عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش حضرت علی «ع»
ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت
خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا
مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در ستاش میرمیران
تفت رشک ریاض رضوان است
که در او جای میرمیران است
غیرت باغ جنت است آری
هر کجا فیض عام ایشان است
حبذا این رخ بهشت آرا
که بهار حدیقهٔ جان است
مرحبا این بهار جان پرور
که ازو عالمی گلستان است
با کف او که معدن کرم است
با دل او که بحر احسان است
کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی
کاسهٔ بحر و کیسه کان است
مسند عز ذات کامل او
ز آنسوی شهر بند امکان است
حضرتش را ز اختلاف زمان
چه کمال است یا که نقصان است
بحث سود و زیان و کون و فساد
بر سر چار سوی ارکان است
از ره بول چون رود به رحم
بدسگالش که خصم یزدان است
بر زمین زنده آمدن او را
به یکی از دو راه فرمان است
زان دو ره می‌رود یکی سوی دار
وان یکی راست تا به زندان است
دل خصمش کز آرزوی خطا
پر متاع خلاف رحمان است
حقهٔ سر به مهر اهرمن است
خانهٔ در به قفل شیطان است
پیش خصمش که می‌رود به مغاک
وز پر آبی چو بحر عمان است
آن تنور جهان به سیل ده است
که محل خروج توفان است
به چرا گله را دگر چه رجوع
به هیاهوی پاس چوپان است
زانکه از سنگ راعی عدلش
ظلم گرگ شکسته دندان است
شعله ماند چو عکس خویش در آب
هر کجا حفظ او نگهبان است
رخش مرگ آورند در میدان
قهرش آنجا که مرد میدان است
زیر نخل بلند همت او
که ثمربخش رفعت و شان است
به تمنای میوه‌ای کافتد
آسمان پهن کرده دامان است
بحر از رشک دست او گه جود
غیرت ابر گوهر افشان است
بسکه بر سر زند شکسته سرش
پینهٔ کف علامت آن است
ور دلیلی دگر بر این باید
پنجهٔ پر ز خون مرجان است
گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ
اسدش گربهٔ سر خوان است
با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را
طوق لعنت ره گریبان است
دیده‌ای را که در تو کج نگرد
زخم عقرب ز نیش مژگان است
دهن خصم زادگان ترا
سر افعی به چاه پستان است
آنچه از حسرتش سکندر مرد
در یم خانهٔ تو پنهان است
هست ایما به آن ترشح و بس
اینکه در ظلمت آب حیوان است
خانه‌زادان بحر جود تواند
وین عیان نزد عین اعیان است
مادر در که نام او صدف است
پدرش نیز کابر نیسان است
پاسبانان بام آن منظر
کش زمین سقف آن نه ایوان است
سایه افکنده‌اند بر سر چرخ
چرخ اندر پناه ایشان است
کیست آن کس که گفت یک کیوان
بر سر هفت کاخ گردان است
تا ببیند که بر سپهر نهم
چند هندوی همچو کیوان است
ای به سوی در تو روی همه
با همه لطف تو فراوان است
کرده‌اند از برای عزت و قدر
این سفر کش در تو پایان است
چه گنه کرده‌اند کایشان را
سر عزت به خاک یکسان است
لطف کن هر دو را به وحشی بخش
بر تو این قسم بخشش آسان است
گر باو سد هزار از این بخشی
بخششت سد هزار چندان است
تا به زعم بلا کشان فراق
بدترین درد ، درد هجران است
دشمنت مبتلای دردی باد
کش اجل بهترین درمان است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در ستایش میرمیران
آن را که خدا نگاهبان است
از فتنه دهر در امان است
هرکس شد از او بلند پایه
بیرون ز تصرف زمان است
صیاد تهی قفس نشنید
زان مرغ که سد ره آشیان است
نخلی که ز باغ لایزال است
با نشو و نمای جاودان است
از نشو و نما چگونه افتد
طوبا که درخت بی‌خزان است
تا زندهٔ عرصهٔ الاهی
هر سو که دواند کامران است
گردون به تصرف مرادش
چون گوی به حکم صولجان است
مهرش همه ساله در رکابست
ماهش همه روزه در عنان است
در عرصهٔ کام رخش عزمش
چون حکم خدایگان روان است
آن شاه که امر لطف و قهرش
ملکت ده و سلطنت ستان است
آن ماه که شمسهٔ جلالش
آرایش طاق آسمان است
یعنی که حباب بخش آفاق
کافاق چو جسم و او چو جان است
دارای دو کون میر میران
کش عرصهٔ قدر لامکان است
یارب که همیشه در جهان باد
زانرو که ضروری جهان است
انگشت اشاره‌اش گه جود
مفتاح دفین بحر و کان است
پاشیدن نقد سد خزینه
با جنبش آن سر بنان است
از بسکه به دامن گدایان
دست کرمش گهر فشان است
تا خانه هر یک از در او
راهی به طریق کهکشان است
تخت جم و افسر فریدون
گر چه دو متاع بس گران است
ز آنجا که بساط همت اوست
بالله که هر دو رایگان است
با عون عنایتش رعیت
ایمن ز تعرض عوان است
محفوظ بود ز حملهٔ گرگ
آن گله که موسی‌اش شبان است
شریان عظیمه‌ای که تن را
سررشته زندگی از آن است
خاص از پی بر کشیدن دار
بر گردن خصم ریسمان است
می‌خواست مخالفت که بیند
کش بال همای سایبان است
گردید میسرش زهی بخت
امروز ولی که استخوان است
چون زهره خصم را کند آب
خوف تو که در دلش نهان است
هر سبزه که روید از گل او
آن سبزه به رنگ زعفران است
در دایرهٔ وجود ذاتت
بیرون ز قیاس این و آن است
ایما به ثبات دولت تست
آن نقطه که ساکن میان است
از حال احاطهٔ تو رمزیست
آن خط که مجاور کران است
شاها ز میامن قدومت
این بلده چو روضهٔ جنان است
از فیض تو خاک پاک او را
اوصاف بهشت جاودان است
هر آرزویی که در دل آید
تا گفته‌ای این چنین چنان است
در ساحت امن او جهانی
از کاهش عمر در امان است
دی هر که بدیدمش در او پیر
امروز چو بنگرم جوان است
القصه میان این دو مأمن
گر هست تفاوتی از آن است
کان نسیه و این بهشت نقد است
آن روضه نهان و این عیان است
شهریست به از بهشت اما
اکنون که ترا در او مکان است
فریاد از آن زمان که گویند
زو مرکب عزم تو روان است
