عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۶ - حکایت مشورت کردن خدای تعالی  در ایجاد خلق
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشورت میرفت در ایجاد خلق
                                    
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند
بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش ازان کین نفس کل پابست شد
پیشتر زافلاک کیوان دیدهاند
پیشتر از دانهها، نان دیدهاند
بیدماغ و دل، پر از فکرت بدند
بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فکرت است
ورنه خود نسبت به دوران رؤیت است
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست، مشکل حل شود
دیده چون بیکیف، هر باکیف را
دیده پیش از کان، صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی
در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند
در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش
آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست
وان که شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد، روح انسانی بود
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست؟ عکس خال او
چون که من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد که بشکافد تنم
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری میکشم
                                                                    
                            جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایک مانع آن میشدند
بر ملایک خفیه خنبک میزدند
مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش ازان کین نفس کل پابست شد
پیشتر زافلاک کیوان دیدهاند
پیشتر از دانهها، نان دیدهاند
بیدماغ و دل، پر از فکرت بدند
بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فکرت است
ورنه خود نسبت به دوران رؤیت است
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست، مشکل حل شود
دیده چون بیکیف، هر باکیف را
دیده پیش از کان، صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی
در شعاع شمس میبینند فی
در دل انگور می را دیدهاند
در فنای محض شی را دیدهاند
آسمان در دور ایشان جرعهنوش
آفتاب از جودشان زربفتپوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری خود یکیست
وان که شد محجوب ابدان در شکیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد، روح انسانی بود
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال
در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست؟ عکس خال او
چون که من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد که بشکافد تنم
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری میکشم
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۷ - بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی گذارد آنکه رشک روشنیست
                                    
تا بگویم آنچه فرض و گفتنیست؟
بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند، وز بعد جر مدی کند
این زمان بشنو چه مانع شد، مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر نگذری، اکرام حق
بگذراند مر تو را از نه طبق
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را
                                                                    
                            تا بگویم آنچه فرض و گفتنیست؟
بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند، وز بعد جر مدی کند
این زمان بشنو چه مانع شد، مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر نگذری، اکرام حق
بگذراند مر تو را از نه طبق
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون که صوفی بر نشست و شد روان
                                    
رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر میداشتند
جمله رنجورش همی پنداشتند
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت
وان دگر در نعل او میجست سنگ
وان دگر در چشم او میدید زنگ
باز میگفتند ای شیخ این ز چیست؟
دی نمیگفتی که شکر این خر قویست؟
گفت آن خر کو به شب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد
چون که قوت خر به شب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
خانهٔ دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
از دم دیو آن که او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یار بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصابوار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهی اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن،کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مینهد
روح را در قعر گلخن مینهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
ذکر با او همچو سبزهی گلخن است
بر سر مبرز گل است و سوسن است
آن نبات آنجا یقین عاریت است
جای آن گل مجلس است و عشرت است
طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود؟
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی تو استخوان و ریشهیی
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو، صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زان که روزاست آینهی تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آن که این هم عکس اوست
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست؟
از خلیلی لا احب الآفلین
پس فنا چون خواست رب العالمین؟
باز والیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک
وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
هر عبارت خود نشان حالتیست
حال چون دست و عبارت آلتیست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانهی کشت کرده ریگ در
آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود اناللـه در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد
کو نداند، نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد؟
دست و آلت همچو سنگ و آهن است
جفت باید، جفت شرط زادن است
آن که بیجفت است و بیآلت یکیست
در عدد شک است و آن یک بیشکیست
آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین
احولی چون دفع شد، یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر میگرد از چوگان او
گوی آن گه راست و بینقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار ای احول اینها را به هوش
داروی دیده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دلهای کور
مینپاید، میرود تا اصل نور
وان فسون دیو در دلهای کژ
میرود چون کفش کژ در پای کژ
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی، شود از تو بری
ورچه بنویسی، نشانش میکنی
ورچه میلافی، بیانش میکنی
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد، وز تو گریز
ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانهی روستا
                                                                    
