا تاجِ مملکت داری
دستِ دولت گذارَدَش بر سر
باش تا به نهد به جایِ کلاه
با عنایاتِ شه به سر مِغفر
بزند بر به مُلکِ چین خرگاه
بکشد سوی باختر لشکر
نصرة الدوله ابنِ عَمِّ مَلِک
که ولی عهد راست خدمتگر
می سزد تا که افتخار کند
تا قیامت بدین ستوده پسر
آن پدر کو نباشدش فرزند
چون درختی است کو ندارد بر
آن شچر کز ثمر بُوَد عاری
سوختن را سزاست همچو شجر
باش تا با عنایتِ سلطان
بر نُهُم آسمان فرازد سر
من به حکمِ امیر بسرودم
این چکامه که به ز لؤلؤِ تر
فخرِ اهلِ ادب امیر نظام
که جهانی است پر ز فضل و هنر
نصرة الدوله هم به حکمِ امیر
بایدم خِلعتی کند در بر
تا از این خوب تر طراز دهد
مدحِ سلطانِ معدلت گستر
ناصرالدّین شهِ عجم که براوست
تا ابد افتخارِ تاج و کمر
تا جهان است شادمانه زیاد
هست هر جا چه در سفر چه حَضَر