این رفتن زود اگر چه باریست
کان بر همه خاطری گران است
خاطر به همین خوش است کاقبال
زود آمدن ترا ضمان است
دارم دو سه حرف واجب العرض
هر چند نه جای این بیان است
بر خوان وظیفه تو شاها
وحشی که همیشه میهمان است
زانگاه که رفته‌ای به دولت
حالش نه به وضع پیش از آن است
ماند به کسی که دست بسته
حاضر شده بر کنار خوان است
تا هست چنین که طبع اطفال
درهر شب عید شادمان است
یادت همه روز خوشتر از عید
کاین منشاء شادی جهان است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در ستایش میرمیران
بلبلی را که همین با گل بستان کار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلی دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچین سر دیوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار
پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره امید دو چشمم چار است
لن‌ترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت
ارنی گوی همان منتظر دیدار است
پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین
چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است
هر که را جان به رضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن
که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است
مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوی عشقش به میان زنار است
هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست
من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم
مرتدی معنی انکار پس از اقرار است
اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است
میرمیران که کمین رایتش از آیت شان
بهترین رکن فلک را پی استظهار است
در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
به امانت قدری نیز بر کهسار است
لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
امتدادیست که آن لازمه مقدار است
قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
گرهٔ ابروی او های هوالقهار است
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمی آنست که در گردن هر جبار است
چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است
که همه ماهی او افعی آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالی تو گر معمار است
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است
خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا
در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است
آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع
پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است
در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است
نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است
داورا بلبل دستان زن معنی وحشی
که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است
در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید
وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است
بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود
کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است
تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است
باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک
پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در ستایش میرمیران
شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در ستایش میرمیران
الاهی تا زمین باد و زمان باد
به حکمت هم زمین هم آسمان باد
کمین جولانگه خورشید رایت
فضای باختر تا خاوران باد
زمین مسندگه کمتر غلامت
بساط قیروان تا قیروان باد
پناه ملک و ملت میرمیران
که امرت حکم فرمای جهان باد
جناب و سدهٔ فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد
حریم ساحت انصاف و عدلت
مقر و مأمن امن و امان باد
به کاخ همتت اطباق افلاک
به جای پایه‌های نردبان باد
ابد پیوند عمر دیر پایت
بقای جاودانی را ضمان باد
به شکر نوبهار فیض عامت
چو سوسن برگها یکسر زبان باد
به ذکر خیر فروردین لطفت
تمام غنچه‌های گل دهان باد
گل فصل ربیع دولت تو
سپردار ریاحین از خزان باد
تف کین تو با دمسری مهر
چو آتش در هوای مهر جان باد
ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز
درخت آن درفش کاویان باد
زلال چشمهٔ بخت بلندت
نهال انگیز جوی کهکشان باد
در آن ایوان که بنشینی چو شاهان
گدایی منصب سلطان و خان باد
به مسندگاه بی‌همتا نشینی
گدای کشورت خسرو نشان باد
ز عالم گیر شاهان جهان بخش
غلام کمترت کشور ستان باد
دیاری را که خواهد فتنه ویران
در او آثار قهرت قهرمان باد
چو مرزی خواهد آبادانی از من
در او تأثیر لطفت مرزبان باد
از آن سوی مکان وز لامکان هم
ز قدرت کاروان در کاروان باد
به اردوی جلالت کآسمانست
ز رفعت سایبان در سایبان باد
ز راه رفعتت گردی که خیزد
غبار دیدهٔ وهم و گمان باد
مسیر اختران در سیر امرت
به سان گوهر اندر ریسمان باد
خطوط نورخورشید جلالت
صف مژگان و چشم فرقدان باد
سمندت هم به پیکر هم به پویه
به رخش آسمانی توأمان باد
سپهرت باد یکران وز مه نو
کهن داغ تواش بر روی ران باد
برای جامعه جاوید مهتاب
ز حفظت تاب در تاب کتان باد
پی اسباب خصم اشک پاشت
در آتشخانه نم را پاسبان باد
به کیف و کم گزندی نارسیده
ز حفظت آب و آتش را قران باد
ز فیضت بر سر دریای آتش