                            رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر میداشتند
جمله رنجورش همی پنداشتند
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت
وان دگر در نعل او میجست سنگ
وان دگر در چشم او میدید زنگ
باز میگفتند ای شیخ این ز چیست؟
دی نمیگفتی که شکر این خر قویست؟
گفت آن خر کو به شب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد
چون که قوت خر به شب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان
خانهٔ دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
از دم دیو آن که او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یار بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصابوار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهی اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن،کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مینهد
روح را در قعر گلخن مینهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
ذکر با او همچو سبزهی گلخن است
بر سر مبرز گل است و سوسن است
آن نبات آنجا یقین عاریت است
جای آن گل مجلس است و عشرت است
طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود؟
ای برادر تو همان اندیشهیی
مابقی تو استخوان و ریشهیی
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو، صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زان که روزاست آینهی تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آن که این هم عکس اوست
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست؟
از خلیلی لا احب الآفلین
پس فنا چون خواست رب العالمین؟
باز والیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک
وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
هر عبارت خود نشان حالتیست
حال چون دست و عبارت آلتیست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانهی کشت کرده ریگ در
آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود اناللـه در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد
کو نداند، نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد؟
دست و آلت همچو سنگ و آهن است
جفت باید، جفت شرط زادن است
آن که بیجفت است و بیآلت یکیست
در عدد شک است و آن یک بیشکیست
آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین
احولی چون دفع شد، یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر میگرد از چوگان او
گوی آن گه راست و بینقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار ای احول اینها را به هوش
داروی دیده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دلهای کور
مینپاید، میرود تا اصل نور
وان فسون دیو در دلهای کژ
میرود چون کفش کژ در پای کژ
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی، شود از تو بری
ورچه بنویسی، نشانش میکنی
ورچه میلافی، بیانش میکنی
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد، وز تو گریز
ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانهی روستا
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۰ - یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دین نه آن بازیست کو از شه گریخت
                                    
سوی آن کمپیر کو میآرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوشزاد را
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
روز شه در جست و جو بیگاه شد
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد زی دوزخ قرار
غافل از لا یستوی اصحاب نار؟
این سزای آن که از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانهی گندهپیر
باز میمالید پر بر دست شاه
بیزبان میگفت من کردم گناه
پس کجا زارد؟ کجا نالد لئیم؟
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
لطف شه جان را جنایتجو کند
زان که شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما
زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم، نو مسلمان میشوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر
گر ز مستی کژ رود، عذرش پذیر
گرچه ناخن رفت، چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را
ورچه پرم رفت، چون بنوازیام
چرخ بازی گم کند در بازیام
گر کمر بخشیم، که را بر کنم
گر دهی کلکی، علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودی به پر برهم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
لیک در هیجا نه سر ماند، نه خود
موسی آمد در وغا با یک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
هر رسولی یک تنه کان در زدهست
بر همه آفاق تنها بر زدهست
نوح چون شمشیر در خواهید ازو
موج طوفان گشت ازو شمشیرخو
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟
ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین
تا بداند سعد و نحس بیخبر
دور توست این دور، نه دور قمر
دور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو میبرد زین دورت مقیم
چون که موسی رونق دور تو دید
کندرو صبح تجلی میدمید
گفت یا رب، آن چه دور رحمت است؟
آن گذشت از رحمت، آنجا رؤیت است
غوطه ده موسی خود را در بحار
از میان دورهٔ احمد بر آر
گفت یا موسی بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دوری درین دور ای کلیم
پا بکش، زیرا دراز است این گلیم
من کریمم، نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و وا جوید خوری
کو گرسنه خفته باشد بیخبر
وان دو پستان میخلد زو بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
هر کراماتی که میجویی به جان
او نمودت، تا طمع کردی در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد، تو هم
میپرستیدی چو اجدادت صنم
این سرت وا رست از سجدهی صنم
تا بدانی حق او را بر امم
گر بگویی، شکر این رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانید از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دین ازان برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
چون بگریانم، بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
                                                                    
                            سوی آن کمپیر کو میآرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوشزاد را
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
روز شه در جست و جو بیگاه شد
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد زی دوزخ قرار
غافل از لا یستوی اصحاب نار؟
این سزای آن که از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانهی گندهپیر
باز میمالید پر بر دست شاه
بیزبان میگفت من کردم گناه
پس کجا زارد؟ کجا نالد لئیم؟
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
لطف شه جان را جنایتجو کند
زان که شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما
زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم، نو مسلمان میشوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر
گر ز مستی کژ رود، عذرش پذیر
گرچه ناخن رفت، چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را
ورچه پرم رفت، چون بنوازیام
چرخ بازی گم کند در بازیام
گر کمر بخشیم، که را بر کنم
گر دهی کلکی، علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودی به پر برهم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
لیک در هیجا نه سر ماند، نه خود
موسی آمد در وغا با یک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
هر رسولی یک تنه کان در زدهست
بر همه آفاق تنها بر زدهست
نوح چون شمشیر در خواهید ازو
موج طوفان گشت ازو شمشیرخو
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟
ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین
تا بداند سعد و نحس بیخبر
دور توست این دور، نه دور قمر
دور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو میبرد زین دورت مقیم
چون که موسی رونق دور تو دید
کندرو صبح تجلی میدمید
گفت یا رب، آن چه دور رحمت است؟
آن گذشت از رحمت، آنجا رؤیت است
غوطه ده موسی خود را در بحار
از میان دورهٔ احمد بر آر
گفت یا موسی بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دوری درین دور ای کلیم
پا بکش، زیرا دراز است این گلیم
من کریمم، نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و وا جوید خوری
کو گرسنه خفته باشد بیخبر
وان دو پستان میخلد زو بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
هر کراماتی که میجویی به جان
او نمودت، تا طمع کردی در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد، تو هم
میپرستیدی چو اجدادت صنم
این سرت وا رست از سجدهی صنم
تا بدانی حق او را بر امم
گر بگویی، شکر این رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانید از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دین ازان برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
چون بگریانم، بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۲ - ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زاهدی را گفت یاری در عمل
                                    
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است؟
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را، گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تو راست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیات
کام فرعونی مخواه از موسیات
بر دل خود کم نه اندیشهٔی معاش
عیش کم ناید، تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کششتییی مر نوح را
ترک چون باشد، بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی
                                                                    
                            کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است؟
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را، گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تو راست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیات
کام فرعونی مخواه از موسیات
بر دل خود کم نه اندیشهٔی معاش
عیش کم ناید، تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کششتییی مر نوح را
ترک چون باشد، بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواند عیسی نام حق بر استخوان
                                    
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
                                                                    
                            از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روستایی گاو در آخر ببست
                                    
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو میپنداردم
حق همیگوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیدهیی
لاجرم غافل درین پیچیدهیی
گر تو بیتقلید ازین واقف شوی
بینشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
                                                                    
                            شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو میپنداردم
حق همیگوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیدهیی
لاجرم غافل درین پیچیدهیی
گر تو بیتقلید ازین واقف شوی
بینشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۵ - فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صوفییی در خانقاه از ره رسید
                                    
مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط؟
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقر ان یعی کفرا یبیر
ای توانگر که تو سیری، هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم دران دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماع است و شره
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند؟
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند؟
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کان که آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میباختند
گفت چون میدید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی؟
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ، گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم میکوفتند
گه به سجده، صفه را میروفتند
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
جز مگر آن صوفییی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندکی زین صوفی اند
باقیان در دولت او میزی اند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا به خر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر،خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زان که خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد، گفت صوفی خر کجاست؟
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه کن، حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهیی از سرکشی راضی بدین
نک من و تو،خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
در میان صد گرسنه گردهیی
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهیی؟
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا؟
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم؟ که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقف است
زین قضا راضیست مردی عارف است
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت میزدی
وین دلم زان عکس ذوقی میشدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل، نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را؟
بر دران تو پردههای طمع را
زان که آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر جاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال؟
هر نبییی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مشتری
داد حق دلالیام هر دو سری
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن؟
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع، الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟
پیش چشم او خیال جاه و زر
هم چنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها، او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شب کور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکتهیی در گوش حرص
                                                                    
                            مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط؟
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقر ان یعی کفرا یبیر
ای توانگر که تو سیری، هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم دران دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماع است و شره
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند؟
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند؟
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کان که آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میباختند
گفت چون میدید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی؟
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ، گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم میکوفتند
گه به سجده، صفه را میروفتند
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
جز مگر آن صوفییی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندکی زین صوفی اند
باقیان در دولت او میزی اند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا به خر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر،خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زان که خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد، گفت صوفی خر کجاست؟
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه کن، حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهیی از سرکشی راضی بدین
نک من و تو،خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
در میان صد گرسنه گردهیی
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهیی؟
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا؟
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم؟ که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقف است
زین قضا راضیست مردی عارف است
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت میزدی
وین دلم زان عکس ذوقی میشدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل، نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را؟
بر دران تو پردههای طمع را
زان که آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر جاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال؟
هر نبییی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مشتری
داد حق دلالیام هر دو سری
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن؟
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع، الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟
پیش چشم او خیال جاه و زر
هم چنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها، او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شب کور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکتهیی در گوش حرص
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود شخصی مفلسی بیخان و مان
                                    
مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
                                                                    
                            مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۹ - مثل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن غریبی خانه میجست از شتاب
                                    
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
                                                                    
                            دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۰ - ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن یکی از خشم مادر را بکشت
                                    
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
                                                                    
                            هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پادشاهی دو غلام ارزان خرید
                                    
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
                                                                    
                            با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۲ - براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن غلامک را چو دید اهل ذکا
                                    
آن دگر را کرد اشارت که بیا
کاف رحمت گفتمش، تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست
چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گندهدهان، دندان سیاه
گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم زاسرار او
گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین، لیک آن سوتر مران
که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و همبقعه بدی
تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم
بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو
آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار
وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاش تو نمود
از تو ما را سرد میکرد آن حسود
گفت او دزد و کژ است و کژنشین
حیز و نامرد و چنین است و چنین
گفت پیوسته بدهست او راستگو
راستگویی من ندیدستم چو او
راستگویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تهیست
کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را
باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش؟
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو، تو روی من
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
گر بیمرد، دید او باقی بود
زان که دیدش دید خلاقی بود
نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
گفت اکنون عیبهای او بگو
آن چنان که گفت او از عیب تو
تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی
گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی
کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کآن را ندید
ور بدیدی، کی به جان بخلش بدی؟
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟
بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود
گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین
که یکی را ده عوض میآیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش
جود جمله از عوضها دیدن است
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است
بخل، نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را
پس به عالم هیچ کس نبود بخیل
زان که کس چیزی نبازد بیبدیل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست
عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیبجو
عیبگوی و عیبجوی خود بدهست
با همه نیکو و با خود بد بدهست
گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار
زان که من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ماورا
                                                                    
                            آن دگر را کرد اشارت که بیا
کاف رحمت گفتمش، تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست
چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گندهدهان، دندان سیاه
گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم زاسرار او
گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین، لیک آن سوتر مران
که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و همبقعه بدی
تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم
بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو
آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار
وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاش تو نمود
از تو ما را سرد میکرد آن حسود
گفت او دزد و کژ است و کژنشین
حیز و نامرد و چنین است و چنین
گفت پیوسته بدهست او راستگو
راستگویی من ندیدستم چو او
راستگویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تهیست
کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را
باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش؟
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو، تو روی من
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
گر بیمرد، دید او باقی بود
زان که دیدش دید خلاقی بود
نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
گفت اکنون عیبهای او بگو
آن چنان که گفت او از عیب تو
تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی
گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی
کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کآن را ندید
ور بدیدی، کی به جان بخلش بدی؟
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟
بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود
گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین
که یکی را ده عوض میآیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش
جود جمله از عوضها دیدن است
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است
بخل، نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را
پس به عالم هیچ کس نبود بخیل
زان که کس چیزی نبازد بیبدیل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست
عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیبجو
عیبگوی و عیبجوی خود بدهست
با همه نیکو و با خود بد بدهست
گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار
زان که من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ماورا
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت نه، والله بالله العظیم
                                    
مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه به حاجت، بل به فضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وان گه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفهش کرد آدم کآن بدید
نوح ازان گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم ازان انوار زفت
بیحذر در شعلههای نار رفت
چون که اسماعیل در جویش فتاد
پیش دشنهی آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دستبافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مهرو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون که عثمان آن عیان راعین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون زرویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چون که کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق، نام نو میجویمش
حق آن آنی که این و آن از اوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجهتاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچه میدانم زوصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم؟ ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کردهیی؟
از تک دریا چه در آوردهیی؟
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود؟
در لحد کین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند؟
آن زمان که دست و پایت بردرد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردن است
این حسن را سوی حضرت بردن است
جوهری داری ز انسان یا خری؟
این عرضها که فنا شد، چون بری؟
این عرضهای نماز و روزه را
چون که لایبقی زمانین انتفی
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد، شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسب و اشتر را عرض
جوهر کره به زاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت، بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی زاید صفا
پس مگو که من عملها کردهام
دخل آن اعراض را بنما، مرم
این صفت کردن عرض باشد، خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بیقنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یأس بنده نیست
گر عرض کان رفت، باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست
بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض؟
جنبش جفتی و جفتی با غرض؟
بنگر اندر خانه و کاشانهها
در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض واندیشهها
آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشهیی
جز خیال و جز عرض واندیشهیی؟
جمله اجزای جهان را بیغرض
درنگر،حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی، شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اول است
آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراض است این بحث و مقال
نقل اعراض است این شیر و شغال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید؟ از صور
وین صور هم از چه زاید؟ از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی، جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند
آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد؟
این عرض با جوهر آن بیضهست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
گفت شاهنشه چنین گیر، المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد؟
گفت مخفی داشتهست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زان که گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی؟
چون کسی را زهرۀ تسخر بدی؟
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا؟
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه، نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم، نز وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست؟
چون تو میدانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آن که دانسته برون آید عیان
آنچه میدانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بیکار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکییی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل، تا شود سرت عیان
پس کلابهی تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهی ضمیرش میکشد؟
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بیکاری بود چون جانکنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر، اثر از وی ولد
چون اثر زایید، آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسل است، لیک
دیدهیی باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دایم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدییی
دیدنت ملک جهان ارزیدییی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کآشکارا تو دوایی، خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی، بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو، در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد، بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ میگزین
زان که کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهیی
قایم است اندر جهان هر پیشهیی
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است واندیشه چو مور؟
مینماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زان که نقشی، وز خرد بیبهرهیی
آدمی خو نیستی، خرکرهیی
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص ازان شد پیش تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
                                                                    
                            مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه به حاجت، بل به فضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وان گه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفهش کرد آدم کآن بدید
نوح ازان گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم ازان انوار زفت
بیحذر در شعلههای نار رفت
چون که اسماعیل در جویش فتاد
پیش دشنهی آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دستبافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مهرو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون که عثمان آن عیان راعین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون زرویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چون که کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق، نام نو میجویمش
حق آن آنی که این و آن از اوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجهتاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچه میدانم زوصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم؟ ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کردهیی؟
از تک دریا چه در آوردهیی؟
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود؟
در لحد کین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند؟
آن زمان که دست و پایت بردرد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردن است
این حسن را سوی حضرت بردن است
جوهری داری ز انسان یا خری؟
این عرضها که فنا شد، چون بری؟
این عرضهای نماز و روزه را
چون که لایبقی زمانین انتفی
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد، شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسب و اشتر را عرض
جوهر کره به زاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت، بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی زاید صفا
پس مگو که من عملها کردهام
دخل آن اعراض را بنما، مرم
این صفت کردن عرض باشد، خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بیقنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یأس بنده نیست
گر عرض کان رفت، باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست
بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض؟
جنبش جفتی و جفتی با غرض؟
بنگر اندر خانه و کاشانهها
در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض واندیشهها
آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشهیی
جز خیال و جز عرض واندیشهیی؟
جمله اجزای جهان را بیغرض
درنگر،حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی، شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اول است
آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراض است این بحث و مقال
نقل اعراض است این شیر و شغال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید؟ از صور
وین صور هم از چه زاید؟ از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی، جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند
آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد؟
این عرض با جوهر آن بیضهست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
گفت شاهنشه چنین گیر، المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد؟
گفت مخفی داشتهست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زان که گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی؟
چون کسی را زهرۀ تسخر بدی؟
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا؟
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه، نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم، نز وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست؟
چون تو میدانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آن که دانسته برون آید عیان
آنچه میدانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بیکار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکییی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل، تا شود سرت عیان
پس کلابهی تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهی ضمیرش میکشد؟
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بیکاری بود چون جانکنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر، اثر از وی ولد
چون اثر زایید، آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسل است، لیک
دیدهیی باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دایم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدییی
دیدنت ملک جهان ارزیدییی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کآشکارا تو دوایی، خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی، بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو، در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد، بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ میگزین
زان که کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهیی
قایم است اندر جهان هر پیشهیی
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است واندیشه چو مور؟
مینماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زان که نقشی، وز خرد بیبهرهیی
آدمی خو نیستی، خرکرهیی
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص ازان شد پیش تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پادشاهی بندهیی را از کرم
                                    
برگزیده بود بر جملهی حشم
جامگی او وظیفهی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده همپیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدهست
بگذر از اینها که نو حادث شدهست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتهست
آخر آن روید که اول کاشتهست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایدههاست
پس جهان بیفایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بیفایدهست
از جهتهای دگر پر عایدهست
فایدهی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایدهست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی میخورد
دل ز هر علمی صفایی میبرد
صورت هر آدمی چون کاسهییست
چشم از معنی او حساسهییست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با بارانها
میوهها و سبزه و ریحانها
وز قران سبزهها با آدمی
دلخوشی و بیغمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
میبزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی میرسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزهی خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بیفییم
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردشها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر میگوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه گردانیست ای نیزه که تو
راست میگردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بیناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمتکش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو میآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان میکنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که میرنجد ز بود آفتاب
اینت درد بیدوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گمکرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر میزنند
پر و بال نازنینش میکنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، میروم
سوی شاهنشاه راجع میشوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، میروم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت میکند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانههای ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
مینماید سیری این حیلتپرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه میزند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاریگری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
میپرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی میپرم
پردههای آسمانها میدرم
روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد کهبود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
مالک ملکم، نیم من طبلخوار
طبل بازم میزند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدهست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلقها نه بیکیف است و چون؟
عقلها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخنها خود به معنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین لبیست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب میرسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
                                                                    
                            برگزیده بود بر جملهی حشم
جامگی او وظیفهی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده همپیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدهست
بگذر از اینها که نو حادث شدهست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتهست
آخر آن روید که اول کاشتهست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایدههاست
پس جهان بیفایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بیفایدهست
از جهتهای دگر پر عایدهست
فایدهی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایدهست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی میخورد
دل ز هر علمی صفایی میبرد
صورت هر آدمی چون کاسهییست
چشم از معنی او حساسهییست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با بارانها
میوهها و سبزه و ریحانها
وز قران سبزهها با آدمی
دلخوشی و بیغمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
میبزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی میرسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزهی خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بیفییم
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردشها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر میگوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه گردانیست ای نیزه که تو
راست میگردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بیناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمتکش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو میآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان میکنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که میرنجد ز بود آفتاب
اینت درد بیدوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گمکرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر میزنند
پر و بال نازنینش میکنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، میروم
سوی شاهنشاه راجع میشوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، میروم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت میکند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانههای ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
مینماید سیری این حیلتپرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه میزند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاریگری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
میپرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی میپرم
پردههای آسمانها میدرم
روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد کهبود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
مالک ملکم، نیم من طبلخوار
طبل بازم میزند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدهست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلقها نه بیکیف است و چون؟
عقلها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخنها خود به معنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین لبیست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب میرسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو آن شخص درشت خوشسخن
                                    
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
                                                                    
                            در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این چنین ذاالنون مصری را فتاد
                                    
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
                                                                    
                            کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۲۸ - فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند
                                    
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
                                                                    
                            سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر طعامی کآوریدندی به وی
                                    
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
                                                                    
                            کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
                                    
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
                                                                    
                            که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
