عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۱۱ - شرح کردن شیخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود شیخی عالمی، قطبی، کریم
                                    
اندر آن منزل که آیس شد ندیم
گفت من نومید پیش او روم
زآستان او به راه اندر شوم
تا دعای او بود همراه من
چون که نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب
اشک میبارید مانند سحاب
گفت شیخا وقت رحم و رقت است
ناامیدم، وقت لطف این ساعت است
گفت واگو کز چه نومیدیستت
چیست مطلوب تو؟ رو با چیستت؟
گفت شاهنشاه کردم اختیار
از برای جستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهات
میوهٔ او مایهٔ آب حیات
سالها جستم، ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان
شیخ خندید و بگفتش ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط
آب حیوانی ز دریای محیط
تو به صورت رفتهیی ای بیخبر
زان ز شاخ معنییی بیبار و بر
گه درختش نام شد، گه آفتاب
گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن یکی کش صد هزار آثار خاست
کمترین آثار او عمر بقاست
گرچه فرد است او، اثر دارد هزار
آن یکی را نام شاید بیشمار
آن یکی شخصی تو را باشد پدر
در حق شخصی دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو
در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام و او یک آدمی
صاحب هر وصفش از وصفی عمی
هر که جوید نام، گر صاحب ثقه است
همچو تو نومید و اندر تفرقه است
تو چه بر چفسی برین نام درخت
تا بمانی تلخکام و شوربخت؟
درگذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت، آرام اوفتاد
                                                                    
                            اندر آن منزل که آیس شد ندیم
گفت من نومید پیش او روم
زآستان او به راه اندر شوم
تا دعای او بود همراه من
چون که نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب
اشک میبارید مانند سحاب
گفت شیخا وقت رحم و رقت است
ناامیدم، وقت لطف این ساعت است
گفت واگو کز چه نومیدیستت
چیست مطلوب تو؟ رو با چیستت؟
گفت شاهنشاه کردم اختیار
از برای جستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهات
میوهٔ او مایهٔ آب حیات
سالها جستم، ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان
شیخ خندید و بگفتش ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط
آب حیوانی ز دریای محیط
تو به صورت رفتهیی ای بیخبر
زان ز شاخ معنییی بیبار و بر
گه درختش نام شد، گه آفتاب
گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن یکی کش صد هزار آثار خاست
کمترین آثار او عمر بقاست
گرچه فرد است او، اثر دارد هزار
آن یکی را نام شاید بیشمار
آن یکی شخصی تو را باشد پدر
در حق شخصی دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو
در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام و او یک آدمی
صاحب هر وصفش از وصفی عمی
هر که جوید نام، گر صاحب ثقه است
همچو تو نومید و اندر تفرقه است
تو چه بر چفسی برین نام درخت
تا بمانی تلخکام و شوربخت؟
درگذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت، آرام اوفتاد
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۱۲ - منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چار کس را داد مردی یک درم
                                    
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
                                                                    
                            آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را میدهم
چون که بسپارید دل را بیدغل
این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد
چار دشمن میشود یک زاتحاد
گفت هریکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان مینماید یک نمط
در اثر مایهی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بیگمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخبسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه میدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غوی؟
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یکدم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبودهست امتی
از خلیفهی حق و صاحبهمتی
مرغ جانها را چنان یکدل کند
کز صفاشان بیغش و بیغل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۱۳ - برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار  به برکات رسول علیه السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
                                    
یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
                                                                    
                            یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۱ - سر آغاز
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ضیاء الحق حسام الدین بیار
                                    
این سوم دفتر که سنت شد سه بار
برگشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق میزهد
نز عروقی کز حرارت میجهد
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنین دایم بود
نز طناب و استنی قایم بود
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان، نز طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملک بگذشتهاند
چون که موصوفی به اوصاف جلیل
زآتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر مایه است
وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد، ندارد خلق حلق
ای ضیاء الحق به حذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را برنتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل
لقمهبخشی آید از هر کس به کس
حلقبخشی کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد، حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت
باز خاک آمد، شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرهها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان، گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او
رزقها را رزقها او میدهد
زان که گندم بی غذایی چون زهد؟
نیست شرح این سخن را منتهی
پارهیی گفتم، بدانی پارهها
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آن است کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزاراناند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدداندیش نیست
آکل و مأکول را حلق است و نای
غالب و مغلوب را عقل است و رای
حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
وندرو افزون نشد زان جمله اکل
زان که حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلقهاست
رازق حلق معانی هم خداست
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود
شرط تبدیل مزاج آمد، بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش، چون شمع تافت
دایهیی کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پدفوز را؟
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو
زان که پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بود آدمی، بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
وز فطام خون غذایش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها، باغها و کشتها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسیها و سور
در صفت ناید عجایبهای آن
تو درین ظلمت چهیی؟ در امتحان
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا
او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی
کین محال است و فریب است و غرور
زان که تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
همچنان که خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال میگویندشان
کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی زایشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنان که آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون
از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او مینداند چاشت خورد
                                                                    
                            این سوم دفتر که سنت شد سه بار
برگشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق میزهد
نز عروقی کز حرارت میجهد
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنین دایم بود
نز طناب و استنی قایم بود
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان، نز طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملک بگذشتهاند
چون که موصوفی به اوصاف جلیل
زآتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر مایه است
وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد، ندارد خلق حلق
ای ضیاء الحق به حذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را برنتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل
لقمهبخشی آید از هر کس به کس
حلقبخشی کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد، حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت
باز خاک آمد، شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرهها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان، گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او
رزقها را رزقها او میدهد
زان که گندم بی غذایی چون زهد؟
نیست شرح این سخن را منتهی
پارهیی گفتم، بدانی پارهها
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آن است کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزاراناند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدداندیش نیست
آکل و مأکول را حلق است و نای
غالب و مغلوب را عقل است و رای
حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
وندرو افزون نشد زان جمله اکل
زان که حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلقهاست
رازق حلق معانی هم خداست
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود
شرط تبدیل مزاج آمد، بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش، چون شمع تافت
دایهیی کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پدفوز را؟
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو
زان که پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بود آدمی، بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
وز فطام خون غذایش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها، باغها و کشتها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسیها و سور
در صفت ناید عجایبهای آن
تو درین ظلمت چهیی؟ در امتحان
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا
او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی
کین محال است و فریب است و غرور
زان که تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
همچنان که خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال میگویندشان
کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی زایشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنان که آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون
از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او مینداند چاشت خورد
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دهان را پیل بویی میکند
                                    
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
                                                                    
                            گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۷ - بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن یکی الله میگفتی شبی
                                    
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین، از ذکر چون واماندهیی؟
چون پشیمانی ازان کش خواندهیی؟
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همی ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
وان نیاز درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یارب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زان که یارب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زان که هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت، عارفانه، بیتغار
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر؟
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بیصبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد، کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد؟
هر طرف غولی همی خواند تو را
کی برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاووز است و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند، میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن توست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم، خستهٔ این دخمهام
یا سرم درد است، درد سر ببر
یا مرا خواندهست آن خالوپسر
زان که یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد، خود کی دهد آن پر حیل؟
جوز پوسیدهست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین توست و کیسهات
گر تو رامینی، مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات توست
وین برونیها همه آفات توست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بردردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بیحزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این
                                                                    
                            تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین، از ذکر چون واماندهیی؟
چون پشیمانی ازان کش خواندهیی؟
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همی ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
وان نیاز درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یارب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زان که یارب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زان که هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت، عارفانه، بیتغار
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر؟
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بیصبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد، کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد؟
هر طرف غولی همی خواند تو را
کی برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاووز است و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند، میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن توست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم، خستهٔ این دخمهام
یا سرم درد است، درد سر ببر
یا مرا خواندهست آن خالوپسر
زان که یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد، خود کی دهد آن پر حیل؟
جوز پوسیدهست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین توست و کیسهات
گر تو رامینی، مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات توست
وین برونیها همه آفات توست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بردردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بیحزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ  عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صومعهی عیسیست خوان اهل دل
                                    