به جای دود نیلوفر عیان باد
جهان را بخششت بی بحر و کانست
دل و دستت به جای بحر و کان باد
شکسته وقت تعجیل عطایت
در سد خانه گنج شایگان باد
به سودای سر بازار جودت
متاع هر دو عالم رایگان باد
ز عدلت در زوایای زمانه
عقاب و صعوه در یک آشیان باد
به تیهو باز را در دور دادت
نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد
عزالان را به دورت دست بازی
همه با سبلت شیر ژیان باد
به عهد انتقامت پای پشه
لگد کوب سر پیل دمان باد
شب از آسایش ایام عدلت
ز دوش گرگ بالین شبان باد
ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ
گروگان عصا و طیلسان باد
در آب افتد اگر برخی زخمت
روان چون آتش اندر پرنیان باد
پی قربانگه عید جلالت
اسد گاو فلک را پاسبان باد
چو کلب گرسنه از خوان جودت
اسد در حسرت یک استخوان باد
رسیده جان به لب از جوع کلبی
بداندیش تو بر هر در دوان باد
بسان سگ دو چشمش چار و هر چار
سفید اندر ره یک پاره نان باد
در زندان قهر ایزدی را
سر خصمت به جای آستان باد
به هر در کز اجل بانگی بر آید
در او طفل عدویت در فغان باد
به چاهی در رود هر جا نهد پای
ز بس بند بداندیشت گران باد
سمند تند عمر دشمنت را
عنان در دست مرگ ناگهان باد
رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک
ز خوفت خصم را چون زعفران باد
چو راز اندر نهاد راز داران
به سر نیستی خصمت نهان باد
اجل چون دست بندد بر حسودت
بلا تیر و قضای بد کمان باد
اجل چون غرق خون آید ز رزمی
سر بد خواهت او را بر سنان باد
چو تیر روی ترکش آزماید
جگرگاه بداندیشت نشان باد
هزاران سر محرومی کشیده
عدویت را میان جسم و جان باد
به گاه صور هم جان و تنش را
همان سدی که بود اندر میان باد
سخندان داورا، معنی شناسا
ثنایت زیور نطق و بیان باد
چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست
هزارت مدح گوی و مدح خوان باد
اگر یک نکته سنجد کلک نطقش
ورای مدح تو سهو اللسان باد
به عکس این دو سال رفته با او
ترا احسان و لطف بی کران باد
ز دست بخششت در آستینش
کلید قفل گنج شایگان باد
ز تفصیل عطاهای تو او را
به هر هنگامه‌ای سد داستان باد
ز بس لطف تو طبع بذله سنجش
پشیمان از ثنای دیگران باد
الا تا بعد باشد لازم جسم
الا تا جسم محتاج مکان باد
به گیتی هرکجا صاحب مکانیست
به حکمت زنده چون جسم از روان باد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - قصیده
ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار
چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
می‌روم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش پیغمبر اکرم«ص»
کسی مسیح شود در سراچه افلاک
که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک
به سیل‌خیز حوادث اسیر کلبه گل
ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک
مقیم کشتی نوح است در دم توفان
کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک
چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش
که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک
خطی طلب که شوی مالک ممالک قرب
کجا بری دم مردن قبالهٔ املاک
ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست
به هوش باش که بد سرکشی‌ست این بسراک
مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر
چرا که پیشهٔ زرگر نیاید از سکاک
به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه
که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک
رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی
نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک
ترا هوای دری در سر است و سرگرمی
که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک
چرا نمی‌طلبی مهر در ز بهر وجود
که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک
محمد عربی منشاء حکایت کن
که کرده زیب قدش را به جامهٔ لولاک
قمر به حجلهٔ چرخ از عروس معجزه‌اش
نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک
جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی
که نیست در دگری جز مه صیام امساک
تو آن براق سواری که در شب اسرا
گذشته‌ای ز بیابان لامکان چالاک
مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری
که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک
اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد
به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک
گزند دیده تومار جرم را تو علاج
چنانکه علت افعی گزیده را تریاک
کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد
که عالمیست از آنسوی کشور ادراک
به سوی من نگر از لطف یا رسول الله
ببین به این دل پرخون و دیده نمناک
شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق
دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک
در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی
چوهست قطره‌فشان ابر رحمت تو چه باک
سحاب لطف بباران به ما سیه کاران
که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در ستایش حضرت علی«ع»
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر می‌لرزد
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر
والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه
گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فی‌المثل گر به فلک خصم براید چو نجوم
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت
گر نشانیم نی‌قند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوخته‌ام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنی‌ست
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش امام هشتم«ع»
تا شنید از باد پیغام وصال یار گل
بر هوا می‌افکند از خرمی دستار گل
گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن می‌کند
مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل
تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار
دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل
خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید
تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل
از رگ گردن نگردد دعوی خوناب خوب
گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل
نافه تاتار را باد بهاری سرگشود
چیست پر خون نیفه‌ای ازنافه تاتار گل
گر گدایی در هم اندوز و مرقع پوش نیست
از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دینار گل
تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند
می‌زند ناخن بهم از باد در گلزار گل
بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت
خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل
گر نمی‌آید ز طوف روضه آل رسول
چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل
نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست
باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل
آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف
عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل
نخل اگر از موم سازی در ریاض روضه‌اش
گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل
گاه شیر پرده را جان می‌دهد کز خون خصم
بر دمد سرپنجهٔ او را ز نوک خار گل
گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ
گاه دست ناقه‌اش زد بر سر کهسار گل
گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن
نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل
ای که دادی دانهٔ انگور زهر آلوده‌اش
کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل
با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم
آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل
ای به دور روضه‌ات خلد برین را سد قصور
وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل
گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو
از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل
سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس
کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل
کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست
کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل
در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست
کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل
کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار
گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل
از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو
گر بود بر صفحهٔ دیوار از پرگار گل
کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب
گر کشد بر تختهٔ در باغ را نجار گل
غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین
بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل
در گلستان دل افروز جهان ما را بس است
پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل
شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست
در بهاران بوتهٔ گل بردمد ناچار گل
تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد
کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل
در بیان حال گفتن تا بکی بلبل شویم
در دعا کوشیم گو دست دعا بردار گل
تا زبان گل کشد بر صفحه بی پرگار آب
تا بود آیینه ساز باغ بی‌افزار گل
آنکه یکرنگ نقیضت گشته وز بیدانشی
می‌شمارد خار را در عالم پندار گل
باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه
بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در ستایش بکتاش بیک
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در ستایش میرمیران
عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچه‌های پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نه‌ایم از وی پرس
که فرو می‌نگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو می‌آرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهی‌ست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجسته‌ست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو
که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش
چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی
دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت
به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل
ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت
چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی
شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی
سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست
ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش
نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش
که کار جهان می‌رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر
رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش
به هم الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده
نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف
وگر رتبهٔ جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم
بود محض تهمت بود عین بهتان
همیشه گشوده است بدخواه جاهش
خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان
ز فعل بد خویش افکنده دایم
پی جان خود افعیی در گریبان
به دست خود آورده ماری و آنرا
نهاده سر انگشت خود زیر دندان
زهی عقرب بی بصارت که خواهد
که نیش آزمایی نماید به سندان
رو ای مور و انگار پامال گشتی
چه می‌جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن
بجنبد از این بحر گر نیم قطره
به کشتی نوحت کند غرق توفان
چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش
ترا گر پری باشد ای مور نادان
باین پر که باریست الحق نه بالی
نشاید پریدن ز پهنای عمان
به عهد تو ای از تو اطراف گیتی
پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان
بود جغد ممنون خصمت که او را
همه خانمان گشته با خاک یکسان
که گر خانه خصم جاهت نبودی
نمی‌بود در دهر یک خانه ویران
دل بد سگال تو و شادمانی
بود خانه مبخل و پای مهمان
اساس وجود وی و اشک حسرت
بود سقف فرسوده و روز باران
عدوی تو آن قابل طوق لعنت
به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان
فکنده‌ست طرح چنان اتحادی
که خواهند سر بر زد از یک گریبان
به جایی که می‌بخشد استاد فطرت
به هر صورتی معنیی در خور آن
چو نوبت به معنی خصم تو افتد
مقرر چنین کرده وینست فرمان
که کلک نگارنده بر جای نطفه
کشد صورتش را به دیوار زهدان
به امداد حفظ دل راز دارت
کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان
در آیینهٔ صاف عکس مقابل
توان داشت از چشم بیننده پنهان
به یاقوت اگر موم را دعوی افتد
کز آتش نیاید در او کسر و نقصان
بر آید عرق بر جبین نانشسته
به نیروی حفظ تواز قعر نیران
بساط فرح بخش دولت سرایت
برابر به فردوس می‌کرد رضوان
یکی نکته گفتش صریر در تو
که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان
که فردوس خوبست این هست اما
که در پیش ما نیست تشویش دربان
جوانبخت شاها غلام تو وحشی
غلام ثناگر غلام ثنا خوان
برای دعا و ثنای تو دارد
زبان سخن سنج و طبع سخندان
گرفتم که باشد دلم گنج گوهر
گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان
لبم عاشق مدح خوانیست اما
دلیری از این بیش پیش تو نتوان
ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه
کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان
الا تا به هر قرن یک بار باشد
ملاقات نوروز با عید قربان
همه روز تو عید و نوروز باد
وزان عید و نوروز عالم گلستان
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - قصیده
همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان
زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان
آنکه در پای شکوفه می‌زد این موسم نوا
پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان
نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ
آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان
تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار
نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان
بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب
دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان
چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین
سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران
ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ
کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان
گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن
زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان
هست با این سوزش ماتم همان شور عشور
زانکه دود هر دو بر می‌خیزد از یک دودمان
هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار
عالی از یک شهر و جا بنیاد این دو خاندان
ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض
گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان
رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول
کامده آل علی از فرقت او در فغان
مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار
سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان
مریمی رفته‌ست و مانده زو مسیحای رضیع
شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان
از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت
تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان
در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت
چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان
پای در ربع نخست از چار ربع زندگی
رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان
ابتدای فصل نوروز و درختان برگ ریز
چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان
همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی‌ست
