عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضاً یمدحه
امروز هر نثار که کمتر زجان بود
نه در خور جلالت این آستان بود
گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست
گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود
زیرا که بازگشت روان سوی کالبد
چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود
صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان
چون آفتاب دولت او کامران بود
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
اقبال هرکجا که بود ایرمان بود
حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن
مهر تو آتشیست که در مغز جان بود
در معرض تجلّی ابکار خاطرات
خجلت همه نسیب گل و گلستان بود
برداشتست رسم تدنّق ز روزگار
بر جود تو ترازو از آن سرگران بود
در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو
لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود
خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر
همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود
بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار
دایم زبان گشاده و بسته میان بود
ما را حکایت از صدف و بحر می کنند
کلک گهرفشان تو چون در بنان بود
برهان قاطعست در ابطال او حسام
در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود
رای تو بشکل برآورد پیش عقل
زان صبح خیره خند دریده دهان بود
ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست
کز سینه تا دهانش تموز و خزان بود
با جان دشمنان تو دارند نسبتی
در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود
چشم ستاره از مژه جاروب سازدش
بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود
ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم
تا حزم کار آگه تو دیده بان بود
ما از وصول راتب ارزاق فارغیم
تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود
از آرزوی مدحت تو اهل فضل را
در سینه همچو لاله دلی پر زبان بود
دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته
خشم تو در معاطف دشمن چنان بود
کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت
جانرا بهربها که خری رایگان بود
تنگ آمدست جان عدو در حصار تن
بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود
صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور
دولت که افت خیز بود جاودان بود
در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست
مغز لطیف تعبیه در استخوان بود
مه چون نهار کرد مشارالیه گشت
زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود
داند خرت که غایت جاهست و احتشام
آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود
لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت
آنرا که تکیه گه ز بر آسمان بود
خورشید را نظر بهمه جانبی رسید
اقبال را گذر به همه آشیان بود
بر زر نه از طریق جفا بند می نهند
گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود
شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟
آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟
در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست
از بند نیشکر نه غرض امتحان بود
بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟
بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟
باشد که درگرفت نوازند چنگ را
باری نوای او ز خوشی دلستان بود
گل دسته بسته بوسه رباید ز دلبران
با خار همبرست چون در بوستان بود
پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟
یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟
تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست
تشدید بر حروف نه بهر هوان بود
بر پای باز، بند ملوکست گه گهی
زان جای او همیشه زبر دستشان بود
دیریست تا برابری زر همی کند
آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود
او را چنان بلند شد دست اقتدار
کوپای بوس خواجۀ صاحب قرآن بود
بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان
محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود
آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد
تاریکی جهان همه تأثیر آن بود
در حضرتت که راحت جانهاست خلق را
از محنت گذشته فغان این زمان بود
کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد
آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود
دست سپهر پیر چه کارست بر شکست
جایی که پایمردی بخت جوان بود
صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان
تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود
تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری
گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود
جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ
آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود
در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل
بررغم آنکه دشمن این خاندان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضاً یمدحه و یعاتبه فیها
تویی که همّت تو از کرم جدا نبود
چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
گمان مبر که بود رای پیرپا برجای
اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای
اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن
که لاف جود زند وز توش حیا نبود
زمین حضرت توبوس می دهد گردون
بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود
بکوهسار اگر بانک برزند سخطت
زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود
چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟
که بی قرارتر از سنگ آسیانبود
اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم
حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود
میان سینه و لب سالها بود محبوس
هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود
لطافت لب خندان تو بگل ماند
ولی دریغ که گل را همی بقا نبود
زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیانرا چاره زماجرا نبود
سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری
چوهست باهمگان با منت چرا نبود
خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان
چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟
کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد
که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود
بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست
که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود
حقوق من همه بگذار چون منی شاید
که پاردوست بدامسال آشنا نبود
گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد
نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود
زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش
ممّر او همه برخطّ استوا نبود
کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟
چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟
و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند
وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟
بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل
مرا که جز بجناب تو انتما نبود
بریزخون من و آب روی من بریز
بجان تو که مرا طاقت جفا نبود
کژیّ کار من از راستیست بر کارت
مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود
اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل
که با کراهت تو عیش با نوا نبود
زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد
ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود
هلا هلا سخن عامه است ومعذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود
چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی
باضطرار مرا چاره جز جلا نبود
ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست
که این ز روی کرم لایق شما نبود
بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند
منم که خود صلت من بجز قفا نبود
مده ز دست متاعی که کم بدست آید
روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟
اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد
درین دیار به از من سخن سرا نبود
بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن
همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود
ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی
اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود
چنان بمهر تو صافیست جان روشن من
که صبحدم را با مهر آن صفا نبود
چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب
اگر نکو بود از بهر من ترا نبود
گناه من همه شرمست و خویشتن داری
که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود
خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست
بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟
بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار
و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود
بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد
حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود
صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک
هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود
برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر
بلارک یمنی شاخ گند نا نبود
اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند
بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود
کجا بشاید گفتن که این چنینها را
نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟
چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای
نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود
متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست
ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود
تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟
که این بماند و آنرا بسی بقا نبود
زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود
حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت
حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود
تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من
یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود
گواه محضر ایشان عنایت تو بس است
بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود
نباشد این همه زشتی من که صورت دیو
چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود
گناه باشد و عذر گناه هم باشد
ولیک علّت ناخواست را دوا نبود
مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی
مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود
عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند
رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود
برّد تقدمه باری اشارتی فرمای
که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود
من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟
که چون منی را زوخواهش عطا نبود
من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت
بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود
اگر عنایت تو با منست باکی نسیت
وگر عنایت تو نیست این بها نبود
تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب
که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود
برو براحت و باز آی در ضمان امان
که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - و قال ایضآ یمدحه
سروری که سرو امانی بباغ فضل
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود
از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود
آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود
بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود
الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود
چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود
مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود
لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود
از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود
گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود
تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود
سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود
چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود
از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود
وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا خایه پایم از پی پایاب می رود
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود
این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود
چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود
مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود
زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود
تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود
می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود
امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - و له ایضاً یمدحه
هرکه اوقوّت سخن خواهدبود
ازدرخسروزمن خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد
گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد
ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد
ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد
چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام
مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - و قال ایضاً یمدحه
بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید
که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید
مرا خوشست که خاک درت که افسرماست
ببوسۀ لب خورشید و مه بیالاید
اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند
که دست شام بگل آفتاب انداید
خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند
که وصمت کلف از روی ماه بزاید
خطاست ، نعل چه باشد، بابرویی ماند
که جبهۀ فلک از زیب آن بیاراید
عجب مدار که زرّین زبان شود چون شمع
کسی که دست ترا گاه جود بستاید
بصدهزار زبان آتش ارچه گوید من
چو طبع تیز توام، دان که ژاژ می خاید
که این بقطرۀ آبی بمیرد و هردم
هزار چشمۀ حیوان از آن برون آید
دهای تو بسر انگشت رای دوراندیش
گره گره زسر وی گوزن بگشاید
بهرکه بازخورد تفّ کینۀ تو چو شمع
وجود خویشتن از دیدگان بپالاید
بنوش داروی لطف تو بار یابد جان
کسی که او را افعّی فقر بگزاید
چو شاخ بید خلاف تو جمله تن تیغست
که تا چو سرو سردشمنت بپیراید
اگر اجازت یابد زحضرت عالی
رهی یکی طرف از حال خویش بنماید
حقوق خدمت و آنچ از نظایر اینست
که شرح قاعدۀ آن زبان بفرساید
شروع می نکنم اندر آن که تا لطفت
نگویدم که فلانی دراز می لاید
عجب بمانده ام از بخت خود که مولانا
ز روی لطف تفقّد شبی نفرماید
فلان کجا شد آخر؟ چه می خورد ؟ چونست؟
چرا بحضرت ما بیشتر نمی آید؟
سه سال در غم دل یار غار ما بودست
کنون بدولت ما چندگه برآساید
چو خاصگان اگرش تربیت نفرمایم
زعامیانش باری تمیز می باید
خود آن مگیر که بعد از سوابق خدمت
زصد هزار توقّع یکیم برناید
کسی بخدمت تو در سفر چنان نزدیک
چنین زحضرت تو دور در حضر شاید
پیاده یی که کند خدمت شه شطرنج
چو هفت منزل در خدمتش بپیماید
چو باز گردد دستور خاص شاه بود
چنانکه پهلو باپهلویش همی ساید
تو شاه عرصۀ فضلی من آن پیاده که او
بجز بخدمت تو هیچ سوی نگراید
از آن سپس که پیمود با تو هفت اقلیم
روا بود که کنون هم پیاده می آید؟
زحسن عهد تو نومید نیستم کآخر
چو حال بنده بداند برو ببخشاید
قرین مدّت عمر تو باد تا به ابد
هرآن نفس که زمانه زصبح برباید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - وقال ایضاً یمدحه
این خرّمی نگرکه مرا ناگهان رسید
وین مملکت نگرکه بمن رایگان رسید
بختم بخواب نیز نیارست دید هم
کاری چنین شگرف که او را عیان رسید
عمری بمانده بنده درین آزو آرزو
تاچون توان بدرگه شاه جهان رسید
ناگه خبرشنیدم ویارب چه خوش خبر
کاینک رکاب شاه سوی اصفهان رسید
خورشیدخاندان،شرف الملک والملوک
کش زاسمان لقب،شه صاحبقران رسید
آن شاه نوجوان که به تأیید بخت او
پیرانه سرزمانه به بخت جوان رسید
بارندگیّ زرچو بدیدم درین دیار
ظنّم چنان فتاد که فصل خزان رسید
گوشم گرفت عقل وبمالیدوگفت هی
آگه نه یی که پادشه زرفشان رسید
ای شاه شاه زاده که براوج قدر تو
نه خاطر یقین ونه وهم گمان رسید
دردست وبازوی تو تماشاگه ظفر
کارمصاف چونکه بگرز گران رسید
جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست؟
مانا زسمّ اسب تو بر وی نشان رسید
حالی بذکر فتح ملک افتتاح کرد
چون صبح رانفس زگلو بر دهان رسید
ایمن زدزد فتنه بخسبدکنون جهان
کز تیغ هندوی ملکش پاسبان رسید
گرخون گرفت خنجرخسروشگفت نیست
کزبس که کشت دشمن ملکت بجان رسید
می گفت آفتاب من و رای شاه ، عقل
گفتش به طنز:کارتواکنون بدان رسید؟
درپوست می نگنجد غنچه ازاین نشاط
کزخلق تو دمی بدل گلستان رسید
گردون نهادکام جهانش درآستین
هرکوبآستان درت یک زمان رسید
کشتّی اهل معنی برخشک مانده بود
لیکن سخای دست تو فریاد آن رسید
نایاب وتنگ گشت متاع نیازوآز
در هر دیارکز کرمت کاروان رسید
دردشمن توتیغ تو زان می نهد زبان
کورا همه نواله ازو استخوان رسید
ازصلب آن شهی توکه ازهمّت بلند
صیت و عطای او بهمه قیروان رسید
خسروحسام دولت ودین اردشیرآنک
منشورملکش ازقلم کن فکان رسید
دانی که چون رسد بجهان نورآفتاب
انعام عام او بجهان همچنان رسید
ازنام شاه حرز کمربندخویش ساخت
رستم درآنزمان که سوی هفتخان رسید
کان خاک کردبرسروبحرآب شدزشرم
صیت سخای اوچوبدریاوکان رسید
خون ازمسام کوه چولاله برون دمید
آسیب حمله اش چوبکوه گران رسید
درعهدآنکه دولت بخشید کردگار
ملک ابد بخسرو مازندران رسید
ازچرخ هفت پایه خرد نردبان نهاد
تابرنخست پایه ازین آستان رسید
باآسمان مری کنداکنون زمین ما
چو فرشاه زاده بدین خاکدان رسید
گر دیرتر رسید رهی سوی این جناب
کز وی توان به مملکت جاودان رسید
کاری گزاف نیست زمین بوس درگهش
جای چنین بیاری دولت توان رسید
آورد جان خشک رهی،تاکند نثار
چون ازغبارخیل ملک میهمان رسید
بپذیر عذر بنده اگرچه نه لایق است
کش دست خودبجان ودلی ناتوان رسید
میراث یافتم زپدرمدح پادشاه
والحق ازین شرف سرمن بآسمان رسید
نتوان بصدهزار زبان گفت شکرآن
انعام هاکه ما را زین خاندان رسید
نایافته ازو شرف دستبوس بود
این نیزدولتم زملک ناگهان رسید
گرمن بخدمت تورسیدم عجب مدار
درملک، تیغ شاه، بزخم زبان رسید
نتوان گزارد حقّ ثنای ملک بشعر
نتوان برآسمان ز ره نردبان رسید
بادا نصیب جان شه وشاهزادگان
هرشادیی کزوبدل مدح خوان رسید
پاینده باد ملک تودرظلّ خسروی
کزعدل او بهرطرفی داستان رسید
اومیددارم ازکرم حقّ که عن قریب
بایکدگر بکام دل دوستان رسید
عیدت خجسته بادکه عیدبزرگ ما
آنروزشد که موکب توشادمان رسید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وقال ایضاًیمدح الاتابک الاعظم سعدبن زنگی طاب ثراه ویصف الفرس
مملکت رازنوی داد شکوهی دیگر
شاه جمشیدصفت،خسرو افریدون فر
وارث ملک سلیمان،ملک حیدردل
که بگسترد در آفاق جهان عدل عمر
تاج بخش ملکان،اعظم اتابک که ندید
تاجهانست بانصاف تراز وی داور
آن ملک خلق ملک خلق که آراست خدای
منظر و مخبر زیباش زهم نیکوتر
شاه کان بخشش دریادل سلغز سلطان
کزبن دندان فرمان براوگشت قدر
ای زشاهان جهان آمده برسرچون تاج
وی ز تو ملک سرافراز چو تاج ازگوهر
بالش ملک عراق ازتوچوشدپشت قوی
پهلوی فتنه کنون جای کند بر بستر
هرکجا باز سر رایت توسایه فکند
کبک وشاهین بهم آیندسوی آبشخور
تازالقاب توشدپایۀ منبرعالی
چرخ نه پایه همی رشک برد بر منبر
دهن زرچوگل ازخنده همی ناساید
تاکه از نام تو بستند بزربر زیور
افسروتخت سراپای ممالک گشتند
خودتوبودی زجهان لایق تخت وافسر
لاجرم سجده گزارست ترااین درپای
لاجرم بوسه زنانست ترا آن برسر
تابرو موکب منصورتراره گذرست
همه سرمه ست کنون خاک سپاهان یکسر
برج قوس است سپاهان را طالع دراصل
زیبد ارمشتریش آمد سعد اکبر
ای سخاگسترشاهی که توانگردل شد
هرکه یادکرمت بردل اوکرد گذر
بادلطف تواجل راببرد زوراز پای
زخم تیغ توعرض را ببرد از جوهر
کوه را لشکر تو پست کندچون هامون
بحر راهمّت توغوطه دهدچون لنگر
لفظ شیرین تو و رأی جهان افروزت
بی نیازیّ جهان میدهدازشمع وشکر
نظردولت توخوبترازیاری بخت
مدد همّت توبه ز فراوان لشکر
هرکه او نام خداوند نگارد بر دل
همچنان سکّه بودجایگهش بر سر زر
بسته داردکمرطاعت توخرد و بزرگ
کوه بر صحرا تا کاه بدیوار اندر
رای توگردهد اجرای قمرچون خورشید
هرسرمه نشود کیسه اش از نو لاغر
جود دستت نگذارد که شود زر مجموع
زان پراکنده بودحرف زر از یکدیگر
گرکسی هست مدنّق چوتراز و سروسنگ
شاه را باری ازبخشش زر نیست گزر
نور هرگز نتوان کرد زخورشیدجدا
کرم ازخاطرخسرو نتوان برد بدر
مدح دست گهرافشان تو سر می ناید
آری ازدریا آسان نتوان کردعبر
آتش خشم توگرروی بگردون آرد
خرمن مه شود از شعلۀ اوخاکستر
فیض طبع تو اگر باد دمد برآتش
با سمندر زیکی خانه شود نیلوفر
آهنین روی تری زاینه انگام مصاف
گرچه دربزم سبک روی تری ازساغر
هرکه درگردوغا تیغ تودردست تودید
دیدباهم ظلمات وخضرواسکندر
گه زنی تنها برقلب بداندیش چوتیر
گه برهنه بسرخصم روی چون خنجر
برهم آوردچو پرکار زبیمت سروپای
آنکه دل راست نبد باتو بسان مسطر
مجمرآسا سزد ارپای کشد دردامن
زانکه دل سوزۀ خلقست عدوچون مجمر
دل بدخواه هماناکه زجان سیرشدست
که بآب لب شمشیرتوشدتشنه جگر
گاه عرض هنرش چون همه دست انگشتست
باد درسرزچه گیرد عدوت چون مزهر
برجگرآب نبودست عدوراهرگز
جزبوقتی که کشد نوک سنانت دربر
ای بساسرکه فرو رفت بآب تیغت
جای آن آب همه ساله ترازیرکمر
غمزۀ ناوک توچون بکرشمه نگرد
جان دشمن ببردچون دل عاشق دلبر
یارب آن مرکب شاه است برآن دشت نبرد
یابفرمان قضاکوه روان درمحشر
رنگ اوآتش ونعل وسم اوآهن وسنگ
دیده یی آهن وسنگی که جهد همچو شرر؟
همچو نوری که زخورشید فتد در روزن
گاه سرعت بجهد چابک وچست ازچنبر
دست وپایش چوکشدلام الف ازبادهوا
گوشش ازهاء مشقّق بنمایند اثر
درسرآیدزسبک پایی اومردم چشم
هرکه خواهدکه بگردش رسداز راه نظر
همچو فکرت زجهانی بجهانی بردت
که ترا ازحرکاتش نبودهیچ خبر
اندرآن روزکه ناگاه سپاه آجال
بر بداندیش بگیرند سرکوی حذر
تیغ چون وسوسۀ عشق درافتدبدماغ
تیرچون شعشعۀ نوردرآیدببصر
نوک پیکانهادرچشم دلیران غرقه
همچنان غنچه که پیوسته کنی با عبهر
این بسر پیش عدو بازشودچون نیزه
وان نهد روی سوی تیرو وتبرهمچو سپر
گرزخایسک شود،تارک گردان سندان
دشت ناورد بودکارگه آهنگر
آتش ازسینه فشانند چوکوره گرهی
تیغ گیرند بدندان گرهی چون انبر
بلعجب مهره بدان چابکی ازحقّه نبرد
که سرخصم ترا تیغ ز زیر مغفر
توهمی تازی ونصرت زپی وفتح ازپیش
بدودست از تو در آویخته اقبال و ظفر
گشته بردشمن توروی زمین ننگ چنان
که نیاید بجز از زیر زمین جای مفر
خسروا،شاها،جایی برسیدی زکمال
که بدانجانرسیدست کمالات بشر
نیست همتای تودرحیّز امکان بوجود
بارهاکردخردرخت جهان زیروزبر
ابرانعام توبی منّت کس می بارد
برهمه خلق جهان خاصه بر ارباب هنر
التفاتی زتوسرمایۀ ملکی باشد
نیم بار از نظر لطف درین بنده نگر
نیست درفنّ خودم چون تو ز شاهان همتا
باز پرس ازسخنم گرت نباشد باور
پارسی شعربدان پرورم ازجان که بود
نسب من بدرخسرو دانش پرور
ای خریدارهمه اهل معانی کرمت
بنده را نیز اگر چند گرانست بخر
اگراوسود کندبرتوزیانی نبود
ورزیانی فتدت گیر بر آنهای دگر
تاجهانداری بی یاوری دولت نیست
بادت اندر دو جهان حفظ الهی یاور
بسرتیغ همه دست مخالف بر بند
به پی قدرهمه تارک افلاک سپر
دیرزی،شادنشین،خصم فکن،دوست نواز
سیم ده ملک ستان مدح نیوش ومی خور
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وقال ایضاًفی مدح الاتابک الاعظم مظفّرالدّنیاوالدّین ابی بکر بن سعد زنگی طاب مثواه و یصف الفلک
کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟
رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر
منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر
هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر
مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ
اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر
گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر
درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر
گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر
حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر
هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور
بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر
می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر
عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر
شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر
خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر
باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر
ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر
بارگیری پایش اندر سینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور
مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر
طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر
باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر
درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر
همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر
قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر
سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر
شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر
خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر
کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور
آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور
گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور
ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر
زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر
شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر
نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر
چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر
شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر
چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر
آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر
هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در
آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر
اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر
آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر
پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر
تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور
رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر
جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر
این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر
دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر
درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر
رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر
دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟
عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر
خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر
هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر
حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر
سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر
لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور
بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر
آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر
وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر
شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر
بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر
تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر
تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور
خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر
پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - و قال ایضآ یمدحه و یذکر فیها احتراق الببوت
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - ایضاًله ویمدح السّلطان غیاث الدّین بیرشاه بن محمّد و یصف الفرس
خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار
بفّر سایۀ رایات خسرو منصور
غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که دست وخنجراوهست ابرصاعقه بار
بلندهمّت بسیاردان اندک سال
جهانگشای ممالک ستان گیتی دار
پلنگ خاصیت پیل زورشیرافکن
همای سایۀ طوطی حدیث باز شکار
درشت باطشۀ نرم گوی سخت کمان
گران عطا وسبک حملۀ لطیف آثار
غیاث ملّت و دولت، شهنشه عالم
که باد تا بقیامت زملک برخوردار
بچرب دستی اقبال او مطرّا شد
لباس ملکی کزوی نه پودبودونه تار
به آب تیغ و بگرزگران بشست وبکوفت
ازآن سپس که بخون عدوش دادآهار
زهی زهیبت تو کُند ظلم را دندان
زهی زخنجرتو تیز عدل را بازار
زجودتست امل را هزار دلگرمی
به عفوتست گنه را هزار استظهار
برنوازش لطف تو،بخت کم ناموس
بنزد مالش قهرت،زمانه نیکوکار
هوای مهرتو، تن را مفیدتر زغذا
حروف نام تو زر را شگرف تر زعیار
زمین ببوسدخورشید،چون توگیری جام
میان ببندداقبال،چون تودادی بار
بگاه لطف،جهانراوفاکنی تعلیم
بگاه کینه برآری زروزگاردمار
میان طبع وستم خمشت آتشین باره
میان ملک وخلل تیغت آهنین دیوار
زمهروکین تو تمییز یافتند ارنی
دوشاخ بودند از یک درخت منبرو دار
ببست چاوش سهم توراه برفتنه
ببردسایۀ شمشیر تو زکوه وقار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چومرگ نقب زند در خزینۀ اعمار
مگرکه تیر ترا نسبتست باشیطان
که درمجاری خون ورگش بود رفتار
شودزگرزتوگردن شکسته چون نرگس
کراز بادۀ کین تو در سرست خمار
ز زیرگرز تودانی که چون جهددشمن؟
بچهره زردوبتن پخچ گشته چون دینار
بخرده کاری گرز تو برسرآمده است
اگرچه سخت گرانست وجلف و ناهموار
زطبع تیز نیاید قرار و این عجب است
که تیغ تیز تو دادست کارملک قرار
کندرمّرد تیغت بحلقه های زره
چنانکه عکس زمّرد بچشم افعی کار
خیال تیغ توگربردل عدوگذرد
ندیده زخم،دونیمه شود بسان انار
زوصف تیغ توزان قاصرم که اندیشه
بریده گشت چو بر تیز ناش کردگذار
کلیدخانۀ فتحست نعل مرکب تو
که هرکجابرسیداو،گشاده گشت حصار
تکاوری که نداردخبرزمین زسمش
که ازبرش بیکی پای رفت یا بچهار
هزاردایره برنقطه یی پدیدآرد
مگرقوایمش ازآهنست چون پرگار
بخوش عنانی برآب بگذردچوحباب
بگرم تازی زآتش برون جهد چو شرار
بسان قطرۀ اشکی که ازمژه بدود
گذرکندزبرتارموی درشب تار
سوی نشیب شتابان چوقطره درنوروز
سوی بلندی تازان چوابردرآزار
فراخ گام چواندیشه،دوربین چوطمع
نظرستان چونکویی خجسته پی چویسار
رمنده همچومرادورسنده چون روزی
جهنده همچونسیم وخورنده آتش وار
چوخشم آتش پای وچوصبرآهن خای
چومرگ ناگه گیروچوعمرخوش رفتار
ببردباری ماندچوباشدآهسته
بکامرانی ماندچومی رود رهوار
برنگ آتش ودنبال وبش چو دو دسیاه
بشکل لاله واطراف اوچو نور ازنار
ازآنک ازتک او باز پس فتد آهو
شکار آهو بر پشت اوبود دشوار
چوگرم گشت نیاردچخید با او برق
چو تندتند نتواند برو نشست غبار
چوصیت خسروگیتی نوردازآن آمد
که ایمنست چوبخت توجاودان زعثار
چوروزجنگ زگردسپاه شب گردد
درو زبیم بود دیدۀ سنان بیدار
چو بادلیران نیزه زبان کنددرکام
چو بر نهند یلان بر رخ سپر رخسار
سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر
نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار
دل دلیران بینی میان نیزه وتیر
برآمده خوش وخندان چنانکه غنچه زخار
زحلقه های زره خون پردلان جوشان
چنانکه ازشکن زلف،رنگ چهرۀ یار
زرشق تیر تن مرد نیزه وربینی
چوخارپشت که ماراندرآورد بکنار
مبارزان راازخوی بگل فروشده پای
بمانده دست تحیّربدست بر چو چنار
فتاده بینی درموج خون چوسایه درآب
زتاب حمله زبر زیرگشته اسب وسوار
زخود و جوشن بی مرد،روی دشت نبرد
چوسطح آب که باشدحباب ازو دیدار
اگرچوپیکان زاهن بودسردشمن
دونیمه گردد از زخم تیغ چون سوفار
چنان گذارده کند نیزه برمسام زره
بگاه حمله که آیدزپوست بیرون مار
خم خنجرسبزت چنان برآید خون
که ظن برندکه آتش همی جهد ز خیار
چنان برآردگرزت زاستخوانها مغز
که ازدرخت برآرد شکوفه باد بهار
زبان برآردتیغ تو وعدوا انگشت
و لیک این همه جان خواهد آن همه زنهار
تومی خرامی آن گرزگاوسار بدست
شتردلانرا بندکمندکرده مهار
کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را
همی کشند بپای علم قطارقطار
کله زدست تو برخاک میزند خورشید
اجل زبیم تودرپای میکشددستار
جهان ستانا بردعوی جهانداریت
سپهر واختر وارکان همی کنند اقرار
کلاه ملک ترامی سزدکه پشت ترا
بجز قبای تو هگز ندید در پیکار
زجیب مشرق تاعطف دامن مغرب
بقدّ ملک توبرکسوتیست چون طیار
خدایگانا خود جز ثنای چون توشهی
حرام محض بود نظم گوهر شهوار
قصیده ها را گر بیت نیک شه بیت است
جزاین قصیده نباشد شهنشه اشعار
درین زفاف همایون که برتومیمون باد
چنانکه سایۀ چترترا بلاد و دیار
سزدکه گوهروجان رابهم برآمیزد
چو بنده هرکه فرستدبحضرت تونثار
همیشه تاکه بودچشمه سارآب حیات
هرآنکجا که زندمرغ کلک شه منقار
بتخت سلطنت وملک بربکام نشین
هزارسال و نباشد هزار خود بسیار
بپای قدروشرف تارک سپهرسپر
بدست لطف وکرم تخم نیکنامی کار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - و قال ایضاً یمدح الصدر السّعید رکن الدیّن صاعد
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب شهاب الدّین عزیزان الساوی
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - و قال ایضا یمدحه
ای پر شکر ز ذکر عطایت، دهان شکر
می نازد از سخایت طبعت روان شکر
جودتو تازه کرد درسومش وگرنه بود
منسوخ آیت کرم و داستان شکر
از خوان بخشش تو شکم سیر میکنند
آنها که می زنند دم اندر جهان شکر
تا می رود بجوی دوات تو آب ملک
سر سبز شد ز برگ کرم بوستان شکر
فریادرس عطای تو بدورنه بیش ازین
می رفت بر فلک ز شکایت، فغان شکر
هر ذرّ ه یی ز خاک جناب تو منزلیست
کانجا بود قرارگه کاروان شکر
در دور دولت تو کرم گفت با هنر
بس کن شکایت اکنون کآمد زمان شکر
معمور چون نگردد ازین سان که میخورد
معمار بخشش تو غم خاندان شکر
الّا ز خوان جود تو بر سفرۀ وجود
نشکست هیچ نان دگر میهمان شکر
بزّاز و صیرفی ز تو شد ورنه سالهاست
کز قفل بخل کز قفل بخل بود معطّل دکان شکر
وان پیرگشته را که نبود آب بر جگر
آروغ میزند همی اکنون ز خوان شکر
دانی چه نام دارد کلکت بلوترا؟
اندر زبان اهل سخن ناودان شکر
جز در هوای مدح تو اندر دیار نظم
مرغ سخن نمی پرد از آشیان شکر
چندین شگفت نیست زجودت که میکند
آن بخششی که هست بدان امتحان شکر
لطف و عنایت تو عجبتر که برگرفت
از گردن ضعیفان بار گران شکر
میخواستم که شکر تو گویم بصد زبان