هان و هان ای مبتلا این در مهل
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعهی عیسی صباح
تا به دم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش
جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شسته بر در، در امید و انتظار
گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا
هین روان گردید بیرنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا
جملگان چون اشتران بستهپای
که گشایی زانوی ایشان به رای
خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان
آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش
چند آن لنگی تو رهوار شد؟
چند جانت بیغم و آزار شد؟
ای مغفل رشتهیی بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان دریاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود واکفد
هم بر آن در گرد، کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحاند
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار، آن را ممان
میگزندش تا زادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود
میگزندش کی سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود؟
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا؟
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
حق مادر بعد ازان شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختهست
تا که مادر بر تو مهر انداختهست
پس حق حق سابق از مادر بود
هرکه آن حق را نداند خر بود
آن که مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین، آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو
آن که دانم وان که نه، هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن
زان که حق من نمیگردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج که را میربود
حفظ کردم من نکردم ردتان
در وجود جد جد جدتان
چون شدی سر، پشتپایت چون زنم؟
کارگاه خویش ضایع چون کنم؟
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری
سوی من آیی، گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو؟ گویی که رفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان
بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چون جفا آری، فرستد گوشمال
تا ز نقصان واروی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود، یعنی مکن
هیچ تحویلی ازان عهد کهن
پیش ازان کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش
در معاصی قبضها دلگیر شد
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنکا ونجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را میبرد
قبض و دلتنگی دلش را میخلد
او همیگوید عجب این قبض چیست؟
قبض آن مظلوم کز شرت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی، زد علم
غصهها زندان شدهست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود، هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چون که بیخ بد بود، زودش بزن
تا نروید زشتخاری در چمن
قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن
زان که سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی، بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
                                                                    
                            هان و هان ای مبتلا این در مهل
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعهی عیسی صباح
تا به دم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش
جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شسته بر در، در امید و انتظار
گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا
هین روان گردید بیرنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا
جملگان چون اشتران بستهپای
که گشایی زانوی ایشان به رای
خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان
آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش
چند آن لنگی تو رهوار شد؟
چند جانت بیغم و آزار شد؟
ای مغفل رشتهیی بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان دریاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود واکفد
هم بر آن در گرد، کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحاند
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار، آن را ممان
میگزندش تا زادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود
میگزندش کی سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود؟
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا؟
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
حق مادر بعد ازان شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختهست
تا که مادر بر تو مهر انداختهست
پس حق حق سابق از مادر بود
هرکه آن حق را نداند خر بود
آن که مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین، آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو
آن که دانم وان که نه، هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن
زان که حق من نمیگردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج که را میربود
حفظ کردم من نکردم ردتان
در وجود جد جد جدتان
چون شدی سر، پشتپایت چون زنم؟
کارگاه خویش ضایع چون کنم؟
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری
سوی من آیی، گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو؟ گویی که رفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان
بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او برآرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چون جفا آری، فرستد گوشمال
تا ز نقصان واروی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود، یعنی مکن
هیچ تحویلی ازان عهد کهن
پیش ازان کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش
در معاصی قبضها دلگیر شد
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنکا ونجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را میبرد
قبض و دلتنگی دلش را میخلد
او همیگوید عجب این قبض چیست؟
قبض آن مظلوم کز شرت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی، زد علم
غصهها زندان شدهست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود، هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چون که بیخ بد بود، زودش بزن
تا نروید زشتخاری در چمن
قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن
زان که سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی، بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۱۴ - قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قصهٔ اصحاب ضروان خواندهیی
                                    
پس چرا در حیلهجویی ماندهیی؟
حیله میکردند گزدمنیش چند
که برند از روزی درویش چند
شب همه شب میسگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
خفیه میگفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا دریابد آن
با گل انداینده اسگالید گل
دست کاری میکند پنهان ز دل؟
گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق؟
کیف یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا؟
اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه واحصی عددا
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی
بشنوی غمهای رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی
گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی میروی
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو، آن بدان سو میکشد
هریکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است
بیتردد میرود در راه راست
ره نمیدانی، بجو گامش کجاست
گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا به ناف
زین روش بر اوج انور میروی
ای برادر گر بر آذر میروی
نه ز دریا ترس، نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف
لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن کس راست کو را خوف نیست
غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست
                                                                    
                            پس چرا در حیلهجویی ماندهیی؟
حیله میکردند گزدمنیش چند
که برند از روزی درویش چند
شب همه شب میسگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
خفیه میگفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا دریابد آن
با گل انداینده اسگالید گل
دست کاری میکند پنهان ز دل؟
گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق؟
کیف یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا؟
اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه واحصی عددا
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی
بشنوی غمهای رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی
گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی میروی
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو، آن بدان سو میکشد
هریکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است
بیتردد میرود در راه راست
ره نمیدانی، بجو گامش کجاست
گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا به ناف
زین روش بر اوج انور میروی
ای برادر گر بر آذر میروی
نه ز دریا ترس، نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف
لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن کس راست کو را خوف نیست
غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم  کوی لیلی بود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو مجنون کو سگی را مینواخت
                                    
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
                                                                    
                            بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شید است این که میآری مدام؟
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او برشمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همتش بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت؟
او سگ فرخرخ کهف من است
بلکه او همدرد و هملهف من است
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او؟
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد ازان هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهی سلیم
که به ده میشد به گفتار سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهی امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده به ده میتاختند
زان که راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهیی بیاوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر برزند بیوالدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود؟
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تک مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نااوستا
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
                                    
بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
                                                                    
                            بینوا ایشان ستوران بیعلف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان به روز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آن چنان رو که همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولیٰ تر است
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی به چه تیزی چه سود؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلکه بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان زاضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا این است نام
گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پلیدی یا قرین پاکی یی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات؟
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون به صد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر؟
گفت من آن حقهها بگذاشتم
ترک کردم آنچه میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زان که دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدت است
این یقین دان کز خلاف عادت است
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهیی
تا بیابی در قیامت توشهیی
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست این جا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن توست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسبم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهیی خالی شد و او با عیال
رفت آن جا جای تنگ و بیمجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آن که شد یار خسان
یا کسی کرد از برای ناکسان
این سزای آن که اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بیفتوح
این سزای آن که بیتدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زین سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیم شب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهیی
سر بر آورد از فراز پشتهیی
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمردا که خرکرهی من است
گفت نه این گرگ چون آهرمن است
اندرو اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم هم چنانک آبی ز می
کشتهیی خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شب است
شخصها در شب ز ناظر محجب است
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشن است
میشناسم باد خرکرهی من است
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهیی؟
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهیی؟
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
آن که داند نیم شب گوساله را
چون نداند همره دهساله را؟
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشی ام معذور دار
آن که مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است او معاف و معتقیست
مستی یی کاید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا؟
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا
بار که نهد در جهان خرکره را؟
درس که دهد پارسی بومره را؟
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمیٰ حرج
سوی خود اعمیٰ شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی تو را اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
صد هزاران امتحان است ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را زامتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور؟
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بیدروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهی خود شناسم نیم شب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز؟
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو به دو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهیی؟
خون رز کو؟ خون ما را خوردهیی
رو که نشناسم تو را از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که ازان آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب؟
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری؟
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آن چنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک ازان مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر ازان می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد ازان
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ هر زه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا؟
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۲۴ - تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت یزدان مر نبی را در مساق
                                    
یک نشانی سهلتر زاهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول
چون سفالین کوزهها را میخری
امتحانی میکنی ای مشتری
میزنی دستی بر آن کوزه چرا؟
تا شناسی از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون میبود
بانگ چاووش است پیشش میرود
بانگ میآید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود
                                                                    
                            یک نشانی سهلتر زاهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول
چون سفالین کوزهها را میخری
امتحانی میکنی ای مشتری
میزنی دستی بر آن کوزه چرا؟
تا شناسی از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون میبود
بانگ چاووش است پیشش میرود
بانگ میآید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۲۵ - قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری  ایشان بر امتحانات حق تعالی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
                                    
خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایبهای استدراج شاه
این چنین مستیست زاستدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چهها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه میزدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را میربود
امتحان میکردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بیگزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بیامان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصمبین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطرهای از بادههای آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن می بستهاند
خم بادهی این جهان بشکستهاند
جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشتهاند
خارهای بینهایت کشتهاند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بیداد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا میگفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
مینیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا میگفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
                                                                    
                            خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایبهای استدراج شاه
این چنین مستیست زاستدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چهها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه میزدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را میربود
امتحان میکردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بیگزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بیامان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصمبین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطرهای از بادههای آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن می بستهاند
خم بادهی این جهان بشکستهاند
جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشتهاند
خارهای بینهایت کشتهاند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بیداد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا میگفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
مینیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا میگفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۳۲ - ترسیدن فرعون از آن بانگ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این صدا جان مرا تغییر کرد
                                    
از غم و اندوه تلخم پیر کرد
پیش میآمد سپس میرفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه
هر زمان میگفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعرهها
زهره نی عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را
که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسیٰ پدید
هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم
                                                                    
                            از غم و اندوه تلخم پیر کرد
پیش میآمد سپس میرفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه
هر زمان میگفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعرهها
زهره نی عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را
که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسیٰ پدید
هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز وحی آمد که در آبش فکن
                                    
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله میپیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل میکشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون میکشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعونتر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بیغور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیلهها و چارهها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
                                                                    
                            روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله میپیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل میکشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون میکشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعونتر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بیغور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیلهها و چارهها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۳۷ - حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و  آورد به بغداد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک حکایت بشنو از تاریخگوی
                                    
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسون هاش مار
گر گران و گر شتابنده بود
آن که جویندهست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
گه به گفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کآشنای آن سرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهای خلق بهر خوبی است
برگ بیبرگی نشان طوبی است
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بیراحتیست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه میکند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگها میآشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بیغمی
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آن جا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود؟
کوه اندر مار حیران چون شود؟
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدهست و ماردوست؟
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانهیی
میکشیدش از پی دانگانهیی
کاژدهای مردهیی آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی این جا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پارهٔ خاک تورا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
مرده زین سو یند و زان سو زندهاند
خامش این جا وان طرف گویندهاند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن به کف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسیٰ سخندانی شود
ماه با احمد اشارتبین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحییٰ را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهی تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کردهیی تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود؟
دعوی دیدن خیال غی بود
بلکه مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت میکند تسبیحخوان
پس چو از تسبیح یادت میدهد
آن دلالت همچو گفتن میبود
این بود تاویل اهل اعتزال
وان آن کس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر
میکشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهد هنگامهیی بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خامریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزونتر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه زازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او
میکشیدند اهل هنگامه گلو
واژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
با تحیر نعرهها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
میسکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاق بند
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت؟
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجاج را
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است؟
از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همیرفت آب جو
آن گه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشهیی گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او زاهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مرده ریگت پر زند
میکشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
چون که آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز
بیست هم چندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بیجفا
بسته داری در وقار و در وفا؟
هر خسی را این تمنا کی رسد؟
موسی یی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او
                                                                    
                            تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسون هاش مار
گر گران و گر شتابنده بود
آن که جویندهست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
گه به گفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کآشنای آن سرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهای خلق بهر خوبی است
برگ بیبرگی نشان طوبی است
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بیراحتیست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه میکند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگها میآشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بیغمی
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آن جا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود؟
کوه اندر مار حیران چون شود؟
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدهست و ماردوست؟
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانهیی
میکشیدش از پی دانگانهیی
کاژدهای مردهیی آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی این جا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پارهٔ خاک تورا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
مرده زین سو یند و زان سو زندهاند
خامش این جا وان طرف گویندهاند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن به کف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسیٰ سخندانی شود
ماه با احمد اشارتبین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحییٰ را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهی تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کردهیی تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود؟
دعوی دیدن خیال غی بود
بلکه مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت میکند تسبیحخوان
پس چو از تسبیح یادت میدهد
آن دلالت همچو گفتن میبود
این بود تاویل اهل اعتزال
وان آن کس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر
میکشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهد هنگامهیی بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خامریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزونتر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه زازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او
میکشیدند اهل هنگامه گلو
واژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
با تحیر نعرهها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
میسکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاق بند
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت؟
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجاج را
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است؟
از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همیرفت آب جو
آن گه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشهیی گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او زاهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مرده ریگت پر زند
میکشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
چون که آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز
بیست هم چندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بیجفا
بسته داری در وقار و در وفا؟
هر خسی را این تمنا کی رسد؟
موسی یی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۳۹ - جواب موسی فرعون را در تهدیدی کی میکردش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت با امر حقم اشراک نیست
                                    
گر بریزد خونم امرش باک نیست
راضیام من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف
پیش خلقان خوار و زار و ریشخند
پیش حق محبوب و مطلوب و پسند
از سخن میگویم این ورنه خدا
از سیهرویان کند فردا تو را
عزت آن اوست وان بندگانش
ز آدم و ابلیس بر میخوان نشانش
شرح حق پایان ندارد همچو حق
هین دهان بربند و برگردان ورق
                                                                    
                            گر بریزد خونم امرش باک نیست
راضیام من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف
پیش خلقان خوار و زار و ریشخند
پیش حق محبوب و مطلوب و پسند
از سخن میگویم این ورنه خدا
از سیهرویان کند فردا تو را
عزت آن اوست وان بندگانش
ز آدم و ابلیس بر میخوان نشانش
شرح حق پایان ندارد همچو حق
هین دهان بربند و برگردان ورق
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را  تا ساحران را جمع کند از مداین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت امر آمد برو مهلت تو را
                                    
من به جای خود شدم رستی ز ما
او همیشد واژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای برج
که هزیمت میشد از وی روم و گرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهیی بر هر که زد میشد جذام
ژغ ژغ دندان او دل میشکست
جان شیران سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبیٰ
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه؟
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چون که با خویشند پیدا کی شود؟
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسبد فکرتش بستهست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس به صورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعیٰ وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زان که این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زان که هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد؟
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد؟
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهی طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول است او زان که او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجیٰ
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نهیی الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهی زریست
موضع معروف کی بنهند گنج؟
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال این جا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دل شهرهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه میجویی صدا؟
هم ازان سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مینمی
چون که دردت رفت چونی؟ اعجمی
وقت محنت گشتهیی الله گو
چون که محنت رفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حق را بیگمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وان که در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدهست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم وافسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حال است و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزاند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال است این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بیلب و ساحل بدهست این بحر قند
                                                                    
                            من به جای خود شدم رستی ز ما
او همیشد واژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای برج
که هزیمت میشد از وی روم و گرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهیی بر هر که زد میشد جذام
ژغ ژغ دندان او دل میشکست
جان شیران سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبیٰ
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه؟
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چون که با خویشند پیدا کی شود؟
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسبد فکرتش بستهست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس به صورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعیٰ وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زان که این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زان که هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد؟
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد؟
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهی طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول است او زان که او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجیٰ
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نهیی الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهی زریست
موضع معروف کی بنهند گنج؟
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال این جا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دل شهرهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه میجویی صدا؟
هم ازان سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مینمی
چون که دردت رفت چونی؟ اعجمی
وقت محنت گشتهیی الله گو
چون که محنت رفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حق را بیگمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وان که در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدهست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم وافسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حال است و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزاند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال است این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بیلب و ساحل بدهست این بحر قند
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۴۵ - خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد از آن گفتند ای مادر بیا
                                    
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
                                                                    
                            گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهیی
گرچه در صورت به خاکی خفتهیی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۴۹ - اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیل اندر خانهیی تاریک بود
                                    
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدهست
هم چنین هریک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همهی او دسترس
چشم دریا دیگر است و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم
تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو میراندش
روح را روحیست کو میخواندش
موسی و عیسی کجا بد کافتاب
کشت موجودات را میداد آب؟
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان؟
این سخن هم ناقص است و ابتر است
آن سخن که نیست ناقص آن سر است
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ ازان ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچفسی ای فتی
بستهپایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی به بادی بییقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را؟ حیاتت زین گل است
این حیاتت را روش بس مشکل است
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل میروی
شیرخواره چون ز دایه بسکلد
لوتخواره شد مر او را میهلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بیحجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آن چنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی؟ مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار و آن گه هوشدار
گوش را بر بند و آن گه گوش دار
نه نگویم زان که خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما برو چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زان که در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد ازان
چون ازان اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بیمنش
نه تو گویی هم به گوش خویشتن
نه من و نه غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتهست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق
آن توی زفتت که آن نهصد تو است
قلزم است وغرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچه نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کاشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهر است و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمیپاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصم است آن که مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاه است این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنودهام
که طمع کردی که من زین دودهام؟
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا
من بریام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست
تا کنون کردی و این دم نازکیست
اندرین درگاه گیرا ناز کیست؟
لم یلد لم یولد است او از قدم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید؟
ناز بابایان کجا خواهد شنید؟
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار این جا ای ستی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفتهیی
باز میگویی به جهل آشفتهیی
چند ازینها گفتهیی با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی؟
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یک بار تو پند پدر؟
هم چنین میگفت او پند لطیف
هم چنان میگفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم؟
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود؟
چون که دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آن که او شد مات تو
تو همیدانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بیواسطه و بیحایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بیچون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بودهیی در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن
ای سخنبخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن؟
روی با اطلال کرده ظاهرا
او که را میگوید آن مدحت؟ که را؟
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهی اطلال را بر داشتی
زان که اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام تو را
آن که پست مثال سنگلاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثریٰ
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه میکنم
گفت نه نه راضی ام که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جان است چون جان میکشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر؟
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
                                                                    
                            عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدهست
هم چنین هریک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همهی او دسترس
چشم دریا دیگر است و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم
تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو میراندش
روح را روحیست کو میخواندش
موسی و عیسی کجا بد کافتاب
کشت موجودات را میداد آب؟
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان؟
این سخن هم ناقص است و ابتر است
آن سخن که نیست ناقص آن سر است
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ ازان ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچفسی ای فتی
بستهپایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی به بادی بییقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را؟ حیاتت زین گل است
این حیاتت را روش بس مشکل است
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل میروی
شیرخواره چون ز دایه بسکلد
لوتخواره شد مر او را میهلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بیحجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بیگردون سفر بیچون کنی
آن چنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی؟ مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار و آن گه هوشدار
گوش را بر بند و آن گه گوش دار
نه نگویم زان که خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما برو چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زان که در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد ازان
چون ازان اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بیمنش
نه تو گویی هم به گوش خویشتن
نه من و نه غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتهست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق
آن توی زفتت که آن نهصد تو است
قلزم است وغرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچه نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کاشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهر است و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمیپاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصم است آن که مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاه است این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنودهام
که طمع کردی که من زین دودهام؟
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا
من بریام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست
تا کنون کردی و این دم نازکیست
اندرین درگاه گیرا ناز کیست؟
لم یلد لم یولد است او از قدم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید؟
ناز بابایان کجا خواهد شنید؟
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار این جا ای ستی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفتهیی
باز میگویی به جهل آشفتهیی
چند ازینها گفتهیی با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی؟
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یک بار تو پند پدر؟
هم چنین میگفت او پند لطیف
هم چنان میگفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم؟
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود؟
چون که دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آن که او شد مات تو
تو همیدانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بیواسطه و بیحایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بیچون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بودهیی در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن
ای سخنبخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن؟
روی با اطلال کرده ظاهرا
او که را میگوید آن مدحت؟ که را؟
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهی اطلال را بر داشتی
زان که اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام تو را
آن که پست مثال سنگلاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثریٰ
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه میکنم
گفت نه نه راضی ام که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جان است چون جان میکشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر؟
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
                                 مولوی : دفتر سوم
                            
                            
                                بخش ۵۰ - توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی  فلیطلب ربا سوای
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دی سؤآلی کرد سایل مر مرا
                                    
زان که عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهی الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
هر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق؟
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان؟
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضی ام در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا هم کفر نیست
حق را کافر مخوان این جا مایست
کفر جهل است و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم؟
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلکه از وی زشت را بنمودنیست
قوت نقاش باشد آن که او
هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکتهی عشق از من میرود
نقش خدمت نقش دیگر میشود
                                                                    
                            زان که عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهی الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
هر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق؟
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان؟
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضی ام در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا هم کفر نیست
حق را کافر مخوان این جا مایست
کفر جهل است و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم؟
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلکه از وی زشت را بنمودنیست
قوت نقاش باشد آن که او
هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکتهی عشق از من میرود
نقش خدمت نقش دیگر میشود