خار در کف اول فصل بهار از گلستان
کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن
رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان
پشه‌ای را داده اسبابی که فیل از بردنش
ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران
یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش
بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان
کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات
کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان
از جزای خیر او را قافله در قافله
پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان
زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست
راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان
غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت
موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان
طاقتی بخشد شه و شهزاده‌ها را ذوالمنن
تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - قصیده
چه در گوش گل گفت باد خزانی
که انداخت از سر کلاه کیانی
ز بالای اشجار از باد دستی
نسیم خزان می‌کند زر فشانی
به تاراج برگ درختان ز هر سو
کند موذی باد موشک دوانی
شده برف ظاهر به فرق صنوبر
چو دستار بر تارک مولتانی
از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا
که خوردند سیی ز باد خزانی
ز یخ آب را لوح سیمین به دامن
چو طفلی که دارد سر درس خوانی
چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی
گل افتاد از مسند کامرانی
کفن کرد از برف بر خود مهیا
که بی او نمی‌خواهم این زندگانی
ببین گردش دور و طور زمان را
به گردش درآور می ارغوانی
می کهنه و نو خطی را طلب کن
که حظ یابی از نوبهار جوانی
سبک باش و بردار رطل گران را
که از دل برد بار محنت گرانی
به دست آر تا می‌توان جام باده
مده عشرت از دست تا می‌توانی
به یاران جانی دمی خو بر آور
که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی
خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می
چو مینای چرخ و سهیل یمانی
که در بزم عشرت به گردش درآری
به کامت شود گردش آسمانی
چه شادی ازین به که در بزم عشرت
نشینی و ساقی برابر نشانی
رسانی دماغ از شراب دمادم
سرود پیاپی به گردون رسانی
قدح چون حریفان می‌کش به مجلس
نبندد لب از خنده کامرانی
چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب
کند چشم مینای می خونچکانی
به سازنده دف آورد روی در روی
نوازنده با نی کند همزبانی
مقارن به فریاد گردد کمانچه
چو از تیر غم خصم صاحبقرانی
چه صاحبقرانی که او را قرینه
نگردیده موجود را دار فانی
علی ولی والی ملک هستی
که دانش بنای جهان راست بانی
زحل گر به درگاه قصر رفیعش
نورزد نکو شیوه پاسبانی
فلک از شهاب و هلالش کند غل
به شکل غلامان هندوستانی
به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش
ز لطف نسیمش کند گلستانی
و گر باد قهرش وزد سوی گلشن
درخت گل آید به آتش فشانی
گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان
ز سد پایه برتر ز عالی مکانی
کجا با همای سر بارگاهش
تواند زدن لاف هم آشیانی
پر فرق گردنکشان سپاهش
کند خسرو مهر را سایبانی
اگر زاغ بر بام قصرش نشیند
کند با زحل دعوی توأمانی
عجب نبود از بارگاه رفیعش
اگر کهکشانش کند پاسبانی
تویی آن گرانمایه در گرامی
که چون جوهر اولت نیست ثانی
سمند بلندت به قطع مراحل
کند با کمیت فلک همعنانی
در آن دم که گلگون چو برق جهنده
به خون ریز دشمن به میدان جهانی
همای ظفر بر سرت گسترد پر
به روی زمین فرش خون گسترانی
غراب از سر شوق گوید به کرکس
که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی
که روزی شد از دولت دست و تیغش
ترا و مرا نعمت جاودانی
در این دشت از جور گرگ حوادث
مطیعش اگر شیوه سازد شبانی
اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ
شهاب آورد از پی پاسبانی
وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد
نبندد به آیین نوشیروانی
ز میل شهابش برای سیاست
ببینی کنی تیر و هر سو دوانی
به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی
به میدان کین بر سر خصم رانی
نهد از سرای جهان بار بر خر
به آهنگ سر منزل آن جهانی
به هر سو نشان ماند از خون ایشان
چو آتش به منزل پس از کاروانی
ثریاست یا از شفق مهر گردون
چو آلوده لب از می ارغوانی
چنان سیلیی زد بر او دست پهنت
که از ضرب آن ماند بر وی نشانی
زمین گر به پای سمندت نیفتد
به دستت عدم چون غبارش نشانی
وگر چرخ اطلس رود بر خلافت
روانی چه کرباسش از هم درانی
شها داد از ناکسان زمانه
فغان از خسیسان آخر زمانی
به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی
به مردم ز دستارشان سر گرانی
خری چند مایل به جلهای رنگین
ددی چند راغب به آفت رسانی
همه صاحب اسب و استر ولیکن
ز نا قابلی قابل خر چرانی
سزاوار آن جمله کز اسب و استر
کشی زیر و بمشان زنی تا توانی
پس آنگه شترها کنی پیش هر یک
به صحرا فرستی پی ساربانی
بود خوبتر وصف صوف مرقع
به گوش خردشان ز سبع المثانی
ز بازار آیند چون شب به خانه
به پرسند هر یک ز نوکر نهانی
که دیروز چون از فلان جا گذشتم
نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی
ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه
زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی
چو وحشی وطن کن به دشت خموشی
مکن ناله از درد بی‌خانمانی
همان گیر کز تست این دیر ششدر
پر از زر در او نه خم خسروانی
مخور غم گرت نیست اسب رونده
چو بر توسن طبع داری روانی
سخن گستری بر دعا ختم سازم
که سر می‌کشد خامه از هم زبانی
الا تا مه نو در این کهنه میدان
کند گوی خورشید را صولجانی
به چوگانی عیش بادا سواره
مطیعت به میدان گه کامرانی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در ستایش از شاه‌طهماسب
هزار شکر که بر مسند جهانبانی
نشست باز به دولت سکندر ثانی
ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه
و گرنه بود جهان مستعد ویرانی
سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق
که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی
محیط حادثه آماده تلاطم بود
شکست در دلش آن موجهای توفانی
به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد
سواد عالم هستی ز بس پریشانی
اگر بر آب شدی نقش صورت بشری
ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی
هزار اهرمن تیره بخت دست خلاف
دراز داشت پی خاتم سلیمانی
چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لئیم
به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی
سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش
ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی
ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش
برون جهاند و جهان کرد جمله نورانی
پناه عافیت جمله در جمیع جهات
ضروری همه مانند حفظ یزدانی
فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان
که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی
ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانی
چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم
تمام روی زمین پرشود ز پیشانی
فشاند از غضبش بر جهانیان دامن
رود به باد فنا خاک توده فانی
براق برق عنانیست حکم نافذ او
عنان او به کف امر و نهی قرآنی
به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند
رضای خاطر او با رضای ربانی
ز عهدهٔ کف جودش برون نیامد اگر
به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی
شود به کل گدایان زکات و حج واجب
کند چو دست کرم ریز او در افشانی
سخای اوست به نوعی که صورت نوعی
رسد مقارن دستش به جوهر کانی
دهند اگر به نباتات آب شمشیرش
همه شکافته سر بردمند و مرجانی
زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش
توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی
به عرصه‌ای که در آرند ثقل ذره به وزن
برند صورت عدل ترا به میزانی
فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ
بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی
اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد
فساد پا به سر چار سوی ارکانی
نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر
به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی
اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند
به کتم غیب توان دید راز پنهانی
شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی
که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی
به دولت تو چنانست عهد تو محکم
که تا ابد نکند با تو سست پیمانی
غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو
تو خود دقایق این کار خوب می‌دانی
زبان ببند و به این اختصار کن وحشی
چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی
سخن دراز مکش این چه طول گفتار است
خوش است مدت اقبال شاه طولانی
همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج
که آورد خلل اندر قوای انسانی
به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد
ز حل و عقد خللهای انسی و جانی
جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح
همیشه تا که بود روح جسمی و جانی
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۴ - پناه جهان
زهی پایه چتر اقبال تو
ز فرط بلندی برون از جهات
پناه جهان قطب گردون مکان
وجود تو مستظهر کاینات
به گرد تو گردند نیک اختران
چو بر گرد قطب شمالی بنات
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۷ - چیستان
مدعا زین سه چار بیتک سهل
داند آنکس که دانش اندیش است
آنچه دستم به دامنش نرسد
گر چه سعی طلب ز حد بیش است
طرفه صحرا دوی‌ست ، خاصه بهار
عشقبازی به سبزه‌اش کیش است
خردسالی‌ست شسته لب از شیر
پدرش غوچ و مادرش میش است
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - سرتاس
ای که هر خلعتی که در بر توست
زینت دوش آسمان باشد
جسمش از جامه تو پوشیده‌ست
هر که در حیز مکان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن
شرفم برهمه جهان باشد
گشته شاعر، بلی شود شاعر
هر که همدوش شاعران باشد
آنچه او گفته بنده می‌خواند
زانکه خود سخت بی‌زبان باشد
گفته : ای درفشان گوهر بخش
که کفت رشک بحر و کان باشد
بر درت اطلس فلک پوشد
آنکه او خاک آستان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن
دعویم بر همه عیان باشد
می‌پسندی که جامه چون من
در بر مردکی چنان باشد
کش نه کفش و نه چاقشور بود
نه کمربند در میان باشد
باشد او را همین سرتاسی
نه سری هم که مو بر آن باشد
فوطه‌ای چون فتیله مشعل
آن سر کل در آن نهان باشد
مصلحت چیست من به او چه کنم
هر چه امر خدایگان باشد