آکنده شد ز نعمت تو خود دهان شکر
پای سخن بصفّۀ مدحت نمی رسد
زیرا که نیستش گذر از اآستان شکر
ای صاحبی که گر بحقیقت نظر کنند
پر مغز نعمت تو بود استخوان شکر
انعام تست راتبۀ ساکنان صبر
اندیشۀ تو مشعلۀ شب روان شکر
لطف مکارم تو نه اندازۀ منست
بیش است کنه بخشش تو از گمان شکر
معروف گشتم از تو چو بد عهدی جهان
مذکور خلق اگر چه نبودم بسان شکر
در گنج بیتهای من اکنون بفّر تو
جای دگر نماند ز بس ایرمان شکر
تو در عطا فزودی و من بنده در دعا
الّا دعای خیر چه باشد نشان شکر
چندین هزار بیت مرا در مدایحست
جز جود تو نکرد مرا در ضمان شکر
چون می دهی مرا تو عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر
تشریف تو که زیب ملوک جهان بود
حقّش کجا گزارد وسع و توان شکر
هم خلعت تو کرد مرا خواجۀ بزرگ
هم موکب تو داد بدستم عنان شکر
این باد پای لایق من خاک پای نیست
زیرا که می نگنجد در زیر ران شکر
اسبی که چون براق بیک تک معاینه
برد از زمین صبرم بر آسمان شکر
گر بر نهم بهم قصب و اطلس ترا
تنگ آید از فراخی آن جامه داران شکر
زان برندوختم که سزاوار آن مرا
نه سوزن ثنا بدو نه ریسمان شکر
من نیز هم ببافم خاص از برای تو
روزی که پود مدح برآرم بتان شکر
زین جامۀ غریب که هرگز چنان نبافت
بر کارگاه هیچ سخنور بنان شکر
طرزی زن و که کهنه نگردد بروزگار
نقش خیال مدح و طرازش بیان شکر
تا تو هزار سال بداری و آنگهش
بخشی به مخلصان خود و ناقلان شکر
هر چند آگهم که بزخم زبان من
بر بام جود تو نرسد نردبان شکر
گر شکر را ردیف ثنایت نکردمی
از من بصد زبان گله کردی زبان شکر
وین هم زغایت کرم تست اینکه ما
پی بر نداشتیم هنوز از مکان شکر
بر بام مدح تو بامید زیادتی
بستیم ریسمان طمع در میان شکر
ناداده شرح نعمتت از صد یکی هنوز
خاموش شد ز عجز سخن ترجمان شکر
زین پس زبان ما و دعای سحرگهی
اکنون که قاصرست بکلّی زبان شکر
تیر دعام بر هدف استجابتست
زیرا که تا بگوش کشیدم کمان شکر
ایمن نشین که دزد حوادث طمع برید
از بیم آنکه نعره زند پاسبان شکر
پاینده باد تا که در اقلیم مردمی
گشت از تو زنده صورت معنی بجان شکر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - وله ایضاً یمدحه
زهی چون خرد درجهان ناگزیر
حریم جنابت سپهر اثیر
ملک خسروشرق،شاه کیان
که در زیرگردون نداری نظیر
فلک راسرکلک توراز دار
ظفر را زبان سنانت سمیر
مظفّربراعدای دین خدای
که شرعت مشیرست وعقلت وزیر
جهان معانی محمّد توای
چوخنجرمبارز چو خامه دبیر
چوبنیاد عدل تودستت قوی
چودریای جود تو فضلت غزیر
به پیش گشادتوخارا کلیم
بنزد سخای تو دریا حقیر
رساند دمادم بمغز امید
دم خلق توبوی مشک وعبیر
درایّام عدل توآهو بره
زپستان شیران شود سیر شیر
بودضرب تیغت بر ایقاع او
چو کلکت زند ارغنونی صریر
چو دست تو یازد به تیغ وقلم
زهازه برآید زبهرام وتیر
چو گوهر ز پولاد جوشن کنی
نه چون غنچه بندی دل اندرحریر
اگربازمانه درشتی کنی
شب وروز برهم بدوزی بتیر
ببرّی بخنجر،گه آزمون
سپیدی ز شیر وسیاهی ز قیر
چوخصمت برآرد زدل بادسرد
عیان گرددت دوزخ و زمهریر
چوگیسوی جانان،دل عاشقان
کمندت کند گرد نان را اسیر
دلش پاره پاره شودچون انار
کراتیغ توبگذرد برضمیر
سزد پای تخت توبرشیر چرخ
اگرجای شیرست پای سریر
سنان توبر چهرۀ بدسگال
معصفر برآرد ز برگ زریر
چوپندخردمند در سینه ها
سنان توازروشنی جایگیر
چولفط حکیمان بگاه گشاد
خدنگ توازراستی دلپذیر
چوتفسیده گردد تنورمصاف
ز خون عدو خاک گرددخمیر
چوباشند بی زحمت گفت وگوی
میان دو لشکرخدنگان سفیر
بگرد اندرون چشمۀ آفتاب
چواندر حوادث ضمیر منیر
اجل را سوی جان تاریک خصم
بنورسنان تو باشد مسیر
به پیچد تن نیزه برخویشتن
چنان رودگانی بوقت زحیر
زپیراهن آهنین جوی خون
چوآتش که بدرخشدازآبگیر
زخون ،جوشن پردلان همچنان
که گلنارپاشد کسی برحصیر
ندارد زمان ونگردد زمین
ز پرخاش وزنعره داروگیر
چوازموج خون گل شودخاک راه
عصاسازد ازرمح توچرخ پیر
چنان برزره بگذردرمح تو
که ماری که او سرنهد در غدیر
زتیغت گریزان عدو در عدم
اجل درپی او دوان خیر خیر
سلب گرچه ده توکند چون پیاز
شود کوفته زیرگرزت چوسیر
ظفرمیدود واله ازچپّ وراست
که جان افکند در پناه امیر
زهی کاردانش زفضلت بلند
زهی چشم معنی زکلکت قریر
تو آن پادشاهی که بگزیده یی
صریرقلم را برآواز زیر
زجود تو محفوظ نزدیک و دور
زعدل توشاکر صغیر وکبیر
دعاگوی ازگردش روزگار
روانش اسیرست وقالب کسیر
دلی دارد ویک جهان درد دل
لبی دارد و صدهزاران زفیر
نه سامان نطق ونه برگ سکوت
نه پروای صبرونه روی نفیر
زبیدادگردون نامهربان
بدرگاه لطف تو شد مستجیر
همه اهل معنی عیال تواند
مرا همچو ایشان فرا خود پذیر
درین حضرت ار کرد گستاخیی
رگی کن وخرده بروی مگیر
سخن چون فرستم بنزدیک شاه
که نقدم نبهره ست وناقدبصیر
گزر تانباشد جهان رازمهر
زمهرت مبادا جهانرا گزیر
دلت شادمان باد وعمرت دراز
زملک تودست حوادث قصیر
بهرحال ایزدترا یارباد
فنعم الوکیل و نعم النّصیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وقال ایضاً و یلتمس الفرس
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز