عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ای شام نشاط طره بگشا
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
...
...
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
...
...
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
...
...
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
...
...
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
ای نمودی از وجودت بود من
درد تو سرمایه ی بهبود من
در زفیض خود برخ بگشادیم
هر چه را لایق بدیدی دادیم
از درت چون ساختم ساز سفر
کردم از آنجا چو آغاز سفر
زاد راه و توشه و سرمایه ام
هم تو خود دادی بقدر پایه ام
گر در این سودا زیان آورده ام
هر چه را بردم همان آورده ام
گر چه عمرم صرف عصیان تو شد
ورچه عصیان هم بفرمان تو شد
این زمان پیشت بپاداش گناه
نبودم غیر از زبانی عذرخواه
از گناه خود ندارم هیچ بیم
طالب بخشش بود بی شک کریم
بر کریمی تو اذعان کرده ام
پیشت از جرم ارمغان آورده ام
درد تو سرمایه ی بهبود من
در زفیض خود برخ بگشادیم
هر چه را لایق بدیدی دادیم
از درت چون ساختم ساز سفر
کردم از آنجا چو آغاز سفر
زاد راه و توشه و سرمایه ام
هم تو خود دادی بقدر پایه ام
گر در این سودا زیان آورده ام
هر چه را بردم همان آورده ام
گر چه عمرم صرف عصیان تو شد
ورچه عصیان هم بفرمان تو شد
این زمان پیشت بپاداش گناه
نبودم غیر از زبانی عذرخواه
از گناه خود ندارم هیچ بیم
طالب بخشش بود بی شک کریم
بر کریمی تو اذعان کرده ام
پیشت از جرم ارمغان آورده ام
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