عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : مفردات
بیت ۲۸
مرغ جایی رود که چینه بود
نه به جایی رود که چی نبود
سعدی : مفردات
بیت ۳۸
سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود
گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر
سعدی : مفردات
بیت ۶۴
ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی
مکافات بدی کردن، نمی‌گویم تو خود دانی
سعدی : مفردات
بیت ۶۸
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری به خانه چون جو کاری
سعدی : مفردات
بیت ۷۲
شمع کز حد به در بیفروزی
بیم باشد که خانمان سوزی
سعدی : مواعظ
مثلثات
خلیلی الهدی انجی و اصلح
ولکن من هداه الله افلح
نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند
گش ایها داراغت خاطر نرنزت
که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت
من استضعفت لاتغلظ علیه
من استأسرت لاتکسر یدیه
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور
که منعم بی‌مبر کول ایچ درویش
کوایش می بنی دنبل مزش نیش
دع استنقاص من طال احترامه
فقوس‌الدهر لم تبرح سهامه
جراحت بند باش ار می‌توانی
تو را نیز ار بیندازد چه دانی
ببات این دهر دون را تیر اری پشت
نه هر کش تیر نه کمان بو کسی ای کشت
تأدب تستقم لاطف تقدم
تواضع ترتفع لاتعل تندم
که دوران فلک بسیار بودست
که بخشودست و دیگر در ربودست
نه کت تفسیر وفق خواند است ابهشت
بسم دی که سوری ماند بیده ببدشت
لیعف المهتدی عن سؤ من ضل
ولا یستهزکم من قائم زل
منم کافتادگان را بد نگفتم
که ترسیدم که روزی خود بیفتم
کمسسکی اوت اس بخت آو بهریت
مخن هر دم برای چنداکی بگریت
متی زرت الفتی غبا اجلک
فلا تکثر حبیبک لا یملک
ز بسیار آمدن عزت بکاهد
چو کم بینند خاطر بیش خواهد
عزیزی کت هن‌اش هر دم مدوپش
که دیدر زر ملال آرد بش از بش
تبصر فی فقیر یشتهی الزاد
ولا تحسد غنیا قدره زاد
وگر گویند آن جاه و محل بین
تو پای روستایی در وحل بین
و چه ترش روی کت برغ خوان نی
تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی
تلقفت الشوا و البقل بعده
سل الجوعان کیف الخبز وحده
بپرس آن را که جسم از ناقه خونست
که قدر نعمت او داند که چونست
غرش نان هاجه از حلوا نپرست
نن تی گلشکر هن غت بگریت
افق یا من تلهی حول منقل
عن الحطاب فی واد عقنقل
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان
چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست
که مسکینی و سرما گسنه خفتست
تحب المال لو احببت قدمت
و ان خلفت محبوسا تندمت
منه گر عقل داری در تن و هوش
اگر مردی ده و بخش و خور و پوش
نوا که بیفته از هنجار و رسته
پشیمان به که نم خو توشه بسته
صرفت العمر فی تحصیل مالک
تفکر یا معنی فی مالک
کسی از زرع دنیا خوشه برداشت
که چندی خورد و چندی توشه برداشت
که مپسندت که مو خو از غصه بکشم
که گردم کرد نخرم یا نبخشم
بهاء الوجه مع خبث النفوس
کمصباح علی قبرالمجوسی
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور
کعارف باد بکاند از جمه نو
اگور جدمنت کش در به از تو
متی عاشرت محلوقی العوارض
اذا قالوا لک اکفر لاتعارض
مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر
چو رفتی در بغل نه دست تدبیر
چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند
که پاکش خورد دیک تی چه او کند
وجد یا صاح و اکفف من ملامه
لعل القوم فیهم ذو کرامه
مگو در نفس درویشان هنر نیست
که گرد مردیست هم زیشان به در نیست
کاحسان بکنه واهروی اصولی
شنه میان زز بخت صاحب قبولی
نعما قال خیاط بموصل
بمأجور له قدر ففصل
سخن سهل است بر طرف زبان گفت
نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟
غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز
کجمی می‌بری خهتر ورانداز
خفی السر لاتودع خلیلک
حذارا منه ان ینسی جمیلک
مگو با دوست می‌گویم چه باکست
که گر دشمن شود بیم هلاکست
تو از دشمن بترسی غافل از دوست
که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست
یقول الراجز ابنی لا تلاعب
اذا لم تحتمل بطش الملاعب
چه خوش گفت آن پسر با یار طناز
تو در نی بسته‌ای آتش مینداز
کری مم دی که ایرو واجونی گفت
مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت
ان استحسنت هذا القول بعدی
قل اللهم نور قبر سعدی
چه باشد گر ز رحمت پارسایی
کند در کار درویشی دعایی
کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت
بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۴۱
سزای توست چون گل گریهٔ تلخ پشیمانی
که گفت ای غنچهٔ غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۶۱
عافیت می‌طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۹۶
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که این‌جا محتسب هشیار می‌گیرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۷۵
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۴۹
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ دیگر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۸
خود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خویش
کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۹
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می‌بندد در بستان خویش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۳۵
عمر عزیز را به می‌ ناب صرف کن
این آب را به لالهٔ سیراب صرف کن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۴۰
به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۲۶
چاه این بادیه از نقش قدم بیشتر است
بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۴
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
مگر محمود با پنجه سواری
بره در باز می‌گشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش می‌نهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمی‌دانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو می‌فروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب می‌دادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر می‌نستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفته‌ام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه می‌پنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو می‌دادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی می‌توانستی ندادی
بیک یک بر کف من می‌نهادی
شهش گفتا چو می‌خواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه می‌ستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن می‌گشت ناگاه
زهر سوئی بسی می‌دادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه می‌خواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیده‌ام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین می‌بینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه
در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی